۱۳۹۷ مرداد ۲۱, یکشنبه

اصلن چرا؟


نگرانیِ جدیدم می‌دانید از بابتِ چیست؟ کم بودنِ وقت. به درستی احساس می‌کنم وقتم کم است. محدود است. و در این مدت زمان محدود قرار نیست به چیزی برسم. و مانند همیشه این نگرانی قرار است نگذارد از همان چیزی که دارم (در اینجا وقت) استفاده کنم.

دوستم می‌گفت خوش‌به‌حالت که اینقدر روی امیالت و اعمالت تسلط داری. و من فکر می‌کنم کاش نداشتم. کاش راحت معتاد می‌شدم ولی اینقدر همیشه نگران و بی‌قرار نبودم. نه فقط خواب که خوراک که آسایش که حتی تفریح ندارم. وسطِ تفریح هم هزار نگرانی از بابت قبل و حال و بعد دارم. دارم فکر می‌کنم بخش اعظمِ مشکلاتم از همین داستان است. از بی‌خوابی و آی‌بی‌اس و ارال‌اس و ریزش مو گرفته تا عدم موفقیتم در تمام زماین.

مادرم هی می‌گوید بیا بهت پول بدهم که می‌روی تهران بهت کمک کرده باشم. تمامِ سرمایه‌ی شخصی‌اش را می‌خواهد به من بدهد. البته که من زیر بار نمی‌روم. ولی وقتی خودش ببیند چه سختی‌هایی می‌کشم، ناراحت می‌شود که پولش را به من نداده. پس راهش این است که نبیند چقدر قرار است زندگی بهم سخت بگذرد. آخر سرمایه‌اش هیچ است و واقعن بدردم هم نمی‌خورد. ولی اگر می‌خورد هم حق قبول کردنش را نداشتم. البته دل قبول کردنش را هم هرگز نداشته‌ام.

پدر چند روز پیش می‌گفت اگر ماست می‌خوری بروم برایت بگیرم. میخواستم بزنمش. که چرا اصلن این جمله را می‌گویی؟ خسته و کوفته از بیرون آمده‌ای، آن هم در این هوای گرم. بعد به من می‌گویی... . مشکل پدرم این است که همیشه نیتش خوب بوده. مثل من. در واقع من مثل پدرم هستم. و این نقطه‌ضعف بزرگی‌ست. هم تجربه‌ی شخصی هم تجربه‌ی پدری. که حالا پدرم با 70 سال سن به هیچ جا نرسیده. با اینکه همیشه نیستش خوب بوده، همیشه تلاش کرده.
باید درس بگیرم که جمع این دو تا جواب نمی‌دهد. نباید نیت خوب داشته‌باشی و تلاش کنی و انتظار موفقیت هم داشته باشی.

اوضاع کل مملکت همزمان با اوضاع کلِ من کیری و پیری و داغان است. ولی مرگبار نیست. و این بد است. که اگر مرگبار بود بیشتر دست و پا می‌زدیم. بیشتر تلاش می‌کردیم و هیجان زندگی هم بیشتر بود. یعنی اگر به جای این رکود و کسادی و بدبختی، یکم مرگ بیشتری داشتیم، اگر هر روز از جاهای مین‌گذاری شده رفت و آمد می‌کردیم، اگر احتمال بارش موشک بالستیک بر روی سرمان وجود داشت، اگر هفته‎‌ای یک عملیات انتحاری اتفاق می‌افتاد، اگر مسئله مرگ لترالی و زندگی لترالی بود، آن وقت وضعیت خیلی بهتر بود. همین وضعیت کل بیست و خورده‌ای سال زندگانیم است. در تمام مدت وسط بودم. نه رفاه (یا حتی خوشی) داشتم هرگز (مانند الان مملکت) و نه وضعیتم مرگبار بوده. و همیشه بد بوده‌ام. (دارم فکر می‌کنم آن شش ماه را می‌توانم اسین وسط مستثنا کنم؟)

راستش فکر می‌کردم این یکی دو ماه بعد از سربازی تا جدا شدنم از خانواده خیلی بیشتر از این‌ها خوش بگذرد، ولی دارد نمی‌گذرد.