۱۳۹۵ بهمن ۵, سه‌شنبه

چگونه؟

اینجا همه چیز در مخِ آدم است. همه چیز. مطلقا همه چیز. میدانید؟ از غذا و آب و هوا گرفته تا هم سوییتی ها و هم بخشی ها. بعضی از قصد میروند توی مخت، بعضی سهوا. بعضی هم شخصیتشان بر مبنای کسشریت است و طبیعتشان رفتن درون مخ دیگران است. اصلا ذات سربازی خودش تو مخی است. ارتش و نظامی گری هم همینطور.

بعد اینکه ملت همه کونشان میسوزد. همه میخواهند سر به تنت نباشد. همه زیر آب زن. همه خر. من هم رفتم درجه هایم را خریدم و زدم سرِ دوشم. دیگر همه کونشان تاول زد. به تخمم.

این وسط اما به نظر میرسد سوییت خوبی داریم. بچه ها آدمهای خوب و باحالی هستند. خدا راضی باشد، ما هم راضی هستیم. اصلا راضی ایم به رضای خدا.

اخ تف

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

باید نگران بود اما نه خیلی زیاد.

من به رفیقم حق میدهم که نگران باشد و مانند پدربزرگها عمل کند. اینکه هی بگوید مراقب باش و این کار را نکن و این کار را بکن و بهتر است حواست را جمع کنی و... . جای خطرناکی هستم و معلوم نیست تا کجا پیش بروم و چه بلایی سرم بیاید. این بد است. اعصاب آدم را داغان میکند. ولی تقریبا کاری اش نمیشود کرد.

کاری نداریم و بیکاری مساوی است با بگایی. اگر بیکاری ضربدر دو برابر با به علاوه دو باشد، مطلوب است محاسبه به گایی به توان دو زیر رادیکال با فرجه ی شانزده از حد قدرمطلق دوازده سومِ کتانژانتِ دو پی آر.

بهترین تفریح همچنان همان کسچرخ است. که آنهم خطرناک است. زیرا شهر کوچکی است و هرکاری بکنی شصت نفر آشنا از دانشگاه و پادگان و اینها تو را میبینند و به گای سگگگگ میروی. ولی خب همین است.

حقوق چرا نمیدهند؟ چرا شماره حساب من باید اشتباه وارد شود؟ این چه مسخره بازی ای است؟

بی پولی کماکان مشکل خیلی خیلی بزرگی است. پولِ هیچ چیزی ندارم. :)))))

ها راستی یگانم شد بهداری. بخش طب و پیشگیری. راحتترین بخش بود که اکنون دارد کیری میشود و میرود در کون من. شانس قشنگِ من. بازدیدها صدبرابر میشود و همه اش را من باید انجام بدهم. زیرا آن یکی دامپزشک آشنا دارد و با رئیسِ خایه مالِ بخش هم مدام جیک و پوک دارد. پایه اش هم دو ماه بالاتر است. همه چیز باید سر من خراب شود. یک عدد کارشناس بهداشت محیط هم داشتیم در بخش که به دلیل نبودنِ وظیفه در فیزیوتراپی فرستادنش به فیزیوتراپی. پیش یک دختر خوشگل بیست و دو ساله ی فیزیوتراپ. که از قضا مجرد هم هست. بعد میدانید چه چیزی بد است؟ نه تنها کارهای او را باید من انجام بدهم، که کل بخش موضع گرفته اند در برابر من که انگار بخاطر آمدنِ من به این بخش، او را انداخته اند یک بخش دیگر. کسکشها، من که نگفتم چه بکنند. یک سری آدم دیگر یک سری تصمیم برای خودشان گرفته اند. من که تازه دو هفته است آمده ام. کیرم در دهانتان با مغز قدر نخودتان. در کنار این، به نظر میرسد کل بخش میخواهند کون من بگذارند. یک سری سیگنال هایی مبنی بر این کار هی سرِ کار به صورت ناخودآگاه دریافت میکنم. شاید اشتباه کنم اما متاسفانه من در این موارد کمتر پیش می‌آید اشتباه کنم.

یک موضعِ عجیب غریبی هم شکل گرفته بین هم دوره ای ها به این خاطر که من پست نمیدهم. بخاطر اینکه دکتر هستم. این قانون است که دکتر نباید پست بدهد. هیچ کجا. اینجا حالا هم دوره ای های ما کسخل کرده اند و کس گیر داده اند که تو که دامپزشکی چرا پست ندهی. ببینید آخر مغز فندوقیِ اینها را.

این روزها همه مغز نخودی و مغز فندوقی هستند. غیر از من که همچنان سالار و عاقل و کار درست هستم.

(سوایپ کیبرد چه حالی میدهد هنگام نوشتن متن های طولانی.)

هر بار که در قرار گاه هستم دلم میگیرد. باید بزنم بیرون. مانند همین الان. واقعا تحملش برای دو سال غیر ممکن به نظر میرسد.

پ.ن. بازگشت به سوی بانو امی مکدانلد.
پ.ن.2. هنوز هرشب به او فکر میکنم.