۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

تازه دارم تمامِ سعیَم را میکنم که مثل آدم باشم

یکی از دوستانم مرده. یکی که برایم خیلی عزیز بود. نه اینکه خیلی به هم نزدیک باشیم. اصلا هم به هم نزدیک نبودیم! اما من واقعا دوستش داشتم. یکی دو بار هم بیشتر هم را ندیده بودیم. آنهم (چه متنِ پر "هَم"ـی) دیدار دسته جمعی. بیشتر دوستِ دنیای مجازی بود. اما واقعا دوست داشتنی بود. گفتم برایم خیلی عزیز بود؛ برعکسش را نمیدانم. درواقع بعید میدانم. نه، نمیخواهم باز به خودم گند بزنم. گه خوری هم نمیخواهم بکنم! این داستان درباره آن شخص است. آن دوستم، آنقدر دختر خوبی بود که همه دوستش داشته باشند. کافی بود یک بار در فرصتِ مناسب باهاش سرِ صحبت بنشینی. یا حتی تهِ صحبت. فرقی نداشت. داریم در موردِ یک بمبِ انرژیِ واقعی صحبت میکنیم. حداقل برای ما رفقای دورتَرَش اینطور بود. حالا اینکه با رفقای نزدیکش چطوری بوده، دیگر به من ربطی ندارد. گه خوریِ اضافه نخواهم کرد. اما در مورد خودم، آری! من یک رفیقِ خیلی دور بودم. و برای من، همان انرژی، همان سرزندگی، همان شور و شوق کافی بود تا عاشقش شوم. اصلا یک آدمی بود که همه دوستانش تا آنجا که من میدانم، عاشقش بودند. دوستِ مشترک زیاد داشتیم و میدانم دیگران درباره اش چگونه فکر میکنند. خودِ من اما نه اینکه از اولِ اولش میدانستم چجور آدمیست، نه. وقتی شناختمش یک نویسنده عالی یافتمش. اما از وقتی یکم بهش نزدیکتر شدم، موجِ انرژی اش تکانم داد. در حد سونامی و اینها!! بعد هم دیدارِ از نزدیک که با خوبی هایش دلِ همه را میبرد.
مرگِ او حقایقی چند را برایم آشُکار نُمود:
اول اینکه یک جورهایی نزدیکترین برخوردِ من با مرگ است تا به حال. برخوردِ نزدیک از نوع دوم یا سوم یا نزدیکتر... . نزدیکترین کسانی که تا به حال از دست داده ام، مادربزرگهایم بودند که از یک ماه قبلش در بیمارستان بستری بودند. یعنی میدانستیم و آگاه بودیم که مرگ یکی از آپشنهای پیشِ رویشان است. من هم سنم زیاد نبود. کبوتر بچه بودم! برای آنها گریه هم کردم. اما مرگِ پیر و جوان واقعا فرق دارد. در اوجِ جوانی. و مرگِ ناگهانی هم بدترین حالت است. بعد اینکه واقعا کسی به این نزدیکی را از دست نداده بودم تا به حال. اولین بار است که یکی از دوستانم از دنیا می رود. کسی به این نزدیکی که واقعا دوستش داشته باشم و برایم اهمیت داشته باشد. دوستی که وجودش حتی در فیسبوک، همیشه به من کلی انرژی میداد. مرگش خیلی خیلی خیلی خیلی اذیتم کرد.
دوم اینکه این دخترِ کوهِ انرژی بود. بمب یا کوه یا هرچی که نشاندهنده ی انرژی زیاد و فَوَران کننده باشد! فکرِ اینکه همچین آدمی از دنیا برود، واقعا دردناک و اعصاب خورد کن است. چند ساعتِ اول که خبر را شنیدم، واقعا قاطی کرده بودم. واقعا منگ شده بودم. مگر میشود همچین آدمی بمیرد؟ خدایی هرجور حساب کنی نمیشود!!! خبر آمد و تایید شد و من باورش نمیکردم. همه ش منتظر بودم یکی بیاید و بگوید همه اینها یک شوخی مسخره بود. خب واضح است که این اتفاق نیفتاد. اما من به طرزِ ناجور و بدجوری، حتی فردایش هم انتظارِ این اتفاق را میکشیدم. آخر این همه انرژی را چطور میشود کشت؟ احساس میکردم یک جای این خبر میلنگد. واقعا هم میلنگید. اما واقعیت داشت. واقعیت لَنگ لَنگان می آمد! با عصا می آمد. کاش پاهایش خورد میشد و نمی آمد!
سوم اینکه واکنشم برای خودم کمی عجیب بود. کمی زیاد عجیب. من به مرگ بعضی از نزدیکانم فکر کرده بودم. یک کارِ روتین است برایم. که واکنشم چه خواهد بود. من از آنهایی هستم که سخت گریه ام میگیرد. عینِ سنگ میماند چشمانم! چشمانم اصلا به دلم نرفته اند! شده ماهها بغض کرده ام (به دلایل مختلف و نه مرگِ کسی)، اما اشکی در کار نبوده. اشکِ نامردِ پفیوزِ بی ناموس، با من مشکل دارد. بعد همیشه فکر میکردم که مرگِ چه کسی باعث خواهد شد من به گریه بیفتم... خب برای این دوستم گریه کردم.
راستش تمامِ زورم را زدم که اشکم در بیاید. که هق بزنم. و موفق شدم. پیشِ خود و خدای خودم شرمنده اخلاقِ ورزشی شدم که اینقدر به زور گریه ام گرفت. اما بغض داشت مرا میکشت. بیشتر از یک روز طول کشید، اما موفق شدم گریه کنم. (آیا مریضی چیزی هستم؟؟) و بعد اندکی راحتتر شدم. مرضِ بدی است که آدم نتواند گریه کند. اما مرگِ این دختر آنقدر سخت و دردناک بود که کمی بیشتر از 24 ساعت بعد مرا به گریه انداخت. گریه ی خیلی کوچک. شاید اندازه مورچه. یا چشمِ مورچه؟ (خنگ!) اما راحتم کرد. کمی راحت ترم کرد.
چهارم اینکه من از آن دسته افرادی هستم که خیلی راحت با مرگ شوخی میکنم. میدانید؟ من آدمِ مریضِ بیشعوری هستم! اما همیشه عدالت را رعایت کرده و اول از همه با مرگِ خودم میشوخم. و بعد در مورد تعداد زیادی از نزدیکانم. اینکه من بمیرم چه میشود و تو بمیری چه و ... . زیاد هم شوخی میکردم. بعضی وقتها عنش را در می آورم. اما بعد از این اتفاق، متوجه شدم مرگ آنقدر هم خنده دار نیست. قبلاها فکر میکردم که اتفاق می افتد دیگر؛ ما میتوانیم به شوخی بگیریمش یا جدی. اما الان به این نتیجه رسیدم که باید کمی مراعات کنم. هرچقدر هم شوخی بگیری ممکن است چنان جدی ات بگیرد که عنت از دهانت بزند بیرون! حالا نه اینکه کاملا متنبه شده باشم، نه اینکه تا ابد بیخیالِ شوخی های مرگ و میر دار شوم، اما حواسم باشد به جایش، به اندازه اش، به آدمش. بعد اینکه الان بیشتر میفهمم با چه میخواهم شوخی کنم. اینکه مرگ واقعا چیزِ بد و اخ و عن و گه و سگ و آشغال و کثافت و عوضی و دیوث و بی پدرمادری است.

حدود یک هفته از مرگِ این عزیز میگذرد، اما هنوز چهره اش جلوی چشمانم می آید و آزارم میدهد. نه به شدتِ 2 3 روزِ اول، اما هنوز هم دردناک است. سعی کردم باهاش کنار بیایم. سخت است اما میشود. شاید به همین خاطر که خیلی باهاش صمیمی نبودم. خدا به دوستانِ صمیمی اش صبر دهد.
سعی کردم لحنِ این پست غم انگیز نباشد که هیچ، به لحنِ کلیِ وبلاگم هم نزدیک باشد. و سعی کردم بیشتر شرحِ حالم باشد. وگرنه داستان مرگ این دختر که... هــــی...
پ.ن. دوستانِ مشترکی داشتیم که خیلی با او صمیمی تر بودند تا من با او. که حالشان خیلی بد است. و اگر کسی از بیرون مرا ببیند، فکر میکند من یکی دارم زِر میزنم. به من چه ربطی داشت؟ که فلان و بهمان؟ به تخمم که چه فکری میکنند!
من واقعا حالم بد است.