۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

این شاید بهترین پستم در سالِ 2014 باشد

سومین شبِ پیاپی است که دارم در اینجا می‌نویسم. خودم خسته نشده‌ام. شما چطور؟
میخواهم در این شبِ عزیز (کدام شبِ عزیز؟؟) اعترافی بکنم. می‌خواهم نکته‌ای را بگویم که بسیار عجیب است. چیزی که خودم هم باورش نمی‌کنم. شما هم مطمئنم باور نمی‌کنید. اما حقیقت دارد. و آن چیزِ عجیب این است: من حالم خوب است.
فکر می‌کنم اولین بار از زمانِ تاسیسِ این وبلاگ باشد که چنین چیزی می‌گویم. و احتمالا دلیلش این است که اولین بار است که واقعا احساس می‌کنم حالم بد نیست. اینطور نیست که حالم خیلی خیلی اُکی باشد . و در شرایطِ آرمانی به سر ببرم، که برعکس، شرایطم فوق‌العاده ناجور است. برای مثال همین الان که دارم این چیزها را اینجا می‌نویسم، قرار بوده خلاصه‌ی طیوری را که دارم بخوانم که هیچ نخوانده‌ام و از آن مهمتر اینکه فرمِ اطلاعاتِ پایان نامه را تکمیل کنم که قرار است فردا برای استادم ببرم. اما نشستم فیلم دیدم به جایَش و الان هم  که دارم اینجا چیز میز می‌نویسم. معلوم نیست کِی قرار است فرم را آماده کنم. کلی امتحانِ کارورزی دارم و یک کارورزی هم دارم که یک جلسه هم نرفته ام و خودم را به خدا سپرده‌ام در موردِ آن. حالا درست است که من اعتقادی به خدا ندارم. ولی دلیل نمی‌شود که خودم را به او نسپارم. البته خدایی که من میشناسم، عمرا بتواند تحمل کند که من یکم حالم خوب باشد، در اولین فرصت که بتواند، کلی بَلا مَلا سَرم می‌آورد. مطمئنم. ولی خب من به او اعتقادی ندارم. پس نمی‌توانم هیچ چیزی را به او ربط بدهم. نه حالِ خوبم، نه حالِ بدم. نه هیچ کدام از بلاهایی را که سرِ من می‌آورد.
اما زیاد از مرحله پرت نشویم. گفتم حس می‌کنم حالم خوب است. البته کاملا و پر از واضح است که حالِ شخصی‌ام را می‌گویم. راستش این حالِ خوب به خاطرِ وجودِ یک نفر در زندگیَم است. در حقیقت بخاطرِ وجودِ دو نفر. دو نفر که مهمترین افرادِ زندگیِ من هستند. دو نفر که اولی به واسطه‌ی دومی به زندگیِ من وارد شد. اولی در حالِ حاضر جایگاهِ ویژه‌ای در قلبِ من دارد و دومی سالهاست که مهمترین فرد در زندگیَم است. این دو نفر تمامِ چیزی هستند که الان در دنیا دارم و به آنها افتخار می‌کنم. دومی بهترین آدم در زندگیِ من است و گفتم که هرچه حالِ خوب دارم از او دارم. هروقت که من حالم خوب نبوده، او کنارِ من حاضر بوده و مرا تیمار کرده (!) البته به شیوه‌ی خودش. اولی هم که مایه‌ی شادیِ من در چند هفته یا چند ماهِ اخیر است. و من اگر دومی را نداشتم، هیچگاه اولی را به دست نمی‌آوردم. دومی (مهم نیست در آینده چه اتفاقی می‌افتد) همیشه بهترین رفیقِ من باقی خواهد ماند.
اینها را که الان گفتم -حقیقتش نمی‌دانم که چرا اینها را اینجا نوشتم- دوباره یادم آمد که دومی الان حالش خیلی خوب نیست. و من ضعیفتر از آن هستم که بتوانم کاری را که او برای من می‌کند، برایش بکنم. هرچه زور زدم که حالش را بهتر کنم، موفق نشدم. و او آخرش گفت که نیاز دارد تنها باشد. در حالی که هربار که من حالم بد می‌شد، او را کنارم نیاز داشتم. و داشتم. و به نظرم این مشکلِ من است. من به اندازه کافی خوب نیستم که بتوانم همان حسِ خوبی را که او به من می‌داد به او بدهم. گفته بودم که ضعیفم؟ این هم دلیلِ دیگر بر اثباتِ آن مدعا. یعنی تمامِ نقطه ضعفهایم را جمع کنید یک کنار، بی‌عرضه‌گی را هم به آن اضافه کنید. همه اینها را که یک گوشه جمع کردید، رویش بنزین بریزید و سپس آتش بزنید. شاید فرجی شد. بعد هم از رویَش بپرید و با صدای بلند بخوانید: زردیِ من از گه، زردیِ گه از عن.
پ.ن. اولی و دومی هیچ اولویتی ندارند. صرفا به ترتیبِ آمده در متن شماره بهشان دادم.
پ.ن.2. بروم گم شَوَم دیگر!

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

آیا چیزهای باارزشمان را قدر می‌دانیم و دور نمی‌ریزیم؟

مهم نیست چند بار از دست داده‌ای. همیشه سخت است. اگر نُه بار تجربه‌اش کرده‌باشی، دفعه دَهُم باز هم سخت است. و اذیتت می‌کند. از دست دادنِ چیزهای باارزش همیشه سخت است. از دست دادنِ چیزهای بی‌ارزش اما خیلی سخت نیست. زیرا اسمش رویَش است دیگر. چیزِ بی‌ارزش. اگر قرار بود سخت باشد از دست دادنش که بی‌ارزش نمی‌بود. از دست دادنِ یک چیزِ بی‌ارزش همانقدر سخت است که دست دادن با یک موجودِ بی‌ارزش. یعنی یک نفر آدمِ بیخود را در نظر بگیرید. بعد بخواهید با او دست بدهید. آیا سخت است؟ خیر. مگر اینکه آن فرد یک موجود از جنسِ مخالف باشد و شما یک آدمِ مذهبی باشید. طرف می‌شود نامحرم و شما نمی‌خواهید گناه کنید. که باز هم در این صورت از آنجایی که آن فرد برایتان ارزشی ندارد، می‌توانید کلا بیخیالِ دست دادن با او شوید و بگذارید ضایع شود. در طرف مقابل اگر فردی که دستش را برای دادن به شما دراز می‌کند، آدمِ باارزشی باشد، ممکن است کمی تا قسمتی یا حتی خیلی زیاد سخت باشد. زیرا آدمی است دیگر! یهو می‌ترسد یا هول می‌کند یا ... .
از دست دادن اما همیشه سخت است. هرقدر آن چیز عزیزتر و با ارزش‌تر، سختتر. و آن چیز ممکن است هرچیزی باشد. یک شی، یک فرد، یک رابطه، یا حتی یک احساس. احساس خیلی سخت و پیچیده است. در ادامه بیشتر توضیح می‌دهم. چیزی که از دست می‌دهی وقتی برایت خیلی باارزش باشد، تو را وابسته کرده‌باشد، به روحت وصل شده‌باشد، ذهنت را درگیر کرده باشد، (همه اینها برای یک مدت کوتاه یا طولانی) آن وقت است که اذیت می‌شوی. مهم نیست چند بار قبلا این اتفاق افتاده باشد، برای بار هزارم هم می‌تواند تو را بشکند و خُرد کند.
یک شی، یک فرد، یک رابطه یا حتی یک احساس. به نظرم سخت ترین همین احساس باشد. اصلا وقتی چیزی برایت ارزش دارد، مطمئنا احساسِ تو را هم درگیر کرده، پس احساس می‌تواند به نوعی شاملِ تمامِ آن مواردِ دیگر باشد. اما خودِ احساس هم به تنهایی می‌تواند چیزی باشد که یک نفر از دست بدهد. زنی که دیگر عاشقِ شوهرش نیست مثلا هنوز شوهرش را از دست نداده، اما آن احساس را از دست داده. (داریم در مورد زنی صحبت می‌کنیم که یک زمانی عاشقِ شوهرش بوده است. نه یک زنِ معمولی در جامعه‌مان.) اگر خیلی برای آن احساس ارزش قائل باشد، خیلی اذیت می‌شود. اصلا مگر می‌شود کسی عاشق باشد و برای عشقش (منظورم احساس است نه آن فرد!) ارزش قائل نباشد. من خودم نه تنها برای عشقم (آن فردی که عاشقش هستم) خیلی ارزش قائل می‌باشم، بلکه برای عشقم (احساسی که به آن فرد دارم) هم خیلی ارزش قائل می‌باشه‌ام. به نظرم همین ارزشها هستند که ارزش دارند و باید برای آنها ارزش قائل شد و به زندگیِ ما ارزش می‌بخشند. وگرنه چیزهایی که ارزش ندارند که برای ما بی ارزش‌اند و ارزشی برایشان قائل نیستیم و نمی‌توانند به زندگیمان ارزش ببخشند.
وقتی یک چیزِ ارزشمند از زندگیَت خارج می‌شود، مطمئنا یک چیزی را از وجودِ تو با خودش می‎‌برد. یعنی تو بخاطرِ چیزی که در زندگیَت از دست داده‌ای، بخشی از روح یا قلب یا وجودت را هم از دست داده‌ای. میخواهم تِز بدهم و با قاطعیت تاکید کنم که امکان ندارد تو یک چیزِ مهم را از دست بدهی و بعد بتوانی دقیقا همان موجودِ قبل بمانی. بخواهی یا نخواهی، تغییر خواهی کرد. زیرا یک چیزی که قبلا در تو بوده تغییر کرده یا ناپدید شده یا هرچه. به هر صورت، نمی‌توانی همانِ باشی که قبلا بوده‌ای. هر چیزی که برایت ارزشمند است، یک بخشی از وجودِ تو را تشکیل می‌دهد و با رفتنش روی زندگیَت تاثیر می‌گذارد.
تو تغییر می‌کنی. اسمش را می‌گذاریم بلوغ. هرچه این چیزهای ارزشمند در زندگیَت بیشتر باشد، زندگیَت باارزشتر است. و هرچه بیشتر این چیزها را از دست بدهی، بالغتر می‌شوی. و بیشتر یاد می‌گیری که چگونه ادامه بدهی.
از کسی که ادعا می‌کند چیزی برای از دست دادن ندارد بپرسید آیا احساس می‌کند زندگیَش ارزشی دارد؟ آدمی که ادعا می‌کند چیزی برای از دست دادن ندارد دو حالت دارد، یا چرت و پرت می‌گوید و فکر می‌کند کول است گفتنِ این جمله، یا اینکه واقعا هرچه را که زمانی برایش باارزش بوده، از دست داده. این آدم خیلی بالغ است. این آدمها برعکسِ آن یکی دیگرها، سعی می‌کنند باز هم چیزهای باارزش پیدا کنند در زندگی. چرا که ارزشِ زندگی به همین چیزهای باارزش است. و یک آدمِ بالغ این را بیشتر از همه می‌داند.
پ.ن. منتظرِ سایرِ مقالاتِ روانشناسی دکتر گالیله در آینده‌ای نزدیک باشید.

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

به کسی ربطی ندارد که به من ربطی ندارد

در شرایطی رو آورده ام به نوشتن که هیچ ایده‌ای، مطلقا هیچ ایده‌ای ندارم که چه می‌خواهم بنویسم. خب پایانِ سال میلادی و شروعِ سالِ میلادی، هر دو نزدیک هستند و می‌خواهم از همین تریبیون استفاده کنم و واکنشِ خود را نشان بدهم؛ مانند پارسال که واکنشِ خیلی در خوری نشان دادم.
سالِ نوی میلادی بیاید برود در کونم رنگی دربیاید.
خب حقیقتش همین یک ایده بود در ذهنم که بیایم قبل از تحویلِ سالِ نوی میلادی در وبلاگم بنویسم. واقعا هیچ چیزِ دیگری در ذهن نداشتم. جدی عرض می‌کنم. اما الان چیزِ دیگری هم به ذهنم رسید. در اینستاگرام چند لحظه پیش دو عکس دیدم که نظرم را جلب توجه نمود. اولی عکسی بود که یکی از رفقای قدیمی (همانهایی که قبلاها گفته بودم بوی آب مَنی می‌دهند. یادتان هست؟) عکسی گذاشته بود با یکی از دیگر رفقای قدیمی (که آن هم کم و بیش همان بو را می‌دهد.) که با هم دونفری رفته بودند بیرون و خوشگذرانی. تا اینجایش به من ربطی ندارد. اما دو نفری رفته بودند و کلی هم در کپشن ها قربان و صدقه هم رفته بودند. اینجایش هم ربطی به من ندارد. بعد در عکسِ دوم کمی پایین تر آن یکی دیگر (همان دومی) عکسی از با هم بیرون رفتنشان گذاشته بود و باز هم قربان صدقه ی هم رفته بودند. اما نکته قابلِ توجه این است که این دختره شوهر دارد. پسره البته زن ندارد. اینکه اینها دونفری با هم رفته بودند بیرون  و کلی خوش گذرانده‌اند در حالی که دخترِ ماجرا دارای شوهر می‌باشد هم ربطی به من ندارد. حتی قربان صدقه هم رفتنشان هم ربطی به من ندارد. خب دوست هستند. ماجرا اما در اصل این است که من از گذشته ی اینها با خبرم. -به احتمالِ زیاد تنها کسی هستم که از گذشته ی اینها باخبرم- می‌دانم که این دو نفر قبلا (یعنی قبل از ازدواج دختر) با هم  رابطه ی نه چندان طولانی داشتند. رابطه ی جنسی هم داشتند. دختر از پسر و پسر از دختر خوشش می‌آمد. بعدش پسر دید دختر را آنقدر هم دوستش ندارد و ولش کرد. بعد بینشان چند ماه به هم خورد و قهر بودند (در حالی که جفتشان با من دوست بودند) و سپس کم کم آشتی کردند. (ماجرا مالِ 3 سالِ پیش است) و حالا رسیدند به این نقطه. که باز هم مطلقا ربطی به من ندارد. اینکه دختره با پسره سکس داشته و حالا شوهر دارد و با این پسره دو نفری می‌روند به دلِ کوه ربطی به من ندارد. اما این ماجرا را تعریف کردم که بگویم ببینید چقد دنیا جالب شده است. مانند هاو آی مت یور مادر. که ملت با دوست دختر/پسرِ سابقشان همچنان رفیقِ نزدیک بودند. و این چه جالب است. و چه خوب است. این نه به این خاطر که اینها دوستانِ سابقا خوب و نزدیک و عزیزِ من بودند، -خب آگاهید که الان از جفتشان متنفرم- که بخاطر اینکه واقعا حرکتِ جالبی است می‌گویم. خوشم آمد از حرکتشان. البته باز هم ربطی به من ندارد. فقط خواستم نظرم را بگویم. این اتفاق جالب و خوب است تا زمانی که این دو دوباره مسیل جنسی به هم پیدا نکنند. البته خواستند هم بکنند، به من چه ربطی دارد؟
امسال شبِ چله را در خانه و با خانواده بودم. بعد از فکر کنم 5 سال. چسبید. خوب بود. البته در خانه ی ما همه با هم قهر و دعوا هستند. ولی خب در جمع هیچکس به روی خودش نمی‌آورد. خوب ظاهرسازی می‌کنیم برای هم. اما گذشته از اینها، به من خوش گذشت. نه خیلی زیاد، اما بیشتر از سالهای قبل. باز هم (حتی کنارِ خانواده) احساسِ تنهایی می‌کردم.
این احساسِ تنهاییه دلیل ملیل نداردها! یک چیزِ بیخودی ای است. نمی‌دانم از کجا آمده. اما چیز تخمی ای است. خیلی وقت است که با من است. همه جا تنها هستم. حتی پیشِ خانواده‌ام که خیلی خیلی دوستشان دارم. اما نمی‌دانم چه مرگم است. و ماجرا از چه قرار است. و چه است؟ و چه شود؟ و گه درمیانِ آن. در میانِ آن؟
پ.ن. نزدیکهای کریسمس (که درواقع هعمین الان است) که می‌شود، باید نشست و لاو اکچولی دید. ندارم. ولی دوست دارم ببینم. هرکسی دارد ببیند. نخواست هم نبیند. به من چه ربطی دارد؟

۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

غَم مَم

اینکه ببینی وجودت برای کسی فرق می‌کند، اینکه باشی یا نباشی برای کسِ دیگری مهم باشد، نه آنطور که کسی فقط به زبان بگوید، وقتی مطمئن باشی در دلش هم همینطور است، این خیلی خوب است. خیلی حال می‌دهد. خب خانواده هرکسی معمولا همینطور است. خانواده را که بگذاریم کنار، برای کسانی که در طولِ زندگی‌ات موفق شده‌ای باهاشان دوست بشوی، یا به هم نزدیک شده‌باشید، وقتی برای این افراد چنین احساسی داشته باشی، این خیلی می‌چسبد. وقتی ببینی نه‌تنها بود و نبودِ تو برایشان فرق می‌کند، بلکه بود و نبودِ آنها هم برایت فرق می‌کند. مهم نیست چقدر با طرف صمیمی هستی. مهم نیست دوست دخترت است یا رفیقِ نزدیکت یا حتی‌تر رفیقِ دورت. یک احساسی به هم دارید که دوست دارید نزدیکِ هم باشید. دوست ندارید دور شوید از هم. حتی‌ترتر کسی که شاید سالی 2 بار هم را ببینید. اما فکرِ اینکه ممکن است دیگر کنارِ هم نباشید، یا کلی فاصله بینتان باشد، و دیگر قرار نیست برای همدیگر یک فردِ در دسترس باشید، این فکرها آزارتان بدهد، اینها نشانه‌های خیلی خوبی است. با اینکه دو طرف اذیت می‌شوید، اما اینکه  ببینی در زندگی‌ات چنین افرادی را داری، خودش حسِ معرکه‎ایست.
برعکسِ چیزی که به نظر می‌رسد، هرچه تعدادِ این افراد بیشتر باشد، بهتر نیست. اتفاقا هرچه کمتر باشند، بهتر است. اینکه افرادِ خاصی هستند که اینقدر در زندگیِ همدیگر نقشِ پررنگی دارید. وگرنه که خیلی‌ها ممکن است بگویند کاش نمی‌رفتی و دلمان برایت تنگ می‌شود . فلان و بهمان و بیایید بروید در کونم...
غمِ عجیبی که بر وبلاگم سایه انداخته و در پستهای اخیر خود را نشان می‌دهد، نشان از غمیِ عجیبی دارد که در زندگیَم است. همانهایی که قبلا نوشته‌ام و همانهایی که قبلا ننوشته‌ام. همه‌شان. همه زندگیَم. زندگیَم سراسر غم و غصه شده. و من عینِ خایه اسب همینجور دست روی دست گذاشته‌ام. البته نشان از غمِ عجیبِ دیگری هم در زندگیَم دارد. راستش اندکی دارم تغییر می‌کنم. نه خیلی‌ها! نه. ولی در فازی هستم که دارم تغییراتی می‌کنم. در حال گذار یا یک همچو چیزی. البته آدمِ دیگری نمی‌شوم. همینجا قول می‌دهم من همیشه همان عَنی که بودم می‌مانم. خیالتان جمع! اصلا من آدمِ خیلی عن ماننده‌ای هستم. (یعنی هم مانندِ عن هستم و هم عن می‌مانم.) حالا که اینطور شد بگذارید از این غصه‌ها فاصله بگیریم.
امسال یک هم‌اتاقی دارم که خیلی باحال است. البته چند هم‌اتاقی دارم، ولی هیچکدامشان نیستند. یعنی هستند اما درواقع نیستند. اینکه هستند یعنی اینکه وجود دارند، نه اینکه فکر کنید می‌گویم نیستند یعنی وجود ندارند، وجود دارند اما در اتاق نیستند. اما اینی که هست خیلی باحال است. خیلی آدمِ ساده و خنگ و احمقی است. البته من کسی نیستم که دوست داشته باشم دیگران را قضاوت کنم که احمق هستند یا نه. اما خب کسی که احمق است، احمق است دیگر. با خودمان تعارف که نداریم! بعضی وقتها دلم برایش می‌سوزد از بس که احمق است. اما خب کسی که احمق است، حقش است که احمق باشد. اینها را گفتم که در ادامه‌اش بیایم داستانِ چند تا از حماقتهایش را تعریف کنم، اما الان چیزی یادم نمی‌آید.
حافظه‌ام ریده و پاشیده شده‌است. هیچ چیزی در خاطرم نمی‌ماند. و این خیلی خوب نیست. البته نیازی نبود که من بگویم، همه‌تان می‌دانید که حافظه کم چیز خوبی نیست. و من روز به روز خرفت‌تر می‌شوم. شبیه این پیرمردهای 90 ساله. شاید هم بدتر از آنها. راستش خیلی پیر شده‌ام. از دورانِ جوانی و تفریحاتِ دورانِ جوانی و عشقهای دورانِ جوانی و عشقِ سالهای وبا فاصله گرفته‌ام. یعنی خودم اینطور فکر می‌کنم. احساسِ پیرمرد سالخورده‌ای را دارم که ریده و پاشیده و الان دارد به سالهای جوانی‌اش فکر می‌کند که چقدر جوان بوده...
پ.ن. کیلرز 3>