۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

تصمیم کبری (میخواستم به جای "ب"، "ی" بزنم، دستم خورد به "ب") : تُخم مُخم بهتر است یا تُخم پُخم؟

ماهِ رمضان، ماه خدا، شروع شده است. که البته ربطی به چیزهایی که در ادامه می‌خواهم بگویم ندارد. فقط خواستم اولِ نوشته یک زِری زده باشم. که خیرسرم نشان بدهم وبلاگ آپدیت است. حقیقتش امروز روزِ اول ماهِ مبارکِ رمضان است و من روزه نیستم. بگذارید با صراحت گویم که من روزه نمیگیرم، زیرا ماهِ رمضان حقیقتا به تخمم هم نیست. (ایول، دارد ربط پیدا می‌کند به ادامه نوشته‌ام.) کلن سعی کرده‌ام که در زندگی چیزی به تخمم نباشد. منتها در خیلی از زمینه‌ها موفق شده ام و در خیلی زمینه‌ها موفق نشده ام. آدمی است دیگر. موفق و ناموفق دارد. اتفاقا شیرینیِ زندگی هم به همین چیزهاست. یک می‌کشد و یکی می‌میرد. یکی هم می‌رود آن کسی که آن یکی را کشته، دستگیر کرده به زندان می‌اندازد. بعد آن یکی یک وکیل کاردرست می‌گیرد تا یکجوری از زندان درش بیاورد. اما ممکن است موفق باشد، ممکن است موفق نباشد. گفتم که آدمی است دیگر و شیرینیِ زندگی به همین چیزهاست... (انصافا زندگی، تخمی است ها...)
همانطور که در بالاتر ذکر شد، اینجانب همیشه سعی کرده‌ام چیزی به تخمِ مبارکم نباشد، اما خب همیشه که موفق نمی‌شود آدمی. چند روز قبل یک اتفاقی افتاد که واقعا اعصابم را به هم ریخت. متاسفانه دوست ندارم اینجا تعریف کنم. خب؟ یعنی اگر ناراحت می‌شوید، به تخمم هم نیست. اما آن اتفاق چیزی نبود که به تخمم نباشد. راستش خیلی اذیتم کرد. بگذارید با یک مثال برایتان روشن کنم. یعنی یک مثال می‌زنم تا روشن بکنم. سوزان روشن را عرض می‌کنم. میخواهم ترتیب سوزان روشن را بدهم. کسی ازش خبری دارد؟ از تمامی کسانی که این آگهی را می‌خوانند صمیمانه تقاضا می‌شود در صورت پیدا کردنِ سوزان روشن، آن را به نزدیکترین صندوق پستی بیندازند. البته اول آن را خاموش نموده و سپس سوزان خاموش را به صندوق پستی بندازند. زیرا اگر روشن باشد هم برقِ اضافی مصرف می‌شود و هم ممکن است باقی بقایتان نامه‌ها را بسوزاند. چرا که سوزان روشن به شدت سوزاننده است. این پیغام را سوزن روشن خواهر سوزان روشن به ما داده بود تا ازای دریافت پول، اینجا منتشر کنیم شاید خواهرش پیدا شد. این خانواده کلا عادت دارند به گم شدن. سوزن روشن هم یک مدتی در انبار کاه گم شده بود. که یافتنش خیلی سخت بود. گفتن ندارد که سوزن وقتی در انبار کاه گم شد، خاموش بود. وگرنه خب خیلی زود پیدا می‌شد. شیر هم اندر هاویه زود پیدا می‌شود. چه برسد به سوزن و سوزان.
خب بعد از تفت دادن یکسری شر و ور، برگردیم به آن داستانی که نمیخواهم تعریف کنم. اما مثال می‌زنم: فرض کنید شما به طور همزمان با 3 4 دختر رابطه دارید. و یکی از آنها برایتان خیلی مهم است. بقیه کمتر مهم هستند. خب؟ حالا یکی از آن کمتر مهم‌ها ناگهان می‌گوید به روابط پنهانی شما پی‌برده‌است. و با شما قطع رابطه می‌کند. شما در حالت عادی نباید تخمتان هم باشد. اما ناگهان متوجه می‌شوید که خیلی از به هم خوردنِ این رابطه ناراحتید. در حالی که آن دختر برایتان خیلی مهم نبوده. شما هم تلاشی برای بازگرداندنِ رابطه نمی‌کنید. اما از این اتفاق بسیار ناراحت می‌شوید. فکر کنم حالم آن موقع به این چیزی که گفتم نزدیک بود. آخر می‌دانید که من متاسفانه دوست‌دختر ندارم. و دقیقا نمی‌دانم که چجوری است! ولی شاید هم مثالم بیربط بود. بگذارید از اول بخوانم. خواندم. فکر کنم مثال خیلی بیربطی زدم. صبر کنید یک مثال بهتر پیدا کنم. سخت است میدانید. دارم به مغزم فشار می‌آورم که چیزی را که دوست ندارم کسی بداند، یک جوری اینجا توضیح بدهم. بگذارید یکم توضیح بدهم. ببینید من همیشه گفته‌ام که به نظرم آدم لایقِ هرچیزی است که به‌دست می‌آورد. یعنی اگر من همیشه در زندگی‌ام شکست خورده‌ام، دلیلش خودم هستم. محیط تاثیر دارد، اما مهمترین مقصر خودم هستم. خب؟ حالا این مساله یکم پیچیده می‌شود. وقتی شما یک اتفاقی برایتان می‌افتد باید از آن درس بگیرید و دفعه بعد آن اشتباه را نکنید. اما شما -در اینجا یعنی من- آدمِ خیلی درس‌نَگیری هستم. و هراتفاقی برایم بیفتد، معمولا درسی نمی‌گیرم و آن اشتباه را مرتبا تکرار می‌کنم. این داستان سرِ جایش، یک چیزی هست که چند بار سعی کرده‌ام آویزه‌ی گوشم کنم در رابطه‌ با رابطه‌هایم با دیگران. -کور خوانده‌‎اید اگر فکر کرده‌اید که بیشتر از این وارد جزئیات می‌شوم- این چیز را اما خیلی قبول ندارم. یعنی حقیقتش به نظرم چیز خوبی نیست. درست نیست که من هم در ارتباطاتم مانند بقیه باشم. خب؟ بیشتر از 50 بار هم چوبش را خورده ام -میان کلاممان، چوبش خیلی بدمزه است. مزه چیزِ خر می‌دهد. البته من چیزِ خر را نخورده ام، فقط تعریفش را شنیده‌ام.- اما هنوز هم درس نگرفته ام. در حالی که فکر می‌کردم بهتر است من هم اینگونه رفتار کنم. بعد که من همچنان اینجوری نبودم، یک‌هو یک چیزی شد که خیلی اذیتم کرد. بعد باز به خودم نهیب زدم -نهیب را کدام خری ساخته؟ خیلی کلمه چرتی است- چرا باز هم من اینجوری بودم؟ خلاصه اعصابم خیلی تخمی پخمی و اینها بود و فکرم خیلی درگیر. بعد در این چند روز خیلی فکر کردم. تا همین نیم ساعت پیش که در حمام بودم. دیدم سخت است ولی این را باید خیلی تلاش بکنم که بکنم به تخمم. نمی‌خواهم مثل بقیه بشوم. پیامدهایش را هم نمی‌گذارم به عنوان چوبِ خورده اش. به این فکر می‌کردم که کونِ لقِ دگران. و باز هم به قول محسن چاوشی: وای به حال دگران!! جدا به تخمم که دیگران ارزشش را ندارند. من کاری را می‌کنم که به نظرم درست است. نتیجه‌اش مطمئنا چیزِ راحتی نخواهد بود. همانطور که وضعِ الانِ زندگی‌ ام است. یعنی تخمی پخمی. -"تخمی مخمی" بهتر است یا "تخمی پخمی" ؟- اما عوضش من خودم هستم. درست است که دهانم آسفالت شده و مطمئنا بیشتر از این دهانم  آسفالت می‌شود، بگذار بشود.
بعد این را هم بگویم که نه اینکه فکر کنم من صددرصد دارم کارِ درست را انجام می‌دهم. شاید هم همه -واقعا همه- دارند کار درست را انجام می‌دهند. اما من کار درست به نظرم رفتار خودم است. کونِ لق دیگران!
جام جهانی هم به مرحله حذفی‌اش رسیده. طرفدار هر تیمی بودیم، حذف شد. اینها را هم می‌خوام بگذارم به تخمم. خوابگاه اما گرفته‌ام برای تابستان. بدونِ ترمِ تابستانه. فقط خوابگاه گرفتم. واحدها راگذاشتم برای همان پاییز. که پایان‌نامه   خواهم داشت. عجله‌ای هم نیست برای دفاع. فعلا زمانِ حمله است. که تیم را جلو بکشیم. بعد ضد حمله بخوریم و توپ و نتیجه و کلِ زندگی برود در سوراخمان!

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

با همراه باشید با جام جهانیِ بیست چهارده

تو را به خدا فکر نکنید به فکر اینجا نبودم که اینهمه مدت ننوشتم. خیلی هم به فکر بودم. حقیقتش سرم شلوغ... نبود. سرم هم شلوغ نبود. دروغ چرا؟ وقتِ خالی هم زیاد داشتم. حقیقت چیز دیگریست. حقیقت این نیست و جز این است. همه میدانند که الان جام جهانی است. جام جهانی هم که خب همیشه شبها و نیمهشبهاست. من هم هر بار که سرحال بودم، اینجا آخرِ شب یا بعد از آخرِ شب یعنی اولِ صبح نوشته ام. دقت کردهاید نیمه شب چه عبارتِ بیخودی است؟ اگر نکرده‌اید، بیاید با هم مرور کنیم. اگر هم کرده‌اید باز هم بیایید برای شادیِ دلِ من با هم مرور کنیم. اول که غروب است. بعدش شب می‌آید. شب چند بخش دارد؛ اولش اولِ شب است و بعد شبِ خالی و آخرش حول و حوشِ 12 اینها می‌شود آخرِ شب. بعد از آن را یک‌هو می‌گویند نیمه شب!!!!! بعدش را هم مطابقِ انتظار می‌گویند بعد از نیمه شب. انگار که شب شکستِ زمانی دارد. مگر شب فیلمِ نولان است که شکستِ زمانی داشته باشد. شب خیلی خیلی باشد، نهایتش بشود فیلم سودربرگی کسی. اینها همه نشان از حماقت بشر دارد. حماقتِ بشر هم که انتها ندارد. همین بشرِ دوپا را میبینید، جام جهانی را هم می‌اندازد اولِ شب و آخرِ شب و نیمه شب. من هم که کلن نوشتنم همین موقعها می‌آید. هرچه دیرتر، نوشتنم بیشتر. یا به قول قدیمیها، هرچه تایمش دیر، بلاگش تیرتر! آخر این چه ضرب‌المثلِ چرتی است؟ قدیمیها هم خرفت بوده‌اند ها! بگذریم. جام جهانی امسال هم مطابق هرسال، افتاده است شب و نیمه شب. بین بازی ها هم 1 ساعت وقت گذاشته که به شام و دستشویی و اینها وقت می‌رسد. بنابراین، چون فوتبال و جام جهانی برای من، از این وبلاگِ مسخره خیلی مهمتر است، هی به اینجا سر نمی‌زنم. سرنزن شده‌ام. اما شما به بزرگواری خودتان ببخشید. قول نمی‌دهم که از این به بعد بیشتر سر نزنم. هیچ قولی نمی‌توانم بدهم. اما سَعیَم را هم نمی‌کنم.
این از این. برویم سراغ زندگیمان. امروز که دارم این وبلاگ را مینویسم، یک جلسه برگزار شده و پروپوزالِ من مورد بررسی قرار گرفته. قرار بوده تصویب شود. نمیدانم شده یا نه. هنوز استادم چیزی نگفته. استادم یک بار، چند هفته پیش به من گفت که دیگر لازم نیست کاری انجام بدهم، و خودش همه کار را از آن به بعد می‌کند. و اگر کاری بود، خودش خبرم می‌کند. یک جوری اینها را گفت که من حس کردم، منظورش این است که دیگر کاری لازم نیست انجام دهم. و بهتر است تا خودش زنگ نزده، من هم باهاش تماس نگیرم. مزاحمش نشوم. از آن موقع تا حالا خبر از استادِ بزرگوار نشده. دیروز اما یکی از همکلاسیهایم که دوست دارم سر به تنش نباشد، در یک اقدام تماشایی، یک حال اساسی به ما داد. خانوم دکترِ رزیدنتِ رادیولوژی که به من ریده بود را یادتان است؟ همان که شماره اش را خواسته بودم. به این دوستمان گفته بود که زنگ بزند به من و بگوید که پروپوزال تصحیح شده را برایش بفرستم. همان که برای استادم فرستاده بودم. (فکر کنید... شاید کلی دنبال یک نفر که شماره من را داشته باشد گشته که بهش بگوید به من خبر بدهد که پروپوزال رل ایمیل بکنم برایش...) من هم فرستادم. هنوز خبری نشده. یعنی از دیروز تا الان که این نامه را می‌نگارم، خبری از استاد و رزیدنت نشده. خدا می‌داند که چه اتفاقی آنجا افتاده. خدا کند که تصویب شده باشد.
این هم از این. مثل همیشه هم که معلوم است. گشادم و بیخیال. به همین خاطر کارورزیهای تابستانم فعلا روی هواست.و کارورزیهای بهارم.  و خوابگاهم و کارآموزی ام و کلِ زندگی‌ام. حقیقت ماجرا این شاید باشد که من آدم بشو نیستم. من یک حیوانم. یا یک گیاهم. اصلا یک جلبکم. بوی تعفنم هم همه جا را گرفته.
کارِ دیگرم در این روزها سریال‌بینی است. و فیلم‌بینی. و کتاب‌خوانی. همینها. واقعا همینها. هیچ کارِ دیگری نمی‌کنم. حالا در فکر نوشتن یک عدد فیلمنامه‌ام. همه کارهایش را هم انجام داده‌ام. فقط طرحِ اولیه مانده و شخصیت‌پردازی و  نگارش فیلمنامه نهایی و باقی بقایتانِ کارها. راستش فقط فکر کردم که چه می‌شود یک عدد فیلمنامه بنویسم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب می‌شود. همین. تا اینجا جلو رفته‌ام. ولی فیلمنامه‌ی محشری خواهد‌شد. این شیر و این خط!

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

sombody told me...


شاعر میگوید: "آیو گات اِ سول بات آیم نات اِ سولجر". تمام شد. همه داستان همین است. امشب میخواهم از گریه‌هایم بگویم. که روز به روز بیشتر می شود. آن اوایل فکر می کردم مربوط به آهنگهایی‌ست که گوش می‌دهم. اما گذرِ زمان، در همین چند ماه، نشان داد که در بسی اشتباه به سر می‌برده‌ام. اولین بارش احتمالا همان شبی بود که داشتم بعداز مرگِ دوستم، یادداشت یکی از رفقا برایش را می‌خواندم و دِد بای ایپریل گوش می‌دادم. بعدها با آهنگها و موزیکهای مختلف و اتفاقات دیگری داستان ادامه پیدا کرد. تا رسید به دیشب، که داشتم هات فیوزِ کیلرز گوش می‌دادم و از هدیه‌‎ها و کارهای دوستانم برای تولدم لذت می‌بردم. کاملا بیربط. گریه‌ام گرفت. ترسیدم یکهو. نه در آن لحظه، بعدش اما ترسیدم که نکند خیلی گه شده باشم. نکند قرار باشد فرت و فورت سرِ هر چیزی بزنم زیرِ گریه. نکند قرار است شورش را دربیاورم. بعضی وقتها خیلی شورش را در‌می‌آورم. شورِ چیزها را نباید درآورد. دکترها می‌گویند نمک زیاد برای بدن مضر است. فشار خون را و حتی شاید فشارِ کون را بالا می‌برد. که هر دوی اینها مضر هستند. من اما شورش را زیاد در‌آورم. زیرا خودم برای خودم دکتر هستم و خوب را از بد، و یِر را از بِر تشخیص می‌دهم. اگر ضرر داشه باشد، بی‌شک خودم تشخیص خواهم‌داد. اینگونه خودم را توجیه کرده و شورش را در‌می‌آورم. اما خب این کارِ خوبی نیست. و فکر می‌کردم نباید این اتفاق ادامه پیدا کند. که مثل "پسی"ها هی بزنم زیر گریه. اما راستش دستِ خودم نیست. شاید هم دستِ خودم باشد. راستش دستِ خودم است. بعله. دوست دارم هی گریه کنم. مثل "پسی"ها. اصلا گریه خیلی خوب است. برای بدن مفید است. شاعر نمی‌گوید گریه برای هر دردِ بی‌درمان دواست، اما خب برای یک سری دردهای درمان‌دار که دواست. دردهایی که آدم نتواند باهاشان مانندِ یک جنگجو مبارزه کند. من آدمِ مبارزی بودم یک زمانی برای خودم. از آن مبارزها که به زور گریه ‌شان می‌گیرد. بعد هی هوسِ گریه می‌کردم و هی گریه‌ام نمی‌آمد. به گا رفته بودم. تا چند سال. اما کم کم اوضاع بهتر شد. و سپس بدتر. الان اوضاع خیلی ناجور شده. دنبالِ کوچکترین بهانه هستم که گریه کنم. هر آهنگی هم در حال پخش باشد مهم نیست. از کلد پلی و آرکتیک مانکیز گرفته تا وان ریپابلیک و چه می‌دانم، سیروان خسروی خوب است؟ سیروان خسروی! یعنی نه‌تنها لیریکِ آن آهنگ اهمیتی ندارد، که ملودی‌اش هم مهم نیست. من کارِ خودم را می‌کنم.
بچه ها ترتیبِ یک تولد را برایم دادند. اینها یک جورهایی، بهترین رفقایی هستند که تا به حال داشته‌ام. بماند که خیلی‌ها نیامدند. اما آن مهم گرفته شدنِ چند روزِ قبلش، حتی اگر نمایش بوده باشد، (که احتمالا درصدِ زیادی‌اش هم نمایش بوده) برایم خیلی ارزشمند بود. راستش یکی از بزرگترین عقده‌های تمامِ عمرم همین نکته بوده. که نه‌تنها هیچوقت مهم انگاشته نمی‌شدم، که جدی هم گرفته نمی‌شدم. بیشتر آدمِ لحظه‌های شادیِ رفقا بوده‌ام. و در همان لحظه همه چیز اتفاق می‌افتاد و تمام. دیگر کسی کاری با من نداشت. بعدتر یکی دوتا رفیقِ بهتر پیدا کردم که خودشان گند زدند به رفاقتمان. اما این بار یک تعداد از بچه‌ها در یک حرکتِ نمادین آمدند و خواستند یک تولد برایم بگیرند. البته که به درخواستِ خودم بود، اما درخواستِ من الکی بود. انتظار این اتفاقات را نداشتم. نه اینکه اتفاقِ افتاده خیلی بزرگ بوده باشد. آخرش 5 نفر بیشتر نبودیم! اما وقتی در جریان اتفاقاتِ قبلش قرار گرفتم، خیلی احساساتی شدم. گفتم که برای 3 4 روز، مهم انگاشته شدم. گفتم هم که بیشترش نمایش بوده. یعنی کسانی آمده‌بودند و چیزهایی گفته‌بودند که شاید اصلا برایشان مهم نباشم. خودم این را می‌دانم. بیشترش مرامی بوده. برای رفقایم که استارتِ آن حرکت را زده‌بودند. اما درنهایت، یک‌سری آدم، پشتِ سرم درموردِ من صحبت کرده بودند و حتی چند نفری واقعا قصدِ خوشحال کردنِ من را داشتند. اینکه من سزاوارِ همان هم هستم یا نه، بحثش جداست. اما وقتی این حرکت را دیدم، در خود لرزیدم. به خود ریدم! واقعا تاحالا توسط رفقا مهم انگاشته نشده‌بودم. بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این اتفاق توسط یک‌سری افراد دیده شد. یعنی یک‌سری آدم فکر کردند که من برای یک‌سری آدمِ دیگر مهم هستم. خب همین هم برای من زیاد است. تجربه‌ی غریبی بود.
الان ممکن است اگر کسی این را بخواند فکر کند من چه آدمِ بدبختی هستم. درواقع من خیلی هم بدبخت نیستم. بیشترِ این داستان‌ها تقصیر خودم است. اینکه برای کسِ دیگری مهم نبوده‌ام. دیگر باهایش کنار آمده‌ام. یا بهتر بگویم؛ داشتم کنار می‌آمدم. اما این اتفاق به من نشان داد، مهم انگاشته شدن توسطِ دیگران، چقدر خوشایند است. راستش الان اصلا حال ندارم سعی کنم که کاری کنم وجودم برای دیگران مهم باشد. اما خب حال می‌‎دهد. خوشم آمد از آن لحظه. بعدش یکم خجالت کشیدم (طبیعتا چون تجربه‌اش را نداشتم) و بعدش هم بغض کردم. بعدترش که داشتم کیلرز گوش می‌دادم، بغض ترکید و گریه کردم. بعدش دیگر رسما دیوانه شده‌بودم. فکرِ آن دختره که ازش خوشم می‌آمد به کله‌ام زد. تولدم را تبریک نگفته بود. درحالی که من هرسال برایش کلی کادوی مجازی می‌فرستادم. آخرین بار 10 تا عکسِ جیمز باند فرستاده بودم برایش. البته آن دختر امروز یک تبریک خیلی رسمی گفت. من هم رسمی‌تر جوابش را دادم. رفیقم گفت که کارِ بدی کرده‌ام که اینگونه جواب داده ام. اما به نظرِ خودم جوابم درخور بود. البته نظرِ رفیقم از اهمیتِ بیشتری برخوردار است. بگذریم، دیشب گریه کردم کلی. بعد که لپتاپ را خاموش کردم خواستم بخوابم، در رختخواب هم داشتم گریه می‌کردم. بدونِ وجودِ هیچ‌گونه موسیقی! خنده‌دار است. زندگی‌ام چه خوب باشد و چه بد، چه لحظاتِ شاد را سپری کنم، چه لحظاتِ غمگین، زرتی می‌زنم زیرِ گریه. دارم می‌شوم مثلِ آدمهای انسان!
"بلیو می ناتالی..."
پ.ن. شعرِ تیتر و اول و آخرِ متن قطعاتی هستند از آلبوم هات فیوزِ کیلرز که الان دارم گوش می‌دهم. کاملا هم بیربط به متن!