۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

همچین ماستم روش بود...

ماجراهای جالبی در کارورزی اتفاق می افتد. امروز میخواهم کمی از این اتفاقات بگویم. اول اجازه میخواهم کمی درباره خودِ کارورزی صحبت کنم. کارورزی بر دو نوع است: نوع اول نوعی است که در آن میشود لاس زد. این نوع معمولا در تهران اتفاق میافتد. نوع دوم نوعِ کثافت است. که در آن معمولا نمیشود لاس زد. این نوع در مردآبادِ کرج اتفاق می افتد. تهران محلِ واقع شدنِ بیمارستانِ دام های کوچک است. کسانی که به آنجا مراجعه میکنند، معمولا آدم های متمولی هستند که به دو بخشِ آقایان و خانومها تقسیم میشوند. خانوم ها هم به دو دسته زن و دختر تقسیم میشوند. من علاقه مند به بخشِ آخرم. اما بخش مردآباد تقسیم بندیِ خاصی ندارد. یکسری دامدار هستند که علاقه ای به دامشان ندارند. محضِ رضای خدا دامشان را می آورند به بیمارستان. دامشان هم بی برو و برگرد میمیرد. به همین دلیل در سالهای اخیر، روز به روز از تعداد مراجعان به بیمارستان مردآباد کاسته شده. تا جایی که معمولا در کارورزیِ مردآباد بیکاریم. در ایامِ بیکاری کاری نداریم جز خوابیدن. در حقیقت بنده کاری ندارم جز خوابیدن. بقیه دانشجوها میروند دنبال تحقیق و مقاله. من اما کونِ کاری جز خوابیدن ندارم. میروم در نمازخانه و میگیرم میخوابم. صبح ها ساعت 8 حاضری میزنم و بعد میخوابم تا ظهر. سپس بیدار میشوم و میروم حاضری ام را تجدید میکنم. بدین صورت روزها را میگذرانم.
چند روز پیش رفتم پیش مهندسِ بخش مامایی. پرسیدم مهندس چرا بنزین تموم شد؟ گفت حروم شُــــــد. گفتم چرت و پرت میگویی مهندس؟ گفت دنده که رو 4 بیاد، سرعت روی 80 بیاد، مصرفِ سوخت و سرعت تنظیم میشه به دقت. گفتم گرفته ای ما را مهندس؟ گفت بعله. گفتم مهندس چند روز از کارورزی من مانده است؟ گفت الان میگویم. رفت و نگاهی به دفترچه اش اندخت و گفت 8 روز آمده ای مردِ مومن. (مهندس فکر میکند من آدمِ با ایمانی هستم.) گفتم امکان ندارد. گفت گه خوردی.(مهندس فکر میکند من آدمِ گه خوری هستم.) گفتم چرا؟ گفت بیا. (مهندس فکر میکند من آدمِ رونده ای هستم.) دفترچه اش را نشان داد و دیدم راست میگوید. ریده بودم. پیش خودم فکر میکردم که 2 3 روز بیشتر نمانده. 6 روز مانده بود. خواستم چانه بزنم. مهندس اعصاب نداشت. بیخیال شدم.
این اتفاق مال هفته پیش بود. الان که این سطور را پر میکنم، 3 روزش هنوز مانده. تازه این که تمام بشود میشود دو واحد از 10 واحد. هر واحد میشود 7 روز. تا آخر ترم نهایتا 45 تا 50 روز مانده. 5شنبه و جمعه ها تعطیل است. حساب کنید پرتقال فروش را.  خب اینگونه قرار است دهانِ من آسفالت شود. برای همین هفته قبل یک تصمیم مهم گرفتم.
میخواهم کمرِ همت ببندم. میخواهم ازین به پس تلاشم را بیشتر کنم. میخواهم با سعی و کوشش و با استعانت از خداوند متعال، تمامی سد های مقابلم را بشکنم و به جلو بروم. میخواهم تمامِ پل های پشتِ سرم را هم بشکنم. که به عقب بروم. میخواهم از دیوارهای مقابلم نردبان بسازم تا رو به تعالی و شکوه قدم بردارم. میخواهم به جلال و جبروت برسم. میخواهم پله های ترقی را یک به یک طی کنم. میخواهم جلوه ای از عظمت خدا بر روی زمین باشم. میخواهم نشان بدهم انسان اگر بخواهد میتواند نشان بدهد.
شاید باور نکنید، اما یک مرحله ی کوچک، پایان نامه ام را جلو بردم. بله. این نشانه ایست از جانب پروردگارتان تا اجابت کند شما را. تا همه از بهاری سیز و شیرین لذت ببریم.
باز هم شاید باور نکنید اما آن شکستِ عشقیِ هفته قبل روی این اتفاق تاثیر داشت. البته خودم هم باور نمیکنم این یکی را. خیلی بعید است همچون اتفاقی همچین نتیجه ای روی من داشته باشد. ولی به هر حال شما سعی کنید باور کنید.
این روزها که مردآباد میروم، چون ماشین ندارم، مجبورم صبح ها زودتر بیدار شوم تا با سرویس دانشکده بروم. ساعت 6 صبح. ظهرها هم مجبورم با اتوبوسِ پاکدشت آزادی برگردم. چون سرویس نداریم. یکبار در اتوبوس یک خانومی از پشت صدا کرد: آقا آقا. (فکر میکرد من آقا هستم.) برگشتم گفتم بله؟ گفت یکمی پول داری به من بدهی؟ گفتم نه. اندازه کرایه خودم دارم فقط. صدای موتورِ اتوبوس بلند بود و نشنید. گفتم نشنیدم چه میگویی. تکرار کردم. باز هم نشنید. با صدای بلند گفتم: فقط اندازه کرایه خودم پول دارم. یکهو عصبانی شد. بعد لبانش را کج و کنجول کرد و یک نگاهی کرد که معنی اش این بود: خاک بر سرِ گدایِ بدبختِ بی پولِ کثافتِ بی همه چیزِ خاک بر سرت کنم. من مثل یک آقا هیچی نگفتم و رویم را برگرداندم سمتِ جلو.
پ.ن. تیتر یک دیالوگِ بهروز خالی بند در سریال زیر آسمانِ شهر بود که ربطش به بقیه دیالوگ های آن سکانس، در حدِ ربطش به محتوای همین وبلاگ بود.

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

عاشقانه ی 2؟؟ روزِ خوب. روزِ بد. روزِ هر چرت و پرتی دلتان میخواهد


قصد داشتم در آینده ای نزدیک پست عاشقانه 2 را بزنم. در سالگرد اولی حقیقتش. داشتم فکر میکردم به خاطراتی که من را یادِ "او" می اندازد. به افکارم آن اوایل. و بعدتر ها. زمانی که به عنوان رفیق کمی بهش نزدیکتر شدم. و بعد که تصمیم قطعی گرفت برود خارج. و بعد که رفت. و بعد که در فیسبوک چت میکردیم. و بعد که گفت میخواهد بیاید ایران. و بعد ...
خواستم چند تا چیزِ خوب از اینها را بکشم بیرون. چند تا چیز باارزش. البته ارزش اینجا گفتن. وگرنه که همه آن چیزها برای من با ارزش اند. بعد بیایم اینجا باز تعریف کنم و زِر بزنم که من چقدر دوستش داشتم و فلان و بهمان. و جلوی خودم را گرفتم و بروز ندادم. و اینکه یحتمل تا آخر عمر فراموشش نخواهم کرد. و کلی چرت و پرت دیگر. اما اتفاقی که امروز افتاد، باعث شد همین امروز این پست را بنویسم. حالا اینکه در وبلاگ میگذارم یا نه، معلوم نیست.
روزی که برای اولین بار در عمرت خواب بمانی، ممکن است روزِ بدی باشد. یا حداقل این خواب ماندن، نشانه ی یک روزِ بد. امروز صبح خواب ماندم؛ بعد گرفتم تا ظهر خوابیدم. بعدش که از خواب بیدار شدم، مثل همیشه اول رفتم سراغ دانلودِ سریال. نیامده بود هنوز. پس رفتم سراغ فیسبوک و توئیتر و اینستا. اولین پستِ فیسبوک که چشمم خورد، خندیدم. "او" زده بود گات اینگیجد. گات اینگیجد با همان دوست پسرِ 7 8 (یا بیشتر) ساله اش. چه خبری از این بهتر؟ بلاخره دخترِ آروزهای ما سر و سامان گرفته. (عبارت دخترِ آروزها عبارتِ مزخرفی است. و کاملا بیربط به موردِ من. نمیدانم چه چیزی به جایش استفاده کنم.) با همان کسی که همیشه دوستش داشته. گیرم که دختره (حداقل در ظاهر) خیلی سرتر از پسره ست. مهم علاقه است!! همین. عالی بود دیدنِ این صحنه. و بعد من نمیدانم باید اشک بریزم یا چه. اشکی در کار نبود؛ تبریک گفتم و ادامه فیسبوک را چک کردم. بعد هم از فیسبوک زدم بیرون. تصمیم گرفتم اینجا این روزِ خاطره انگیز را ثبت کنم.
میدانم خیلی زشت است آدم به دختری که با کسِ دیگری است، فکر کند. میدانم. مخصوصا وقتی نامزد کرده باشند. اما نمیتوانم قول بدهم که دیگر بهش فکر نکنم. تازه، مگر صرفِ فکر کردن چه عیبیی میتواند داشته باشد. یعنی چه ضرری به آن فرد وارد میکند؟ فقط فکر است دیگر. خاطرات را که نمیتوان کشت! به نظرم تنها ضررش به خود فکر کننده برمیگردد. که روز به روز ممکن است داغان تر شوی. حالا من هم مشکلی با داغان تر شدن ندارم. اصلا حقیقتش حال میکنم. از همان روزِ اولی که از این دختر خوشم آمد، و بعدش که از دخترهای دیگری هم به شکلِ دیگری خوشم آمد، با اینکه میدانستم قرار نیست بهشان برسم، از فکر کردن بهشان خوشم می آمد. سخت است. دردناک است. اما حال میدهد. شاید بخاطرِ اینکه من مازوخیستم. شاید هم دردِ عشق و علاقه همیشه همینگونه باشد.
راستش من کلا به نرسیدن، بیشتر علاقه دارم. خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام که اگر آدم عاشقِ فردی باشد -البته من هنوز عاشق نشده ام- و بهش نرسد، بیشتر کیف میدهد تا اینکه بهش برسد. حالتِ بهترش هم شاید همانی باشدکه من تجربه کردم. که میدانی قرار نیست بهشان برسی. این دختر اولین کسی بود که در زمان دانشجویی بهش علاقه پیدا کردم. و در بین تمام افرادی که در این مدت بهشان علاقه پیدا کردم، آخرین فردیست که رسما نامزد کرده. و این حسِ خیلی خوبی است. نه اینکه به نامزد دیگران فکر کنی. نه. اینکه کسی که بهش فکر میکردی و میکنی، نامزد کرده باشد. سوزش عجیب و عمیقی در جانِ آدم ایجاد میکند. و گفتم که دردش را دوست دارم. و چیزی که این را جالبتر میکند میدانید چیست؟ اینکه بدانی "او" و هیچکدامِ دیگر نمیدانند و احتمالا تا آخر عمر نخواهند فهمید تو بهشان علاقه داشتی. و تو تا آخر عمر به یکی از آنها فکر کنی. همیشه در گوشه ذهنت باشد. خاطراتت را مرور کنی و بخندی. به حال خودت. که در تمام این سالها هیچ تغییری نکرده ای. به هیچ چیز نرسیده ای. و همیشه همان بازنده خواهی بود. همان لوزر! :)
پ.ن. یکی دوسالی میشد ساندتراک "ترور جسی جیمز به دستِ رابرت فوردِ بزدل" را گوش نداده بودم. الان بهترین موقع بود. هروقت این را گوش دادم، بدانید میخواهم زجر بکشم.
پ.ن.2 اگر کسی این وبلاگ را میخواند و دوست دارد حس و حال نویسنده را دریابد، در حین خواندن، ترک 14 (سانگ فور باب) همان آلبومی که گفته بودم را گوش دهد. این هم از پیشنهادِ موسیقیِ امروز!

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

موارد نقضِ پیمانِ آتلانتیکِ شمالی را نام ببرید.

یادم نمی آید که در اینجا به این نکته مهم اشاره کرده باشم که هروقت میخواهم اینجا پست بگذارم -البته نه هروقتِ هروقت؛ هروقتِ بعضی وقت ها-  احساس نیاز به رفع قضای حاجت میکنم. معمولا اواسطِ نگارشِ پست ها. بعد هنگامی که در توالت هستم، فکر میکنم که چه چیزی در ادامه پست بنویسم. یعنی خیلی از حرفهایم در توالت هنگام ریدن به ذهنم میرسد. جانم؟ از چیزهایی که مینویس معلوم بود؟ ها ها ها. مرسی! اینها را نگفته بودم. گفته بودم؟ فکر نمیکنم. به هرحال نکته ای بود که احساس میکردم گفتنش لازم است. اغلب اوقات هم آبکی است کارم. یعنی شماره دویِ آبکی. اینبار اما فکر نمیکنم آبکی باشد. یبوستی چیزی درکار است به گمانم. یعنی حسم این را بهم میگوید. حس میکنم در انتهای روده بزرگم که منتهی میشود به مخرجم، یک سری عنِ سفت ایستاده اند در صف و منتظرند تا دروازه باز شود. اما خب یکم سخت است. چون وقتی سفت باشند، سخت میتوان به آنها شکل داد و به مخرج فشار آمده و درد دارد. یعنی آدم هنگام دفع مدفوع، احساس درد در ناحیه مخرجِ خود میکند. که حتی دیده شده است به پارگی هم منجر شده. اما پیامدِ نرمالش بواسیر است. و بواسیر جزوِ بدترین دردهاست. نصیبِ گرگِ بیایان نشود الهی...
از عن و اینها میگذریم، میرسیم به بحث پایان نامه. میخواهم بارِ علمیِ وبلاگ را ببرم بالا. میخواهم یکم درباره پایان نامه ام توضیح بدهم برایتان. چون شما نیاز دارید بدانید که پایان نامه ام از چه قرار است. پایان نامه ام از قرار خوبی نیست. قرار خوب، قرارِ عاشقانه است. این قراری که پایان نامه من در آن قرار دارد، از قرارنامه کمپ دیوید هم بدتر است. کمپ دیوید میدانید چیست؟ قرار نامه ایست بد. گوگل کنید. قرارنامه آتلانتیکِ شمالی یا ناتو را هم اگر نمیدانید چیست، گوگل کنید تا بفهمید. در آینده بدردتان خواهد خورد. زیرا پیمان آتلانیک شمالی یا ناتو خیلی پیمان مهمی است. و اثر تاثیرگذاری بر جهان پیرامون ما میگذارد. اگر بدانید که پیمان آتلانتیک شمالی یا ناتو چیست، میفهمید که ربطی به اینکه میگویند طرف آدمِ ناتویی است ندارد. و پیمان آتلانتیک شمالی یا ناتو چیزِ دیگری است. من بیشتر از این درباره پیمان آتلانتیک شمالی یا ناتو توضیح نمیدهم. برمیگردیم سر پایان نامه ام.
فکر کنم گفته بودم که موضوع پایان نامه را عوض کرده ام. و آن اولی که بیخود بود را بیخیال شدم. با همان استاد پایان نامه برداشته ام با موضوع "تعیین سنسیتیویتی و اسپسیفیتیِ رادیولوژیِ فرکچرهای جمجه ی کارنیورسها با استفاده از تری دی سی تی اسکن". ها ها. خایه کردید؟ قالب تهی کردید؟ ها ها. من چقدر خفن هستم؟ خیلی زیاد. من آدمِ خیلی خفنی هستم. اما نیامده ام بگویم که چقدر خفن هستم. داستان این است که موضوع را استاد 3 هفته قبل از عید به من داد و زمانی که تعیین کرد برای لتریچر ریویو یا همان بررسی مقالات علمی با همین موضوع، 3 هفته بود. خب الان 4 هفته هم از عید گذشته. خدا وکیلی شما اگر جای این استاد بودید، چه میکردید؟ خودم بودم کونِ طرف را -که خودم باشم- از شانزده ناحیه جر میدادم. اما استادم مهربانتر از این حرفهاست. اما چه شد که هنوز گهی نخورده ام: حقیقتش یک گهِ کوچکی هم خورده ام. رفتم و یکم سرچ زدم و چند تا مقاله پیدا کردم. اما نتوانستم چیزی بخوانم. زیرا نفهمیدم چطور باید مقاله یا ابسترکتش را دانلود کنم. خب آدمی که علمی ترین حرکتِ کلِ 6 سالِ دانشجویی اش کنفرانسی با موضوعِ خیارشور باشد -لال شوم اگر دروغ بگویم. واقعا کنفرانسی داشتم با موضوع خیارشور. که داشتانش مفصل است- ازین بیشتر هم ازش انتظار نمیرود. خواهش میکنم انتظاراتتان را از من پایین بیاورید. از نردبان پایین نیاورد. من عملکردِ بهتری دارم. من دوستِ خوبِ شما هستم. زیبا و جادار و مطمئن هم هستم. انتظاراتتان را پایین بیاورید دیگر نامردها! همین انتظارات نا به جا است که انسانها را به خودکشی سوق میدهد. من اگر خودکشی کردم، عاملش همین انتظارات نا به جای اطرافیان است. همه از من انتظار دارند که نوبل دامپزشکی را ببرم. حالا نوبل هم نشد اسکاری، گلدن گلوبی، لوکارنویی چیزی. میفهمید چه میکشم؟ فشارِ روی من را میبینید؟
اینکه کی میخواهم این کارها را انجام بدهم، نمیدانم. هیچ ایده ای هم ندارم. روز به روز هم از استرسم برای این موضوع کاسته شده میشود. وقتی حسش نیست، خب نیست دیگر.
پست خیلی جدی شد. شاید به دلیل محتوای علمی پست باشد. بلاخره نویسنده این وبلاگ قرار است به زودی نوبل دامپزشکی ببرد.
پ.ن. وان ریپابلیک گوش دهید که غوغا است. غوغا...

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

گه خوری نکنید! و نه بابا. شاکی نیستم. به جان خودم شاکی نیستم. لحنِ حرف زدنم اینطوری است.

اینطور نیست که حرفِ زیادی برای گفتن داشته باشم، خودم را مجبور میکنم که بنویسم. دیوانه ام دیگر. این را که میدانید. آدم خیلی دیوانه ای هستم. با اینکه مخاطب ندارم، پشتِ سرِ هم، فرت و فورت پست میگذارم. عیبی ندارد. خودم حال میکنم. کون لقِ دگران. وای به حالِ دگران...
عجیب است که بعضی وقتها زندگی واقعا عجیب میشود. میدانی باید چکار کنی، اما انجامش نمیدهی. بعد یک عمر حسرتِ آن چیزی که انجامش نداده ای را نمیخوری. چون بقیه عمرت هم هی فرت و فورت یک سری چیزهایی که باید انجامشان میدادی را نداده ای. یک کارهایی باید میکرده ای که نکرده ای. ترتیب چیزهایی را باید میداده ای و نداده ای. ترتیب افرادی را هم باید میداده ای و نداده ای. زندگی پر است از کارهای نکرده. اما اینکه آدم حسرت چیزهایی را بخورد باز خوب است. یعنی هنوز همه چیزت را دایورت نکرده ای. امان از وقتی که دیگر حسرت هم نخوری. این دیگر یکی از خط قرمزهای زندگی است. اگر این را هم رد کنی دو حالت دارد. یا به رستگار واقعی رسیده ای. یا ریده ای. از برای من دومی است. دلیل حسرت نخوردنم هم این نیست که بی عار شده ام. این هم نیست که تعدادشان زیاد شده. این است که حال همین را هم ندارم. حال حسرت خوردن را ندارم. حسرت نمیخورم و این را هم می اندازم قاطی همان کارهای نکرده. کون لق حسرت.
اگر این میزان ولنگاری و بی عاری را که الان در من است، زودتر داشتم معلوم نبود چه بلایی بر سرم می آمد. فقط در همین حد مطمئنم که اگر یک سال زودتر اینجوری بودم، الان از دانشگاه اخراج شده بودم. چیزی که الان هستم، در برابر چیزی که تابستان سال قبل بودم (همان زمان که وبلاگ را راه انداختم و مینوشتم ریده ام و اینها) به مانند اقیانوسِ آرام است در برابر اقیانوس منجمد شمالی! در این حد...
ولی بیایید منطقی باشیم. شما 24 سال سن دارید. هیچ خری نشده اید. میدانید که هیج خری هم نخواهید شد. هیچ کارِ مفیدی انجام نداده اید و میدانید که هیچ کار مفیدی هم انجام نخواهید داد. هیچ وقت رمانس درست و حسابی نداشته اید و میدانید که نخواهید داشت. و و و
گه خورده کسی من را قضاوت کند. گه خورده کسی خودش را به جای من بگذارد. من داستان های خودم را دارم. من کون خودم را دارم. من کونِ کار و تلاش ندارم. من کون خودم را دوست دارم. من دوست دارم کونم کپک بزند اما از جایش تکانش ندهم. پس گه خوریتان را برای خودتان نگه دارید و قضاوت نکنید. من راحتم. امیدم هم به آینده با اندازه کافی بالاست. میدانم که نمیدانم چه خواهم کرد. میدانم که برنامه ای ندارم. میدانم که یک لوزرِ به تمام معنا هستم. لوزر بودن مگر ایراد دارد؟
پ.ن. اینها، چسناله و اینها نیست. اینها واگویه است. اینها را مینویسم که بدانم با خودم چند چندم. گه نخورید لطفا.

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

لطفا راستش را بخواهید...

راستش را میخواهید؟ چندین و چند شب است که دائم به این فکر میکنم که چه بگویم؟ چه بنویسم؟ آخر خیلی وقت است که اینجا ننوشته ام و دوست داشتم چیزی بنویسم که ارزش نوشتن داشته باشد! من خیلی به ارزش ها قائل هستم! بعله داشتم میگفتم. تمام فکر و ذکرم شده بود این وبلاگ. استرس گرفته بودم. استرس گرفته بودم زیرا از یک هو وبلاگم را خیلی دوست دارم و از هویِ دیگر خوانندگان وبلاگم را. چون من به شما اهمیت میدهم. من همه خوانندگان و نوازندگان و ترانه سراهای وبلاگم را عاشقانه دوست میدارم. تمامیِ دلیل نوشتنم شماهایید.
اما از این مزخرفات و خزعبلات بگذریم، حقیقتش هرچقدر در چندین هفته گذشته به اینکه چه چیزی برایتان بنویسم فکر کردم، کمتر چیزی به ذهنم رسید. نه اینکه مُخَم قفل کرده باشد، مخِ من هیچ گاه قفل نمیکند. زیرا من از مخم نان میخورم. بعله. مخم عین ساعت کار میکرد، اما وسواس بیش از حد داشتم برای اینکه چه چچچچچچرتی و پرتی تحویلتان بدهم. آخرِ سر به این نتیجه رسیدم -در حقیقت همین امشب به این نتیجه رسیدم- که بنشینم پشتِ لپتاپ و اجازه بدهم انگشتانم خودشان حرکت کنند و بیافرینند. اما این نکته را هم بگویم که یکی از گزینه ها نوشتن از خاطرات سفرِ یک ماه پیشم بود. اما خاطراتش را نگه میدارم تا به مرور زمان در پست هایم به عنوان حکایات استفاده کرده و شما را قدردانِ زحماتِ خویش بنمایم.
الان که اینها را مینویسم، همانطور که در تاریخ بالای پست میبینید، وسطهای فروردین است و تعطیلاتِ سالِ نو تمام شده و دیگر سالِ نو نیست. بلکه سالِ کهنه است. تبریک هم نمیگویم که پررو نشوید. ما ازین سوسول بازیها هیچ خوشمان نمی آید. تبریکِ سال نو را یک عده بچه سوسولِ میگویند فقط. یا آنهایی که لوزر هستند. لوزر ها همیشه سال نو را تبریک میگویند تا خودشان را به باقیِ انسان ها بچسبانند و جایی درجامعه پیدا کنند. سَری در میانِ سَرها در بیاورند. اما لوزر ها نمیتوانند سرش را دربیاورند. فقط باید سرش را بخورند. از اتاق فرمان اطلاع میدهند که این فحش را زیاد به کار برده ام در وبلاگم، دیگر لوث شده. خب دیگر این فحش را به کار نمیبرم. میگردم و فحش های جدید پیدا میکنم.
برسیم به عید. آاااااااااا من عید را دوست ندارم. نه اینکه دوست نداشته باشم، بلکه دوست ندارم. دلیل هم دارم. دلیلش مهمان ها هستند. من از مهمان ها خوشم نمی آید. باز خوب است مهمان زیاد خانه ما نمی آید. مهمان کم خانه ما می آید. بیشتر به خانه های آشنایان ما میرود. به هرحال من کلن آدمِ اهل مهمان بازی ای نیستم. با مهمان ها بازی نمیکنم. زیرا مهمان ها جنبه باخت ندارند. میزنم میبرمشان، اعصبشان تخمی میشود. حالا بیا و جمعش کن. در واقع من مهمان را دوست ندارم زیرا مرا از کار و زندگی می اندازد. من همیشه سرم در لپتاپم است و دوست ندارم سرم را از لپتاپم بیاورم بیرون. مانند یک کبک سرم را در لپتاپ فرو کرده ام. اما وقتی مهمان می آید، باید سرت را از لپتاپ بیاوری بیرون و آدابِ میزبانی را انجام دهی. از روبوسی مسخره با کسانی که هیچ علاقه ای بهشان نداری گرفته تا پذیرایی و اینها. بدترین چیز هم این است که نمیتوانی با شلوارک بگردی. پدرم گیر میدهد که لباس مناسب بپوش جلوی مهمان. من هم حوصله لباس مناسب ندارم. دوست دارم با همان شلوارکی که خشتکش پاره است و آنقدر پوشیده امش که بوی گه گرفته، همه جا ظاهر شوم. بالا تنه ام هم لخت باشد. البته اگر به من باشد باید همه جایم لخت باشد. زیرا به نظرِ من انسان ها لخت به دنیا آمده اند و باید لخت از دنیا بروند. من لخت گرا نیستم، اما زنانِ لخت گرا را دوست دارم. و از مردانِ لخت گرا متنفرم. لخت بودن خوب نیست. زیرا انسان ها را خدا آفریده و نباید مثل حیوانات لخت باشیم. زیرا حیوانات را خدا نیافریده. من هم شوخی کردم که گفتم دوست دارم لخت باشم. من دوست دارم با شورت بگردم. زیرا آدمِ گرمایی ای هستم. در خوابگاه همیشه با شورت میگردم. در خانه اما به پدر و مادرم احترام میگذارم و با شلوارکی که نه خشتکش پاره است و نه بوی گه میدهد و با تاپ یا تیشرتی مناسب، رفت و آمد میکنم. تا پدر و مادرم از من راضی باشند و مرا قدردانِ دعاهای خویشتن بنمایند.
من خیلی دوست دارم تا پدر و مادرم من را دعا کنند. دعا کنند تا عاقبت به خیر شوم. تا از این لوزری در بیایم. نمیدانم آیا دعای پدر و مادر اینقدر قدرت دارد یا نه. اگر نداشته باشد باید دست به دامن یک آدمِ قویتر شوم. محراب فاطمی ای کسی را پیدا کنم. یادش بخیر. یادِ ناصر سمبادی افتادم. قهرمان پروش اندام بود. یک زمانی که ما بچه بودیم عکسش که عضلاتش 220 کیلومتر قطر داشت را توی کارت ها یا مجلات یا جاهای دیگر میزدند. خیلی خفن بود. خفن و زشت!
یکی از بحث های مورد علاقه من با والدینم همین بحث لباس است. موقعی که مهمان میخواهد بیاید، من میگویم من همینجوری می آیم. آنها میگویند باید لباس مناسب تهیه کنی! من میگویم حالش را ندارم. آنها هم قاطی کرده و میگویند اصلا لازم نکرده بیایی جلوی مهمان. من هم نهایتِ سوءاستفاده را میکنم و میروم در یکی از اتاقها قایم میشوم. خیلی هم حال میدهد. فقط این حرکت یک ریسک بزرگ دارد. خطرناک است. خطر انفجار دارد. زیرا اگر مهمان زیاد بخواهد بماند، من شاشم را نمیتوانم دفع کنم. زیرا برای رفتن به توالت باید از جلوی هال و پذیرایی رد شوی و من نمیتوانم برم. بعد ممکن است منفجر شوم و ادرار همه جای اتاق را بردارد.اینها را گفتم که فکر نکنید همه چیز به همین راحتی است. ما در اینجا همه جور مشکلاتی داریم. خیلی هم سختیِ زیادی میکشیم. همین است که است!!!