۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

پایان‌نامه چه شد؟

از هر زاویه که به موضوع بنگریم، حیف است ولَش کنیم. بلاخره نزدیک دو سال یا بیشتر درگیر این پایان‌نامه بودم و شما (کدام شما؟) هم همراه با من (کدام من؟) روزانه داستان پایان‌نامه را پیگیری می کردید. پس به هر روی سعی می‌کنیم به نحوی به این موضوع بپردازیم. ماجرای پایان نامه‌ی من از چند لحاظ قابل بررسی است:

اول احترام: لپِ ماجرا این است که من پشیزی برای اساتیدم احترام قائل نبودم. اما مشروح ماجرا چیست؟ وقتی که برای اولین بار متن پایان‌نامه را برای اساتید داور بردم، بدونِ تیتر و اسم نویسنده و اساتید بود. پرینت هم به صورت پشت و رو و با تخمی ترین کیفیت ممکن بود. و برگه‌ها را در این فایل‌های نایلونی گذاشته بودم. (مقایسه کنید با سایرِ بچه‌ها که معمولا تلق و سیمی شده متن پایان‌نامه را تحویل اساتید می دهند.) عملا من با این حرکت به اساتیدم نشان دادم که تخمم هم نیستند. مکالمه من با یکی از اساتید:
-سلام استاد.
-سلام. این پایان‌نامه‌ی من است.
-بله... بله؟ موضوعش چیست؟
-"فلان" استاد.
-استاد راهنمایت کیست؟
-"فلانی" استاد.
-استاد مشاورت کیست؟
-"فلانیِ دیگر" استاد.
-داورت کیست؟
-شما و "فلانیِ سوم" استاد.
-خب اینهایی که می‌گویی کوش اند؟ چرا نمیان ما را بدوشند؟
-ها؟
-برو مرتب کن پایان‌نامه‌ت را بعد بردار برایم بیاور.
-حتما باید این کار را بکنم استاد؟
-بله.
-بله استاد.
و ادامه ماجرا...این تازه یک بخش از بی‌احترامی‌های من به اساتید است. مثلا برای یکی از اساتید راهنمایم متن را که بردم با دست روی صفحه‌ی اولش موضوع و نویسنده را نوشتم. همین استاد، استادی بود که خودش هم فهمید به تخمم نیست. از کجا؟ از آنجا که با اینکه راهنمای دومم بود، من فقط یک بار پیشش رفتم، آن هم روزِ قبل از دفاع، آن هم برای اینکه اسلایدهایی را که درست کرده بودم نشانش بدهم تا یک وقت زرِ اضافه نزند بعدا.
استاد راهنمای اصلی‌ام اما یک بی احترامیِ متقابلی بینِ ما وجود داشت. یعنی او هم من را به تخمش گرفته بود. حقیقتا بیشتر از چیزی که من او را به تخمم گرفته بودم. چندبارِ اول، هربار که می‌رفتم پیشش، می‌گفت: برو پیش دکتر فلانی (همان خانوم دکترِ پر ماجر (همان که شماره‌اش را نداد و ...)). من دیگر از وسط‌های کار سراغ استادِ کذایی نمی‌رفتم. صرفا می‌رفتم پیش خانوم دکترِ کذایی. یعنی من هم شروع کردم به به تخمم گرفتن استاد کذایی.

دوم علم: پایان‌نامه‌ی من از لحاظ علمی بسیار غنی و عنی است. بدین صورت که من با پایان‌نامه‌م مرزهای علم را جابه‌جا کردم. درست است که کارِ خاصی نکردم، اما کارِ ویژه‌ای کردم. همین که کسی تا الان سی‌تی‌اسکن را این‌گونه بررسی نکرده بود، و من اولین نفر بودم، جدا از اینکه نشان می‌دهد موضوعِ بی‌اهمیتی بوده که کسی سراغ آن نرفته، نشان می‌دهد کاری که من کردم، کاری منحصر به فرد و خاص بوده است. یک بار 12 سالِ پیش یک عده‌ی بیکاری، کاری شبیه به همین کاری که من روی جمجمه انجام دادم را روی لگن (یعنی استخوانِ کون، نه لگنی که تویش لباس می‌شویند) انجام داده بود. بعد اینکه من در پایان‌نامه‌ام خیلی چیز‌های زیادی نوشتم که ربطی به پایان‌نامه‌ام نداشت. فقط برای پر کردنِ متن و به حدِ نساب رساندنِ متن پایان‌نامه بود. من آدمِ خیلی چیزهای بیربط نویسنده‌ای هستم. حالا این اساتید حتی به این‌ها گیر ندادند. سرِ جلسه‌ی دفاع به "عنوان" پایان‌نامه گیر دادند. بعله. "عنوانِ پایان‌نامه". اولین چیزی که به چشمشان می‌خورد. و چیزی که خودشان یک سال و سه ماهِ پیش تصویب کرده بودند. حالا گیرِ اصلیِ پایان‌نامه‌ی من شده عنوان. ببینید عجب اساتید پایبند به علمی داریم.
طبق گفته‌ها تاریخِ علم به دو بخش تقسیم می‌شود: قبل از پایان‌نامه‌ی من و بعد از پایان‌نامه‌ی من. البته نه اینکه کارِ من ارزش خاصی داشته باشد -شاید هم داشته باشد- اینکه کلا تاریخ همیشه قابل بخش کردن به قبل و بعد از هر اتفاقی است. حالا هر اتفاقِ بیخود و بی‌خاصیتی هم باشد. مسخره‌بازی است دیگر.

سوم کون: دیگر شما از خودِ من بهتر می‌دانید که کونِ من چقدر گشاد است. اصلا گشادی به دو بخش تقسیم می‌شود: گشادِ معمولی و گشادِ من. در این حد. بعد اما من که گشاد‌بازی درآوردم و دو سال کش دادم پایان‌نامه را -یک بخشش گشادیِ من بود، علتِ کش آمدنش هزاران هزار است.- یک‌هو تصمیم گرفتم تنگ شوم و بچسبم به پایان‌نامه. این شد که این چند هفته‌ی اخیر چند برابر چند سالِ اخیر به خودم فشار آوردم. پس شد آنچه شد. و شدم آنچه شدم. اما این تنگ کردگی یک اتفاقی نبود که یک‌هوی یک‌‎هو بیفتد. داستان از آنجا شروع شد که من چاق شدم و بعد تنگ کردم که لاغر کنم. بعد داستانِ "فیل" که خودش خیلی مفصل است پیش آمد. بعد اینکه من یک سری اتفاقاتی در سالِ گذشته پشتِ سر گذاشتم که گشادگی‌ام خیلی به چشمِ خودم و شخصِ دیگری آمد و اصلا همین گشادگی باعث یک سری اتفاقات دیگر شد و اختلافات و چند ماجرای دیگر. اما طی ماه‌های اخیر به خودم آمدم که: هی! گشاد! تنگ شو. تنگ شو. (با اینکه "تنگ شو" اما دنگ نشو. و دنگ شو اصلا خوب نیست. حالا من گوش نداده‌ام، ولی خب خوشم هم نمی‌آید از این گروه. شایدم هم گروه خوبی باشد.) بعد آن اتفاقات و ماجراهای بعدش و چاقی و همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادند تا میهنِ خویش را کنند آباد. تا همه از بهاری سبز و شیرین لذت ببریم. و من آدم شوم و لاغر کنم و تنگ کنم و ... پایان‌نامه هم برای تمام شدن، علاوه بر درست و درمان و مثلِ آدم رفتار کردنِ اساتید و دانشکده و خیلِ عظیمِ افرادِ درگیر، به تنگ کردنِ من هم بستگی داشت. و من تنگ شدم و پایان‌نامه تمام شد.

چهارم سایرین: تقریبا کسی به جلسه دفاعم نیامد. خانواده که من عملا به تخمشان نبودم. البته اگر می‌بودم هم فرقی نداشت. چون آنقدر دور بودند که نمی‌توانستند بیایند. بعد پدرم خسته شده بود از این ماجرای پایان‌نامه. مانندِ خودم. حوصله نداشت.  دوستان هم کسی نیامد تقریبا. یک سری از آدم‌ها که من امیدی به آمدنشان نداشتم، حرف‌هایی زدند که من امید به آمدنشان پیدا کردم، اما نیامدند. فقط چهار پنج نفر از رفقای قدیمیِ آب منی‌ای بودند که دمشان گرم، کلی هم حمایت کردند و مرام گذاشتند. جدا انتظار این حرکت‌ها را ازشان نداشتم. و چند نفر از بچه‌های دانشکده. و دو تا از بچه‌های بیرونِ دانشکده. و خانوم دکتر که این همه‌ش کمک می‌کرد و در جلسه دفاع هم کلی از من دفاع کرد. همین‌ها. ها آن دختره سال پایینیه باحاله هم آمد.
اینکه من کلا به تخمِ کسی نیستم، خیلی اذیتم نمی‌کند. خب برعکسش هم تا حدِ زیادی صادق است. اما وقتی نگاهی به خودم انداختم در جلسه دفاع، کمی دلم به حالِ خودم سوخت. خیلی غریب هستم. و مظلوم. و معصوم. و حسینِ تشنه‌لب. و یا هل من ناصرٍ ینصرنی. و قس علی هذا. گرچه خب همه‌ی این‌ها حقم است و شایسته‌ی هر بلایی که سرم آمده هستم. و کلا اکی  هستم با این‌ها.
گفتنی زیاد است. شاید بعدا دوباره سراغِ پایان‌نامه آمدم و یک سری دیگر از جوانبِ آن را بررسی کردم. و یک سری اتفاقات و ماجراها را مرور کردیم. نظیر ریدنی که بچه‌ها بر سرِ اساتید در جلسه دفاع انجام دادند. و خیلی ماجراهای دیگر...

پ.ن. دارم چیزی را تجربه می‌کنم در این هفته‌های بعد از دفاع، که چند سال بود تجربه نکرده بودم. اینکه خوابم بیاید. چند سال بود عادتم شده بود بروم در رختخواب و زور بزنم تا خوابم بیاید و خوابم ببرد. اما الان در حینِ وب‌گردی و پشتِ لپتاپ، خوابم می‌آید. و این حس خب شاهکار است!