۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

این شاید بهترین پستم در سالِ 2014 باشد

سومین شبِ پیاپی است که دارم در اینجا می‌نویسم. خودم خسته نشده‌ام. شما چطور؟
میخواهم در این شبِ عزیز (کدام شبِ عزیز؟؟) اعترافی بکنم. می‌خواهم نکته‌ای را بگویم که بسیار عجیب است. چیزی که خودم هم باورش نمی‌کنم. شما هم مطمئنم باور نمی‌کنید. اما حقیقت دارد. و آن چیزِ عجیب این است: من حالم خوب است.
فکر می‌کنم اولین بار از زمانِ تاسیسِ این وبلاگ باشد که چنین چیزی می‌گویم. و احتمالا دلیلش این است که اولین بار است که واقعا احساس می‌کنم حالم بد نیست. اینطور نیست که حالم خیلی خیلی اُکی باشد . و در شرایطِ آرمانی به سر ببرم، که برعکس، شرایطم فوق‌العاده ناجور است. برای مثال همین الان که دارم این چیزها را اینجا می‌نویسم، قرار بوده خلاصه‌ی طیوری را که دارم بخوانم که هیچ نخوانده‌ام و از آن مهمتر اینکه فرمِ اطلاعاتِ پایان نامه را تکمیل کنم که قرار است فردا برای استادم ببرم. اما نشستم فیلم دیدم به جایَش و الان هم  که دارم اینجا چیز میز می‌نویسم. معلوم نیست کِی قرار است فرم را آماده کنم. کلی امتحانِ کارورزی دارم و یک کارورزی هم دارم که یک جلسه هم نرفته ام و خودم را به خدا سپرده‌ام در موردِ آن. حالا درست است که من اعتقادی به خدا ندارم. ولی دلیل نمی‌شود که خودم را به او نسپارم. البته خدایی که من میشناسم، عمرا بتواند تحمل کند که من یکم حالم خوب باشد، در اولین فرصت که بتواند، کلی بَلا مَلا سَرم می‌آورد. مطمئنم. ولی خب من به او اعتقادی ندارم. پس نمی‌توانم هیچ چیزی را به او ربط بدهم. نه حالِ خوبم، نه حالِ بدم. نه هیچ کدام از بلاهایی را که سرِ من می‌آورد.
اما زیاد از مرحله پرت نشویم. گفتم حس می‌کنم حالم خوب است. البته کاملا و پر از واضح است که حالِ شخصی‌ام را می‌گویم. راستش این حالِ خوب به خاطرِ وجودِ یک نفر در زندگیَم است. در حقیقت بخاطرِ وجودِ دو نفر. دو نفر که مهمترین افرادِ زندگیِ من هستند. دو نفر که اولی به واسطه‌ی دومی به زندگیِ من وارد شد. اولی در حالِ حاضر جایگاهِ ویژه‌ای در قلبِ من دارد و دومی سالهاست که مهمترین فرد در زندگیَم است. این دو نفر تمامِ چیزی هستند که الان در دنیا دارم و به آنها افتخار می‌کنم. دومی بهترین آدم در زندگیِ من است و گفتم که هرچه حالِ خوب دارم از او دارم. هروقت که من حالم خوب نبوده، او کنارِ من حاضر بوده و مرا تیمار کرده (!) البته به شیوه‌ی خودش. اولی هم که مایه‌ی شادیِ من در چند هفته یا چند ماهِ اخیر است. و من اگر دومی را نداشتم، هیچگاه اولی را به دست نمی‌آوردم. دومی (مهم نیست در آینده چه اتفاقی می‌افتد) همیشه بهترین رفیقِ من باقی خواهد ماند.
اینها را که الان گفتم -حقیقتش نمی‌دانم که چرا اینها را اینجا نوشتم- دوباره یادم آمد که دومی الان حالش خیلی خوب نیست. و من ضعیفتر از آن هستم که بتوانم کاری را که او برای من می‌کند، برایش بکنم. هرچه زور زدم که حالش را بهتر کنم، موفق نشدم. و او آخرش گفت که نیاز دارد تنها باشد. در حالی که هربار که من حالم بد می‌شد، او را کنارم نیاز داشتم. و داشتم. و به نظرم این مشکلِ من است. من به اندازه کافی خوب نیستم که بتوانم همان حسِ خوبی را که او به من می‌داد به او بدهم. گفته بودم که ضعیفم؟ این هم دلیلِ دیگر بر اثباتِ آن مدعا. یعنی تمامِ نقطه ضعفهایم را جمع کنید یک کنار، بی‌عرضه‌گی را هم به آن اضافه کنید. همه اینها را که یک گوشه جمع کردید، رویش بنزین بریزید و سپس آتش بزنید. شاید فرجی شد. بعد هم از رویَش بپرید و با صدای بلند بخوانید: زردیِ من از گه، زردیِ گه از عن.
پ.ن. اولی و دومی هیچ اولویتی ندارند. صرفا به ترتیبِ آمده در متن شماره بهشان دادم.
پ.ن.2. بروم گم شَوَم دیگر!

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

آیا چیزهای باارزشمان را قدر می‌دانیم و دور نمی‌ریزیم؟

مهم نیست چند بار از دست داده‌ای. همیشه سخت است. اگر نُه بار تجربه‌اش کرده‌باشی، دفعه دَهُم باز هم سخت است. و اذیتت می‌کند. از دست دادنِ چیزهای باارزش همیشه سخت است. از دست دادنِ چیزهای بی‌ارزش اما خیلی سخت نیست. زیرا اسمش رویَش است دیگر. چیزِ بی‌ارزش. اگر قرار بود سخت باشد از دست دادنش که بی‌ارزش نمی‌بود. از دست دادنِ یک چیزِ بی‌ارزش همانقدر سخت است که دست دادن با یک موجودِ بی‌ارزش. یعنی یک نفر آدمِ بیخود را در نظر بگیرید. بعد بخواهید با او دست بدهید. آیا سخت است؟ خیر. مگر اینکه آن فرد یک موجود از جنسِ مخالف باشد و شما یک آدمِ مذهبی باشید. طرف می‌شود نامحرم و شما نمی‌خواهید گناه کنید. که باز هم در این صورت از آنجایی که آن فرد برایتان ارزشی ندارد، می‌توانید کلا بیخیالِ دست دادن با او شوید و بگذارید ضایع شود. در طرف مقابل اگر فردی که دستش را برای دادن به شما دراز می‌کند، آدمِ باارزشی باشد، ممکن است کمی تا قسمتی یا حتی خیلی زیاد سخت باشد. زیرا آدمی است دیگر! یهو می‌ترسد یا هول می‌کند یا ... .
از دست دادن اما همیشه سخت است. هرقدر آن چیز عزیزتر و با ارزش‌تر، سختتر. و آن چیز ممکن است هرچیزی باشد. یک شی، یک فرد، یک رابطه، یا حتی یک احساس. احساس خیلی سخت و پیچیده است. در ادامه بیشتر توضیح می‌دهم. چیزی که از دست می‌دهی وقتی برایت خیلی باارزش باشد، تو را وابسته کرده‌باشد، به روحت وصل شده‌باشد، ذهنت را درگیر کرده باشد، (همه اینها برای یک مدت کوتاه یا طولانی) آن وقت است که اذیت می‌شوی. مهم نیست چند بار قبلا این اتفاق افتاده باشد، برای بار هزارم هم می‌تواند تو را بشکند و خُرد کند.
یک شی، یک فرد، یک رابطه یا حتی یک احساس. به نظرم سخت ترین همین احساس باشد. اصلا وقتی چیزی برایت ارزش دارد، مطمئنا احساسِ تو را هم درگیر کرده، پس احساس می‌تواند به نوعی شاملِ تمامِ آن مواردِ دیگر باشد. اما خودِ احساس هم به تنهایی می‌تواند چیزی باشد که یک نفر از دست بدهد. زنی که دیگر عاشقِ شوهرش نیست مثلا هنوز شوهرش را از دست نداده، اما آن احساس را از دست داده. (داریم در مورد زنی صحبت می‌کنیم که یک زمانی عاشقِ شوهرش بوده است. نه یک زنِ معمولی در جامعه‌مان.) اگر خیلی برای آن احساس ارزش قائل باشد، خیلی اذیت می‌شود. اصلا مگر می‌شود کسی عاشق باشد و برای عشقش (منظورم احساس است نه آن فرد!) ارزش قائل نباشد. من خودم نه تنها برای عشقم (آن فردی که عاشقش هستم) خیلی ارزش قائل می‌باشم، بلکه برای عشقم (احساسی که به آن فرد دارم) هم خیلی ارزش قائل می‌باشه‌ام. به نظرم همین ارزشها هستند که ارزش دارند و باید برای آنها ارزش قائل شد و به زندگیِ ما ارزش می‌بخشند. وگرنه چیزهایی که ارزش ندارند که برای ما بی ارزش‌اند و ارزشی برایشان قائل نیستیم و نمی‌توانند به زندگیمان ارزش ببخشند.
وقتی یک چیزِ ارزشمند از زندگیَت خارج می‌شود، مطمئنا یک چیزی را از وجودِ تو با خودش می‎‌برد. یعنی تو بخاطرِ چیزی که در زندگیَت از دست داده‌ای، بخشی از روح یا قلب یا وجودت را هم از دست داده‌ای. میخواهم تِز بدهم و با قاطعیت تاکید کنم که امکان ندارد تو یک چیزِ مهم را از دست بدهی و بعد بتوانی دقیقا همان موجودِ قبل بمانی. بخواهی یا نخواهی، تغییر خواهی کرد. زیرا یک چیزی که قبلا در تو بوده تغییر کرده یا ناپدید شده یا هرچه. به هر صورت، نمی‌توانی همانِ باشی که قبلا بوده‌ای. هر چیزی که برایت ارزشمند است، یک بخشی از وجودِ تو را تشکیل می‌دهد و با رفتنش روی زندگیَت تاثیر می‌گذارد.
تو تغییر می‌کنی. اسمش را می‌گذاریم بلوغ. هرچه این چیزهای ارزشمند در زندگیَت بیشتر باشد، زندگیَت باارزشتر است. و هرچه بیشتر این چیزها را از دست بدهی، بالغتر می‌شوی. و بیشتر یاد می‌گیری که چگونه ادامه بدهی.
از کسی که ادعا می‌کند چیزی برای از دست دادن ندارد بپرسید آیا احساس می‌کند زندگیَش ارزشی دارد؟ آدمی که ادعا می‌کند چیزی برای از دست دادن ندارد دو حالت دارد، یا چرت و پرت می‌گوید و فکر می‌کند کول است گفتنِ این جمله، یا اینکه واقعا هرچه را که زمانی برایش باارزش بوده، از دست داده. این آدم خیلی بالغ است. این آدمها برعکسِ آن یکی دیگرها، سعی می‌کنند باز هم چیزهای باارزش پیدا کنند در زندگی. چرا که ارزشِ زندگی به همین چیزهای باارزش است. و یک آدمِ بالغ این را بیشتر از همه می‌داند.
پ.ن. منتظرِ سایرِ مقالاتِ روانشناسی دکتر گالیله در آینده‌ای نزدیک باشید.

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

به کسی ربطی ندارد که به من ربطی ندارد

در شرایطی رو آورده ام به نوشتن که هیچ ایده‌ای، مطلقا هیچ ایده‌ای ندارم که چه می‌خواهم بنویسم. خب پایانِ سال میلادی و شروعِ سالِ میلادی، هر دو نزدیک هستند و می‌خواهم از همین تریبیون استفاده کنم و واکنشِ خود را نشان بدهم؛ مانند پارسال که واکنشِ خیلی در خوری نشان دادم.
سالِ نوی میلادی بیاید برود در کونم رنگی دربیاید.
خب حقیقتش همین یک ایده بود در ذهنم که بیایم قبل از تحویلِ سالِ نوی میلادی در وبلاگم بنویسم. واقعا هیچ چیزِ دیگری در ذهن نداشتم. جدی عرض می‌کنم. اما الان چیزِ دیگری هم به ذهنم رسید. در اینستاگرام چند لحظه پیش دو عکس دیدم که نظرم را جلب توجه نمود. اولی عکسی بود که یکی از رفقای قدیمی (همانهایی که قبلاها گفته بودم بوی آب مَنی می‌دهند. یادتان هست؟) عکسی گذاشته بود با یکی از دیگر رفقای قدیمی (که آن هم کم و بیش همان بو را می‌دهد.) که با هم دونفری رفته بودند بیرون و خوشگذرانی. تا اینجایش به من ربطی ندارد. اما دو نفری رفته بودند و کلی هم در کپشن ها قربان و صدقه هم رفته بودند. اینجایش هم ربطی به من ندارد. بعد در عکسِ دوم کمی پایین تر آن یکی دیگر (همان دومی) عکسی از با هم بیرون رفتنشان گذاشته بود و باز هم قربان صدقه ی هم رفته بودند. اما نکته قابلِ توجه این است که این دختره شوهر دارد. پسره البته زن ندارد. اینکه اینها دونفری با هم رفته بودند بیرون  و کلی خوش گذرانده‌اند در حالی که دخترِ ماجرا دارای شوهر می‌باشد هم ربطی به من ندارد. حتی قربان صدقه هم رفتنشان هم ربطی به من ندارد. خب دوست هستند. ماجرا اما در اصل این است که من از گذشته ی اینها با خبرم. -به احتمالِ زیاد تنها کسی هستم که از گذشته ی اینها باخبرم- می‌دانم که این دو نفر قبلا (یعنی قبل از ازدواج دختر) با هم  رابطه ی نه چندان طولانی داشتند. رابطه ی جنسی هم داشتند. دختر از پسر و پسر از دختر خوشش می‌آمد. بعدش پسر دید دختر را آنقدر هم دوستش ندارد و ولش کرد. بعد بینشان چند ماه به هم خورد و قهر بودند (در حالی که جفتشان با من دوست بودند) و سپس کم کم آشتی کردند. (ماجرا مالِ 3 سالِ پیش است) و حالا رسیدند به این نقطه. که باز هم مطلقا ربطی به من ندارد. اینکه دختره با پسره سکس داشته و حالا شوهر دارد و با این پسره دو نفری می‌روند به دلِ کوه ربطی به من ندارد. اما این ماجرا را تعریف کردم که بگویم ببینید چقد دنیا جالب شده است. مانند هاو آی مت یور مادر. که ملت با دوست دختر/پسرِ سابقشان همچنان رفیقِ نزدیک بودند. و این چه جالب است. و چه خوب است. این نه به این خاطر که اینها دوستانِ سابقا خوب و نزدیک و عزیزِ من بودند، -خب آگاهید که الان از جفتشان متنفرم- که بخاطر اینکه واقعا حرکتِ جالبی است می‌گویم. خوشم آمد از حرکتشان. البته باز هم ربطی به من ندارد. فقط خواستم نظرم را بگویم. این اتفاق جالب و خوب است تا زمانی که این دو دوباره مسیل جنسی به هم پیدا نکنند. البته خواستند هم بکنند، به من چه ربطی دارد؟
امسال شبِ چله را در خانه و با خانواده بودم. بعد از فکر کنم 5 سال. چسبید. خوب بود. البته در خانه ی ما همه با هم قهر و دعوا هستند. ولی خب در جمع هیچکس به روی خودش نمی‌آورد. خوب ظاهرسازی می‌کنیم برای هم. اما گذشته از اینها، به من خوش گذشت. نه خیلی زیاد، اما بیشتر از سالهای قبل. باز هم (حتی کنارِ خانواده) احساسِ تنهایی می‌کردم.
این احساسِ تنهاییه دلیل ملیل نداردها! یک چیزِ بیخودی ای است. نمی‌دانم از کجا آمده. اما چیز تخمی ای است. خیلی وقت است که با من است. همه جا تنها هستم. حتی پیشِ خانواده‌ام که خیلی خیلی دوستشان دارم. اما نمی‌دانم چه مرگم است. و ماجرا از چه قرار است. و چه است؟ و چه شود؟ و گه درمیانِ آن. در میانِ آن؟
پ.ن. نزدیکهای کریسمس (که درواقع هعمین الان است) که می‌شود، باید نشست و لاو اکچولی دید. ندارم. ولی دوست دارم ببینم. هرکسی دارد ببیند. نخواست هم نبیند. به من چه ربطی دارد؟

۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

غَم مَم

اینکه ببینی وجودت برای کسی فرق می‌کند، اینکه باشی یا نباشی برای کسِ دیگری مهم باشد، نه آنطور که کسی فقط به زبان بگوید، وقتی مطمئن باشی در دلش هم همینطور است، این خیلی خوب است. خیلی حال می‌دهد. خب خانواده هرکسی معمولا همینطور است. خانواده را که بگذاریم کنار، برای کسانی که در طولِ زندگی‌ات موفق شده‌ای باهاشان دوست بشوی، یا به هم نزدیک شده‌باشید، وقتی برای این افراد چنین احساسی داشته باشی، این خیلی می‌چسبد. وقتی ببینی نه‌تنها بود و نبودِ تو برایشان فرق می‌کند، بلکه بود و نبودِ آنها هم برایت فرق می‌کند. مهم نیست چقدر با طرف صمیمی هستی. مهم نیست دوست دخترت است یا رفیقِ نزدیکت یا حتی‌تر رفیقِ دورت. یک احساسی به هم دارید که دوست دارید نزدیکِ هم باشید. دوست ندارید دور شوید از هم. حتی‌ترتر کسی که شاید سالی 2 بار هم را ببینید. اما فکرِ اینکه ممکن است دیگر کنارِ هم نباشید، یا کلی فاصله بینتان باشد، و دیگر قرار نیست برای همدیگر یک فردِ در دسترس باشید، این فکرها آزارتان بدهد، اینها نشانه‌های خیلی خوبی است. با اینکه دو طرف اذیت می‌شوید، اما اینکه  ببینی در زندگی‌ات چنین افرادی را داری، خودش حسِ معرکه‎ایست.
برعکسِ چیزی که به نظر می‌رسد، هرچه تعدادِ این افراد بیشتر باشد، بهتر نیست. اتفاقا هرچه کمتر باشند، بهتر است. اینکه افرادِ خاصی هستند که اینقدر در زندگیِ همدیگر نقشِ پررنگی دارید. وگرنه که خیلی‌ها ممکن است بگویند کاش نمی‌رفتی و دلمان برایت تنگ می‌شود . فلان و بهمان و بیایید بروید در کونم...
غمِ عجیبی که بر وبلاگم سایه انداخته و در پستهای اخیر خود را نشان می‌دهد، نشان از غمیِ عجیبی دارد که در زندگیَم است. همانهایی که قبلا نوشته‌ام و همانهایی که قبلا ننوشته‌ام. همه‌شان. همه زندگیَم. زندگیَم سراسر غم و غصه شده. و من عینِ خایه اسب همینجور دست روی دست گذاشته‌ام. البته نشان از غمِ عجیبِ دیگری هم در زندگیَم دارد. راستش اندکی دارم تغییر می‌کنم. نه خیلی‌ها! نه. ولی در فازی هستم که دارم تغییراتی می‌کنم. در حال گذار یا یک همچو چیزی. البته آدمِ دیگری نمی‌شوم. همینجا قول می‌دهم من همیشه همان عَنی که بودم می‌مانم. خیالتان جمع! اصلا من آدمِ خیلی عن ماننده‌ای هستم. (یعنی هم مانندِ عن هستم و هم عن می‌مانم.) حالا که اینطور شد بگذارید از این غصه‌ها فاصله بگیریم.
امسال یک هم‌اتاقی دارم که خیلی باحال است. البته چند هم‌اتاقی دارم، ولی هیچکدامشان نیستند. یعنی هستند اما درواقع نیستند. اینکه هستند یعنی اینکه وجود دارند، نه اینکه فکر کنید می‌گویم نیستند یعنی وجود ندارند، وجود دارند اما در اتاق نیستند. اما اینی که هست خیلی باحال است. خیلی آدمِ ساده و خنگ و احمقی است. البته من کسی نیستم که دوست داشته باشم دیگران را قضاوت کنم که احمق هستند یا نه. اما خب کسی که احمق است، احمق است دیگر. با خودمان تعارف که نداریم! بعضی وقتها دلم برایش می‌سوزد از بس که احمق است. اما خب کسی که احمق است، حقش است که احمق باشد. اینها را گفتم که در ادامه‌اش بیایم داستانِ چند تا از حماقتهایش را تعریف کنم، اما الان چیزی یادم نمی‌آید.
حافظه‌ام ریده و پاشیده شده‌است. هیچ چیزی در خاطرم نمی‌ماند. و این خیلی خوب نیست. البته نیازی نبود که من بگویم، همه‌تان می‌دانید که حافظه کم چیز خوبی نیست. و من روز به روز خرفت‌تر می‌شوم. شبیه این پیرمردهای 90 ساله. شاید هم بدتر از آنها. راستش خیلی پیر شده‌ام. از دورانِ جوانی و تفریحاتِ دورانِ جوانی و عشقهای دورانِ جوانی و عشقِ سالهای وبا فاصله گرفته‌ام. یعنی خودم اینطور فکر می‌کنم. احساسِ پیرمرد سالخورده‌ای را دارم که ریده و پاشیده و الان دارد به سالهای جوانی‌اش فکر می‌کند که چقدر جوان بوده...
پ.ن. کیلرز 3>

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

تهران را دوست دارم، یا، کوفتِ لعنتی!

این شاید آخرین پستم در این وبلاگ باشد. (نه نیست. مسخره بازی درآوردم!) امشب حرفهای تلخی دارم از برای گفتن. نمی‌دانم از کجا شروع کنم. اما از یک جایی شروع می‌کنم.
روندِ زندگی‌ام معلوم بود که به این سمت می‌آید. یعنی چیزِ جدیدی نیست که زندگی‌ام نکبت بار است. از اولش هم این موضوع مشخص بود. روزهایم شده است تِکراری و تِرکاری. جالب است. می‌دانم. با اینکه کاری نکنی، اما همچنان برینی. خب کاری است که از ما بر‌می‌آید. چند هفته می‌شود که هیچ کارِ مثبتی، تاکید می‌کنم، هیچ کارِ مثبتی در زندگیَم انجام نداده‌ام که بتوانم به خاطرِ آن سرم را بالا بگیرم. نمی‌دانم چه مرگم است. می‌دانم که اگر بلند شوم بروم (بر فرضِ مثال) به بیمارستان، و بروم پیش اساتیدم، کارِ پایان‌نامه‌ام حداقل بخشِ کوچکی‌اش انجام می‌شود. اما بلند نمی‌شوم بروم. این درحالی است که هنوز هم بخشی از کارورزی‌هایم مانده است. و امتحانِ همه‌اش هم مانده. و من هیچکدام را نخوانده‌ام. یعنی اگر نمودارِ نقطه به نقطه‌ام را با ماهِ گذشته مقایسه کنید، در همان نقطهِ نکبتی هستم که ماهِ قبل بودم. (چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟) اگر نمودارِ نقطه به نقطه‌ام را با سالِ گذشته مقایسه کنید، باز هم در همان نقطه نکبتی هستم که بودم. (واقعا چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟؟) این روندی است که در طولِ 6 سالِ گذشته ثابت مانده‌است. همان نقطه نکبت. (نه انصافا چه ربطی به نمودارِ نقطه به نقطه داشت؟؟؟) و این یعنی بدبختی. یعنی خاک بر سر بودَندگی. و یعنی تیر تو این زندگی! چه بگویم؟ تد موزبی را یادتان است آنجا که (آخرهای فصلِ 6 یا 7 بود فکر کنم) همه مسخره اش می‌کردند وقتی یک فیلم ساخته بودند درباره‌اش با اسمِ جد موزلی؟ تا آنجایی که خودش هم خودش را مسخره می‌کرد؟ یک همچونون احساسی دارم.
به احتمالِ قریب به یقین کمتر از دو ماهِ دیگر در تهران هستم و باید بعدش سرِ خر را کج کنم سمتِ شهرستان و خانه. در حالی که همه چیزم روی هواست، ناراحتیَم از بابتِ نه این روی هوا بودن که از بابتِ رفتن است. رفتن از تهران برای من همانقدر دردآور و تلخ است که دل کندن از دوست‌دختری که خیلی دوستش داری. مثلا فرض کنید که من دوست‌دختر دارم. یعنی اولش فرض کرده‌اید که ندارم و بعد باید در این فرض، فرض کنید که دارم، در حالی که نمی‌دانید که دارم یا ندارم. و من می‌گویم که ندارم. شما هم باید فرض را بر این بگذارید که ندارم، اما بعدش که می‌گویم فرض کنید دارم، باید فرض را بگذراید بر اینکه ندارم، اما همین حین باید فرض کنید دارم. (عاشقِ گوزپیچ کردن هستم!) دل کندن از تهران و دوستان و هوا و آب و خاک و خیابان‌ها و پارکها و پاساژها و دخترها و بستنی‌فروشیها و کافه‌ها و شب‌ها و کتابفروشیها و فست‌فودها و اتوبوسها و متروها (حتی مترو! فکرش را بکنید...) و سینماها و تفریح مفریح‌ها و هرچیزی که فکرش را بکنید (غیر از دانشگاه و خوابگاه) برایم همانقدر سخت است که دل کندن از دوست‌دخترم. یعنی یک فردی، یک دوست‌دختر دارد که بعد از کلی گشتن پیدایش کرده و خیلی دوستش دارد و خیلی از لحاظ فکری و احساسی به هم نزدیک هستند، حالا مجبور است ولش کند و برود خارج مثلا، همچونون احساسی دارم. و اعصابم خیلی تخمی است. اعصابم خیلی کبری است. (باز دستم خورد به ب  به جای ی.)
یعنی همه چیز دارد روی سرم آوار می‌شود. همه‌ی آن هوا کردن‌ها و دایورت کردن‌ها و بیخیالی‌ها و همه دارد به شدت می‌ریزد روی سرم. و درد دارد. واقعا درد دارد. (می‌شود یکم دلتان بسوزد برایَم؟ حال ندارم پرسوز و گداز بنویسم.) درد دارد. و ترس دارد. و خایه کردن دارد. و من دارم خایه می‌کنم. که بعدش چه می‌شود؟ باز هم قرار است بنشینم انیمه (بلیچ مثلا) ببینم؟ سریال ببینم؟ هوا کنم؟ دایورت کنم؟ بعدتر چه؟ اصلا یک سالِ دیگر چه؟ دو سالِ دیگر چه؟ ده سالِ دیگر چه؟ هجده سالِ دیگر معلوم است البته. قرار است خودکشی کنم. اما تا آن زمان چه؟
بعد اینکه همانطور که گفتم خیلی درد دارد. فکرِ ترک کردنِ دوستانم هم دردناک است. با این درد و غصه چه کنم؟ چه کنم با دلِ تنها... چه کنم؟ رابین را یادتان است که مجبور بود برگردد کانادا، وقتی کار گیر نمی‌آورد؟ شبیهِ او شده است وضعیتم. (این مثال را دوستِ عزیزم زد برای توصیفِ وضعیت من) من هم مجبورم بروم گنبد اگر کار گیر نیاورم. اگر گیر بیاورم اما می‌توانم چند ماه، فقط چند ماه بیشتر بمانم در این تهرانِ کوفتی. کوفتِ لعنتی! فاکینگ فاک!
پ.ن. در متن چندین ارجاع به پست های قبلی ام داشتم که خودم خیلی حال کردم و نشان از خودشیفتگیِ من دارد.
پ.ن.2 عجب انتظاراتی دارم ها! خودم خودم را جدی نمی‌گیرم، آنوقت دیگران بیایند مرا جدی بگیرند؟ کسی جدی نگیرد.
پ.ن.3. از دوستانم متشکرم.
پ.ن.4. دارم Indila گوش می‌دهم. چه خوب است. لامصب همه ترک‌هایش خوب است.

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

رابرت فورد

کی یادش است من چه بودم؟ کسی یادش است؟ من یادم است. زیرا خودم نوشتم که چه هستم. من خیلی آدمِ یادم‌بِمان و خیلی آدمِ نویسنده‌ای هستم. یادم است که گفتم گشادم. اسکلم. و بدشانس. بعدتر هم جایی نوشتم که ضعیفم. البته کلی چیز دیگر هم هستم. زشت و کریه و دراز و لاغر مثلا. یا خر صدا. کم توانِ ذهنی/جسمی. این لیست همینجور ادامه دارد. اما یک ویژگی دیگر را همین امشب کشف کردم. نه امشبِ امشب. امشبِ واقعنی نه. امشبِ از الکی. امشبِ نوشتنی مثلنی. از این امشب ها. یک نکته‌ای امشب در موردِ خودم کشف کردم که واقعا تعجب برانگیز بود. برای خودم که خیلی تعجب برانگیز بود. آن هم اینکه من ترسو هستم. یک بزدل. خیلی بزدل. خیلی عجیب است. چرا؟ چون تا به حال فکر می‌کردم هر صفتِ عنی داشته‌باشم، حداقل شجاع هستم. امشب فهمیدم که همین هم نیستم. و من این نیست. این جز من است. اگه من بشوم آنی که تو می‌خواهی، دیگر من آن نیستم. یعنی آن من نیست. و خدا یکی‌ست.
این موضوع چند نکته جالب دارد: اول اینکه چه کسی فکر می‌کرد من بزدل باشم؟ خودم هم نمی‌دانستم. زیرا دلم را ندیده‌بودم. یعنی شانس آوردم که کسی تا به حال عکسِ رادیوگرافِ قفسه سینه من را ندیده‌است. وگرنه در آن یک عدد بز می‌دید که برای اندکی علف، مع‌مع‌اَش سر به آسمان می‌گذارد. و آن بز نیست چیزی مگر دلِ من. بلی من بزدل هستم.
بعد اینکه باقی نکات را بیندازید دور. ببینید که چه شد که به این نتیجه رسیدم. من دارم یک دورانِ گذار را سپری می‌کنم. درس دارد تمام می‌شود و دنیایم دچار تغییرات دارد می‌شود و یک سری اتفاقاتِ نو و نوینی در زندگی‌ام قرار است بیفتد. شاید. شاید هم نه. شاید بروم درِ خودم را بگذارم. اما زندگی‌ام واقعا دارد جالب می‌شود. شبیه این فیلم میلم‌ها. نه بخاطرِ آن اتفاقاتی که گفتم، بیشتر بخاطرِ اینکه من دارم در موقعیتی قرار می‌گیرم که شبیه واقعیت نیست. زیرا هیچکس اینقدر احمق نیست که من هستم. و این سری اتفاقات بیشتر شبیه فیلم‌هاست. حالا بگذریم که آن دورانِ گذار که گفتم معلوم نیست چیست و شاید 2 3 ماهِ دیگر به همین اتفاقات هم بخندم. مثلِ همیشه. اما فعلا داستان پیچیده شده است. اما این اتفاقات احمقانه که برای خودم دارم به وجود می‌آورم و یا قبلا آورده‌ام، به هیچ‌وجه برایشان آماده نیستم. از هیچ نظری. و خیلی احمقانه بود که سراغشان رفتم. اما، اما، اما داستان این است که حالا که شده، واکنشِ من چیست؟ واکنشِ من ترسو بازی است. عینِ اسب ترسیده‌ام. نه اینکه واقعا بترسم، انگار دارم ادای ترسوها را در‌می‌آورم. نمی‌دانم، اما از واکنشم خوشم نمی‌آید. از خودم بپرسید، می‌گویم ریده‌ام. از دوستانم بپرسید، آنها هم می‌گویند ریده‌ام. از پلیسِ راهنمایی رانندگی هم بپرسید، می‌گوید ریده‌ام. از پلیسِ بین‌الملل هم بپرسید می‌گوید ریده‌ام. از اشتفان افنبرگ هم بپرسید که او هم بگوید ریده‌ام که خیالتان راحت شود.
حالا دارم به این فکر می‌کنم که جسی جیمزِ بزدل که رابرت فورد را زد کشت هم اینقد بزدل نبود. اما رابرت فورد بزدل که زد جسی جیمز را کشت، یکم شاید اینقدر ترسو بود. فکر می‌کنم اینقد ترسو بود. یعنی باید برویم با هم کل بندازیم، ببنیم کداممان بیشتر ترسو است. رابرت فوردِ بزدل یا منِ بزدل؟

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

متعجبم برات ای دلِ غافل

هرکسی که پستِ قبلی را بخواند فکر می‌کند زده‌است به سرم. زده‌ام به سیمِ آخر. هرچی در مغزم بوده را ریخته‌ام بیرون. اما اینطور نیست. البته که از همه آدمها متنفرم، ولی آن متن چیزِ یهویی یا از روی عصبانیت نبود. فقط می‎‌خواستم مصداق بیاورم برای پستِ قبل‌اش. وگرنه اینجا را که کسی نمی‌خواند. سیمِ آخر زدن ندارد.
اما بعد از 2 پستِ قبلی و در ادامه 2 پستِ قبلی می‌خواهم 2 پستِ قبلی را ادامه بدهم. از چه چیزهای دیگری متنفرم؟ از اینکه زندگی خیلی خر است. از اینکه هی آدم فکر می‌کند که دارد اتفاقاتِ مثبتی در زندگی می‌افتد، اما نمی‌افتد. چند باری شده‌است که یک سری حوادثی روی داده‌اند که فک کرده‌ام واااای خدای من! (منی که به خدا اعتقاد ندارم) چه اتفاقِ خوبی. بعد از تویش چیزی درنیامده‌است. یا بدتر اینکه یکهو یک سری اتفاقِ مثبت با هم در زندگی می‌افتند. بعد تو (یعنی من) میدانی (از روی تجاربِ گذشته‌ات) که اینها نمی‌تواند واقعی باشد. مگر زندگی بهشت است که اینهمه اتفاقِ خوب با هم بیفتد؟ اسکل کرده‌ای ما را؟ ما خر نمی‌شویم. بعد گذشته و دیده‌ای که نه، انگار واقعی است. و تو خواب نیستی. و این اتفاقات خوب رویا نیستند. و واقعا دارد همه کارها و مشکلاتت حل می‌شود. اما یکهو...
راستش داشت کار گیرم می‌آمد. داشتم وضعِ دانشگاه را درست می‌کردم. کارِ پایان‌نامه‌ام داشت حل می‌شد. ...
اما نشد. ریده شد تویِ همه اش. اینها مالِ اواخرِ تابستان است. آنقدر دوباره گند خورد در زندگی‌ام که شاشم بند آمد (معادلِ فارسیِ پیسد می آف). بعد که فکر کردم دیدم زندگی همین است. ما عادت به زندگیِ مانندِ آدمیزاد نداریم. راستش چیِ‌مان به آدمیزاد می‌آید که زندگیِمان بیاید؟
من در جوابِ این اتفاقات چه کردم؟ واکنشم چه بود؟ نشستم وان پیس را تمام کردم.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

متنفرم برات ای دلِ ساده

متنفرم از آن کسی که پشتِ تلفن و اس ام اس می‌‌گوید آخ و وای و کوفت و زهرمار دلم برایت تنگ شده. اما وقتی میخواهی ببینییَش، تخمشم حسابت نمی‌کند.
متنفرم از آن کسی که در شبکه‌های مجازی هی تحویلت میگیرد و چاکریم و نوکریم می‌گوید، ولی بیرونش پشمش هم نیستی.
متنفرم از آن کسی که وقتی آن سرِ دنیا/ایران/تهران است تحویلت می‌گیرد، ولی وقتی می‌آید نزدیک، خبر نمی‌دهد که یک وقت، مجبور نشود باهایَت قرار بگذارد.
متنفرم از آن کسی که جلو رویَت خوب است، پشتت هیچی.
متنفرم از آن کسی که وقتی باهایت صحبت می‌کند تحویل می‌گیرد و گرم است، اما جواب اس ام اِسَت را نیم ساعت بعد با یک کلمه می‌دهد.
متنفرم از آن کسی که الکی الکی با همه  خوب است!
متنفرم از آنهایی که فکر می‌کنند عادتِ مزخرفِ تعارف، چیزِ خوبی است.
.....
متنفرم از آن کسی جلویت خوب است، اما پشتت تا می‌تواند صفحه می‌گذارد.
متنفرم از آن کسی که مرد نیست و فقط حرف ها را پشت سرت می‌زند. جلو رویت اما لبخند می‌زند.
متنفرم از آن کسی که جلو رویت خوب است، اما پشتِ سرت چرت و پرتهای آنهایی که صفحه می‌گذارند را باور می‌کند.
متنفرم از آن کسی که باهایِشان جز حرفِ صادقانه چیزی نگفته‌ای، اما جز دروغ چیزی نشنیده‌ای.
متنفرم از آن کسی که یک جو مردانگی در وجودش ندارد!!
.....
متنفرم از آن کسی که می‌گوید بیا اینجا کار کن، اما وقتی تمامِ برنامه‌ریزیهایت را انجام می‌دهی، میپیچاندت.
متنفرم از آن کسی که حتی به خودش زحمت نمی‌دهد بگوید آقا کار کنسل شده. آقا بیخیال!
متنفرم از آن کسی که هی می‌گوید بیایید، چیز با من، ولی هی دقیقه نود کنسل می‌کند.
متنفرم از آن کسی که روی حرفش حساب باز می‌کنی، ولی خودش روی حرفش حساب باز نمی‌کند.
.....
متنفرم از آنهایی که باهایِشان حال می‌کنی، اما باهایَت حال نمی‌کنن.
متنفرم از آن کسی که دوستش داری، اما دوستت ندارد.
متنفرم از آن کسی که دوستت دارد، اما دوستش نداری.
متنفرم از آن کسی که اصلا نفهمید دوستش داری.
متنفرم از آن کسی که خوب است، اما خز است.
متنفرم از آن کسی که خودش را شاید عن نکند، اما تو را عنِ خودش هم حساب نمی‌کند.
متنفرم از آن کسی که فقط یکسری خاص را آدم حساب می‌کند.
متنفرم از آن کسی که همه را الکی الکی آدم حساب می‌کند.
متنفرم از آن کسی که عکس ها را به آدم نمی‌دهد.
متنفرم از آن کسی که تو کَفَش هستی، اما دانسته یا نادانسته اهمیت نمی‌دهد.
متنفرم از آن کسی که آخر نفهمیدی چرا به تو شماره نداد. مگر غیر از کارِ درسی، کار دیگری داشتی باهایَش؟
.....
متنفرم از آن کسی که وقتی باهایِشان صادقانه حرف می‌زنی، بعدش باید 1000 بار غلط کردم نثارِ خودت کنی.
.....
متنفرم از آن کسی که خودش را مسخره کرده، در وبلاگی که فقط و فقط یک نفر بازدید کننده دارد، هی چرت و پرت می‌نویسد.
.....
متنفرم از آن کسی که همچین دنیای چرتی را اختراع کرده.
.....
متنفرم از همه.
پ.ن. هرکسی یک جور است. ممکن است یکی دوست داشته باشد الکی به همه دروغ بگوید، من خرِ چه کسی هستم که بخواهم دیگران را قضاوت کنم؟ فقط خواستم اعلام نفرت کرده‌باشم.
پ.ن.2 هرکس که این متن را می‌خواند می‌تواند بگردد خودش را پیدا کند.
پ.ن.3.  تیتر یکی از ترانه‌های محسن چاوشی بود با کمی تغییر. هرکس نفهمید ازش متنفرم.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

نمیکنم

داشتم میگفتم. (نه نداشتم می‌گفتم. فقط حس کردم با این جمله در آغازش، پستم باصفا می‌شود). از همه انسانهای دور و برم دارم متنفر می‌شوم.  از همه انسانها. حالا همه ی همه نه، اما همه. بگذارید مسئله را باز کنم.  چه بسته‌بندی قشنگی دارد. ببخشید. نمی‌خواهم کاغذ کادویش پاره شود. بخاطرِ همین ممکن است کمی معطل شوید. اول این چسبِ این گوشه را می‌کنیم و حالا چسبِ دوم...شت! جر خورد! کاغذ کادوی مسئله مان جر خورد. حیف شد. دوستش داشتم. ولش کنید. عرض کنم به خدمتتان که داشتم باز می‌کردم مسئله را. ببینید، آدمهایی که من ازشان متنفر هستم چند دسته‌اند: کسانی که همیشه متنفر بوده‌ام ازشان. که اینها اصلا حساب نمی‌شوند. دسته دوم کسانی هستند که  اول با آنها مواجه شده‌ام، زمان بهشان داده و بعد گذشت مدت زمانی مشخص، به این نتیجه رسیده‌ام که باید ازشان متنفر باشم. دسته سوم کسانی هستند که یک زمانی با هم حتی شاید رفیق بوده‌ایم. از چند روز تا چند سال. یا حتی چندین سال. اینها را شاید دوست داشته‌ام برای یک مدت. یا حتی زمانی فکر میکرده‌ام بهترین دوستِ دورانِ زندگی‌ام هستند. راستش یکیشان بود. آن زمان فکر می‌کردم بهترین رفیقِ دورانِ زندگی‌ام است. که بعدا خب ایشان رید در رفاقتمان. اما از این دسته هم بگذریم، دسته بعدی دسته کسانی است که خیلی هم خوب هستند. و من همیشه آنها را تحسین می‌کرده‌ام. هنوز هم شاید. اما ازشان متنفرم چون با من رفیق نیستند. این دیگر خیلی مسخره است. متنفرم از اینکه اینقدر خوب هستند. اینقد قابل تحسین و اینقد دوست داشتنی، در عین حال دوست نداشتنی. اینکه با من حال نمی‌کنند، خودش دلیل محکمی است برای این تنفر. (نه. معلوم است که دارم چرت می‌گویم. واقعا دلیلِ مسخره‎‌ای است.) دسته بعد از این دسته هم مسخره تر است. کسانی که دور و برم هستند. تقریبا از 99% افراد دور و برم متنفرم. کسانی که با آنها رابطه ای دارم یا ندارم. صحبت می‌کنم یا نمی‌کنم. دوست (ـِ ظاهری) هستیم یا نیستیم. مهم نیست. حتی ممکن است یکی خیلی هم در حقِ من مهربان بوده باشد. اما من از همه شان متنفرم. کلا الان بخواهم نام ببرم، 4 5 نفر هستند که ازشان متنفر نیستم. از بینِ هزاران هزار آدمی که می‌شناسم یا نمی‌شناسم. از همه شان متنفرم غیر از همان 4 5 نفر.
دسته آخر هم می‌شود خود من. من از خودم هم متنفرم. البته نه آنقدر که از بقیه متنفرم. از بقیه بیشتر متنفرم تا از خودم.
دلیل این تنفر را نمی‌دانم چیست. اما...
اما فکر می‌کنم ربطی به افسردگی و اینها داشته باشد. آن فاصله‌ای که در صددش بودم که از اجتماع بگیرم، همان که می‌خواستم بروم در کونِ خودم؛ و کون‌لقِ دنیا و اینها، همان. هنوز موفق نشدم به گرفتنش. و حس می‌کنم خودش را اینگونه نشان داده است. تنفر از ابناءِ بشر. نه اینکه الان بروم یک سریال کیلر بشوم. نمی‌شوم زیرا دلم به حالِ این آدم‌های بدبخت می‌سوزد. ولی پتانسیلِ یک سریال کیلر شدن را در خودم احساس می‌کنم. این‌همه آدم هستند که بی‌دلیل می‌شود زد کشتشان. آب هم از آب تکان نمی‌خورد. بعدش بیایم معما درست کنم و پلیسها و کارآگاهها را بازی بدهم. مثلا 50 نفر را کشته‌ام. اما آن 4 دختری که موی قرمز داشتند را به شکلِ خاصی کشتم. و هردفعه با یک تغییر کوچک. بعد پلیسهای احمق فکر می‌کنند من دارم با آنها موش و گربه بازی می‌کنم و سرِ نخ بهشان می‌دهم. اما من دارم بازی می‎کنم. همین. فقط یک مشکل دارم. مانده‌ام قبل از کشتنِ زنها و دخترها بهشان تجاوز هم کنم یا نه؟ حسش نیست. فکر نکنم... نمی‌کنم.
پ.ن مدیونید اگر فکر کنید این پست تحتِ تاثیر ساندتراکِ سریالِ هانیبال که داشتم گوش می‌دادم نوشته شده. چند وقتی می‌شود که حس می‌کنم از همه آدمهای دور و برم متنفرم و قصد داشتم یه جایی مکتوبش کنم. قلم خودش رفت به سمتِ قتل و کشتار. اما گوش دادنِ این ساندتراک صرفا یک تصادف بود.
پ.پ.ن محشرِ کبرا که می‌گویند، همین است. از دستش ندهید جانِ مادرتان. موزیک، اول رخنه می‌کند درونِ روحتان و کم کم که روحتان را خراش داد، و دردش را در سینه و ریه و قلبتان احساس کردید، به تک تکِ سلولهای بدنتان نفوذ می‌کند.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

بگذارید به صراحت اعلام کنم که گه خوردم

اینکه من به سَرَم زده، مطمئنا چیز جدیدی نیست. نه برای خودم و نه برای شما. برای هیچ کسی در این دنیا. چون من زیاد به سرم چیز پیز میزنم. و چیز پیزهای زیادی خودشان را به سرِ من میزنند. چیز پیز منظورم همان هِیرپروداکت وعن و گه و اینهاست. و من نه تنها به سرم زیاد میزند که من سِرُم هم زیاد میزنم. سرم از برای سگ ها و گربه ها و حتی کاسکوهای مردم. زیرا من دامپزشک هستم و وظیفه خدمت رسانی به مردم عزیز کشورم را به خوبی دارا بوده‌‌ام. اما امشب یک جوری شدم یک هو. ساعت 10 دقیقه به 3 بعد از نصفه شب است و من که باید کم‌کم بساط خواب را آماده می‌کردم، الان دارم بساط وبلاگ را آماده می‌کنم. البته خب دیر نشده حالا. من معمولا ساعت 4 زودتر نمی‌خوابم و اگر نگارش این پست به اندازه میانگین طول بکشد، حدود 40 دقیقه وقت دارم تا قبل از 4 بروم به رختخواب.
پس زِر را کم کرده و به نگارش وبلاگ بپردازیم.
حول و وَلای زیادی دارم که زودتر برگردم بروم تهران. من الان در شهرستان می‌باشم و در باید اذعان کنم که در شهرستان حتی می‌شاشم. در این حد. ولی خب حوصله دانشگاه مانشگاه و خوابگاه موابگاه هم ندارم. یک جورِ تخمی ای. ولی چرا دوست دارم زودتر برگردم تهران؟ یکی‌اش این که حوصله ام سر رفته. یکی‌اش به شما مربوط نیست. یکی‌اش هم دلم برای تهران تنگ شده. نه اینکه تهران خیلی خوب باشد، اما خب از گنبدِ کاووس بهتر است.
تهران هم دخترهای بهتری دارد (برای دختر بازی) و هم بستنی‌های بهتری (قاعدتا برای بستنی بازی). دلم برای یکی از رفقا هم اندکی تنگ شده. -میانِ کلامم در به سرم زدگی امشب همین بس که الان بلند شدم در ساعت 3 صبح رفتم برای خودم شربت درست کردم. منی که اصلا اهل شربت و اینجور چرت و پرتها نیستم.- بعد اینکه تهران، جدای از شوخی، واقعا یک سری مزایا دارد برای مثال پارک‌ها و بوستانهای خوبی دارد که دخترهای زیادی تویش رفت و آمد میکنند. یا مثلا در خیابانهایش هم همینطور. در بیمارستانِ دانشکده هم همینطور. در سینماهای تهران هم همین قاعده برپاست. حتی در بستنی‌فروشیهای تهران که بستنی‌های خوبی دارند، گاهاً مشاهده شده دخترهای خوبی آمده‌اند و رفته‌اند. -دوباره میانِ کلامم شکر عجب شربتِ خوشمزه‌ای بود. به نسبتِ دوسوم شربت، یک سوم آب درست کرده بودم که آن یک سوم آب هم سه پنجمش قعات یخ بود- حالا اینهمه از دخترهای تهران تعریف کردیم، فکر نکنید که ما ضعفِ دختر داریم. نداریم. از این صحبتها می‌کنیم اینجا، زیرا اینجور بحثها خنده‌دار هستند و طرفداران زیادی در جامعه ما دارند. من برای اینکه اقشار مختلف جامعه را به این وبلاگ تخمی جلب کنم، از این مطالب استفاده می‌کنم.
دارم به یک سری کارهایی فکر میکنم تا زندگی‌ام را از این حالت روتینی که دارد برَهانم. یک سری چیزهایی به ذهنم رسیده و یک سری برنامه‌های کوتاه مدت و بلند مدت و پنج ساله و ده ساله دارم. یک دانه هم 18 ساله دارم. ماشالا چه بزرگ شده. از برای خودش مردی شده. دیگر وقتِ ازدواجش است. به به. چشمم به تخته. چشمت به تخمه! ولی چرت کمتر بگوییم، آن 18 ساله هه که گفتم برنامه خودکشی است. یعنی مثلا 18 سالِ دیگر اگر نمرده بودم، برنامه ام این است که به جایی رسده باشم که راحت بتوانم خودم را بکشم. ببینید همه چیز زندگیمان چقد روی برنامه است که از الان برای خودکشی آنهم 18 سال دیگر برنامه ریخته‌ایم و تصویب شده و قرار است به اجرایی شود. برنامه های 10 ساله و 5 ساله هم به کسی مربوط نیست. اما کوتاه‌مدتها را خیلی مُصِر هستم که زودتر بروم سراغشان. اینکه چندین بار از این قولها به خودم داده‌ام و از این برنامه ها ریخته ام و چندین بار زیر قولم زده‌ام و شکست را پذیرا شده‌ام، بماند.
یک مشکل بزرگ هم پیدا کرده‌ام در زندگی‌ام. وان پیس ـَم تمام شده. 8 عدد دی وی دی داشتم که دی وی دی های 7 و 8 را از تهران با خودم به شهرستان نیاورده‌ام. و حالا دی وی دیِ 6 را تمام کرده‌ام و مانده ام در خماری. اینکه چه بلایی قرار است سرِ لوفی بیاید، سوالِ بی‌جوابی است در زندگیِ من.
هرچی با خودم فکر می‌کنم که چه بگویم، چیزی به دهنم نمی‌رسد. چه گهی بود که من خوردم که بیایم سراغِ وبلاگم؟

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

بیایید همه با هم درس بگیریم

اینجا را راه انداتختم که مجبور کنم خودم را به نوشتن. دلیلِ مسخره و بیخودی است، میدانم، اما خب همین است که است. اینکه فاصله‌ی بین نوشته‌هایم بیشتر شده را به حساب تنبلی و این‌ها نگذارید. البته خواستید هم بگذارید. اصلا به حسابِ هرچی دوست داشتید بگذارید. بیایید به حسابِ این بگذارید! اما دلیلِ اصلیِ کمتر نوشتنم این است که اتفاقِ خاصی در زندگی‌ام رخ نمی‌دهد که بخواهم اینجا بنویسم. میدانید؟ من یک زندگیِ تخمیِ روتینی از برای خودم دارم. و اگر بخواهم بنویسم، باید هی چیز میزهای تکراری بنویسم. از پایان‌نامه و کارورزی و خوابگاه و اینها. اینکه هر روز باید بروم بیمارستان و حاضری بزنم. اینکه یک سری دختر دور و بَرَم هستن که باید باهاشان لاس بزنم. اینکه یک سری دختر هم در دانشکده و بیمارستان دور و بَرَم هستند که من بهشان علاقه دارم یا زمانی داشته‌ام. اینکه یک سری دختر هم هستند که بهشان هیچ علاقه‌ای ندارم، بلکه ازشان متنفر هستم. -اما متاسفانه یا خوشبختانه هیچ دختری دور و بَرَم نیست که از من خوشش بیاید یا می‌آمده. نه راستش یک عدد هست که همین امروز داشتیم با هم درباره پایان‌نامه‌ش صحبت می‌کردیم و اصرار می‌کرد که حتما در جلسه دفاعش شرکت کنم (یا کنیم) و من می‌گفتم که نخیر، من در زمان دفاعِ شما در تهران نیستم و باید برگردم شهرستان، زیرا خوابگاه تعطیل است و جایی برای ماندن نداریم. بعد هی اصرار می‌کرد و می‌گفت که پس در زمانِ دفاع بقیه بچه‌های کلاس هم نیستی؟ و من جواب می‌دادم که نیستم.( بین خومان باشد نمی‌دانم چرا دلم به حالش سوخت.)- اینکه یک سری خانوم دکتر و آقای دکتر هستند که باید هربار که می‌روم بیمارستان خایه‌مالی‌شان را بکنم. (درست خواندید؛ خایه‌مالیِ خانوم دکتر. چگونه؟ اینگونه که در اینجا منظور از خایه‌مالی مالاندنِ بیضه نیست، بلکه منظور پاچه‌خاری و خودشیرینی و اینجور کارهاست.) اینکه یک سری دکتر یا مهندس خود را موظف می‌دانند که  برینند به دانشجوها و خب اینها هی می‌رینند بِهِم. اینکه پایان‌نامه‌ام کمی جلو رفته یا اینکه نرفته و به بن‌بست خورده (و من به تخمم نیست). اینکه در خوابگاه چه وضعِ گندی داریم. و ...
بگذارید برای خلاصه، امروز را به طور مثال تعریف کنم: صبحِ زود بلند شدم رفتم کارورزی، استاد من را انداخت بیرون  و گفت که حاضری برایت نمی‌زنم چون تعداد کارورزها امروز زیاد است. بعد خواستم بروم واحدهایم را در آموزش سر و سامان دهم (امروز روز آخرِ انتخاب‌ واحد بود)، اما شلوغ بود و نتوانستم و واحدهایم در مرحله ی "گا" قرار دارد. بعد اینکه استاد راهنمایم رفته مسافرت و تا سه‌شنبه نمی‌آید و باید بمانم در کف برای دیتای پایان‌نامه‌ام. اینکه رفتم برای خوابگاه صحبت کنم، اما فایده‌ای نداشت و ترم بعد یعنی ترمِ پاییز به ما خوابگاه نمی‌دهند. مگر اینکه دهانمان را سرویس کنند که ما اجازه اینکار را به آنها می‌دهیم. بله درست خواندید؛ اجازه می‌دهیم زیرا مجبور هستیم. همه این‌ها تا ظهر بود. بعدش گرفتم خوابیدم که خیلی هم چسبید. همین.
اما امشب می‌خواهم برایتان یک سری حکایت تعریف کنم. از داستانِ زندگی‌ام و درس‌هایی که در زندگی گرفته‌ام:
من از زندگی درس گرفته‌ام که عشق حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم، (من آدمِ خیلی کم مسافرت رونده‌ای هستم و در زندگی‌ام کلا سه بار مسافرت رفته‌ام) من رفتم یک جایی برای غواصی. یک خانومِ مربی‌ای بود آنجا که من خیلی از او خوشم آمد. بله درست خواندید؛ خانوم مربیِ غواصی. زیرا آقای مربی آن موقع رفته بود غواصی. این خانومِ مربی آمد و در یک کلاس خصوصیِ یک نفره، برای من علامت‌های زیر آب را توضیح داد. غافل از اینکه من شیفته وجناتِ این خانوم شده بودم و اصلا متوجه درس‌هایی که به من می‌داد نبودم. و ممکن بود هنگام غواصی زیر آب غرق بشوم. حیف که هنگام غواصی یک آقای مربیِ سبیل‌کلفت آمد با من زیرِ آب. البته چندان هم سبیلش کلفت نبود. اما این‌ها مهم نیست، مهم این است که  فکر کنم آن خانوم مربیِ نهایتا دو سه سال بزرگتر از من بود، اما مربیِ غواصی آنجا بود. در آن لحظه من فهمیدم که عشق حد و مرز ندارد و آدم ممکن است از هر دختری در هر جایی خوشش بیاید.
من از زندگی درس گرفته‌ام که حماقت حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (طبیعتا همان مسافرتِ بالایی) من یک عدد کفش دیدم که خیلی با قیمت مناسب و خیلی خوب و خیلی شیک بود. کفشی که همیشه در رویاهایم آن را می‌دیدم. و از بچگی خیلی دوست داشتم که از آن کفش‌ها داشته باشم. یک کفشِ رویایی! آن هم در یک مغازه مطمئن. بله درست خواندید. مغازه مطمئن؛ زیرا یک برندِ خیلی معتبر بود. اما نخریدمش. هنوز هم مانده ام در کفِ اینکه چرا همچین حماقتی کردم. منی که آنهمه هم در آن برهه زمانی به کفش نیاز داشتم. این نشان می‌دهد که هرآدمی، حتی به احمقیِ من، باز هم هر لحظه امکان دارد همگان را متعجب کرده و هِی حماقتِ بزرگتری را مرتکب شود.
من از زندگی درس گرفته‌ام (خسته نشدید این همه چرت و پرت خواندید؟ هنوز هم منتظرِ یک درس بدردخور هستید؟ نگردید. همه شان همین اندازه مزخرف هستند.) که خوب بودنِ پول حد و مرزی ندارد. یعنی هرچقدر که پول داشته‌باشی، بیشتر از آن هم اگر بتوانی بدست بیاوری، باید بیاوری. زیرا هیچ چیز در دنیا و آخرت اندازه پول مهم نیست. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (همان بالایی) ما هی در خیابان ماشین‌های گرانقیمت می‌دیدیم و من هی دلم می‌خواست. مخصوصا دوج و مخصوصاَتر شورولت. من خیلی شورولت را دوست دارم. اما شورولت ندارم. و آن روزهایی که در مسافرت بودیم، کارم شده بود زل زدن به ماشین‌های مردم. که هی با شورولت از کنارِ ما رد می‌شدند. بعد من تصمیمِ مهمی گرفتم، که همواره تلاشم بر این باشد که سعی کنم که پولدار بشوم. زیرا هیچ چیزی به اندازه پول خوب نیست. هیچ چیز غیر از شورولتِ کروک. بله درست خواندید؛ شورولت کروکِ قرمز رنگ.
من از زندگی درس گرفته ام که همواره سعی کنم از زندگی درس بگیرم. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (دقیقا همان بالایی) من درس‌های زیادی گرفتم. و به این نتیجه رسیدم که هیچگاه برای درس گرفتن دیر نیست. و همواره باید در تمامیِ مقاطعِ زندگی، از همه چیز، درس گرفت. مهم این است که آن درس‌ها هیچوقت بدردِ زندگیِ آدم نمی‌خورند. زیرا کونِ عملی کردنِ درس‌ها را نداریم. بله؟ کردن که کون نمی‌خواهد و چیزِ دیگری می‌خواهد؟ نه منظورم آن کردن نیست. درست بخوانید! منظورم این است که ما تنبل‌تر از این حرف‌ها هستیم که حرکتی بکنیم. و این خودش درسِ بزرگی است.

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

هم‌اتاقیِ خوب، هم‌اتاقیِ مُرده‌ست.

اینکه چه اتفاقاتی افتاده و چه بلاهایی در این روزها بر سرِ ما آمده هیچ ربطی به شما ندارد. همانطور که پستهای قبلی ربطی به شما نداشت. اینها خزعبلاتی است که برای ثبت در تاریخ می‌نویسم. تاریخ هم که برای هیچکسی مهم نیست. مهم کسی است که تاریخ را می‌نویسد. مثل متفقین در جنگِ جهانی دوم. که تاریخ را نوشتند و در کونِ هندوستان کردند. بعد گاندی آمد و رفت در مجلس ملیِ انگلیس و بزش را برد و آنجا دوشید که بگوید شما انگلیسیها به تخممان هم نیستید. بعد یکسری مورخ آمریکایی آمدند این را نوشتند و مصادره به مطلوب کردند تا دمار ویتنام را درآورند. که موفق نبودند. و استنلی کوبریک در فیلم غلاف تمام فلزی تاریخ این جنگ را نوشت و نشان داد که آمریکاییها ریده بودند. بعله. تاریخ چرت است اما من به عنوان نگار فروزنده‌ی تاریخ اینجا می‌نویسم تمام بلاهایی را که سرِ من آمده. باشد که یکی دیگر از نوابغ هالیوود بیاید و اینها را فیلم کند. بعد من بعد از مرگم هم زنده باشم و هرگز نَمیرم آنکه دلم زنده شد به عشق و مرد نکونام و اینها.
آمده‌ام تهران برای چند چیز: پایان‌نامه، کارورزیها، یَلَلی‌تَلَلی. مهمترین نکته هم همین یَلَلی‌تَلَلی است. ماه رمضان هنوز تمام نشده و مهم هم نیست. من که روزه نمی‌گیرم. زیرا از برای خودم دکترم و این چیزها را می‌فهمم که چه چیزی ضرر دارد و چه چیزی ضرر ندارد و چه چیزی بیاید برود توی کونم رنگی دربیاید بابا! اما از پایان‌نامه شروع می‌کنیم:
چند روز پیش بود که پایان‌نامه را رفتم که ببرم جلو. رفتم پیش استادم. گفت بدو برو پایین تو اتاق سی‌تی‌اسکن همین الان یک دانه کیس (یا همان مورد، در اینجا یعنی بیمار) برای پایان‌نامه‌ات داشتیم. بدو برو از آن عکس بگیر. از زمان جراحی‌اش هم باید عکس بگیری. بدو بدو رفتم پایین. کیس مورد نظر سی‌تی‌اسکنش تمام شده  و رفته‌بود. اما شماره و اینهایش را برداشتم تا اطلاعاتش را بعدا بخوانم. اسمش را هم حفظ کردم. بعد رفتم در اتاق انتظار. صدا کردم "هفت‌چناری". اسم طرف هفت‌چناری بود. یک دخترِ جوانِ خوش بر و رویی که یک عدد سگ در بغلش بود گفت بله. رفتم جلو و گفتم که برای پایان‌نامه‌ام می‌خواهم از سگتان عکس بگیرم. اجازه است؟ گفت بیا از "این" عکس بگیر. بعد خندید و گفت شوخی کردم. خواهش میکنم. بفرمایید عکس بگیرید. من گفتم الان برمی‌گردم. رفتم آیفونِ یکی از دوستانِ عنم را گرفتم (زیرا موبایل خودم قدیمی است و عکسهایش خیلی خوب نیست.) بعد رفتم و از آن سگ عکس گرفتم. بعله. موبایلم قدیمی است و من خجالت نمی‌کشم این را اعلام کنم. چون نظرِ دیگران به تخم هم نیست. اما دهنم اینجوری صاف می‌شود. زیرا هرروز باید خایه مالی یکی را بکنم که موبایلش را بدهد.
کارورزیها: تخم هم نبوده اند تا به الان. هیچ اقدامی برایشان نکرده ام.
کار: راستش یک کارِ خیلی توپی بهم پیشنهاد شده که از آنهاست که می‌گویند نمی‌شود ردش کرد. می‌خواهم هرطور که شده این کار قبول کنم. حتی اگر به قیمتِ تِر خوردن در دانشگاه و پایان‌نامه‌ام باشد. حالا که نه به بار است و نه به دار، اما هروقت به بار و به دار شد می‌آیم و توضیح می‌دهم که چیست.
هم‌اتاقی: اینجا یک عدد هم اتاقی داریم که ریده است. البته در اتاق نریده‌است. در دسشتویی می‌ریند. اما کاری که دراتاق انجام می‌دهد کم از ریدن در وسط موکت نیست. ما در خوابگاه قالی و فرش نداریم و موکت داریم. راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم هیچوقت از یک آدمی اینقد بدم بیاید و کنارم تحملش کنم. آنهم نه برای چند ساعت و چند روز. برای یک ساااال! -این سااااال را با اااا نوشتم زیرا می‌دانید که ساااال با سال فرق دارد. ساااال خیلی طولانیتر از سال است- حالا که سال تحصیلی تمام شده، این بشر هم برای ترم تابستانه خوابگاه گرفته. اگر بگویم که این آدم عضو اصلیِ اتاق نبوده و ما بخاطر یک هم‌اتاقیِ دیگرمان حاضر شدیم قبول کنیم که این به عنوان نفرِ اضافه بیاید در اتاق و قرار بوده حداکثر چند ماه تا یک ترم در اتاق باشد، چه واکنشی نشان می‌دهید؟ بعله. چیزی که گفتم حقیقت دارد. و این نکته به خودیِ خود بد است. اما چیز دیگریست که او را مهوع می‌کند. سلیقه‌اش تخمی و ریده و پاشیده‌است، می‌گویم به من ربطی ندارد. با اینکه هم سنِ من است، سلیقه‌اش و علایقش مادربزرگ (و نه پدربزرگِ) خدابیامرزِ مادرم را برایم تداعی می‌کند. به من چه. حرفها و اظهارنظرهایش اهمیتی برایم ندارد. شوخی‌های جدِ پدریِ من از شوخی‌های این بشر امروزی‌تر بودند. لال بشوم اگر دروغ بگویم. اما این ها به من ربطی ندارد. می‌توانم باهایش دوستی نکنم که همین کار را هم می‌کنم. رفتارهای آزاردهنده‌اش را هم سعی می‌کنم به تخمم نباشد. اینکه هی ادعا می‌کند، گنده‌گوزی می‌کند، خودش را عاقلتر و فهیمتر از همه می‌داند، با هرکسی که نظری مخالفش داشته باشد بحث می‌کند (البته غلط کرده با من بحث کند، همان اولِ سال فهماندمش که برای من گه‌خوری نکند) را هم به تخمم نمی‌گیرم. همه‌ی این نکات درست است اما هیچکدام نکته اصلیِ منفی و حال‌به‌هم‌زنِ او نیست. من با یک حرکتش نمی‌توانم کنار بیایم. اینکه به هر نحوی شده می‌خواهد از زیر کارها دربرود. من هربار به او تذکر می‌دهم (یک ساااال است دارم تذکر می‌دهم) اما فایده ندارد. چندبار نزدیک بوده دعوایمان بشود. می‌دانید تقصیر کیست و چیست؟ تقصیرِ بقیه‌ی هم‌اتاقیهاست که با اون بیش از حد مهربان هستند. هی می‌گویند اگر بهش بگوییم انجام می‌دهد و می‌گویند که از قصد نمی‌خواهد از زیر کارها دربرود و اینها. اما حقیقت ندارد. این بشر خدای از زیر کار در رفتن است. برای مثال عرض می‌کنم: اگر یک ماه هم بهش نگویی ظرفها را بشور، اصلا فکر نمی‌کند که نوبتش شده است. باید حتما بهش بگویی. وقتی هم می‌گویی (یا بهتر بگویم، وقتی من می‌گویم) یک جوری جواب می‌دهد که انگار دعوا داریم. و البته واقعا دوست دارم دعوا کنم و بزنم خورد و خاکشیرش کنم.
حالا حساب کنید من 6 سال است خوابگاهی‌ام و با کلی آدم هم‌اتاقی بوده‌ام. باور کنید وقتی می‌گویم که این بدترین هم‌اتاقیِ ممکن است، اغراق نمی‌کنم. آدمی که اینهمه ویژگی منفی داشته باشد، (حتی پایش هم اغلب بو می‌دهد و وقتی تذکر می‌دهم بهش، ناراحت می‌شود و دعوا -نمی‌دانم چرا فقط باید من به این تذکر بدهم- چند بار هم در اتاق چُسیده (به خدا راست می‌گویم) -که این یکی را دیگر خجالت کشیدم بهش تذکر بدهم. نه اینکه من یا او باتربیت باشیم. اما فکر می‌کردم یک آدم بیست و چند ساله خودش باید بفهمد که وقتی در اتاق قانونِ چس و گوز ممنوع داریم نباید این کار را بکند و من به عنوانِ یک بیست و چند ساله‌ی دیگر اگر بهش تذکر بدهم خودم را کوچک می‌کنم. مطمئنا او انکار کرده و حاشا می‌کند-) کجا پیدا می‌شود؟ الان بلند شده دریچه کولر را دستکاری می‌کند که باد اینطرفی (یعنی جایی که من هستم) نیاید. در حالی که اگر با بادِ کولر مشکلی دارد، باید جای خودش را عوض می‌کرد. حتی موقع شام دریچه کولر را می‌بندد که غذا سرد نشود. غذا از خودمان مهمتر است؟ بمیریم از گرما که غذای عن‌آقا سرد نشود؟ من هی کوتاه می‌آیم زیرا اگر بخوام بلند بیایم و هی باهایش یکی به دو بکنم، باید 24 ساعته در اتاق دعوا کنیم. ولی واقعا دوست دارم بروم الان دعوا کنم باهایش. نه! کون‌لقش. می‌روم حمام و بعدش می‌آیم و دریچه کولر را درست می‌کنم... صبر نکردم. اول رفتم دریچه کولر را درست کردم، بعد رفتم حمام. جوابِ دعواهایش را هم سر بالا دادم رفت. کونِ لقت "امیدِ" عن‌آقا.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

چه خیالهای مسخره‌ای که می‌آیند

روزگارِ غریبی ست نازنین. جام جهانی دارد تمام می شود. تخمی ترین جام جهانیِ عمرم است این. چرا؟ چون تیمهایی که طرفدارشان بودم همان اول حذف شدند. اما تمام ماجرا این نیست. ماجرا این است که حتی اگر در حین 90 دقیقه بازی طرفدار یکی از دو تیم می‌شدم، بلا استثنا آن تیم می‌باخت. الان هم فقط رده بندی مانده و فینال. و مطمئنم آن تیمی که بیشتر ازش متنفرم، قهرمان خواهد شد. زندگیمان همیشه همینطوری بوده دیگر. کلن همیشه زندگی رفته است در کونمان. پس آن جمله اول متن چیست؟ بله. آن جمله داستان دارد. که چرا روزگار غریب شده. اجازه بدهید اول کمی برایتان شروع کنم:
یادتان است آن قدیمها هی دسته بندی می‌کردم آدمیان و رفتارهایشان را؟ الان هم می‌خواهم همان کار را بکنم. از نظرِ نگاه  و بینش نسبت به محیط پیرامون، انسانها به 3 دسته تقسیم می‌شوند: دسته اول: خوشبینها. که چیزهای مثبت را می‌بینند. دسته دوم واقع‌بینها. که واقعیت را می‌بینند. دسته سوم بدبینها. این دسته بندیِ عمومی است. از هرکسی بپرسید همین را بهتان می‌گوید. اگر فکر کرده‌اید می‌خواهم مثل همیشه خاص باشم، کور خوانده‌اید. من هم یک عنی هستم مانند بقیه آدم‌های عن دور و بَرتان. اما چیزی که می‌خواهم بگویم، این است که دسته‌بندی به این راحتیها نیست. یعنی خیلی از آدمها هستند که به راحتی در این دسته بندی‌ها قرار نمی‌گیرند. مثال می‌خواهید؟ خودِ من. من از چیزی که به نظر می‌رسد بسیار عجیبتر هستم. پس سعی نکنید من را در دسته‌بندیهای مرسوم جای دهید. بهتر است سعی کنید من را در دسته‌بندیهای غیر مرسوم جای دهید. سعی کنید یک جای خوب به من بدهید. فکر کنید برای خواهر و مادر خودتان می‌خواهید جا پیدا کنید. ممنونم از لطفتان. اما عزیزان، چیزی که می‌خواهم بگویم، فراتر از این حرفها است. عزیزانِ من سعی کنید کلا دیگران را در دسته‎بندیها جای ندهید. به شما چه که دیگران چه غلطی می‌کنند و چه نظری دارند؟ ها ها. رفتم بر روی منبر. جدیدا زیاد منبر می‌روم. من آدمِ خیلی جدیدنی شده ام! بعد اینکه جدیدا آدم خیلی عنی هم شده ام. این هم از این، هم از عن.
حالا بگذارید داستان را بگویم برایتان. من در هیچکدام از این دسته‌بندیها قرار نمی‌گیرم. آن قدیمترها فکر می‌کردم که من آدمِ واقع‌بینی هستم. گذشت و گذشت. الان اما فکر می‌کنم دیگر آدمِ واقع‌بینی نیستم. اخیرا یک سری رفتارهایی از خودم بروز می‌دهم که تعجبِ خودم را برمی‌انگیزانم. جدیدا زیاد خیال‌پردازی میکنم. خیلی بیشتر از قدیمها. قدیمها یک حد و اندازه‌ای داشت. جدیدا خیلی درهم و برهم شده است. یک جورهایی ریده‌ام. می‌دانید؟ مثلا من درباره دخترهایی که در طول زندگی‌ام بهشان علاقه داشته‌ام خیال‌پردازی می‌کنم. خیال‌پردازیِ ناجور نه ها. نه راستش. خیال‌پردازیِ مسخره بازی. یک چیزهای عجیب و غریبی فکر می‌کنم. کاری که قبلا خیلی کمتر می‌کردم. حساب کنید، آدمی که درباره دختری که سینگل است و اتفاقا در دسترس برای برقرایِ رابطه، ابدا هیچ خیال‌پردازی‌ای نمیکرده، چرا که قصد ایجاد رابطه هم نداشته و می‌دانسته که رابطه‌ای در کار نخواهد بود، بعد از گذشت چند سال و تمام شدنِ همه‌ی احساسات، یک‌هو درباره آن دختر شروع می‌کند به خیال‌پردازی. دختری که خیلی وقت است خبری از او نیست. خبر دارم که خیلی از انسان‌ها اینکار را انجام می‌دهند. اما من همچو آدمی نبودم. اما داستان جالبتر است. این خیال‌پردازیها خودخواسته است. یعنی این آدم دوست دارد خودش را مسخره کند با این جور خیالات. جالبتر می‌شود، وقتی که بفهمید پا را فراتر از این حرفها می‌گذارد و پیشِ خود فکر می‌کند که چه می‌شد اگر این خیالات به واقعیت تبدیل می‌شد...
رسیدیم به جایی که من هستم. خودم را مسخره می‌کنم و حال می‌کنم. این اتفاق کمی دردآور است. یعنی آدم دردش می‌گیرد وقتی اینجوری خودش را مسخره می‌‎کند. الکی با زخمی کهنه بازی کنی تا سر باز کند. بعد هی با زخم ور بروی و بعد، از خون‌آبه‌ای که راه افتاده لذت ببری. این منِ من هستم. و راضی‌ام. یعنی از قصد دارم این بلاها را سرِ خودم می‌آورم. باور کنید حال می‌دهد.
نمی‌دانم چه ربطی داشت به آن دسته‌بندی‌ای که کردم. قرار نبود پستم همچین مسیری را بیاید و به اینجا برسد. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ خب ربطش می‌شود اینکه من آدمِ واقع‌بینی هستم که می‌دانم قرار نیست آن خیالپردازی‌ها هیچوقتِ به واقعیت تبدیل شوند، اما خودم را می‌زنم به کوچه خوش‌بینها که از این خیالپردازی‌ها می‌کنم و اینها... . خیلی بیربط شد. چرا اینجوری شد؟ خوشبینی که یک چیزِ دیگر بود. شت! فاک ایت! ولش کنید!

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

تصمیم کبری (میخواستم به جای "ب"، "ی" بزنم، دستم خورد به "ب") : تُخم مُخم بهتر است یا تُخم پُخم؟

ماهِ رمضان، ماه خدا، شروع شده است. که البته ربطی به چیزهایی که در ادامه می‌خواهم بگویم ندارد. فقط خواستم اولِ نوشته یک زِری زده باشم. که خیرسرم نشان بدهم وبلاگ آپدیت است. حقیقتش امروز روزِ اول ماهِ مبارکِ رمضان است و من روزه نیستم. بگذارید با صراحت گویم که من روزه نمیگیرم، زیرا ماهِ رمضان حقیقتا به تخمم هم نیست. (ایول، دارد ربط پیدا می‌کند به ادامه نوشته‌ام.) کلن سعی کرده‌ام که در زندگی چیزی به تخمم نباشد. منتها در خیلی از زمینه‌ها موفق شده ام و در خیلی زمینه‌ها موفق نشده ام. آدمی است دیگر. موفق و ناموفق دارد. اتفاقا شیرینیِ زندگی هم به همین چیزهاست. یک می‌کشد و یکی می‌میرد. یکی هم می‌رود آن کسی که آن یکی را کشته، دستگیر کرده به زندان می‌اندازد. بعد آن یکی یک وکیل کاردرست می‌گیرد تا یکجوری از زندان درش بیاورد. اما ممکن است موفق باشد، ممکن است موفق نباشد. گفتم که آدمی است دیگر و شیرینیِ زندگی به همین چیزهاست... (انصافا زندگی، تخمی است ها...)
همانطور که در بالاتر ذکر شد، اینجانب همیشه سعی کرده‌ام چیزی به تخمِ مبارکم نباشد، اما خب همیشه که موفق نمی‌شود آدمی. چند روز قبل یک اتفاقی افتاد که واقعا اعصابم را به هم ریخت. متاسفانه دوست ندارم اینجا تعریف کنم. خب؟ یعنی اگر ناراحت می‌شوید، به تخمم هم نیست. اما آن اتفاق چیزی نبود که به تخمم نباشد. راستش خیلی اذیتم کرد. بگذارید با یک مثال برایتان روشن کنم. یعنی یک مثال می‌زنم تا روشن بکنم. سوزان روشن را عرض می‌کنم. میخواهم ترتیب سوزان روشن را بدهم. کسی ازش خبری دارد؟ از تمامی کسانی که این آگهی را می‌خوانند صمیمانه تقاضا می‌شود در صورت پیدا کردنِ سوزان روشن، آن را به نزدیکترین صندوق پستی بیندازند. البته اول آن را خاموش نموده و سپس سوزان خاموش را به صندوق پستی بندازند. زیرا اگر روشن باشد هم برقِ اضافی مصرف می‌شود و هم ممکن است باقی بقایتان نامه‌ها را بسوزاند. چرا که سوزان روشن به شدت سوزاننده است. این پیغام را سوزن روشن خواهر سوزان روشن به ما داده بود تا ازای دریافت پول، اینجا منتشر کنیم شاید خواهرش پیدا شد. این خانواده کلا عادت دارند به گم شدن. سوزن روشن هم یک مدتی در انبار کاه گم شده بود. که یافتنش خیلی سخت بود. گفتن ندارد که سوزن وقتی در انبار کاه گم شد، خاموش بود. وگرنه خب خیلی زود پیدا می‌شد. شیر هم اندر هاویه زود پیدا می‌شود. چه برسد به سوزن و سوزان.
خب بعد از تفت دادن یکسری شر و ور، برگردیم به آن داستانی که نمیخواهم تعریف کنم. اما مثال می‌زنم: فرض کنید شما به طور همزمان با 3 4 دختر رابطه دارید. و یکی از آنها برایتان خیلی مهم است. بقیه کمتر مهم هستند. خب؟ حالا یکی از آن کمتر مهم‌ها ناگهان می‌گوید به روابط پنهانی شما پی‌برده‌است. و با شما قطع رابطه می‌کند. شما در حالت عادی نباید تخمتان هم باشد. اما ناگهان متوجه می‌شوید که خیلی از به هم خوردنِ این رابطه ناراحتید. در حالی که آن دختر برایتان خیلی مهم نبوده. شما هم تلاشی برای بازگرداندنِ رابطه نمی‌کنید. اما از این اتفاق بسیار ناراحت می‌شوید. فکر کنم حالم آن موقع به این چیزی که گفتم نزدیک بود. آخر می‌دانید که من متاسفانه دوست‌دختر ندارم. و دقیقا نمی‌دانم که چجوری است! ولی شاید هم مثالم بیربط بود. بگذارید از اول بخوانم. خواندم. فکر کنم مثال خیلی بیربطی زدم. صبر کنید یک مثال بهتر پیدا کنم. سخت است میدانید. دارم به مغزم فشار می‌آورم که چیزی را که دوست ندارم کسی بداند، یک جوری اینجا توضیح بدهم. بگذارید یکم توضیح بدهم. ببینید من همیشه گفته‌ام که به نظرم آدم لایقِ هرچیزی است که به‌دست می‌آورد. یعنی اگر من همیشه در زندگی‌ام شکست خورده‌ام، دلیلش خودم هستم. محیط تاثیر دارد، اما مهمترین مقصر خودم هستم. خب؟ حالا این مساله یکم پیچیده می‌شود. وقتی شما یک اتفاقی برایتان می‌افتد باید از آن درس بگیرید و دفعه بعد آن اشتباه را نکنید. اما شما -در اینجا یعنی من- آدمِ خیلی درس‌نَگیری هستم. و هراتفاقی برایم بیفتد، معمولا درسی نمی‌گیرم و آن اشتباه را مرتبا تکرار می‌کنم. این داستان سرِ جایش، یک چیزی هست که چند بار سعی کرده‌ام آویزه‌ی گوشم کنم در رابطه‌ با رابطه‌هایم با دیگران. -کور خوانده‌‎اید اگر فکر کرده‌اید که بیشتر از این وارد جزئیات می‌شوم- این چیز را اما خیلی قبول ندارم. یعنی حقیقتش به نظرم چیز خوبی نیست. درست نیست که من هم در ارتباطاتم مانند بقیه باشم. خب؟ بیشتر از 50 بار هم چوبش را خورده ام -میان کلاممان، چوبش خیلی بدمزه است. مزه چیزِ خر می‌دهد. البته من چیزِ خر را نخورده ام، فقط تعریفش را شنیده‌ام.- اما هنوز هم درس نگرفته ام. در حالی که فکر می‌کردم بهتر است من هم اینگونه رفتار کنم. بعد که من همچنان اینجوری نبودم، یک‌هو یک چیزی شد که خیلی اذیتم کرد. بعد باز به خودم نهیب زدم -نهیب را کدام خری ساخته؟ خیلی کلمه چرتی است- چرا باز هم من اینجوری بودم؟ خلاصه اعصابم خیلی تخمی پخمی و اینها بود و فکرم خیلی درگیر. بعد در این چند روز خیلی فکر کردم. تا همین نیم ساعت پیش که در حمام بودم. دیدم سخت است ولی این را باید خیلی تلاش بکنم که بکنم به تخمم. نمی‌خواهم مثل بقیه بشوم. پیامدهایش را هم نمی‌گذارم به عنوان چوبِ خورده اش. به این فکر می‌کردم که کونِ لقِ دگران. و باز هم به قول محسن چاوشی: وای به حال دگران!! جدا به تخمم که دیگران ارزشش را ندارند. من کاری را می‌کنم که به نظرم درست است. نتیجه‌اش مطمئنا چیزِ راحتی نخواهد بود. همانطور که وضعِ الانِ زندگی‌ ام است. یعنی تخمی پخمی. -"تخمی مخمی" بهتر است یا "تخمی پخمی" ؟- اما عوضش من خودم هستم. درست است که دهانم آسفالت شده و مطمئنا بیشتر از این دهانم  آسفالت می‌شود، بگذار بشود.
بعد این را هم بگویم که نه اینکه فکر کنم من صددرصد دارم کارِ درست را انجام می‌دهم. شاید هم همه -واقعا همه- دارند کار درست را انجام می‌دهند. اما من کار درست به نظرم رفتار خودم است. کونِ لق دیگران!
جام جهانی هم به مرحله حذفی‌اش رسیده. طرفدار هر تیمی بودیم، حذف شد. اینها را هم می‌خوام بگذارم به تخمم. خوابگاه اما گرفته‌ام برای تابستان. بدونِ ترمِ تابستانه. فقط خوابگاه گرفتم. واحدها راگذاشتم برای همان پاییز. که پایان‌نامه   خواهم داشت. عجله‌ای هم نیست برای دفاع. فعلا زمانِ حمله است. که تیم را جلو بکشیم. بعد ضد حمله بخوریم و توپ و نتیجه و کلِ زندگی برود در سوراخمان!

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

با همراه باشید با جام جهانیِ بیست چهارده

تو را به خدا فکر نکنید به فکر اینجا نبودم که اینهمه مدت ننوشتم. خیلی هم به فکر بودم. حقیقتش سرم شلوغ... نبود. سرم هم شلوغ نبود. دروغ چرا؟ وقتِ خالی هم زیاد داشتم. حقیقت چیز دیگریست. حقیقت این نیست و جز این است. همه میدانند که الان جام جهانی است. جام جهانی هم که خب همیشه شبها و نیمهشبهاست. من هم هر بار که سرحال بودم، اینجا آخرِ شب یا بعد از آخرِ شب یعنی اولِ صبح نوشته ام. دقت کردهاید نیمه شب چه عبارتِ بیخودی است؟ اگر نکرده‌اید، بیاید با هم مرور کنیم. اگر هم کرده‌اید باز هم بیایید برای شادیِ دلِ من با هم مرور کنیم. اول که غروب است. بعدش شب می‌آید. شب چند بخش دارد؛ اولش اولِ شب است و بعد شبِ خالی و آخرش حول و حوشِ 12 اینها می‌شود آخرِ شب. بعد از آن را یک‌هو می‌گویند نیمه شب!!!!! بعدش را هم مطابقِ انتظار می‌گویند بعد از نیمه شب. انگار که شب شکستِ زمانی دارد. مگر شب فیلمِ نولان است که شکستِ زمانی داشته باشد. شب خیلی خیلی باشد، نهایتش بشود فیلم سودربرگی کسی. اینها همه نشان از حماقت بشر دارد. حماقتِ بشر هم که انتها ندارد. همین بشرِ دوپا را میبینید، جام جهانی را هم می‌اندازد اولِ شب و آخرِ شب و نیمه شب. من هم که کلن نوشتنم همین موقعها می‌آید. هرچه دیرتر، نوشتنم بیشتر. یا به قول قدیمیها، هرچه تایمش دیر، بلاگش تیرتر! آخر این چه ضرب‌المثلِ چرتی است؟ قدیمیها هم خرفت بوده‌اند ها! بگذریم. جام جهانی امسال هم مطابق هرسال، افتاده است شب و نیمه شب. بین بازی ها هم 1 ساعت وقت گذاشته که به شام و دستشویی و اینها وقت می‌رسد. بنابراین، چون فوتبال و جام جهانی برای من، از این وبلاگِ مسخره خیلی مهمتر است، هی به اینجا سر نمی‌زنم. سرنزن شده‌ام. اما شما به بزرگواری خودتان ببخشید. قول نمی‌دهم که از این به بعد بیشتر سر نزنم. هیچ قولی نمی‌توانم بدهم. اما سَعیَم را هم نمی‌کنم.
این از این. برویم سراغ زندگیمان. امروز که دارم این وبلاگ را مینویسم، یک جلسه برگزار شده و پروپوزالِ من مورد بررسی قرار گرفته. قرار بوده تصویب شود. نمیدانم شده یا نه. هنوز استادم چیزی نگفته. استادم یک بار، چند هفته پیش به من گفت که دیگر لازم نیست کاری انجام بدهم، و خودش همه کار را از آن به بعد می‌کند. و اگر کاری بود، خودش خبرم می‌کند. یک جوری اینها را گفت که من حس کردم، منظورش این است که دیگر کاری لازم نیست انجام دهم. و بهتر است تا خودش زنگ نزده، من هم باهاش تماس نگیرم. مزاحمش نشوم. از آن موقع تا حالا خبر از استادِ بزرگوار نشده. دیروز اما یکی از همکلاسیهایم که دوست دارم سر به تنش نباشد، در یک اقدام تماشایی، یک حال اساسی به ما داد. خانوم دکترِ رزیدنتِ رادیولوژی که به من ریده بود را یادتان است؟ همان که شماره اش را خواسته بودم. به این دوستمان گفته بود که زنگ بزند به من و بگوید که پروپوزال تصحیح شده را برایش بفرستم. همان که برای استادم فرستاده بودم. (فکر کنید... شاید کلی دنبال یک نفر که شماره من را داشته باشد گشته که بهش بگوید به من خبر بدهد که پروپوزال رل ایمیل بکنم برایش...) من هم فرستادم. هنوز خبری نشده. یعنی از دیروز تا الان که این نامه را می‌نگارم، خبری از استاد و رزیدنت نشده. خدا می‌داند که چه اتفاقی آنجا افتاده. خدا کند که تصویب شده باشد.
این هم از این. مثل همیشه هم که معلوم است. گشادم و بیخیال. به همین خاطر کارورزیهای تابستانم فعلا روی هواست.و کارورزیهای بهارم.  و خوابگاهم و کارآموزی ام و کلِ زندگی‌ام. حقیقت ماجرا این شاید باشد که من آدم بشو نیستم. من یک حیوانم. یا یک گیاهم. اصلا یک جلبکم. بوی تعفنم هم همه جا را گرفته.
کارِ دیگرم در این روزها سریال‌بینی است. و فیلم‌بینی. و کتاب‌خوانی. همینها. واقعا همینها. هیچ کارِ دیگری نمی‌کنم. حالا در فکر نوشتن یک عدد فیلمنامه‌ام. همه کارهایش را هم انجام داده‌ام. فقط طرحِ اولیه مانده و شخصیت‌پردازی و  نگارش فیلمنامه نهایی و باقی بقایتانِ کارها. راستش فقط فکر کردم که چه می‌شود یک عدد فیلمنامه بنویسم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب می‌شود. همین. تا اینجا جلو رفته‌ام. ولی فیلمنامه‌ی محشری خواهد‌شد. این شیر و این خط!

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

sombody told me...


شاعر میگوید: "آیو گات اِ سول بات آیم نات اِ سولجر". تمام شد. همه داستان همین است. امشب میخواهم از گریه‌هایم بگویم. که روز به روز بیشتر می شود. آن اوایل فکر می کردم مربوط به آهنگهایی‌ست که گوش می‌دهم. اما گذرِ زمان، در همین چند ماه، نشان داد که در بسی اشتباه به سر می‌برده‌ام. اولین بارش احتمالا همان شبی بود که داشتم بعداز مرگِ دوستم، یادداشت یکی از رفقا برایش را می‌خواندم و دِد بای ایپریل گوش می‌دادم. بعدها با آهنگها و موزیکهای مختلف و اتفاقات دیگری داستان ادامه پیدا کرد. تا رسید به دیشب، که داشتم هات فیوزِ کیلرز گوش می‌دادم و از هدیه‌‎ها و کارهای دوستانم برای تولدم لذت می‌بردم. کاملا بیربط. گریه‌ام گرفت. ترسیدم یکهو. نه در آن لحظه، بعدش اما ترسیدم که نکند خیلی گه شده باشم. نکند قرار باشد فرت و فورت سرِ هر چیزی بزنم زیرِ گریه. نکند قرار است شورش را دربیاورم. بعضی وقتها خیلی شورش را در‌می‌آورم. شورِ چیزها را نباید درآورد. دکترها می‌گویند نمک زیاد برای بدن مضر است. فشار خون را و حتی شاید فشارِ کون را بالا می‌برد. که هر دوی اینها مضر هستند. من اما شورش را زیاد در‌آورم. زیرا خودم برای خودم دکتر هستم و خوب را از بد، و یِر را از بِر تشخیص می‌دهم. اگر ضرر داشه باشد، بی‌شک خودم تشخیص خواهم‌داد. اینگونه خودم را توجیه کرده و شورش را در‌می‌آورم. اما خب این کارِ خوبی نیست. و فکر می‌کردم نباید این اتفاق ادامه پیدا کند. که مثل "پسی"ها هی بزنم زیر گریه. اما راستش دستِ خودم نیست. شاید هم دستِ خودم باشد. راستش دستِ خودم است. بعله. دوست دارم هی گریه کنم. مثل "پسی"ها. اصلا گریه خیلی خوب است. برای بدن مفید است. شاعر نمی‌گوید گریه برای هر دردِ بی‌درمان دواست، اما خب برای یک سری دردهای درمان‌دار که دواست. دردهایی که آدم نتواند باهاشان مانندِ یک جنگجو مبارزه کند. من آدمِ مبارزی بودم یک زمانی برای خودم. از آن مبارزها که به زور گریه ‌شان می‌گیرد. بعد هی هوسِ گریه می‌کردم و هی گریه‌ام نمی‌آمد. به گا رفته بودم. تا چند سال. اما کم کم اوضاع بهتر شد. و سپس بدتر. الان اوضاع خیلی ناجور شده. دنبالِ کوچکترین بهانه هستم که گریه کنم. هر آهنگی هم در حال پخش باشد مهم نیست. از کلد پلی و آرکتیک مانکیز گرفته تا وان ریپابلیک و چه می‌دانم، سیروان خسروی خوب است؟ سیروان خسروی! یعنی نه‌تنها لیریکِ آن آهنگ اهمیتی ندارد، که ملودی‌اش هم مهم نیست. من کارِ خودم را می‌کنم.
بچه ها ترتیبِ یک تولد را برایم دادند. اینها یک جورهایی، بهترین رفقایی هستند که تا به حال داشته‌ام. بماند که خیلی‌ها نیامدند. اما آن مهم گرفته شدنِ چند روزِ قبلش، حتی اگر نمایش بوده باشد، (که احتمالا درصدِ زیادی‌اش هم نمایش بوده) برایم خیلی ارزشمند بود. راستش یکی از بزرگترین عقده‌های تمامِ عمرم همین نکته بوده. که نه‌تنها هیچوقت مهم انگاشته نمی‌شدم، که جدی هم گرفته نمی‌شدم. بیشتر آدمِ لحظه‌های شادیِ رفقا بوده‌ام. و در همان لحظه همه چیز اتفاق می‌افتاد و تمام. دیگر کسی کاری با من نداشت. بعدتر یکی دوتا رفیقِ بهتر پیدا کردم که خودشان گند زدند به رفاقتمان. اما این بار یک تعداد از بچه‌ها در یک حرکتِ نمادین آمدند و خواستند یک تولد برایم بگیرند. البته که به درخواستِ خودم بود، اما درخواستِ من الکی بود. انتظار این اتفاقات را نداشتم. نه اینکه اتفاقِ افتاده خیلی بزرگ بوده باشد. آخرش 5 نفر بیشتر نبودیم! اما وقتی در جریان اتفاقاتِ قبلش قرار گرفتم، خیلی احساساتی شدم. گفتم که برای 3 4 روز، مهم انگاشته شدم. گفتم هم که بیشترش نمایش بوده. یعنی کسانی آمده‌بودند و چیزهایی گفته‌بودند که شاید اصلا برایشان مهم نباشم. خودم این را می‌دانم. بیشترش مرامی بوده. برای رفقایم که استارتِ آن حرکت را زده‌بودند. اما درنهایت، یک‌سری آدم، پشتِ سرم درموردِ من صحبت کرده بودند و حتی چند نفری واقعا قصدِ خوشحال کردنِ من را داشتند. اینکه من سزاوارِ همان هم هستم یا نه، بحثش جداست. اما وقتی این حرکت را دیدم، در خود لرزیدم. به خود ریدم! واقعا تاحالا توسط رفقا مهم انگاشته نشده‌بودم. بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این اتفاق توسط یک‌سری افراد دیده شد. یعنی یک‌سری آدم فکر کردند که من برای یک‌سری آدمِ دیگر مهم هستم. خب همین هم برای من زیاد است. تجربه‌ی غریبی بود.
الان ممکن است اگر کسی این را بخواند فکر کند من چه آدمِ بدبختی هستم. درواقع من خیلی هم بدبخت نیستم. بیشترِ این داستان‌ها تقصیر خودم است. اینکه برای کسِ دیگری مهم نبوده‌ام. دیگر باهایش کنار آمده‌ام. یا بهتر بگویم؛ داشتم کنار می‌آمدم. اما این اتفاق به من نشان داد، مهم انگاشته شدن توسطِ دیگران، چقدر خوشایند است. راستش الان اصلا حال ندارم سعی کنم که کاری کنم وجودم برای دیگران مهم باشد. اما خب حال می‌‎دهد. خوشم آمد از آن لحظه. بعدش یکم خجالت کشیدم (طبیعتا چون تجربه‌اش را نداشتم) و بعدش هم بغض کردم. بعدترش که داشتم کیلرز گوش می‌دادم، بغض ترکید و گریه کردم. بعدش دیگر رسما دیوانه شده‌بودم. فکرِ آن دختره که ازش خوشم می‌آمد به کله‌ام زد. تولدم را تبریک نگفته بود. درحالی که من هرسال برایش کلی کادوی مجازی می‌فرستادم. آخرین بار 10 تا عکسِ جیمز باند فرستاده بودم برایش. البته آن دختر امروز یک تبریک خیلی رسمی گفت. من هم رسمی‌تر جوابش را دادم. رفیقم گفت که کارِ بدی کرده‌ام که اینگونه جواب داده ام. اما به نظرِ خودم جوابم درخور بود. البته نظرِ رفیقم از اهمیتِ بیشتری برخوردار است. بگذریم، دیشب گریه کردم کلی. بعد که لپتاپ را خاموش کردم خواستم بخوابم، در رختخواب هم داشتم گریه می‌کردم. بدونِ وجودِ هیچ‌گونه موسیقی! خنده‌دار است. زندگی‌ام چه خوب باشد و چه بد، چه لحظاتِ شاد را سپری کنم، چه لحظاتِ غمگین، زرتی می‌زنم زیرِ گریه. دارم می‌شوم مثلِ آدمهای انسان!
"بلیو می ناتالی..."
پ.ن. شعرِ تیتر و اول و آخرِ متن قطعاتی هستند از آلبوم هات فیوزِ کیلرز که الان دارم گوش می‌دهم. کاملا هم بیربط به متن!

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

من میخندم، شما هم بخندید.

پستی و بلندی، بگیر و نگیر و نمودارِ سینوسی همیشه هست. فقط مالِ ما یکم پستیهایش 12 برابر بلندیهایش است. پستیهایش زیاد است. زیادتر است. خیلی زیادتر. هی در چاه و چاله می افتد وضعِ دور و برمان. می پرسید چه شده؟ هیچ چیزی نشده. نه نه اینکه فکر کنید خب چیزی نشده پس خوب است، این چیزی نشده اصلا خوب نیست. خیلی هم بد است. باید تا الان یک چیزی می شد. خبر داشتید دارم برای پایان نامه ام فعالیت می کنم؟ فعالیتم چند وقت است قطع شده. خودم هم نمی دانم چرا. الان افتاده ام دوباره در همان سکون و در کون! -در کون کسره ندارد. ر در در صامت است. یعنی داخلِ کون- دوباره افتاده ام در وضعیت هیچ گهی نخوردن. نمودارِ وضعِ زندگیمان الان باز شده یک خطِ صاف. نه یک خطِ صافِ صاف در جای صاف. یک خطِ صاف در قعر یک گودال. نه، در قعر یک گه‌دال! بعله گه‌دال بهتر است. گه‌دال جایی است که در آن داله، داله، گه می ریزند و انباشته می کنند برای روزِ مبادا. برای اینکه در هنگامِ سرما و خطرات، از آنها محافظت نماید. حالا گهی که دست و پا ندارد و شال و کلاه ندارد، چگونه می تواند از دیگران مراقبت کند اللهُ اعلم! ما نم دانیم و خایه مالی اش هم به ما نیامده. ما فقط در آن گه‌دال زندگی می کنیم.
خرداد شروع شده و من هنوز حتی شروع به نوشتن پروپوزال هم نکرده ام. یکی نیست بگوید، خب چت مغز، اگر یک درصد پروپوزالت تصویب نشود، چه گهی میخواهی بخوری؟ نمی دانم (باور بفرمایید نمی دانم) چرا اینجوری شده. چرا اصلا جلو نمی رود هیچ چیزی! قدم از قدم آفرین نمی توانم بردارم. آیا مشکل از من است؟ آیا مشکل از دیگریست؟ آیا مشکل از کیهان و جهان هستی است؟ ؟ ؟ ؟
بگذارید یک ماجرای خنده دار تعریف کنم برایتان. به یکی از دوستانم که دوستِ آن خانم دکترِ رزیدنتی که قرار بود مرا کمک کند بود، گفتم که از آن خانم دکتر اجازه بگیرد که شماره اش را به من بدهد که بتوانم راحت تر در تماس با ایشان باشم هماهنگ کنم که کی بیمارستان بروم و ... . اس داده بود به آن خانم دکتر که اجازه هست شماره ات را به فلانی بدهم؟ خانم دکتر جوابی نداده بود.  گفتم ممکن است نخواهد شماره اش را داشته باشم. رفیقم گفت نه بابا. اصلا جوابِ اسِ من را نداد. بعد رفیقم حدس زد احتمالا سرش شلوغ بوده و جواب نداده. گفتم احتمالا همینطور است. چون آنطور دختری به نظر نمی رسد. آنطور دختری که دوست نداشته باشد یک پسرِ نامحرم شماره اش را داشته باشد و اینها. گفتم تو بهتر از من میشناسی اش. چند روز بعد در بیمارستان دیدمش. گفتم  خانم دکتر من فلان روز می آیم و فلان و بهمان. گفت باشد. گفتم بیسار. گفت باشد. تو هم فلان. گفتم چشم چشم. گفتم بهمان؟ گفت فلان و بیسار. خلاصه نمی خواهم سرتان را درد بیاورم. آخرش گفتم راستی خانم دکتر من میتوانم شماره تان را داشته باشم که بتوانم قبلش هماهنگ کنم؟ صرفا برای کار پایان نامه؟ داشتم گوشی ام را از جیبم در می آوردم که وسطِ راهِ در آوردنِ گوشی، یک جورِ خیلی قشنگی که بهم برنخورَد جوابم را داد. خداوکیلی نمره 20 هم کَمَش است. سوالم را ربط داد به اینکه باید با استاد هماهنگ کنی و یهو بحثِ شماره پیچیده شد. و اینجانب در دَم خفه گشتم! ضمنِ تحسینِ مجدد ایشان بخاطر جوابِ محیر العقولی که در لحظه از مخیله شان درآوردند و در صورت بنده کوبیدند، از همین تریون اعلام می کنم که به خدایِ احد و واحد فقط و فقط برای کارِ پایان نامه می خواستم شماره اش را. درست است از چهره و مدلِ ایشان خوشم می آید، اما به خدا آخرین باری که به ایشان به صورت آنطوری فکر کردم، ماهِ اولِ سالِ اول بود. که میکند 6 سالِ پیش. بعدش فهمیدم با دکتر فرزاد با هم هستند و من کاری به کارِشان نداشتم. اما واقعا چرا اینطور رفتار کردند، درحالی که خیلی از دخترهای مذهبی دانشکده خیلی راحت شماره شان را می دهند؟ ایشان که اصلا مذهبی هم نیستند. واقعا در مورد من چه فکری کردند؟ اصلا با یک شماره مگر چکاری میتوان کرد؟ آن هم من که اینقدر تابلو همیشه جلوی چشمشان هستم... آیا اینطور؟ آیا اینگونه؟ آیا اصلا بدین صورت؟ ؟ ؟ ؟
حالا الله وکیلی این مسئله ی شماره به هیچ وجه مسئله مهمی نیست. فقط کارِ من سخت تر می شود با این اوصاف. ولی خب هنوز هم ایشان را برای آن پاسخِ عجیب و غریبشان تحسین میکنم. مُحَسِنِ شان هستم. مَحُسِن حَسان بگو! دمش هم گرم. لازم بود بریند یک جور خوبی بهم. احساس نیاز به گه می کردم همچی یک کمی.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

زندگی شیرین می‌شود؟

از پایان نامه‌ام راضی‌ام. چرا که خوب است. چرا که با استاد خوبی برداشته‌ام. چرا که ظاهرا کسی قبل از من روی این موضوع کار نکرده. چرا که با یک رزیدنت محشر دارم کار می‌کنم.
کار پایان‌نامه‌ام روندش دارد به سختی طی می‌شود. همچنان در اولش دارم درجا می‌زنم. هرچی بیشتر سرچ می‌کنم، بیشتر می‌یابم. شنیده‌اید می‌گویندهرچه بیشتر گشتم، کمتر پیدا کردم؟ غلط است. من اعتراض دارم. گه خورده هرکسی همچین گهی خورده. مگر می‌شود آدم بیشتر بگردد و کمتر پیدا کند؟ شما خودتان بگویید. اصلا با عقل آدمی جور در می‌آید؟ من که می‌گویم نه. چون من خیلی آدم هستم. تجربه به ما نشان داده که هرکسی بیشتر بگردد، بیشتر هم پیدا می‌کند. یا حداقل از یافته‌هایش که کم نمی‌شود. من اگر یک ساعت بگردم و 2 چیز پیدا کنم، سپس 3 ساعتِ دیگر بگردم، اگر چیزی هم پیدا نکنم، آن دو چیز اول را هنوز پیدا کرده‌ام. دیدید چقدر چرت بود؟ چقدر راحت می‌شود زیر سوال برد. خب برگردیم سر اصلِ موضوع. من بیشتر گشتم و بیشتر پیدا کردم. ولی باز هم چیز مفیدی پیدا نکردم. با راهنماییهای خانوم دکتر یکم بیشتر و مفیدتر گشتم. ولی خب باز هم چیزی پیدا نشد. معلوم می‌شود کسی روی این موضوع کار نکرده. هیچکس. اولین نفر در دنیا خودِ بنده می‌باشم. حال کنید با ذهنِ من که چقدر نو و بدیع است. چه چیزهایی که به ذهنِ من نمی‌رسد. واقعا عالی‌ام. البته خب این ربطی به این ندارد که ایده از استاد راهنمایم بوده. توفیری در اصلِ ماجرا که نوآور بودن اینجانب است، ایجاد نمی‌کند.
من یک آدمِ خیلی نوآور هستم. همیشه نو می‌آورم. شاید به همین دلیل باشد که دلها را آزار می‌دهم. می‌دانید که می‌گویند نو که آمد به بازار، کهنه می‌شود دل‌آزار. این ضرب‌المثل فارسی درست است. برخلاف آن بالایی. من واقعا آدمِ دل‌آزاری هستم. زیرا نوآوریهای من کونِ ملت را جر داده. در این حد. همه همیشه اعصابشان خوردِ خاکشیر است که چرا من اینقد نوآوری به خرج می‌دهم. نوآوری هم حدی دارد دیگر! نوآوری مانند فن‌آوری نیست. زیرا فن‌آوری حد ندارد. دنیا پر از فن‌آوریهای نوین است و هرروزه برتعدادِ آنها افزوده می‌شود. دقت کرده‌اید فن‌آوری چه ترجمه تخمی‌ای برای تکنولوژی است؟ تکنولوژی عمرا بر آوردنِ فن دلالت داشته باشد. مترجم اینجا را ریده. نوآوری به خرج نداده. یک آدمِ نوآوری به مانندِ من باید این را ترجمه می‌کرده. کسی که موضوعِ پایان‌نامه‌اش اینقدر خفن باشد.
موضوع پایان‌نامه‌ام را قبلا توضیح داده‌ام. دیگر توضیحِ اضافه نمی‌دهم. به چیزهای مهمتر می‌پردازم. اینکه استادم چقدر حال بهم داد. البته در حقیقت قصد داشت بدهد، که ناکام ماند. بخشِ رادیولوژی دو عدد رزیدنتِ دختر دارد که یکی داف است و دیگری نیست. آنکه داف نیست که دخترِ بدی نیست، اما من باهاش فعلا کاری ندارم. اما آن یکی که داف است را از سالِ اول زیرِ نظر داشتم. چهره‌ی سردِ بامزه و باحالی دارد. من از چهره‌اش خوشم می‌آمد. آن دختر دوسال بالاتر از من می‌خواند. بعد یک دوست‌پسر از ورودیِ خودشان داشت که خیلی به چشمِ برادری خوشتیپ و خوشگل بود. خیلی این دو به هم می‌آمدند. جالب اینکه هردو هم شاگرد زرنگ بودند. هردو رتبه­‌ی یکِ رشته‌ای که در آن برای تخصص شرکت کردند را آوردند. حالا من آدمِ باشخصیتی هستم که به دوست‌دخترِ دیگران نگاه نمی‌کنم و کاری باهاشان ندارم. برای این هم به آن دختر نگاه نمی‌کردم. هربار که باهایش رودررو می‌شدم یا کاری باهایَش داشتم –شِت! چه ترکیبِ تخمی‌ای است "باهایَش"- چشمانم را می‌بستم که خدای ناکرده مرتکبِ فعلِ حرام نشوم! این اتفاق ادامه داشت تا هفته‌ی پیش که استاد راهنمایم من را هل داد به سمتِ رزیدنتِ مورد نظر. اینبار چشمانم را گشودم. زیرا استادم محکم هل داد و نزدیک بود بخورم به رزیدنتِ دافِ مورد نظر. بعد از اینکه نخوردم، استاد خندید و گفت برو باهایَش -شت! باز هم "باهایَش"- پروپوزالت را بنویس. گفتم چشم. اما رزیدنتِ دافِ مورد نظر در دسترس نمی‌باشد لطفا بعدا شماره‌گیری نمایید. با تشکر بوق بوق بوق... نه اشتباه گفتم صبر کنید. رزیدنتِ دافِ مورد نظر آبِ پاکی را ریخت روی دستانم. زیرا من دستهای آلوده ای داشتم. نیاز به آبِ پاکی داشتم تا تطهیرشان کنم. رزیدنتِ محترم که خیلی هوای من را داشت، دستانم را شست تا دچارِ بیماری نشوم. سپس آبِ پاکیِ دیگری را ریخت روی دستانم. بدین معنی که گفت من برایت پروپوزال نمی‌نویسم، زیرا وقتش را ندارم. گفت اما در تمامیِ مراحلش کمکت می‌کنم. گفت شده جمله به جمله برایت اصلاح می‌کنم، اما خودم  نمی‌نویسم برایت. راستش نفهمیدم از کجا فهمید من آنقدر گشاد هستم که دوست ندارم خودم کاری انجام بدهم. گفتم که، خیلی زرنگ و باهوش است. به هر روی، مجبور شدم خودم پروپوزال بنویسم. گفتم چشم خانوم دکتر. دنده‌ام نرم، چشمم کور، دشت سجاده‌ی من. من وضو با تپشِ پنجره‌ها می­گیرم. «سهراب سپهری». گفتم فقط یک خواهش خانوم‌دکتر، من خیلی بیسواد می‌باشم. باید خیلی من را کمک کنید. خنید. گفت خیلی خوب گفتی. باشد. هوایت را دارم. نفهمیدم به بیسوادیِ من خندید یا به جمله‌ام و طرزِ بیانم. هرچه بود مهم این است که خوشش آمد.
تا الان که دارم این پست را می‌گذارم، چند بار ایمیل زده‌ایم به همدیگر. برای مقالاتِ مرتبط و لتریچر ریویو و اینها. دارد کُمَکَم می‌کند. راستی وقتی به او گفتم که خیلی بیسوادم، گفت که ما هم اولش مثل شما بودیم. الان هم خیلی بلد نیستیم. اندکی بیشتر از شما بلدیم. خواست مثلا فروتن بازی و اینها دربیاورد. گفتم باشد، اصلا تو محمدرضا فروتن. من هم هدیه تهرانی.

خوبیِ این جریانِ پایان‌نامه این است که زندگی‌­ام را از یکنواختی درآورده است. یکم احساسِ کار کردن و از کونِ خر درآمدن بهم دست داده است. یعنی به طورِ کلی احساسِ خوبی دارم. خوب شد این اتفاق افتاد. وقتی رفتم سرچ کردم مقالات مرتبط را، هیچ مقاله‌ای پیدا نکردم که موضوعش حتی 50% شبیه به کارِ من باشد. برای همین هم خیلی به پایان‌نامه‌ام امیدوارم. حالا قرار شده این هفته بروم پیش خانوم‌دکتر پروپوزال نوشتن را شروع کنیم. خداکند تحویلم بگیرد. اینکه این دختره حتی به بهانه‌ی پایان‌نامه هم مرا تحویل بگیرد، حسِ خوبی به من می‌دهد. می­خواهم شماره‌اش را هم بگیرم. فقط نمی‌دانم چجوری!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

ماجراهایی برای تعریف کردن

چند عدد اتفاقِ بد برایم افتاد در این روزها که پتانسیل بالایی داشتند که این وبلاگ را به روزهای اوجش برگردانند. امشب سعی بر آن داریم که با گفتن از این اتفاقات، وبلاگ را به فضای سابقش نزدیک کنیم.
یک- کارورزی مامایی را تمام کردم. اما چگونه؟ تمام کردم تمام کردنی. ( به سبک عربی بخوانید این عبارت را) جنابِ رزیدنتِ اذیت کنِ مامایی روزِ یکی مانده به آخر مرا برداشت با خودش برد به قزوین. رفیتم یک اسبداری. معاینه ای چند انجام داد و تا برگشتیم ساعت شد یکِ بعدازظهر. برگشتیم، هنوز عرقِ ما خشک نشده بود که جنابِ رزیدنت برگشت گفت فلانی چکاره‌ای؟ گفتم کارورز بودم. گفت نه، الان بعدازظهر چکاره‌ای؟ گفتم تهران کاری داشتم که انجام بدهم. خودش را زد به نفهمی!! گفت اگه کاری نداری بیا برویم که من دست تنها هستم. گفتم کاری داشتم که... حرفم را قطع کرد و گفت پس بیا برویم. مرا کشان کشان با خودش برد. واقعا مرا کشان کشان برد. مرا روی زمین می‌کشید دنبالِ خودش. من هرچه دست و پا می‌زدم، کاری از دستم برنمی‌آمد. زیرا دستم به جایی بند نبود. دستِ او اما به چند جا بند بود. خلاصه به من قول داد که ساعت 4 4ونیم مرا تهران برساند. به قولش هم عمل کرد. ساعت 8 رسیدیم تهران.مرا در یکی از ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر پیاده کرد و گفت به سلامت! حالا تصور کنید من با بوی پهنِ اسب در ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر سرگردانم میانِ آن همه جمعیت. بعدش در اتوبوس. ملت یکجوری نگاهم می‌کردند که انگار پدرشان را کشته‌ام. اما من کسی را نکشته بودم. من قربانی بودم. من قربانی جامعه‌ی خشنِ اطرافم بودم. مجرمِ اصلی محیطه که ما رو اینجور بار آورد. مجرمِ اصلی بخته که ما رو تو این راهها برد. خلاصه با بوی گند تا رسیدم خوابگاه 9 اینها بود. عوضش چی چیزی گیر آوردم؟ جنابِ رزیدنت قول داد که حاضریِ روزِ آخرم را بزند.
دو- یکسری مقاله پیدا کردم در رابطه با موضوع پایان نامه م. خیلی خوشحال و خندان رفتم پیش استادِ عزیزتر از جانم. گفت به به. سلام. گفت سلام استاد. خایه مالِتم. گفت آفرین. معذرت خواستم که دیر خدمت رسیدم و او مثل همیشه تاکید کرد که اصلا یادش نبوده من و موضوعِ پایان نامه ام را. به قول معروف من را پشم کرد. بعد یکم درباره مقاله‌هایی که یافته بودم، توضیح دادم و او هم گفت: مشکلی ندارد. الان زنگ می‌زنم به دکتر فلانی که بیاید و کمکت کند پروپوزالت را بنویسی و کارها را با هم انجام دهید. یک هو انگار دنیا را به من هدیه داده باشند. خیلی خوشحال شدم. زنگ زد و آن خانوم دکتر آمد و با هم رفتیم پای دستگاهِ سیتی اسکن. این وسط یک نکته را داخل پرانتز بگویم. در واقع خارج پرانتز دارم می‌گویم، اما شما داخل پرانتز حساب کنید. این دختره که رزیدنتِ بخش رادیولوژی است بسیار بسیار ناز است. در این حد که اگر دوست‌پسرش را از نزدیک نمیشناختم، بهش علاقه مند می‌شدم. در آینده از این خانوم دکتر بیشتر خواهم‌گفت. با هم رفتیم پای سی تی اسکن. سی تی اسکن یک دستگاهی است که سی تی را اسکن می‌کند. خیلی خیلی پیشرفته است. فقط دو نمونه از آن در دنیا یافت می‌شود. یکی در ایران یکی در جهان. دیگر نمونه‌ای از آن نداریم. من را خیلی خوشحال پای دستگاه نشاند و گفت الان برمی‌گردم. 4 ساعت و نیم منتظرش بودم. وقتی برگشت به شوخی گفت که آخ، اصلا یادم رفته بود و اینجا 1 ساعت کاشتمت. البته خودش گفت به شوخی. وگرنه من متوجه نمی‌شدم. من هم به شوخی جواب دادم که ای بابا، همه ما را می‌کارند. البته خودم نگفتم که به شوخی. او هم جدی گرفت و بهش برخورد. البته به شوخی. خودش نگفت به شوخی. خودم حس کردم به شوخی بهش برخورده. سرتان را درد نیاورم. نشستیم پای دستگاه و کلی امیدوارم کرد که مرا کمک می‌کند و اینها. بعدش خداحافظی کردم. در حالی که با خودم فکر می‌کردم که وقتی او مرا تحویل می‌گیرد برای لحظاتی احساسِ لوزر بودن نمی‌کنم. (که این خودش نشانه‌ی دیگریست بر لوزر بودنِ من.)
سه- یک بنده خدایی لطفی کرده بود در حقِ یک بنده خدای دیگر که آن بنده خدای دیگر لطفی کرده بود در حقِ بنده‌خدایی دیگرتر. بنده‌خدای دیگرتر از آشنایانِ من است. آن دو بنده‌خدای اول را اصلا نمیشناختم تا دیشب. دیشب آن بنده‌خدای دیگرتر زنگ زد که فلان کار را میتوانی برایم انجام دهی؟ کمی مِن و مِن کردم. خودش به زبان آمد و گفت اگر سختت نیست. مجبور شدم بگویم سختم نیست. انجام می‌دهم. کاری بود که ربطی به آشنای من نداشت. مالِ بنده‌خدای اول و کمی هم برای بنده‌خدای دیگر بود. اما کارهایش سرِ منِ بدبخت ریخته بود. قرار بود کاری را یک ربعه انجام دهم. ساعت 9 از اتاق زدم بیرون و تا ساعت 1 بعد از نصفه شب داشتم بیرون سگ دو میزدم! باید یکسری پوستر را برای بنده‌خداهای اول و دوم یا همان بنده‌خدای اول و بنده‌خدای دیگر پلات میگرفتم. پلات میدانید چیست؟ به پرینتهای با کیفیت بالا در اندازه های بزرگ میگویند پلات. بنده‌خداهای اول و دوم می‌خواستند در یک کنگره شرکت کنند که عرض کردم، دردسرهایش مانده بود برای من. بعد باید میفرستادم برایشان به یک آدرسی که زنگ زدم آژانس تاکسی تلفنی. طولانی است. اما همینقدر می‌گویم که راننده آژانس پیدا نکرد آدرس را. زنگ زد ساعتِ 1 نصفه شب. گفتم الان خبرت می‌کنم. زنگ زدم به بنده‌خدای شماره دو. گفتم راننده پیدا نکرده آدرس را. خیلی شیک مجلسی برگشت گفت که اشکال ندارد. بگو برگرداند برایت. به جایش فردا صبح پوسترها را به آدرسِ دیگری بفرست. گفتم چشم. من غلامِ شما هستم. خلاصه که صبحِ امروز ساعت 8 بیدار شدم و پیک خبر کردم و پوسترها را فرستادم به آدرسی که گفته بود. دهانم آسفالت شده بود. از آسفالت بزرگراهِ همت-کرج بهتر. یعنی یک چیزِ صاف و تر تمیزی. کلی ماشین آمدند که از دهانِ من برای رفت آمد استفاده کنند. شهردار هم آمد و دهانِ من را به عنوانِ افتخاری دیگر برای شهرداری ِ بزرگِ تهرانِ بزرگ افتتاح کرد. کلی هم شیرینی خوردند همه. از آن بنده‌خدا ها هم به عنوان بانیانِ این آسفالتِ تمیز و زیبا کلی تشکر شد.
پ.ن. ماجرای شماره دو خیلی مفصل است. و همچنان هم ادامه دارد. پستهای آینده ام بیشتر به پایان نامه و آن خانوم دکترِ عزیز خواهم پرداخت.