۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

به کسی ربطی ندارد که به من ربطی ندارد

در شرایطی رو آورده ام به نوشتن که هیچ ایده‌ای، مطلقا هیچ ایده‌ای ندارم که چه می‌خواهم بنویسم. خب پایانِ سال میلادی و شروعِ سالِ میلادی، هر دو نزدیک هستند و می‌خواهم از همین تریبیون استفاده کنم و واکنشِ خود را نشان بدهم؛ مانند پارسال که واکنشِ خیلی در خوری نشان دادم.
سالِ نوی میلادی بیاید برود در کونم رنگی دربیاید.
خب حقیقتش همین یک ایده بود در ذهنم که بیایم قبل از تحویلِ سالِ نوی میلادی در وبلاگم بنویسم. واقعا هیچ چیزِ دیگری در ذهن نداشتم. جدی عرض می‌کنم. اما الان چیزِ دیگری هم به ذهنم رسید. در اینستاگرام چند لحظه پیش دو عکس دیدم که نظرم را جلب توجه نمود. اولی عکسی بود که یکی از رفقای قدیمی (همانهایی که قبلاها گفته بودم بوی آب مَنی می‌دهند. یادتان هست؟) عکسی گذاشته بود با یکی از دیگر رفقای قدیمی (که آن هم کم و بیش همان بو را می‌دهد.) که با هم دونفری رفته بودند بیرون و خوشگذرانی. تا اینجایش به من ربطی ندارد. اما دو نفری رفته بودند و کلی هم در کپشن ها قربان و صدقه هم رفته بودند. اینجایش هم ربطی به من ندارد. بعد در عکسِ دوم کمی پایین تر آن یکی دیگر (همان دومی) عکسی از با هم بیرون رفتنشان گذاشته بود و باز هم قربان صدقه ی هم رفته بودند. اما نکته قابلِ توجه این است که این دختره شوهر دارد. پسره البته زن ندارد. اینکه اینها دونفری با هم رفته بودند بیرون  و کلی خوش گذرانده‌اند در حالی که دخترِ ماجرا دارای شوهر می‌باشد هم ربطی به من ندارد. حتی قربان صدقه هم رفتنشان هم ربطی به من ندارد. خب دوست هستند. ماجرا اما در اصل این است که من از گذشته ی اینها با خبرم. -به احتمالِ زیاد تنها کسی هستم که از گذشته ی اینها باخبرم- می‌دانم که این دو نفر قبلا (یعنی قبل از ازدواج دختر) با هم  رابطه ی نه چندان طولانی داشتند. رابطه ی جنسی هم داشتند. دختر از پسر و پسر از دختر خوشش می‌آمد. بعدش پسر دید دختر را آنقدر هم دوستش ندارد و ولش کرد. بعد بینشان چند ماه به هم خورد و قهر بودند (در حالی که جفتشان با من دوست بودند) و سپس کم کم آشتی کردند. (ماجرا مالِ 3 سالِ پیش است) و حالا رسیدند به این نقطه. که باز هم مطلقا ربطی به من ندارد. اینکه دختره با پسره سکس داشته و حالا شوهر دارد و با این پسره دو نفری می‌روند به دلِ کوه ربطی به من ندارد. اما این ماجرا را تعریف کردم که بگویم ببینید چقد دنیا جالب شده است. مانند هاو آی مت یور مادر. که ملت با دوست دختر/پسرِ سابقشان همچنان رفیقِ نزدیک بودند. و این چه جالب است. و چه خوب است. این نه به این خاطر که اینها دوستانِ سابقا خوب و نزدیک و عزیزِ من بودند، -خب آگاهید که الان از جفتشان متنفرم- که بخاطر اینکه واقعا حرکتِ جالبی است می‌گویم. خوشم آمد از حرکتشان. البته باز هم ربطی به من ندارد. فقط خواستم نظرم را بگویم. این اتفاق جالب و خوب است تا زمانی که این دو دوباره مسیل جنسی به هم پیدا نکنند. البته خواستند هم بکنند، به من چه ربطی دارد؟
امسال شبِ چله را در خانه و با خانواده بودم. بعد از فکر کنم 5 سال. چسبید. خوب بود. البته در خانه ی ما همه با هم قهر و دعوا هستند. ولی خب در جمع هیچکس به روی خودش نمی‌آورد. خوب ظاهرسازی می‌کنیم برای هم. اما گذشته از اینها، به من خوش گذشت. نه خیلی زیاد، اما بیشتر از سالهای قبل. باز هم (حتی کنارِ خانواده) احساسِ تنهایی می‌کردم.
این احساسِ تنهاییه دلیل ملیل نداردها! یک چیزِ بیخودی ای است. نمی‌دانم از کجا آمده. اما چیز تخمی ای است. خیلی وقت است که با من است. همه جا تنها هستم. حتی پیشِ خانواده‌ام که خیلی خیلی دوستشان دارم. اما نمی‌دانم چه مرگم است. و ماجرا از چه قرار است. و چه است؟ و چه شود؟ و گه درمیانِ آن. در میانِ آن؟
پ.ن. نزدیکهای کریسمس (که درواقع هعمین الان است) که می‌شود، باید نشست و لاو اکچولی دید. ندارم. ولی دوست دارم ببینم. هرکسی دارد ببیند. نخواست هم نبیند. به من چه ربطی دارد؟