۱۳۹۷ اسفند ۴, شنبه

پرت و پلا راجع‌به پول در ساعت ۳ نصفه‌شب

واقعن دارد برایم کم‌اهمیت می‌شود. پول را می‌گویم. نه اینکه پول نخواهم یا دنبالش نروم، که دیگر دغدغه‌ی بزرگم نیست.یا حداقل در آینده‌ای نزدیک نخواهد بود. شاید، نه حتمن.

قضیه از این قرار است که دارم به این نتیجه می‌رسم که پول آنقدر که فقرا یا بی پول‌ها گنده‌اش کرده‌اند اهمیت ندارد. اهمیتش در رفاه است و رفاه احتمالن مهم‌ترین چیز است، اما بعد از یک چیز دیگر. چیز مهم‌تری که همه فکر می‌کنند معلول رفاه است، اما نیست. آن آسودگی خاطر است. می‌توان بی‌پول بود و آسودگی خاطر داشت، می‌توان پول‌دار بود و آسودگی خاطر نداشت. گرچه در هر حالتی داشتن آسودگی خاطر سخت است و به همین دلیل است اغلب انسان‌ها ناراضی‌اند.

باز هم تاکید می‌کنم، من هم هدفم پول است، اما دیگر عقده‌ام نیست. یا به عبارت دقیق‌تر نخواهد بود.

به عنوان کسی که همیشه بی‌پول بوده، همیشه عقده‌ی پول داشتم. و همیشه فکر می‌کردم پول مهم‌ترین چیز است. چرا که با خودم فکر می‌کردم در آینده پول در خواهم آورد. اما الان می‌دانم که خبری از آن «آینده» نیست؛ به احتمال زیاد. و این باعث شده فکر کنم پول آنقدر هم اهمیت ندارد.

می‌توانی با انجام دادن کاری که دوست داری، آسودگی خاطر نسبی داشته باشی. البته این درسی‌ست که همه‌ی پول‌دارهای خفن، کارآفرین‌های خفن پول‌دار، سعی کرده‌اند به ما بدهند. که تقریبن همه‌شان دنبال کاری که دوست داشته‌اند رفته‌اند. و از آن پول درآورده‌اند.

راستش یک دلیل دیگر همین است. اغلب کسانی که دور و برم دنبال پول رفته‌اند، چه به آن رسیده‌اند، چه نه، خوشحال نیستند و آن فرسنگ‌ها از آن آسودگی خاطر فاصله دارند...
در چند ماه اخیر چندین بار پیشنهاد کارهای کارمندی، اداری با حقوق پایین، متوسط یا بالا را رد کردم. چندین پیشنهاد نصفه و نیمه یا کامل داشتم که بدون هیچ شکی همه را رد کردم. و به نظرم کار درستی است. غیر از اینکه پول درآوردن از آن راه اصلن حال نمی‌دهد، کسی را نمی‌شناسم که از این طریق‌ها «پول‌دار» شده باشد. همه برای اینکه فعلن سر و کونشان را جمع کنن سراغ این مشاغلِ دوست‌نداشتنیِ متوسط می‌روند و هرگز از این مشاغل و از این زندگی خارج نمی‌شوند.

و این بزرگ‌ترین ضربه‌ی کارمندی‌ (و سایر مشاغل مشابهش) است. که تو را در همان وضعیت نگه می‌دارد. شاید فکر کنی داری آن را در آب‌نمک می‌گذاری، اما آن تو را در آب‌نمک نگه می‌دارد. راستش هرگز شرایطت برای ترک آن جایگاه، آن آب‌نمک ناخوشایند، آماده نخواهد شد.

مطمئنن درباره صد درصد موارد مشاغل این‌چنینی یا کارمندی حرف نمی‌زنم، ولی غالب آن‌ها این چنین هستند.

این‌گونه که وقتی یک بار به این شرایط نصفه و نیمه تن بدهی، باید تا آخر عمر تن بدهی. و آن لحظه‌ی موعود هرگز فرا نخواهد رسید. لحظه‌ی «افتادن روی غلطک»، لحظه‌ی «سر و سامان گرفتن»، لحظه‌ی «پرداختن به آنچه که دوست داری».

اینکه کشورمان تخمی‌ست هم بهانه است. نه اینکه تاثیر نداشته باشد، که دارد، شدیدن هم دارد. در مورد خودم اگر در کشوری با شرایط بهتر (یا حتی همین‌جا با پولی بیشتر) زندگی می‌کردم، قطعِ به یقین الان زندگی روبراه‌تری داشتم. حتی شاید یکی دو اتفاق کوچک در زندگی‌ام جور دیگری رخ می‌داد (شانس می‌آوردم؟) الان وضعم چند برابر بهتر بود. اما حرفم این است که زندگی در یک کشور تخمی، با شرایط تخمی، دلیل نمی‌شود که گند بزنی به زندگی خودت. «چون در این کشور تخمی زندگی می‌کنیم، پس به جای اینکه برویم دنبال علاقه، برویم دنبال پول.» شاید یک در ده هزار از کسانی که به جای علاقه دنبال پول می‌روند به پول واقعی و درست درمان برسند. بعله! جمله در دل خودش تضاد دارد، وقتی کشوری تخمی است، خب دنبال پول رفتن هم تو را به پول نمی‌رساند. و اگر به پول برسی (که نمی‌رسی) آن رضایت و آسودگی خاطر را به تو نمی‌دهد.(شاهد دیگر این قضیه آن است که اغلب کسانی که از این کشور و در شرایطی که هیچ کاری بلد نبودند و نمی‌توانستند زندگی خودشان را بچرخانند مهاجرت کردند، در کشور مقصد هم گه خاصی نتوانستند بخورند؛ یک زندگی معمولی یا حتی بدتر ساخته‌اند.)

نزدیک یک سال پیش (شاید یکم این‌ور و آن‌ور) یک مقاله‌ای منتشر شد که فکر کنم مقاله‌ای دانشگاهی بود. یعنی واقعن علمی. که از روی چند هزار نفر و در طول یکی دو دهه تحقیق کرده بودند: احساس شادی و خوشبختی واقعی معمولا در شرایطی رقم می‌خورد که یک شریک زندگی خوب و درست درمان داشته باشی. نه پول و قدرت و موقعیت اجتماعی و ... .

یکی دیگر از دلایلی که برای استدلالم دارم، دوستم است. او همیشه پول داشته، حتی وقتی پول نداشته (در مقایسه با من). نکته‌ی زندگی‌اش این است که پول آنچنان دغدغه‌اش (یا دراقع مانند من عقده‌اش) نبوده. هنوز هم نیست. دارد کاری که دوست دارد را انجام می‌دهد و از آن پول بدردخوری به دست می‌آورد. زمانی که داشتم برای قبول یک پیشنهاد شغلی تصمیم می‌گرفتم، در کافه‌ای به من گفت نکن. گفت بهت کمک می‌کنم بیای از کاری که دوست داری پول دربیاوری. جمله‌ای گفت که دوست داشتم بشنوم و از صمیم قلب با آن موافقم: برای رسیدن به هدف اصلی زندگی‌ات، خودت را در مسیر اشتباه نینداز. (حالا اینکه من چنان به حرفش گوش ندادم چون واقعن شرایط خیلی خیلی افتضاحی دارم، ولی از شانس بد یا خوبم، آن کار درست نشد، به کنار.)

اما الان فکر می‌کنم واقعن احساس شادی، خوشبختی، رضایت و آسودگی خاطر، نه صرفن با پول که بیشتر با داشتن شریک زندگی خوب (تجربه‌ی خیلی محدودی از آن دارم) و انجام کاری که دوست داری به دست می‌آید. شاید هم این‌چنین نباشد. شاید همه‌ی این پرت و پلاها را گفتم که نقطه‌ی کوچک کوچک نانومتری امیدم را اندکی پررنگ‌تر کنم. شاید اینکه می‌دانم هرگز پول‌دار نخواهم شد، باعث شده این افکار پرت و پلا به ذهنم بیاید تا دیگر عقده‌ام (یعنی همان پول) رشد نکند یا حتی کوچک‌تر شود.

شاید بعد از حدود سه دهه بی‌پولی، این روش مبارزه‌ی حقیرانه‌ی مغزم در برابر مشکل بی‌پولی باشد. شاید هم حق با آن کارآفرین‌های سوپر پول‌دار و آن دانشمندان و آن دوستم باشد.

۱۳۹۷ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

فکر پلید

افکار پلیدی به ذهنم می‌آید. و راستش مرا به وحشت می‌اندازد. نه خیلی زیاد، که اندکی. این افکار پلید، پدیده‌ای نو هستند. برای من سابقه‌ی طولانی نداشته‌اند. نه اینکه به آن‌ها فکر نکرده باشم، اما نظری غیرقابل خدشه داشتم. و از نظرم مطمئن بودم. حالا اما شک و تردیدم زیاد شده و جواب جدیدی می‌طلبند.
این افکار به دو بخش تقسیم می‌شوند: شخصی و جهانی.
پیش از برشمردن آن‌ها چند نکته قابل توجه است:
اول اینکه این دو بخش از قضا با هم متضاد هستند. نه در ذات که در وجود. یعنی علتی که به گونه‌ای ثانویه باعث به وجود آمدن بخش اول شده، خود عامل پدید آمدن مانعِ بخش دوم است. و این تنها بخش کوچکی از مناقشات فکری‌ای است که با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم.
دوم آنکه فکر به جای چیزهای بدردخور سمت این چیز‌های بدردنخور می‌رود. بدردنخور از این نظر که درواقع هیچ‌وقت رنگ واقعیت به خود نخواهند گرفت. اما در ذاتشان مسائلی بسیار مهم هستند. شاید بزرگ‌ترین مسئله‌ی جهان.
سوم اینکه من با احتیاط نوشته‌ام این‌ها را. شما هم با احتیاط سراغشان بروید.
به عنوان آخرین تاکید قبل از نام بردن این افکار پلید، این را بگویم که این‌ها بزرگ‌ترین سوالاتی‌ست که در زندگی با آن روبرو شده‌ام. سابق بر این می‌پنداشتم که این‌ها ثابت‌اند و قابل چشم‌پوشی نیستند. اما حالا مطمئن نیستم. و این اندکی خطرناک به نظر می‌رسد. خطرناک‌تر از پروسه‌ی ایتیئیست شدنم.
این را هم بگویم که اینجا محل قضاوت نیست. و کسی این را نمی‌خواند که قرار باشد قضاوتم کند، باری نه از قضاوت دیگران هراسی دارم و نه شرمی از بیان افکارم. که افکار فقط فکر هستند و حرجی بر آنان نیست. زانک مهم‌تر از آن اینکه قضاوت شدن برایم پشیزی ارزش ندارد. روزگار چندانی‌ست که وقعی بر نظرات دیگران بر خودم نمی‌نهم. پس پیس آف.
اولین مورد اما در قسمت شخصی این است. گاهی فکر می‌کنم که والدینم بمیرند. »بمیرند« و نه اینکه »کاش بمیرند« که میان این دو تفاوت بسیار است. و تفاوتش واضح است و حوصله‌ی توضیح دادنم نیست. اما خود جمله را توضیح می‌دهم: نه چندان تازه است که فکر خودکشی در مغزم وول می‌خورد. در جریانید. این فکر در حرکتی سینوسی قوت و ضعف می‌یابد. تا جایی که داشتم به مفاد ویدئوی اعتراف به خودکشی و پیام‌هایم فکر می‌کردم. اما در همه‌ی موارد یک چیز مانعم می‌شد. تصور حال و روز والدینم بعد از اطلاع از مرگ من. و این فکر هنوز هم با من است. حالا نه با قساوت قلب که با نرمیِ هرچه تمام‌تر به این فکر می‌کنم که روزی که این دو بمیرند، می‌توانم خودم را بکشم. البته برای باقی‌مانده‌ها سخت خواهد بود که دیگر در آن مرحله به تخمم.
اما این مسئله‌ی شخصی در کنار مسئله‌ی جهانی می‌آید. و قبل از بازگویی مسئله‌ی جهانی، از پیوند این دو باید بگویم. مسئله را باز کنیم: مرگ پدر و مادر به عنوان عزیزانی که »در ذهنم« بود و نبودم را تحت تاثیر قرار می‌دهند. حالا در کنارش بقیه‌ی عزیزان را بگذارید. اعضای خانواده و دوستان نزدیک. کسانی که سختشان است نبودنم. و بعد دایره را بی‌دلیل بازتر کنید. هرکسی که حسی نسبت به من دارد. و بازتر: هرکسی که منافعی مشترک با من دارد. و بازترتر: هرکسی منافع مشترک یا متضاد با من دارد. آیا من باید به همه‌ی این آدم‌ها باج بدهم؟ آیا باید »بودن«ـم را فدای احساسات این‌ها بکنم؟ فرصتِ نبودنم را چطور؟ تا کجا این دایره را می‌توان گسترش داد و لحاظ کرد؟ تا کجا را باید به تخم گرفت؟
مسئله‌ی جهانی را از همین می‌توان نتیجه گرفت غیر از اینکه نفع شخصی را هم باید قاطی‌اش کرد. و البته قانون طبیعت. که قانون طبیعت خیلی مهم‌تر می‌نماید در اینجا. به عنوان مقدمه یک گزاره‌ی ظاهرن بی‌ربط بگویم: »گرمایش جهانی و به گا دادنِ کره‌ی زمین و حیات همه‌ی موجودات از جمله مهم‌ترینش خود انسان‌ها، در ادامه‌ی قانون بقای اصلح و انتخاب طبیعی است.« این به نظرم یک نکته‌ی اساسی است که از آن غافل شده‌ایم. در واقع تمامیِ اتفاقات جوامع انسانی در مسیر انتخاب طبیعی هستند. اما انسان‌ها خود را باهوش‌تر از طبیعت می‌دانند که باعث می‌شود فکر کنند انتخاب طبیعی را رد کرده‌اند. غافل از اینکه خود ماهیت باهوش‌تر بودن، در ادامه‌ی فرگشت و انتخاب طبیعی و بقای اصلح است. و طبیعت البته که این‌کاره است.
تمام بلایایی که بشر بالاتر بر سر بشر پایین‌تر آورده، در تمام طول تاریخ، از سرِ انتخاب طبیعی است. سابق بر این قوی‌تر و مناسب‌تر و وفق‌داده‌تر بوده و حالا هم همان است. یکی به هر دلیلی بیشتر بلد است دیگری را به زیر بکشد تا خودش بقا یابد.  در نتیجه‌اش انسان‌ها هی همدیگر را به گا می‌دهند.
از قبل هم می‌دانیم که جهان بعدی وجود ندارد. پس چرا جلوی خودمان را بگیریم؟ چرا مال دیگران را نخوریم؟ چرا دست درازی نکنیم؟ چرا ستم نکنیم؟ اگر دلش را داریم و می‌توانیم؟ حقیقت این است که بالای 99.9999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999 درصد افراد در طول تاریخ هربار توانسته‌اند این کار را کرده‌اند. حالا نکردنش شاید اشتباه من است. شاید هم نشانه‌ی ضعف. که جزو آن موجوداتی هستم که ضعیف‌تر و در نتیجه از بین‌رونده‌اند.
این درگیری ذهنی جهانی، شاید سال‌ها و سال‌های پیش‌رو در مغزم وول بخورد. و نتیجه‌اش تاثیر بزرگی بر زندگیِ خودم و صدالبته همه‌ی دنیا خواهد داشت. تا آن روز اما، به رفتار بر مدار اخلاق خود ادامه می‌دهم.