۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

من میخندم، شما هم بخندید.

پستی و بلندی، بگیر و نگیر و نمودارِ سینوسی همیشه هست. فقط مالِ ما یکم پستیهایش 12 برابر بلندیهایش است. پستیهایش زیاد است. زیادتر است. خیلی زیادتر. هی در چاه و چاله می افتد وضعِ دور و برمان. می پرسید چه شده؟ هیچ چیزی نشده. نه نه اینکه فکر کنید خب چیزی نشده پس خوب است، این چیزی نشده اصلا خوب نیست. خیلی هم بد است. باید تا الان یک چیزی می شد. خبر داشتید دارم برای پایان نامه ام فعالیت می کنم؟ فعالیتم چند وقت است قطع شده. خودم هم نمی دانم چرا. الان افتاده ام دوباره در همان سکون و در کون! -در کون کسره ندارد. ر در در صامت است. یعنی داخلِ کون- دوباره افتاده ام در وضعیت هیچ گهی نخوردن. نمودارِ وضعِ زندگیمان الان باز شده یک خطِ صاف. نه یک خطِ صافِ صاف در جای صاف. یک خطِ صاف در قعر یک گودال. نه، در قعر یک گه‌دال! بعله گه‌دال بهتر است. گه‌دال جایی است که در آن داله، داله، گه می ریزند و انباشته می کنند برای روزِ مبادا. برای اینکه در هنگامِ سرما و خطرات، از آنها محافظت نماید. حالا گهی که دست و پا ندارد و شال و کلاه ندارد، چگونه می تواند از دیگران مراقبت کند اللهُ اعلم! ما نم دانیم و خایه مالی اش هم به ما نیامده. ما فقط در آن گه‌دال زندگی می کنیم.
خرداد شروع شده و من هنوز حتی شروع به نوشتن پروپوزال هم نکرده ام. یکی نیست بگوید، خب چت مغز، اگر یک درصد پروپوزالت تصویب نشود، چه گهی میخواهی بخوری؟ نمی دانم (باور بفرمایید نمی دانم) چرا اینجوری شده. چرا اصلا جلو نمی رود هیچ چیزی! قدم از قدم آفرین نمی توانم بردارم. آیا مشکل از من است؟ آیا مشکل از دیگریست؟ آیا مشکل از کیهان و جهان هستی است؟ ؟ ؟ ؟
بگذارید یک ماجرای خنده دار تعریف کنم برایتان. به یکی از دوستانم که دوستِ آن خانم دکترِ رزیدنتی که قرار بود مرا کمک کند بود، گفتم که از آن خانم دکتر اجازه بگیرد که شماره اش را به من بدهد که بتوانم راحت تر در تماس با ایشان باشم هماهنگ کنم که کی بیمارستان بروم و ... . اس داده بود به آن خانم دکتر که اجازه هست شماره ات را به فلانی بدهم؟ خانم دکتر جوابی نداده بود.  گفتم ممکن است نخواهد شماره اش را داشته باشم. رفیقم گفت نه بابا. اصلا جوابِ اسِ من را نداد. بعد رفیقم حدس زد احتمالا سرش شلوغ بوده و جواب نداده. گفتم احتمالا همینطور است. چون آنطور دختری به نظر نمی رسد. آنطور دختری که دوست نداشته باشد یک پسرِ نامحرم شماره اش را داشته باشد و اینها. گفتم تو بهتر از من میشناسی اش. چند روز بعد در بیمارستان دیدمش. گفتم  خانم دکتر من فلان روز می آیم و فلان و بهمان. گفت باشد. گفتم بیسار. گفت باشد. تو هم فلان. گفتم چشم چشم. گفتم بهمان؟ گفت فلان و بیسار. خلاصه نمی خواهم سرتان را درد بیاورم. آخرش گفتم راستی خانم دکتر من میتوانم شماره تان را داشته باشم که بتوانم قبلش هماهنگ کنم؟ صرفا برای کار پایان نامه؟ داشتم گوشی ام را از جیبم در می آوردم که وسطِ راهِ در آوردنِ گوشی، یک جورِ خیلی قشنگی که بهم برنخورَد جوابم را داد. خداوکیلی نمره 20 هم کَمَش است. سوالم را ربط داد به اینکه باید با استاد هماهنگ کنی و یهو بحثِ شماره پیچیده شد. و اینجانب در دَم خفه گشتم! ضمنِ تحسینِ مجدد ایشان بخاطر جوابِ محیر العقولی که در لحظه از مخیله شان درآوردند و در صورت بنده کوبیدند، از همین تریون اعلام می کنم که به خدایِ احد و واحد فقط و فقط برای کارِ پایان نامه می خواستم شماره اش را. درست است از چهره و مدلِ ایشان خوشم می آید، اما به خدا آخرین باری که به ایشان به صورت آنطوری فکر کردم، ماهِ اولِ سالِ اول بود. که میکند 6 سالِ پیش. بعدش فهمیدم با دکتر فرزاد با هم هستند و من کاری به کارِشان نداشتم. اما واقعا چرا اینطور رفتار کردند، درحالی که خیلی از دخترهای مذهبی دانشکده خیلی راحت شماره شان را می دهند؟ ایشان که اصلا مذهبی هم نیستند. واقعا در مورد من چه فکری کردند؟ اصلا با یک شماره مگر چکاری میتوان کرد؟ آن هم من که اینقدر تابلو همیشه جلوی چشمشان هستم... آیا اینطور؟ آیا اینگونه؟ آیا اصلا بدین صورت؟ ؟ ؟ ؟
حالا الله وکیلی این مسئله ی شماره به هیچ وجه مسئله مهمی نیست. فقط کارِ من سخت تر می شود با این اوصاف. ولی خب هنوز هم ایشان را برای آن پاسخِ عجیب و غریبشان تحسین میکنم. مُحَسِنِ شان هستم. مَحُسِن حَسان بگو! دمش هم گرم. لازم بود بریند یک جور خوبی بهم. احساس نیاز به گه می کردم همچی یک کمی.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

زندگی شیرین می‌شود؟

از پایان نامه‌ام راضی‌ام. چرا که خوب است. چرا که با استاد خوبی برداشته‌ام. چرا که ظاهرا کسی قبل از من روی این موضوع کار نکرده. چرا که با یک رزیدنت محشر دارم کار می‌کنم.
کار پایان‌نامه‌ام روندش دارد به سختی طی می‌شود. همچنان در اولش دارم درجا می‌زنم. هرچی بیشتر سرچ می‌کنم، بیشتر می‌یابم. شنیده‌اید می‌گویندهرچه بیشتر گشتم، کمتر پیدا کردم؟ غلط است. من اعتراض دارم. گه خورده هرکسی همچین گهی خورده. مگر می‌شود آدم بیشتر بگردد و کمتر پیدا کند؟ شما خودتان بگویید. اصلا با عقل آدمی جور در می‌آید؟ من که می‌گویم نه. چون من خیلی آدم هستم. تجربه به ما نشان داده که هرکسی بیشتر بگردد، بیشتر هم پیدا می‌کند. یا حداقل از یافته‌هایش که کم نمی‌شود. من اگر یک ساعت بگردم و 2 چیز پیدا کنم، سپس 3 ساعتِ دیگر بگردم، اگر چیزی هم پیدا نکنم، آن دو چیز اول را هنوز پیدا کرده‌ام. دیدید چقدر چرت بود؟ چقدر راحت می‌شود زیر سوال برد. خب برگردیم سر اصلِ موضوع. من بیشتر گشتم و بیشتر پیدا کردم. ولی باز هم چیز مفیدی پیدا نکردم. با راهنماییهای خانوم دکتر یکم بیشتر و مفیدتر گشتم. ولی خب باز هم چیزی پیدا نشد. معلوم می‌شود کسی روی این موضوع کار نکرده. هیچکس. اولین نفر در دنیا خودِ بنده می‌باشم. حال کنید با ذهنِ من که چقدر نو و بدیع است. چه چیزهایی که به ذهنِ من نمی‌رسد. واقعا عالی‌ام. البته خب این ربطی به این ندارد که ایده از استاد راهنمایم بوده. توفیری در اصلِ ماجرا که نوآور بودن اینجانب است، ایجاد نمی‌کند.
من یک آدمِ خیلی نوآور هستم. همیشه نو می‌آورم. شاید به همین دلیل باشد که دلها را آزار می‌دهم. می‌دانید که می‌گویند نو که آمد به بازار، کهنه می‌شود دل‌آزار. این ضرب‌المثل فارسی درست است. برخلاف آن بالایی. من واقعا آدمِ دل‌آزاری هستم. زیرا نوآوریهای من کونِ ملت را جر داده. در این حد. همه همیشه اعصابشان خوردِ خاکشیر است که چرا من اینقد نوآوری به خرج می‌دهم. نوآوری هم حدی دارد دیگر! نوآوری مانند فن‌آوری نیست. زیرا فن‌آوری حد ندارد. دنیا پر از فن‌آوریهای نوین است و هرروزه برتعدادِ آنها افزوده می‌شود. دقت کرده‌اید فن‌آوری چه ترجمه تخمی‌ای برای تکنولوژی است؟ تکنولوژی عمرا بر آوردنِ فن دلالت داشته باشد. مترجم اینجا را ریده. نوآوری به خرج نداده. یک آدمِ نوآوری به مانندِ من باید این را ترجمه می‌کرده. کسی که موضوعِ پایان‌نامه‌اش اینقدر خفن باشد.
موضوع پایان‌نامه‌ام را قبلا توضیح داده‌ام. دیگر توضیحِ اضافه نمی‌دهم. به چیزهای مهمتر می‌پردازم. اینکه استادم چقدر حال بهم داد. البته در حقیقت قصد داشت بدهد، که ناکام ماند. بخشِ رادیولوژی دو عدد رزیدنتِ دختر دارد که یکی داف است و دیگری نیست. آنکه داف نیست که دخترِ بدی نیست، اما من باهاش فعلا کاری ندارم. اما آن یکی که داف است را از سالِ اول زیرِ نظر داشتم. چهره‌ی سردِ بامزه و باحالی دارد. من از چهره‌اش خوشم می‌آمد. آن دختر دوسال بالاتر از من می‌خواند. بعد یک دوست‌پسر از ورودیِ خودشان داشت که خیلی به چشمِ برادری خوشتیپ و خوشگل بود. خیلی این دو به هم می‌آمدند. جالب اینکه هردو هم شاگرد زرنگ بودند. هردو رتبه­‌ی یکِ رشته‌ای که در آن برای تخصص شرکت کردند را آوردند. حالا من آدمِ باشخصیتی هستم که به دوست‌دخترِ دیگران نگاه نمی‌کنم و کاری باهاشان ندارم. برای این هم به آن دختر نگاه نمی‌کردم. هربار که باهایش رودررو می‌شدم یا کاری باهایَش داشتم –شِت! چه ترکیبِ تخمی‌ای است "باهایَش"- چشمانم را می‌بستم که خدای ناکرده مرتکبِ فعلِ حرام نشوم! این اتفاق ادامه داشت تا هفته‌ی پیش که استاد راهنمایم من را هل داد به سمتِ رزیدنتِ مورد نظر. اینبار چشمانم را گشودم. زیرا استادم محکم هل داد و نزدیک بود بخورم به رزیدنتِ دافِ مورد نظر. بعد از اینکه نخوردم، استاد خندید و گفت برو باهایَش -شت! باز هم "باهایَش"- پروپوزالت را بنویس. گفتم چشم. اما رزیدنتِ دافِ مورد نظر در دسترس نمی‌باشد لطفا بعدا شماره‌گیری نمایید. با تشکر بوق بوق بوق... نه اشتباه گفتم صبر کنید. رزیدنتِ دافِ مورد نظر آبِ پاکی را ریخت روی دستانم. زیرا من دستهای آلوده ای داشتم. نیاز به آبِ پاکی داشتم تا تطهیرشان کنم. رزیدنتِ محترم که خیلی هوای من را داشت، دستانم را شست تا دچارِ بیماری نشوم. سپس آبِ پاکیِ دیگری را ریخت روی دستانم. بدین معنی که گفت من برایت پروپوزال نمی‌نویسم، زیرا وقتش را ندارم. گفت اما در تمامیِ مراحلش کمکت می‌کنم. گفت شده جمله به جمله برایت اصلاح می‌کنم، اما خودم  نمی‌نویسم برایت. راستش نفهمیدم از کجا فهمید من آنقدر گشاد هستم که دوست ندارم خودم کاری انجام بدهم. گفتم که، خیلی زرنگ و باهوش است. به هر روی، مجبور شدم خودم پروپوزال بنویسم. گفتم چشم خانوم دکتر. دنده‌ام نرم، چشمم کور، دشت سجاده‌ی من. من وضو با تپشِ پنجره‌ها می­گیرم. «سهراب سپهری». گفتم فقط یک خواهش خانوم‌دکتر، من خیلی بیسواد می‌باشم. باید خیلی من را کمک کنید. خنید. گفت خیلی خوب گفتی. باشد. هوایت را دارم. نفهمیدم به بیسوادیِ من خندید یا به جمله‌ام و طرزِ بیانم. هرچه بود مهم این است که خوشش آمد.
تا الان که دارم این پست را می‌گذارم، چند بار ایمیل زده‌ایم به همدیگر. برای مقالاتِ مرتبط و لتریچر ریویو و اینها. دارد کُمَکَم می‌کند. راستی وقتی به او گفتم که خیلی بیسوادم، گفت که ما هم اولش مثل شما بودیم. الان هم خیلی بلد نیستیم. اندکی بیشتر از شما بلدیم. خواست مثلا فروتن بازی و اینها دربیاورد. گفتم باشد، اصلا تو محمدرضا فروتن. من هم هدیه تهرانی.

خوبیِ این جریانِ پایان‌نامه این است که زندگی‌­ام را از یکنواختی درآورده است. یکم احساسِ کار کردن و از کونِ خر درآمدن بهم دست داده است. یعنی به طورِ کلی احساسِ خوبی دارم. خوب شد این اتفاق افتاد. وقتی رفتم سرچ کردم مقالات مرتبط را، هیچ مقاله‌ای پیدا نکردم که موضوعش حتی 50% شبیه به کارِ من باشد. برای همین هم خیلی به پایان‌نامه‌ام امیدوارم. حالا قرار شده این هفته بروم پیش خانوم‌دکتر پروپوزال نوشتن را شروع کنیم. خداکند تحویلم بگیرد. اینکه این دختره حتی به بهانه‌ی پایان‌نامه هم مرا تحویل بگیرد، حسِ خوبی به من می‌دهد. می­خواهم شماره‌اش را هم بگیرم. فقط نمی‌دانم چجوری!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

ماجراهایی برای تعریف کردن

چند عدد اتفاقِ بد برایم افتاد در این روزها که پتانسیل بالایی داشتند که این وبلاگ را به روزهای اوجش برگردانند. امشب سعی بر آن داریم که با گفتن از این اتفاقات، وبلاگ را به فضای سابقش نزدیک کنیم.
یک- کارورزی مامایی را تمام کردم. اما چگونه؟ تمام کردم تمام کردنی. ( به سبک عربی بخوانید این عبارت را) جنابِ رزیدنتِ اذیت کنِ مامایی روزِ یکی مانده به آخر مرا برداشت با خودش برد به قزوین. رفیتم یک اسبداری. معاینه ای چند انجام داد و تا برگشتیم ساعت شد یکِ بعدازظهر. برگشتیم، هنوز عرقِ ما خشک نشده بود که جنابِ رزیدنت برگشت گفت فلانی چکاره‌ای؟ گفتم کارورز بودم. گفت نه، الان بعدازظهر چکاره‌ای؟ گفتم تهران کاری داشتم که انجام بدهم. خودش را زد به نفهمی!! گفت اگه کاری نداری بیا برویم که من دست تنها هستم. گفتم کاری داشتم که... حرفم را قطع کرد و گفت پس بیا برویم. مرا کشان کشان با خودش برد. واقعا مرا کشان کشان برد. مرا روی زمین می‌کشید دنبالِ خودش. من هرچه دست و پا می‌زدم، کاری از دستم برنمی‌آمد. زیرا دستم به جایی بند نبود. دستِ او اما به چند جا بند بود. خلاصه به من قول داد که ساعت 4 4ونیم مرا تهران برساند. به قولش هم عمل کرد. ساعت 8 رسیدیم تهران.مرا در یکی از ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر پیاده کرد و گفت به سلامت! حالا تصور کنید من با بوی پهنِ اسب در ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر سرگردانم میانِ آن همه جمعیت. بعدش در اتوبوس. ملت یکجوری نگاهم می‌کردند که انگار پدرشان را کشته‌ام. اما من کسی را نکشته بودم. من قربانی بودم. من قربانی جامعه‌ی خشنِ اطرافم بودم. مجرمِ اصلی محیطه که ما رو اینجور بار آورد. مجرمِ اصلی بخته که ما رو تو این راهها برد. خلاصه با بوی گند تا رسیدم خوابگاه 9 اینها بود. عوضش چی چیزی گیر آوردم؟ جنابِ رزیدنت قول داد که حاضریِ روزِ آخرم را بزند.
دو- یکسری مقاله پیدا کردم در رابطه با موضوع پایان نامه م. خیلی خوشحال و خندان رفتم پیش استادِ عزیزتر از جانم. گفت به به. سلام. گفت سلام استاد. خایه مالِتم. گفت آفرین. معذرت خواستم که دیر خدمت رسیدم و او مثل همیشه تاکید کرد که اصلا یادش نبوده من و موضوعِ پایان نامه ام را. به قول معروف من را پشم کرد. بعد یکم درباره مقاله‌هایی که یافته بودم، توضیح دادم و او هم گفت: مشکلی ندارد. الان زنگ می‌زنم به دکتر فلانی که بیاید و کمکت کند پروپوزالت را بنویسی و کارها را با هم انجام دهید. یک هو انگار دنیا را به من هدیه داده باشند. خیلی خوشحال شدم. زنگ زد و آن خانوم دکتر آمد و با هم رفتیم پای دستگاهِ سیتی اسکن. این وسط یک نکته را داخل پرانتز بگویم. در واقع خارج پرانتز دارم می‌گویم، اما شما داخل پرانتز حساب کنید. این دختره که رزیدنتِ بخش رادیولوژی است بسیار بسیار ناز است. در این حد که اگر دوست‌پسرش را از نزدیک نمیشناختم، بهش علاقه مند می‌شدم. در آینده از این خانوم دکتر بیشتر خواهم‌گفت. با هم رفتیم پای سی تی اسکن. سی تی اسکن یک دستگاهی است که سی تی را اسکن می‌کند. خیلی خیلی پیشرفته است. فقط دو نمونه از آن در دنیا یافت می‌شود. یکی در ایران یکی در جهان. دیگر نمونه‌ای از آن نداریم. من را خیلی خوشحال پای دستگاه نشاند و گفت الان برمی‌گردم. 4 ساعت و نیم منتظرش بودم. وقتی برگشت به شوخی گفت که آخ، اصلا یادم رفته بود و اینجا 1 ساعت کاشتمت. البته خودش گفت به شوخی. وگرنه من متوجه نمی‌شدم. من هم به شوخی جواب دادم که ای بابا، همه ما را می‌کارند. البته خودم نگفتم که به شوخی. او هم جدی گرفت و بهش برخورد. البته به شوخی. خودش نگفت به شوخی. خودم حس کردم به شوخی بهش برخورده. سرتان را درد نیاورم. نشستیم پای دستگاه و کلی امیدوارم کرد که مرا کمک می‌کند و اینها. بعدش خداحافظی کردم. در حالی که با خودم فکر می‌کردم که وقتی او مرا تحویل می‌گیرد برای لحظاتی احساسِ لوزر بودن نمی‌کنم. (که این خودش نشانه‌ی دیگریست بر لوزر بودنِ من.)
سه- یک بنده خدایی لطفی کرده بود در حقِ یک بنده خدای دیگر که آن بنده خدای دیگر لطفی کرده بود در حقِ بنده‌خدایی دیگرتر. بنده‌خدای دیگرتر از آشنایانِ من است. آن دو بنده‌خدای اول را اصلا نمیشناختم تا دیشب. دیشب آن بنده‌خدای دیگرتر زنگ زد که فلان کار را میتوانی برایم انجام دهی؟ کمی مِن و مِن کردم. خودش به زبان آمد و گفت اگر سختت نیست. مجبور شدم بگویم سختم نیست. انجام می‌دهم. کاری بود که ربطی به آشنای من نداشت. مالِ بنده‌خدای اول و کمی هم برای بنده‌خدای دیگر بود. اما کارهایش سرِ منِ بدبخت ریخته بود. قرار بود کاری را یک ربعه انجام دهم. ساعت 9 از اتاق زدم بیرون و تا ساعت 1 بعد از نصفه شب داشتم بیرون سگ دو میزدم! باید یکسری پوستر را برای بنده‌خداهای اول و دوم یا همان بنده‌خدای اول و بنده‌خدای دیگر پلات میگرفتم. پلات میدانید چیست؟ به پرینتهای با کیفیت بالا در اندازه های بزرگ میگویند پلات. بنده‌خداهای اول و دوم می‌خواستند در یک کنگره شرکت کنند که عرض کردم، دردسرهایش مانده بود برای من. بعد باید میفرستادم برایشان به یک آدرسی که زنگ زدم آژانس تاکسی تلفنی. طولانی است. اما همینقدر می‌گویم که راننده آژانس پیدا نکرد آدرس را. زنگ زد ساعتِ 1 نصفه شب. گفتم الان خبرت می‌کنم. زنگ زدم به بنده‌خدای شماره دو. گفتم راننده پیدا نکرده آدرس را. خیلی شیک مجلسی برگشت گفت که اشکال ندارد. بگو برگرداند برایت. به جایش فردا صبح پوسترها را به آدرسِ دیگری بفرست. گفتم چشم. من غلامِ شما هستم. خلاصه که صبحِ امروز ساعت 8 بیدار شدم و پیک خبر کردم و پوسترها را فرستادم به آدرسی که گفته بود. دهانم آسفالت شده بود. از آسفالت بزرگراهِ همت-کرج بهتر. یعنی یک چیزِ صاف و تر تمیزی. کلی ماشین آمدند که از دهانِ من برای رفت آمد استفاده کنند. شهردار هم آمد و دهانِ من را به عنوانِ افتخاری دیگر برای شهرداری ِ بزرگِ تهرانِ بزرگ افتتاح کرد. کلی هم شیرینی خوردند همه. از آن بنده‌خدا ها هم به عنوان بانیانِ این آسفالتِ تمیز و زیبا کلی تشکر شد.
پ.ن. ماجرای شماره دو خیلی مفصل است. و همچنان هم ادامه دارد. پستهای آینده ام بیشتر به پایان نامه و آن خانوم دکترِ عزیز خواهم پرداخت.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

همه‌ی ما لوزر هستیم. چه قبول داشته باشیم، چه قبول نداشته باشیم.

دیشب رفتم به جنگل. شیرو ملاقات کردم. با این دو شاخِ تیزم، باهاش سلام علیک کردم.
دیشب شاید به جنگل نرفته باشم اما با یکی از دوستانم به کافه ای رفتم. کافه ای که آن دوستم قرار بود در آنجا کار کند. البته دوست داشته که در آنجا کار کند. اما فعلا که نمی‌تواند. کافه اش جای خوبی بود. خوشم آمد. یک خانومِ پیش خدمتِ خیلی دوستداشتنی هم داشت، ناگفته معلوم است، من ازش خوشم آمد. با اینکه محجبه بود، اما خیلی داف بود. از این دخترهای خونگرمِ خوش برخورد. خیلی هم مهربان. من ضعفِ دخترِ خوشگل دارم. یعنی از دخترهای خوشگل خوشم می‌آید. دستِ خودم نیست. اما خب قلبِ خودم هست. من قلبِ رئوفی دارم که از دخترها خوشم میآید. و قلبِ رئوفم قدِ یک عدد دریا است. سخت است که آدم قلبش اندازه ی دریا باشد. باید کلی دختر را درونش جا بدهی. از دخترهایی که دوستشان داری تا دخترهایی که عاشقشان هستی. دخترهایی که بهت توجه می‌کنند تا آنهایی که تو را به تخمدانشان هم حساب نمی‌کنند. حتی بدتر. آنهایی که به نوار بهداشتیِ خونآلودشان هم تو را حساب نمی‌کنند. بدتر از آنها هم هستند. کسانی که اصلا تو را نمی‌شناسند. آنهایی که حتی در ایسنتاگرام به فالو ریکوئست تو وَقعی نمی‌نَهَند. با اینکه قبلش درخواست دوستی تو را در فیسبوک پذیرفته باشند. و تو اکانت اینستاگرامشان را از همانجا پیدا کرده باشی. که گذاشته باشند و نوشته باشند دوستان، من به فیسبوکم زیاد سر نمی‌زنم. اما اینستاگرام هستم. این هم اکانت اینستاگرامم. مرا فالو کنید. بعد که تو میروی و ریکوئست می‌دهی، به روی خودشان نمی‌آورند. بعد از مدتی مجبور می‌شوی هی درخواستت را کنسل کنی و دوباره درخواست بدهی تا شاید ببینند و این بار کانفرم کنند. اما باز هم روی مبارک خودشان نمی‌آورند. تو هی به صفحه‌شان سر می‌زنی و می‌بینی تعداد فالوئرهایشان روز به روز بیشتر می‌شود. و نمی‌فهمی مشکلِ تو چیست که کانفرمت نمی‌کنند. تنها چیزی که می‌فهمی، مهرِ تاییدی است بر آنچه قبلا فهمیده‌ای. تو یک لوزر هستی.
لوزرها میتوانند دلی به اندازه ی یک دریا داشته باشند. و این چیزِ عجیبی نیست. حالا نه اینکه من یک لوزر باشم و دلم اندازه ی یک دریا باشد. اما خب من یک لوزر هستم و دلم اندازه یک دریاست. این یکی را ول کنید. آن دختره پیش خدمتِ جذاب و خواستنیِ کافه را هم ول کنید. دنبالِ یک نفرِ جدید می‌گردم. یکی که بتوانم بیشتر ببینمش. که بعدش بیشتر احساسِ لوزر بودن بکنم. حال میدهد انصافا. تا حالا احساسِ لوزر بودن کرده‌اید؟ اگر نه یک بار امتحان کنید. عاشقش می‌شوید. اگر امکانش نبود، لااقل یک لوزر را بکنید. این یکی هم احساس معرکه‌ایست.
قدیم ها بود؛ یک دختری از من خوشش میآمد. مشخصاتِ کاملش را نمیدهم. فقط این را می‌گویم که داستان مالِ 4 5 سالِ پیش است. این دختره ی اسکل یک زمانی به من آمار می‌داد. آمار همه چیز را. از ساکنانِ سطحِ شهر گرفته تا ساکنانِ عمقِ شهر. آمارِ تعداد خانههای مردم. آمار تعدادِ کلاغهای شهر. آمار تعداد کلاغهایی که قارقار می‌کنند و آمار تعدادِ کلاغهایی که قارقار نمی‌کنند. آمارِ مدلسازی. خلاصه همه‌جور آمار. اما من با اینکه خیلی خوشگل بود و کلی خاطرخواه داشت، ازش خوشم نمی‌آمد. بعد که به طرز ناخوش‌آیندی ریجکتش کردم، به طرزِ ناخوش‌آیند تری او با من بد شد. در دانشگاه هرجا من بودم، رویش را آن‌ور میکرد و اینها. داستانش طولانی است. اما کلی طول کشید تا با هم مثل اول‌ها بشویم. و با هم حرف بزنیم. اصلِ مشکل هم از طرفِ او بود. اما بلاخره همه چیز (حداقل در ظاهر) به حالتِ اول برگشت. اتفاقا همین امروز داشتیم با هم حرف می‌زدیم. طبیعتا سرِ کارورزی. انصافا دخترِ بانمکی است. بعد اینکه صدایش محشر است. یکم دورگه ی نامحسوس. با اینکه هنوز هم ازش خوشم نمی‌آید، اما مثلِ یک سگ پشیمانم. که چرا وارد رابطه با طرف نشدم. درست است که همه چیز آن موقع ناجور بود. اما حداقل من می‌توانستم مثلِ آدم برخورد کنم و آن طور ناجور طرف را ریجکت نکنم. شاید با هم دوست می‌شدیم. بعید است رابطه‌ی جاندار و طولانی‌ای می‌شد. اما به هرحال یک رابطه‌ای می‌شد. خوب می‌شد. یکم خوش می‌گذشت. حیف شد.
پاراگرافِ بالا نشان از دو چیز دارد: یک اینکه نشان می‌دهد من چه آدم لوزری هستم. یا بر لوزر بودنِ من صحه می‌گذارد. عمقِ لوزریِ من را نشان می‌دهد. ابعادِ جدیدی از میزانِ لوزریِ من به دست می‌آورید. دوم اینکه نشان می‌دهد دنیا چقدر مادربه‌خطا است. آدم از یک سری افراد خوشش می‌آید، که آدم را به چسبِ نوار بهداشتی‌شان هم حساب نمی‌کنند.  یک سری افراد از آدم خوششان می‌آید که آدم دوست نداری باهاشان وارد رابطه بشوی. حالا اگر لوزر نباشی می‌توانی یک حرکتی بزنی. اما اگر لوزر باشی، فقط باید افسوس بخوری.
این موقع های سال که میشود، وسطهای اردیبهشت، کلِ شهر بوی منی می‌گیرد. نمی‌دانم دقیقا چه گیاهی است. ما در شهر خودمان از اینها نداریم. اما در تهران پر است. از هر خیابانی رد می‌شوی، بوی منی در دماغت می‌پیچد. آخر این هم شد بو؟؟ خدا قصدِ مسخره بازی دارد؟ بویش نه برای پسرها خوش‌آیند است و نه برای دخترها. شاید، شاااید، شاااااااااید برای یک سری جنده منده ها خوش‌آیند باشد. که آن هم بعید است. خلاصه که یکی نیست بگوید، آخر خداجان، این گیاه بود آفریدی؟ بعد یک سری چتمغز پیدا می‌شوند که می آیند اینها را می‌کارند در سطحِ شهر. یعنی اینها تا حالا بوی آب کمرِ خودشان را استنشاق نکرده‌اند؟ آن شهردارِ چتمخ یعنی خودش تاحالا آب کمرِ خودش را بو نکرده؟ خب چتمیخ جان، جمعش کن این بساط را. گرچه بساطِ جالبی است. باعثِ خنده ی ما می‌شود. با بچه ها در موردش صحبت می‌کنیم و کلی می‌خندیم. عینِ لوزرها! هم ما لوزریم و هم شهردارِ تهران و هم همه ی مشاورانش.
راستش به نظرِ من همه لوزر هستند. مگر اینکه خلافش ثابت شود. کم و زیاد دارد. اما خیلی انگشت‌شمارند آنهایی که اصلا لوزر نباشند. مثلا آن دختره که در اینستاگرامش مرا کانفرم نکرده، یکم لوزر است. آن دختره ی پیش خدمت خیلی خیلی کم لوزر است. آن دختره که از من خوشش می‌آمد، یک زمانی خیلی لوزر بوده. نویسنده این وبلاگ (هنوز هم کسی از کلمه‌ی وبلاگ استفاده می‌کند؟) خیلی خیلی لوزر است. خواننده‌های این وبلاگ (کسی هست این وبلاگ را بخواند؟) اکثرا لوزر هستند. اگر باشد کسی که بخاطرِ یک پست درباره‌ی رفیقش ناراحت می‌شود و دیگر تحویل نمی‌گیرد، یک مقدار اندک لوزر است که بی‌خبر از همه جا از دستِ نویسنده ناراحت می‌شود. آن دختری که کنارِ ابرویش جای بخیه دارد، باید کمی لوزر باشد که در مغازه‌ی لوازم آرایشی بهداشتیِ مادرش کار می‌کند. شهردارِ تهران هم که خدای لوزرهاست. حتی اگر خودش احساس موفقیت بکند. می‌بینید. به همین راحتی. فقط کم و زیاد دارد. و گرنه ما همه مثلِ هم هستیم!
پ.ن. وان ریپابلیک همچنان می‌ترکاند مرا. آلبومهای قدیمی‌اش هم محشر است.
پ.ن.2. آیا آهنگسازِ سریال هانیبال به خانواده اعتقادی دارد؟ به خدا چطور؟ به زندگی؟ به چه چیزی اعتقاد دارد؟
پ.ن.3. وقت کردید کاسموس ببینید حتما.