اینجا را راه انداتختم که مجبور کنم خودم را به نوشتن. دلیلِ مسخره و بیخودی است، میدانم، اما خب همین است که است. اینکه فاصلهی بین نوشتههایم بیشتر شده را به حساب تنبلی و اینها نگذارید. البته خواستید هم بگذارید. اصلا به حسابِ هرچی دوست داشتید بگذارید. بیایید به حسابِ این بگذارید! اما دلیلِ اصلیِ کمتر نوشتنم این است که اتفاقِ خاصی در زندگیام رخ نمیدهد که بخواهم اینجا بنویسم. میدانید؟ من یک زندگیِ تخمیِ روتینی از برای خودم دارم. و اگر بخواهم بنویسم، باید هی چیز میزهای تکراری بنویسم. از پایاننامه و کارورزی و خوابگاه و اینها. اینکه هر روز باید بروم بیمارستان و حاضری بزنم. اینکه یک سری دختر دور و بَرَم هستن که باید باهاشان لاس بزنم. اینکه یک سری دختر هم در دانشکده و بیمارستان دور و بَرَم هستند که من بهشان علاقه دارم یا زمانی داشتهام. اینکه یک سری دختر هم هستند که بهشان هیچ علاقهای ندارم، بلکه ازشان متنفر هستم. -اما متاسفانه یا خوشبختانه هیچ دختری دور و بَرَم نیست که از من خوشش بیاید یا میآمده. نه راستش یک عدد هست که همین امروز داشتیم با هم درباره پایاننامهش صحبت میکردیم و اصرار میکرد که حتما در جلسه دفاعش شرکت کنم (یا کنیم) و من میگفتم که نخیر، من در زمان دفاعِ شما در تهران نیستم و باید برگردم شهرستان، زیرا خوابگاه تعطیل است و جایی برای ماندن نداریم. بعد هی اصرار میکرد و میگفت که پس در زمانِ دفاع بقیه بچههای کلاس هم نیستی؟ و من جواب میدادم که نیستم.( بین خومان باشد نمیدانم چرا دلم به حالش سوخت.)- اینکه یک سری خانوم دکتر و آقای دکتر هستند که باید هربار که میروم بیمارستان خایهمالیشان را بکنم. (درست خواندید؛ خایهمالیِ خانوم دکتر. چگونه؟ اینگونه که در اینجا منظور از خایهمالی مالاندنِ بیضه نیست، بلکه منظور پاچهخاری و خودشیرینی و اینجور کارهاست.) اینکه یک سری دکتر یا مهندس خود را موظف میدانند که برینند به دانشجوها و خب اینها هی میرینند بِهِم. اینکه پایاننامهام کمی جلو رفته یا اینکه نرفته و به بنبست خورده (و من به تخمم نیست). اینکه در خوابگاه چه وضعِ گندی داریم. و ...
بگذارید برای خلاصه، امروز را به طور مثال تعریف کنم: صبحِ زود بلند شدم رفتم کارورزی، استاد من را انداخت بیرون و گفت که حاضری برایت نمیزنم چون تعداد کارورزها امروز زیاد است. بعد خواستم بروم واحدهایم را در آموزش سر و سامان دهم (امروز روز آخرِ انتخاب واحد بود)، اما شلوغ بود و نتوانستم و واحدهایم در مرحله ی "گا" قرار دارد. بعد اینکه استاد راهنمایم رفته مسافرت و تا سهشنبه نمیآید و باید بمانم در کف برای دیتای پایاننامهام. اینکه رفتم برای خوابگاه صحبت کنم، اما فایدهای نداشت و ترم بعد یعنی ترمِ پاییز به ما خوابگاه نمیدهند. مگر اینکه دهانمان را سرویس کنند که ما اجازه اینکار را به آنها میدهیم. بله درست خواندید؛ اجازه میدهیم زیرا مجبور هستیم. همه اینها تا ظهر بود. بعدش گرفتم خوابیدم که خیلی هم چسبید. همین.
اما امشب میخواهم برایتان یک سری حکایت تعریف کنم. از داستانِ زندگیام و درسهایی که در زندگی گرفتهام:
من از زندگی درس گرفتهام که عشق حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم، (من آدمِ خیلی کم مسافرت روندهای هستم و در زندگیام کلا سه بار مسافرت رفتهام) من رفتم یک جایی برای غواصی. یک خانومِ مربیای بود آنجا که من خیلی از او خوشم آمد. بله درست خواندید؛ خانوم مربیِ غواصی. زیرا آقای مربی آن موقع رفته بود غواصی. این خانومِ مربی آمد و در یک کلاس خصوصیِ یک نفره، برای من علامتهای زیر آب را توضیح داد. غافل از اینکه من شیفته وجناتِ این خانوم شده بودم و اصلا متوجه درسهایی که به من میداد نبودم. و ممکن بود هنگام غواصی زیر آب غرق بشوم. حیف که هنگام غواصی یک آقای مربیِ سبیلکلفت آمد با من زیرِ آب. البته چندان هم سبیلش کلفت نبود. اما اینها مهم نیست، مهم این است که فکر کنم آن خانوم مربیِ نهایتا دو سه سال بزرگتر از من بود، اما مربیِ غواصی آنجا بود. در آن لحظه من فهمیدم که عشق حد و مرز ندارد و آدم ممکن است از هر دختری در هر جایی خوشش بیاید.
من از زندگی درس گرفتهام که حماقت حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (طبیعتا همان مسافرتِ بالایی) من یک عدد کفش دیدم که خیلی با قیمت مناسب و خیلی خوب و خیلی شیک بود. کفشی که همیشه در رویاهایم آن را میدیدم. و از بچگی خیلی دوست داشتم که از آن کفشها داشته باشم. یک کفشِ رویایی! آن هم در یک مغازه مطمئن. بله درست خواندید. مغازه مطمئن؛ زیرا یک برندِ خیلی معتبر بود. اما نخریدمش. هنوز هم مانده ام در کفِ اینکه چرا همچین حماقتی کردم. منی که آنهمه هم در آن برهه زمانی به کفش نیاز داشتم. این نشان میدهد که هرآدمی، حتی به احمقیِ من، باز هم هر لحظه امکان دارد همگان را متعجب کرده و هِی حماقتِ بزرگتری را مرتکب شود.
من از زندگی درس گرفتهام (خسته نشدید این همه چرت و پرت خواندید؟ هنوز هم منتظرِ یک درس بدردخور هستید؟ نگردید. همه شان همین اندازه مزخرف هستند.) که خوب بودنِ پول حد و مرزی ندارد. یعنی هرچقدر که پول داشتهباشی، بیشتر از آن هم اگر بتوانی بدست بیاوری، باید بیاوری. زیرا هیچ چیز در دنیا و آخرت اندازه پول مهم نیست. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (همان بالایی) ما هی در خیابان ماشینهای گرانقیمت میدیدیم و من هی دلم میخواست. مخصوصا دوج و مخصوصاَتر شورولت. من خیلی شورولت را دوست دارم. اما شورولت ندارم. و آن روزهایی که در مسافرت بودیم، کارم شده بود زل زدن به ماشینهای مردم. که هی با شورولت از کنارِ ما رد میشدند. بعد من تصمیمِ مهمی گرفتم، که همواره تلاشم بر این باشد که سعی کنم که پولدار بشوم. زیرا هیچ چیزی به اندازه پول خوب نیست. هیچ چیز غیر از شورولتِ کروک. بله درست خواندید؛ شورولت کروکِ قرمز رنگ.
من از زندگی درس گرفته ام که همواره سعی کنم از زندگی درس بگیرم. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (دقیقا همان بالایی) من درسهای زیادی گرفتم. و به این نتیجه رسیدم که هیچگاه برای درس گرفتن دیر نیست. و همواره باید در تمامیِ مقاطعِ زندگی، از همه چیز، درس گرفت. مهم این است که آن درسها هیچوقت بدردِ زندگیِ آدم نمیخورند. زیرا کونِ عملی کردنِ درسها را نداریم. بله؟ کردن که کون نمیخواهد و چیزِ دیگری میخواهد؟ نه منظورم آن کردن نیست. درست بخوانید! منظورم این است که ما تنبلتر از این حرفها هستیم که حرکتی بکنیم. و این خودش درسِ بزرگی است.
بگذارید برای خلاصه، امروز را به طور مثال تعریف کنم: صبحِ زود بلند شدم رفتم کارورزی، استاد من را انداخت بیرون و گفت که حاضری برایت نمیزنم چون تعداد کارورزها امروز زیاد است. بعد خواستم بروم واحدهایم را در آموزش سر و سامان دهم (امروز روز آخرِ انتخاب واحد بود)، اما شلوغ بود و نتوانستم و واحدهایم در مرحله ی "گا" قرار دارد. بعد اینکه استاد راهنمایم رفته مسافرت و تا سهشنبه نمیآید و باید بمانم در کف برای دیتای پایاننامهام. اینکه رفتم برای خوابگاه صحبت کنم، اما فایدهای نداشت و ترم بعد یعنی ترمِ پاییز به ما خوابگاه نمیدهند. مگر اینکه دهانمان را سرویس کنند که ما اجازه اینکار را به آنها میدهیم. بله درست خواندید؛ اجازه میدهیم زیرا مجبور هستیم. همه اینها تا ظهر بود. بعدش گرفتم خوابیدم که خیلی هم چسبید. همین.
اما امشب میخواهم برایتان یک سری حکایت تعریف کنم. از داستانِ زندگیام و درسهایی که در زندگی گرفتهام:
من از زندگی درس گرفتهام که عشق حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم، (من آدمِ خیلی کم مسافرت روندهای هستم و در زندگیام کلا سه بار مسافرت رفتهام) من رفتم یک جایی برای غواصی. یک خانومِ مربیای بود آنجا که من خیلی از او خوشم آمد. بله درست خواندید؛ خانوم مربیِ غواصی. زیرا آقای مربی آن موقع رفته بود غواصی. این خانومِ مربی آمد و در یک کلاس خصوصیِ یک نفره، برای من علامتهای زیر آب را توضیح داد. غافل از اینکه من شیفته وجناتِ این خانوم شده بودم و اصلا متوجه درسهایی که به من میداد نبودم. و ممکن بود هنگام غواصی زیر آب غرق بشوم. حیف که هنگام غواصی یک آقای مربیِ سبیلکلفت آمد با من زیرِ آب. البته چندان هم سبیلش کلفت نبود. اما اینها مهم نیست، مهم این است که فکر کنم آن خانوم مربیِ نهایتا دو سه سال بزرگتر از من بود، اما مربیِ غواصی آنجا بود. در آن لحظه من فهمیدم که عشق حد و مرز ندارد و آدم ممکن است از هر دختری در هر جایی خوشش بیاید.
من از زندگی درس گرفتهام که حماقت حد و مرز ندارد. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (طبیعتا همان مسافرتِ بالایی) من یک عدد کفش دیدم که خیلی با قیمت مناسب و خیلی خوب و خیلی شیک بود. کفشی که همیشه در رویاهایم آن را میدیدم. و از بچگی خیلی دوست داشتم که از آن کفشها داشته باشم. یک کفشِ رویایی! آن هم در یک مغازه مطمئن. بله درست خواندید. مغازه مطمئن؛ زیرا یک برندِ خیلی معتبر بود. اما نخریدمش. هنوز هم مانده ام در کفِ اینکه چرا همچین حماقتی کردم. منی که آنهمه هم در آن برهه زمانی به کفش نیاز داشتم. این نشان میدهد که هرآدمی، حتی به احمقیِ من، باز هم هر لحظه امکان دارد همگان را متعجب کرده و هِی حماقتِ بزرگتری را مرتکب شود.
من از زندگی درس گرفتهام (خسته نشدید این همه چرت و پرت خواندید؟ هنوز هم منتظرِ یک درس بدردخور هستید؟ نگردید. همه شان همین اندازه مزخرف هستند.) که خوب بودنِ پول حد و مرزی ندارد. یعنی هرچقدر که پول داشتهباشی، بیشتر از آن هم اگر بتوانی بدست بیاوری، باید بیاوری. زیرا هیچ چیز در دنیا و آخرت اندازه پول مهم نیست. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (همان بالایی) ما هی در خیابان ماشینهای گرانقیمت میدیدیم و من هی دلم میخواست. مخصوصا دوج و مخصوصاَتر شورولت. من خیلی شورولت را دوست دارم. اما شورولت ندارم. و آن روزهایی که در مسافرت بودیم، کارم شده بود زل زدن به ماشینهای مردم. که هی با شورولت از کنارِ ما رد میشدند. بعد من تصمیمِ مهمی گرفتم، که همواره تلاشم بر این باشد که سعی کنم که پولدار بشوم. زیرا هیچ چیزی به اندازه پول خوب نیست. هیچ چیز غیر از شورولتِ کروک. بله درست خواندید؛ شورولت کروکِ قرمز رنگ.
من از زندگی درس گرفته ام که همواره سعی کنم از زندگی درس بگیرم. زیرا یک بار که به مسافرت رفته بودیم (دقیقا همان بالایی) من درسهای زیادی گرفتم. و به این نتیجه رسیدم که هیچگاه برای درس گرفتن دیر نیست. و همواره باید در تمامیِ مقاطعِ زندگی، از همه چیز، درس گرفت. مهم این است که آن درسها هیچوقت بدردِ زندگیِ آدم نمیخورند. زیرا کونِ عملی کردنِ درسها را نداریم. بله؟ کردن که کون نمیخواهد و چیزِ دیگری میخواهد؟ نه منظورم آن کردن نیست. درست بخوانید! منظورم این است که ما تنبلتر از این حرفها هستیم که حرکتی بکنیم. و این خودش درسِ بزرگی است.