۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

من جوونم///من جوونم///تا به پیری وقت دارم (n)

دوستم می‌گوید تو سرطان داری و باید درمانش کنی. می‌گوید تو هیچ اقدامی برای اینکه سرطان را از خودت دفع کنی انجام نمی‌دهی. اما من مخالف هستم. من فکر می‌کنم سرطانی ندارم. و راه مقابله با چیزی که دوستم به من می‌گوید راهی غیر از چیزی است که دوستم به من می‌گوید. در واقع من نمی‌خواهم با آن چیز مقابله کنم. و به دوستم این را می‌گویم. دوستم می‌پذیرد اما می‌گوید می‌داند من اشتباه می‌کنم. نباید منتظر باشم و صبر کنم که زمان بگذرد. شاید حق با دوستم باشد. ولی من این وضعیتی که در حال حاضر در آن هستم را به وضعیتِ احتمال‌ای که در صورت اجرای فرمان دوستم به وجود می‌آید ترجیح می‌دهم. و من صبر می‌کنم.

عدسیِ سرد خیلی می‌چسبد. اصولا همه غذاها سرد بیشتر از گرم می‌چسبند. همه‌ی همه نه شاید، بیشترِ غذاها. مثلا همه قبول دارند که پیتزای سردِ از شبِ قبل مانده، خیلی خیلی خوشمزه است و می‌چسبد. عدسی هم از همان غذاهاست که سردش خیلی می‌چسبد. مخصوصا با نانِ داغ. البته من نانِ داغ نداشتم و با نانِ سرد خوردم. زیرا الان ساعت نزدیک 2 نصفه‌شب است. و نان داغ از کجا گیر بیاورم؟ اما عدسی خوردم و نفخش کم‌کم دارد شروع می‌شود و پاره‌ام می‌کند. تازه ظهر هم همین عدسی را اما گرم خورده‌بودم. خودتان حساب کنید چقدر از ظهر تا الان نفخیده‌ام. اما نفخ‌هایم بوی خیلی بدی نمی‌دهند. یعنی تا الان (از ظهر تا الان) اتاقم چنان بوی بد و عجیبی نگرفته. عدس‌هایش فکر کنم عدس‌های خوبی بودند و نژادشان خوب بوده. و بوی کمی داشته‌اند و به همین خاطر چس‌هایم بوی چندانی نداشته و اتاق بوی چندان بدی نگرفته است.

یک بار اینجا نوشتم که یک اتفاق جالب و عجیب برایم افتاده که سرِ فرصت می‌آیم تعریف می‌کنم، اما حقیقتش کونش را ندارم. طولانی است. خلاصه‌اش:
یک مرد میانسالی من را در خیابان دید و سلام کرد و من که نمیشناختمش جواب سلامش را دادم. بعد گفت من را یادت نمی‌آید؟ گفتم نه. گفت آشنا هستی برایم. بعد شروع به سوال پرسیدن کرد. مانند این فالگیرهای ناشی که سوال می‌پرسند و بعد جواب را از دهنت گرفته و به عنوان جواب از خودشان بهت می‌دهند. اما باز هم ناشیانه‌تر. مدرسه ام را پرسید و بعد تایید کرد که ها گفتم از آنجا می‌شناسمت و بعد نام دبیرها را و بعد محل زندگی را و همه را هم تایید می‌کرد که بعله من از آنجا می‌شناسمت. مورد جالبی بود و عجیب بود که من اذیتش نکردم. همه اطلاعاتی که دادم راست بود. و تا آخر هم خیلی نایس و مهربان با او برخورد کردم. آخرها حس کردم از اینهایی است که پول لازم دارد و الان است که ازم پول درخواست کند، ولی این کار را نکرد. من هم خداحافظی کردم و گفتم ببخشید که شما را یادم نمی‌آید (تا آخر هم به او می‌گفتم که او را یادم نمی‌آید.) و آمدم خانه.

این از این.

تمرکزم خیلی وقت است که آمده پایین. اولین بار هنگام درس خواندن برای امتحان‌های دانشگاه این موضوع خیلی اذیتم کرد. (که به طرز عجیبی همین امشب یکی از رفقای دوران دانشگاه اس داد و گفت وسط بحث با دوستانش، یهو یادِ من افتاده و مسخره کرد مرا که هی زیاد درس می‌خواندم هی می‌ریدم. البته خودِ این آدم مسخره‌ی اکیپِ ما بود که بیشتر از همه‌مان درس می‌خواند و هیچ چیزی یاد نمی‌گرفت.) اما کم‌کم در همه جوانب زندگی خودش را نشان داد. آدمِ خیلی کم تمرکزی شده‌ام. کمتر چیزی در ذهنم می‌ماند که هیچ، حتی تمرکزم برای ادامه یک کار هم کم شده است. وسطِ کتاب خواندن همه‌ش همه‌ش حواسم پرت است.  حتی وسط دیدنِ فیلم وسریال. تمرکز کردن از برای خودم برای من خیلی سخت شده است. و گاهی باید یک چیز (سکانس یک فیلم، پارگراف یک کتاب و ...) را هی از اول شروع کنم تا بفهمم چه شده است. این نمی‌دانم از خودارضایی است یا از خودنه‌ارضایی. خودارضایی که می‌‎دانید چیست. اما خودنه‌ارضایی نتیجه‌ای است که از پاراگرافِ بعدی و پاراگرف‌های بعدی‌اش به عنوان یک "حس" می‌گیرید.

یک داستان این است که من حسابی حس می‌کنم پیر شده‌ام. یادم است زمانی را که کریس رونالدو تازه آمده بود منچستر. می‌گفتند پدیده‌ی جوان پرتغالی که 18 19 سال سن بیشتر ندارد. و من فکر می‌کردم که این جوان به هر حال سنش از ما خیلی بیشتر است (البته فقط 5 سال بیشتر بود.) و من هم هنوز جا دارم که سنم بالاتر رفت به جایی برسم. بعدترها کم‌کم هم‌سنِ پدیده‌ها شدم. و حالا هم‌سن ستاره‌ها هستم و به شدت از پدیده‌ها سن بیشتری دارم. حتی از بسیاری از ستاره‌ها هم پیرتر هستم. حالا مارسیال پدیده‌ی 19 ساله‌ی فرانسویِ منچستر 6 سال از من کوچکتر است. اما ارقام به همین‌جا ختم نمی‌شود. مثلا دیزی ریدلی ستاره جدید جنگ ستارگان (جنگ‌های ستاره) فقط 23 سال دارد. و من مدام پیرتر و پیرتر می‌شوم.

کاش فقط ماجرا پیرتر و پیرتر شدن بود. داستان این است که هیچ گهی نشده‌ام. 25 سال خیلی زیاد است. باید تا الان گهی می‌شدم. همه آدم‌هایی که یک گهی شده‌اند، در 25 سالی یا یک گهی بوده‌اند، یا حداقل در شرف یک گهی شدن بوده‌اند. زیادی شَلغَم هستم در این سن.

بدتر از اینکه هیچ گهی نشده‌ام، این است که افق روشنی هم در پیشِ رویم نمی‌بینم. حتی افق تیره و تاریک هم نیست. " افق"ـی دیده نمی‌شود اصلا!

بدتر از همه این‌ها می‌دانید چیست؟ اینکه 25 سال از عمرم گذشته و من هیچ گهی هم نخورده‌ام. هم‌سن های من کلی تجربه‌های عجیب و غریب داشته‌اند و من همینجوری از برای خودم ریده‌ام و دارم می‌پوسم و در عنِ خودم قلت می‌زنم و نشسته‌ام یک جا و در وبلاگ مسخره برای خودم پست می‌گذارم. به امید اینکه یک روزی در آینده بیایم و اینها را بخوانم.

خب از خودم "راضی" نیستم.

پ.ن. لعنت به تری جی. اما درود بر داتر.

پ.ن.2. اگر توانستم تمام کنم قهرمان هزار چهره را...!

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

وات آر دی آدز؟؟؟

نکته‌ای که حائز اهمیت است، این است که این نکته اهمیتی ندارد.

در این روزها چند اتفاق جالب برایم افتاد. به ترتیب الفبا تعریف می‌کنم:

یک کارگردان بااستعداد بریتانیایی به نام "دنی بویل" در سال 1996 یک فیلم ساخت که با استقبال جامعه سینمایی آن زمان روبرو شد. درباره چند معتاد و زندگیِ عجیب و غریب آنها. فیلم transpotting موفق شد کلی موفق بشود. من این فیلم را ندیده بودم تا چند روز قبل. در واقع برای خودم دوره دنی بویل گذاشته بودم. چند تا از فیلم‌هایش را که ندیده بودم ترینسپاتینگ، 28 دیز لیتر، سانشاین را فقط درواقع، گرفتم که ببینم. خب ترینسپاتینگ را دیدم و خیلی خوشم آمد. اما یک اتفاق عجیبی بعدش افتاد. بلافاصله بعد از دیدنِ فیلم (19 سال بعد از زمان ساخته شدنش) رفتم توئیتر. گفتم توئیتر، یکمی بیتر. نه نه. بگذارید حقیقت را بگویم. رفتم توئیتر و داشتم توئیت‌ها را بالا پایین می‌کردم -بله. من توئیت‌ها را درهم و شلخته می‌خوانم. زیرا اعصاب نداشته و احمق و جانکی می‌باشه‌ام. چند تا توئیت بالا، چند تا توئیت پایین، چند تا توئیت چپ، چند تا توئیت راست، چند تا هم مرکز.- که ناگهان سرمایی در من رسوخ کرد از دیدن توئیتی عجیب. ورایتی -بله. خیلی باکلاس هستم و ورایتی، کولیدر، ایندی وایر، هالیوود ریپورتر، و کلی سایت معتبر خارجکی دیگر را در توئیتر دنبال می‌کنم.- توئیت کرده بود خبری را مبنی بر اینکه قرار است ترینسپاتینگ 2 ساخته شود! واااااااات؟ آیا این اتفاق تصادف است؟ که من بعد از 19 سال فیلمی را ببینم و همان روز خبرش را بخوانم که قرار است قسمت دومش را بسازند؟

اگر این داستان عجیب است، توجه شما را به داستان بعد جلب می‌کنم.

"گریگ ماتولا" در سال 2009 فیلمی ساخت با نام adventureland. من آن سال به دلایل مختلف موفق نشدم فیلم را به تماشا بنشینم. کلی طول کشید تا چند روز پیش، دقیقا در همان روزی که ترینسپاتینگ را دیدم، چند ساعت بعدش، نشستم ادونچرلند را ببینم. تا اینجایش چیز عجیبی در مورد این فیلم وجود ندارد. اما جالب است که بدانید که تشابه عمیق بین این فیلم و ترینسپاتینگ وجود دارد.

یک زنِ میانسال به نام "سوزان بویل"  -اوووه! الان متوجه شدم فامیلی این دو نفر یکی است!- بعد از اینکه در یکی از مسابقات استعدادیابی تلویزیونیِ بریتانیا شرکت کرد و صدای استثنائی‌اش را به نمایش گذاشت، موفق شد تهیه‌کننده پیدا کرده و آلبوم بدهد. آلبومِ معروف او The gift در سال 2010 کلی فروخت و سر و صدا کرد و کلی نامزدی و برندگیِ جوایز مختلف از برای او به ارمغان آورد. من که آن موقع طفلی خردسال بودم، با پیشنهادهای و دوستان گشتن در اینترنت، آلبوم را یافته، گوش دادم و کیف کردم.

در وسط مسط‌های فیلم تریناسپاتینگ یک آهنگی پخش شد که من اولین بار در آلبوم سوزان بویل آن را شنیده بودم. در وسط مسط‌های فیلم ادونچرلند هم یک آهنگِ دیگری پخش شد که من آن را هم برای اولین بار در آلبوم سوزان بویل شنیده بودم. (از عمق ضعفِ تاریخچه‌ی موسیقی گوش دادنِ من که بگذریم، که آن همه آهنگ معروف را که کلی آدم اجرایشان کرده بودند را اولین بار در آن آلبوم شندیم بودم،) نکته عجیب این است که من دو فیلم را که هرکدام سال‌ها از ساختشان می‌گذشت را در یک روز دیدم و در هر دو آهنگ‌های متفاوتی پخش می‌شد که من اولین بار در آلبومی شنیدم که چند سال قبل گوش داده‌بودم و آن هم بعد از ساخته شدنِ هر دو فیلم ساخته شده بود.
حساب کنید. وات آر دی آدز؟؟؟؟؟

آیا این‌ها اتفاقاتِ عجیبی است؟ بلی. ولی خود را آماده کنید برای اتفاق عجیب بعد.
راستش طولانی است. الان اگر بنویسم این پست خیلی طولانی می‌شود. میگذارم برای پست بعدی آن اتفاق را.

فرندز را دیدم و تمام شد. و عجب خوب بود.

کارهای فارغ‌التحصیلی انگار تمام شده و مانده‌است تا من بروم ادامه‌اش را خودم انجام بدم. اما من گنبد هستم و ‌نمی‌توانم. باید بگویم افراد دیگری برایم انجام بدهند. و من به آن‌ها می‌گویم. و باید ببینم چه می‌شود. پلیس به علاوه ده و این‌ها می‌خواهد.

یک خوابِ عجیبی هم دیدم دیشب پریشب‌ها، که در آن یک دختری به طرز خیلی جالب و زیبایی در خودِ شهرِ گنبد آمد و شماره‌ش را به من داد و رفت. بدونِ اینکه من حرفی بزنم. راستش این بیربط ترین خوابی بود که این چند وقت دیدم. من در این چند وقت خواب‌های عجیب زیادی می‌بینم، منی که خواب عجیب بیننده‌ی چندانی نبودم، در این چند وقت آدمِ خوابِ عجیب بیننده‌ای شده‌ام از برای خودم. خواب‌هایی که هم حال ندارم، وهم دوست ندارم اینجا بنویسم. کد می‌دهم برای خودم که در آینده این پست را می‌خوانم: "فلکه هیفده شهریور، جنده خانه" و در جای دیگر خوابی که زندگی‌ام را به هم ریخت.

خسته شدم. بروم.

پ.ن. چرا ناتالیا کینزبورگ این شکلی می‌شود هی؟

۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

نکیسا همان جبر جغرافیایی نیست.

بعد از چندین و چند روز این دست و آن دست کردن، بلاخره تصمیم گرفتم بنویسم. الان. چرا که خوابم نمی‌آید، و پینترست هم تمام شد و آمدم ببینم در وبلاگم چه خبر است (انتظار داشتم چه خبری باشد واقعا؟) که چند تا پست را خواندم و تصمیم گرفتم بنویسم.
اگر یک درصد، فقط یک درصد فکر کنید که قرار است چیزی درست بشود و وضعیت بهتر بشود، کور خوانده‌اید. نه بوفِ کور ها، نه! کور. کورِ خالی. کورِ خالیِ خالی. لطفا عینکتان را بزنید تا با چشمانِ بینا بتوانید کور را بخوانید. خب دفاع کردم، الان در خانه هستم. و چند ماه می‌شود که در خانه هستم و در خانه هستم و هیچ غلطی در این مدتی که در خانه هستم نکرده‌ام. فقط در خانه هستم و برنامه‎هایی که برای این مدت ریخته بودم را در ذهن می‌گذرانم. چرا دوباره اینقدر تنبل شدم؟ چرا گشادی بر من چیره گشت بارِ دیگر؟ به یک دلیل. نداشتنِ هدف. آدم وقتی هدف نداشته باشد، مانند این است که هدفی در زندگی نداشته باشد. و من یک آدمِ هدف ندارنده‌ای هستم.
نمیدانم انتظارم از دنیای اطرافم چیست. منتظر چه چیزی هستم؟ مدرکی که درست شود و بیاید و بروم بگذارم در کوزه‌ای چیزی آبش را بخورم؟ بعد بروم سراغ سربازی و امریه؟ بعد کاری باری؟ این که نشد هدف! باید برای چیزی تلاش کنم. اما من کونم کپک زده دوباره. چرا که مدرک هیچ چیزی‌اش معلوم نیست.
دلتنگ هم شده‌ام این وسط. دلتنگ کسانی که کنارم نیستند. یکی که مثلا 9 ماه است خبری ازش ندارم، الان دلتنگش شده‌ام. این است وضع زندگیِ ما! داشتم فکر می‎کردم به دوستانم. به دو نتیجه‌ی جالب رسیدم.
اول اینکه الان تقریبا همه دوستانم -منظورم دوست است دیگر. نه هرکسی که یک مدتی رفیق شده ایم...- وضعیتشان معلوم است. کار یا سربازی یا چیزی دارند و زندگی‌شان جمع و جور شده است. تنها کسی که این وسط دارد با خایه ‌هایش بازی می‌کند من هستم. و این چیزِ بدی است. بدتر می‌شد اگر من آدمِ رقابتی‌ای بودم. آن‌وقت از حرص می‌مردم. شاید هم بهتر می‌شد. شاید یک تکانی به خودم می‌دادم. به هرحال. من هیچ‌وقت آدمِ رقابتی‌ای نبودم. و هنوز هم فقط نگاه می‌کنم به بقیه و سپس به خودم و افسوس است برای خودم که می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم.
اما نکته مهم‌تر (در واقع نکته‌ی مهم، چون نکته‌ی بالا اصلا اهمیتی نداشت، ) این است که نگاه کردم و دیدم که تقریبا تمامِ دوستانم را به خاطر فاصله از دست داده‌ام. با هرکسی که دوست بودم، بینمان فاصله (ی مکانی) افتاده و دوستی‌مان کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده. مانند شاشِ بچه‌ی 1 ساله. نمی‌دانم شاشِ بچه‌ی یک ساله را دیده‌اید یا نه؟ اما اکر ندیده‌اید، بروید سعی کنید، ببینید. و اگر توانستید، کمی از آن را بچشید. برای درمانِ بیماری‎‌های رماتیسمی عالی است. یک لیوانِ شاشِ بچه‌ی یک ساله در روز مساوی است با زندگیِ سالم بدونِ سرطان، ایدز، سفیلیس، طاعون و ورمِ پستان، توی پرانتز به توانِ دو.
بعله همانطور که میگفتم این جبرِ جغرافیاییِ لعنتی تنها کاری که کرده، دهانِ من را سرویس کرده. رفتم تهران، دو تا از دوستانم را از اینجا از دست دادم، در تهران دو تا از دوستانم را چون از تهران رفتند از دست دادم. برگشتم از تهران دو تا دوستِ دیگرم را از دست دادم. حتی آن دوست‌دختر خیالی را هم وقتی از تهران آمدم از دست دادم. :)))))))))
اینجاست که باید گفت لعنت به هرچه جبرجغرافیایی و تاریخ اجتماعی است. که گه می‌زند در این گه‌دانی که درونش هستیم. نه اینکه خیلی همه چیز خیلی خوب و خوش و خرم و شادمان و نکیسا است، هی این جغرافیای لعنتی با جبرش می‌ریند در آن. (خدایی این نکیسا که نوشتم چه بود؟؟ :))) چه ربطی داشت؟ اصلا نکیسا یعنی چه؟ جدا نکیسا یعنی چه؟)
همه  مشکلاتمان در زندگی از همین جبر جغرافیایی است. البته جبر چیزِ خوبی است ها. الجبرا یا همان الخارزمی یکی از دانشمندانِ بزرگی بود که نقشِ بزرگی در شکل گیریِ مثلث خیام-پاسکال داشت. یا همان مثلث بی بی سی. بنابر قاعده دو زاویه و ضلعِ بین. مشکل از جغرافیایی است. که تخمی است.
توهین به تو ای جبر جغرافیایی.
پ.ن. فرندز را شروع کردم بلاخره. بلاخره. و بلاخره. عجیب است اما غریبن! و نکته اینجاست که به نظرم یکی از بهترین سریال‌های تاریخ است. و محض رکورد وسطهای سیزن شش هستم. سکس فیت آندر را هم شروع کردم که وسطهای سیزن اول هستم. آن هم شاهکار است.
پ.ن.2. امان از دلتنگی...دلتنگی...دلتنگی
پ.پ.ن.2. از لوس بازی بدم می‌آید. اما باید این را اینجا می‌نوشتم.

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

پایان‌نامه چه شد؟

از هر زاویه که به موضوع بنگریم، حیف است ولَش کنیم. بلاخره نزدیک دو سال یا بیشتر درگیر این پایان‌نامه بودم و شما (کدام شما؟) هم همراه با من (کدام من؟) روزانه داستان پایان‌نامه را پیگیری می کردید. پس به هر روی سعی می‌کنیم به نحوی به این موضوع بپردازیم. ماجرای پایان نامه‌ی من از چند لحاظ قابل بررسی است:

اول احترام: لپِ ماجرا این است که من پشیزی برای اساتیدم احترام قائل نبودم. اما مشروح ماجرا چیست؟ وقتی که برای اولین بار متن پایان‌نامه را برای اساتید داور بردم، بدونِ تیتر و اسم نویسنده و اساتید بود. پرینت هم به صورت پشت و رو و با تخمی ترین کیفیت ممکن بود. و برگه‌ها را در این فایل‌های نایلونی گذاشته بودم. (مقایسه کنید با سایرِ بچه‌ها که معمولا تلق و سیمی شده متن پایان‌نامه را تحویل اساتید می دهند.) عملا من با این حرکت به اساتیدم نشان دادم که تخمم هم نیستند. مکالمه من با یکی از اساتید:
-سلام استاد.
-سلام. این پایان‌نامه‌ی من است.
-بله... بله؟ موضوعش چیست؟
-"فلان" استاد.
-استاد راهنمایت کیست؟
-"فلانی" استاد.
-استاد مشاورت کیست؟
-"فلانیِ دیگر" استاد.
-داورت کیست؟
-شما و "فلانیِ سوم" استاد.
-خب اینهایی که می‌گویی کوش اند؟ چرا نمیان ما را بدوشند؟
-ها؟
-برو مرتب کن پایان‌نامه‌ت را بعد بردار برایم بیاور.
-حتما باید این کار را بکنم استاد؟
-بله.
-بله استاد.
و ادامه ماجرا...این تازه یک بخش از بی‌احترامی‌های من به اساتید است. مثلا برای یکی از اساتید راهنمایم متن را که بردم با دست روی صفحه‌ی اولش موضوع و نویسنده را نوشتم. همین استاد، استادی بود که خودش هم فهمید به تخمم نیست. از کجا؟ از آنجا که با اینکه راهنمای دومم بود، من فقط یک بار پیشش رفتم، آن هم روزِ قبل از دفاع، آن هم برای اینکه اسلایدهایی را که درست کرده بودم نشانش بدهم تا یک وقت زرِ اضافه نزند بعدا.
استاد راهنمای اصلی‌ام اما یک بی احترامیِ متقابلی بینِ ما وجود داشت. یعنی او هم من را به تخمش گرفته بود. حقیقتا بیشتر از چیزی که من او را به تخمم گرفته بودم. چندبارِ اول، هربار که می‌رفتم پیشش، می‌گفت: برو پیش دکتر فلانی (همان خانوم دکترِ پر ماجر (همان که شماره‌اش را نداد و ...)). من دیگر از وسط‌های کار سراغ استادِ کذایی نمی‌رفتم. صرفا می‌رفتم پیش خانوم دکترِ کذایی. یعنی من هم شروع کردم به به تخمم گرفتن استاد کذایی.

دوم علم: پایان‌نامه‌ی من از لحاظ علمی بسیار غنی و عنی است. بدین صورت که من با پایان‌نامه‌م مرزهای علم را جابه‌جا کردم. درست است که کارِ خاصی نکردم، اما کارِ ویژه‌ای کردم. همین که کسی تا الان سی‌تی‌اسکن را این‌گونه بررسی نکرده بود، و من اولین نفر بودم، جدا از اینکه نشان می‌دهد موضوعِ بی‌اهمیتی بوده که کسی سراغ آن نرفته، نشان می‌دهد کاری که من کردم، کاری منحصر به فرد و خاص بوده است. یک بار 12 سالِ پیش یک عده‌ی بیکاری، کاری شبیه به همین کاری که من روی جمجمه انجام دادم را روی لگن (یعنی استخوانِ کون، نه لگنی که تویش لباس می‌شویند) انجام داده بود. بعد اینکه من در پایان‌نامه‌ام خیلی چیز‌های زیادی نوشتم که ربطی به پایان‌نامه‌ام نداشت. فقط برای پر کردنِ متن و به حدِ نساب رساندنِ متن پایان‌نامه بود. من آدمِ خیلی چیزهای بیربط نویسنده‌ای هستم. حالا این اساتید حتی به این‌ها گیر ندادند. سرِ جلسه‌ی دفاع به "عنوان" پایان‌نامه گیر دادند. بعله. "عنوانِ پایان‌نامه". اولین چیزی که به چشمشان می‌خورد. و چیزی که خودشان یک سال و سه ماهِ پیش تصویب کرده بودند. حالا گیرِ اصلیِ پایان‌نامه‌ی من شده عنوان. ببینید عجب اساتید پایبند به علمی داریم.
طبق گفته‌ها تاریخِ علم به دو بخش تقسیم می‌شود: قبل از پایان‌نامه‌ی من و بعد از پایان‌نامه‌ی من. البته نه اینکه کارِ من ارزش خاصی داشته باشد -شاید هم داشته باشد- اینکه کلا تاریخ همیشه قابل بخش کردن به قبل و بعد از هر اتفاقی است. حالا هر اتفاقِ بیخود و بی‌خاصیتی هم باشد. مسخره‌بازی است دیگر.

سوم کون: دیگر شما از خودِ من بهتر می‌دانید که کونِ من چقدر گشاد است. اصلا گشادی به دو بخش تقسیم می‌شود: گشادِ معمولی و گشادِ من. در این حد. بعد اما من که گشاد‌بازی درآوردم و دو سال کش دادم پایان‌نامه را -یک بخشش گشادیِ من بود، علتِ کش آمدنش هزاران هزار است.- یک‌هو تصمیم گرفتم تنگ شوم و بچسبم به پایان‌نامه. این شد که این چند هفته‌ی اخیر چند برابر چند سالِ اخیر به خودم فشار آوردم. پس شد آنچه شد. و شدم آنچه شدم. اما این تنگ کردگی یک اتفاقی نبود که یک‌هوی یک‌‎هو بیفتد. داستان از آنجا شروع شد که من چاق شدم و بعد تنگ کردم که لاغر کنم. بعد داستانِ "فیل" که خودش خیلی مفصل است پیش آمد. بعد اینکه من یک سری اتفاقاتی در سالِ گذشته پشتِ سر گذاشتم که گشادگی‌ام خیلی به چشمِ خودم و شخصِ دیگری آمد و اصلا همین گشادگی باعث یک سری اتفاقات دیگر شد و اختلافات و چند ماجرای دیگر. اما طی ماه‌های اخیر به خودم آمدم که: هی! گشاد! تنگ شو. تنگ شو. (با اینکه "تنگ شو" اما دنگ نشو. و دنگ شو اصلا خوب نیست. حالا من گوش نداده‌ام، ولی خب خوشم هم نمی‌آید از این گروه. شایدم هم گروه خوبی باشد.) بعد آن اتفاقات و ماجراهای بعدش و چاقی و همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادند تا میهنِ خویش را کنند آباد. تا همه از بهاری سبز و شیرین لذت ببریم. و من آدم شوم و لاغر کنم و تنگ کنم و ... پایان‌نامه هم برای تمام شدن، علاوه بر درست و درمان و مثلِ آدم رفتار کردنِ اساتید و دانشکده و خیلِ عظیمِ افرادِ درگیر، به تنگ کردنِ من هم بستگی داشت. و من تنگ شدم و پایان‌نامه تمام شد.

چهارم سایرین: تقریبا کسی به جلسه دفاعم نیامد. خانواده که من عملا به تخمشان نبودم. البته اگر می‌بودم هم فرقی نداشت. چون آنقدر دور بودند که نمی‌توانستند بیایند. بعد پدرم خسته شده بود از این ماجرای پایان‌نامه. مانندِ خودم. حوصله نداشت.  دوستان هم کسی نیامد تقریبا. یک سری از آدم‌ها که من امیدی به آمدنشان نداشتم، حرف‌هایی زدند که من امید به آمدنشان پیدا کردم، اما نیامدند. فقط چهار پنج نفر از رفقای قدیمیِ آب منی‌ای بودند که دمشان گرم، کلی هم حمایت کردند و مرام گذاشتند. جدا انتظار این حرکت‌ها را ازشان نداشتم. و چند نفر از بچه‌های دانشکده. و دو تا از بچه‌های بیرونِ دانشکده. و خانوم دکتر که این همه‌ش کمک می‌کرد و در جلسه دفاع هم کلی از من دفاع کرد. همین‌ها. ها آن دختره سال پایینیه باحاله هم آمد.
اینکه من کلا به تخمِ کسی نیستم، خیلی اذیتم نمی‌کند. خب برعکسش هم تا حدِ زیادی صادق است. اما وقتی نگاهی به خودم انداختم در جلسه دفاع، کمی دلم به حالِ خودم سوخت. خیلی غریب هستم. و مظلوم. و معصوم. و حسینِ تشنه‌لب. و یا هل من ناصرٍ ینصرنی. و قس علی هذا. گرچه خب همه‌ی این‌ها حقم است و شایسته‌ی هر بلایی که سرم آمده هستم. و کلا اکی  هستم با این‌ها.
گفتنی زیاد است. شاید بعدا دوباره سراغِ پایان‌نامه آمدم و یک سری دیگر از جوانبِ آن را بررسی کردم. و یک سری اتفاقات و ماجراها را مرور کردیم. نظیر ریدنی که بچه‌ها بر سرِ اساتید در جلسه دفاع انجام دادند. و خیلی ماجراهای دیگر...

پ.ن. دارم چیزی را تجربه می‌کنم در این هفته‌های بعد از دفاع، که چند سال بود تجربه نکرده بودم. اینکه خوابم بیاید. چند سال بود عادتم شده بود بروم در رختخواب و زور بزنم تا خوابم بیاید و خوابم ببرد. اما الان در حینِ وب‌گردی و پشتِ لپتاپ، خوابم می‌آید. و این حس خب شاهکار است!

۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

معجزه

این ممکن است یک پستِ موقت باشد.
اینجا مینویسم زیرا جای بهتری پیدا نکردم.
معجزه همین الان اتفاق افتاد. وقتی حسم خوب بود و به شدت آروم بودم. چند سال میشد اینجوری آروم نشده بودم. تاثیرِ چیه؟ مطمئا چیزی که زدم. اما نه فقط اون. با آرامش نشستم نت‌گردی توی سوشال نتورکِ مورد علاقه‌ی این روزهام. پینترست. دارم "فیکس یو"ی کلدپلی گوش میدم. ناگهان متوجه آرامشی می‌شم که سراسر وجودمو گرفته و مال خودش کرده. عجیبه. اونقدر که همون موقع حس کردم کاش این حسِ الان رو بنویسم. ولی منصرف شدم. آرامشم بهم نباید می‌خورد. با همون آرامش، پینترستو بستم. خواستم بخوابم که بی دلیل رفتم سراغ فیسبوک و:

"محمد جان .. تبریک می..."

معحزه اون آرامش بود. و دلیلش. که علاوه بر همه چیزهایی که نوشتم، مطمئنم این آخری هم یکی از دلایلش بوده. با اینکه من خبر نداشتم...

پ.ن. جو گرفته منو یحتمل.

پ.ن.2. شاید ایسگا کرده، مهم نیس.



پ.ن.3. این را ساعت پنج و نیم عصر فردایش اضافه میکنم: نه اینکه این اتفاق امیدی جیزی در دلم زنده کند، نخیر، صرفا حسِ خوب بهم داد. و همان حس خوبش برایم کافیست.

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

قاعدتا نباید اینجور می‌شد. مثلا دفاع کرده‌ام و خوشحال باید باشم. شما به بزرگی خودتان ببخشید.

ساعت دوازده است و من خوابم می‌آید. سوال اینجاست که اگرمن خوابم می‌آید، پس چه کسی خوابش نمی‌آید؟ نه واقعا عجیب نیست که من این موقع از شبانه‌روز خوابم می‌آید؟ هنوز هیچ کدام از قرص ها را هم نخورده‌ام. قرص‌های خواب منظورم است. ولی اسمشان را نمی‌گویم اینجا. چرا که خطرناک است. بد آموزی دارد و ممکن است کسی با اسمِ این قرص‌ها کار دستِ خودش بدهد. "کار" منظورم خودکشی است. یعنی بفهمد چه قرص‌هایی را می‌گویم و برود بخرد و بخورد و بمیرد.
راستی خبرِ جدید این است که دفاع کردم تمام شد رفت. چند روز پیش کردم. اولین بار تگِ پایان‌نامه را کی زدم اینجا؟ چقدر وقت گذشته؟ چقدر پیر شدیم؟ حال ندارم بگردم دنبالِ اولین تگِ پایان‌نامه. ولی این مهم نیست. این مهم است که دفاع کردم و تمام. و این مهم است که یک سری از بچه‌ها آمدند و خیلی خوشحالم کردند با کارهایشان (همان آب منی‌ای‌ها).و اصلا یک جورهایی سورپرایزم کردند. یک سریِ دیگر هم که کلا کارشان خوشحال کردنِ من است. آنها حسابشان سوا است. یک سری هم نیامدند که خب به تخمم هم نبودند. خیلی دوست داشتم یک سری‌ها هم باشند که نمی‌شد باشند. همین.
سرِ دفاع استاید گیرهای الکی می‌دادند به من. و من جوابشان را نمی‌دادم. زیرا اگر بتوانی جواب گیرهای الکیِ اساتید را بدهی، نمره‌ات کم می‌شود. ولی بچه‌ها در یک حرکت پیش‌بینی‌نشده جوابشان را دادند و به شکل عجیبی مرا خوشحال کردند.
سرِ دفاع خیلی هول نکردم و خیلی استرس نداشتم. اما در هنگام پرسش و پاسخ گند زدم زیرا جواب سوال‌هایشان را نمی‌دادم. چیزی که کاملا بلد بودم. و من آدمِ خیلی گندزده‌ای می‌باشم.
ولی هیچ کدام از اینها مهم نیستند. این که بلاخره تمام شد مهم است. اما مهم‌تر از همین این است که دنیا چقدر مسخره است. تو خیلی دوست داری یکی بیاید در هنگام دفاعت. اما نمی‌آید.
اَه چقدر چسناله می‌کنم!
حقیقت فکر می‌کنم این باشد که همین الان، با اینکه خوابم می‌آید، و با اینکه حال و حوصله ندارم، اگر بخواهم، باز هم می‌توانم مزه بریزم، ولی انگار خودم نمی‌‎خواهم. این فرمانِ چسناله انگار باید تا آخر برود. و چون من از چسناله هم خوشم نمی‌آید، همینجا بیخیال می‌شوم. ولی این پست را می‌گذارم.

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

تیک تاک از همین‌جا آرزو می‌کند که دیگرهیچ کارتن‌خوابی نباشد

باز آمده‌ام تهران. برای دفاع. آمده‌ام شرش را کم کنم بروم. اگر بخواهیم نیمه‌ی واقع‌بینانه‌ی لیوان را نگاه کنیم، معلوم نیست که واقعا بتوانم. خیلی اوضاع تخمی است. حال و حوصله‌ی تعریف کردن ندارم. تقریبا همان چیزهایی‌ست که قبلا اینجا گفته‌ام. حالا آمده‌ام تهران و به همه می‌گویم که سرم شلوغ است برای پایان‌نامه و دفاع. اما حقیقت این است که آرزویم است سرم شلوغ باشد. که بچسبم به پایان‌نامه و تمامش کنم. اما به تنهایی نمی‌شود. برای شلوغ شدنِ سَرَم نیاز به دیگران دارم. که نپیچانند مرا و کارهایی بگویند تا انجام دهم. دلم به همین خوش است.

مشکلِ اساسی‌ام برای تهران آمدن خوابگاه بود. کلی گشتم و کلی رفیقم گشت و کلی با هم گشتیم تا جایی به عنوانِ سرپناه پیدا کنیم. رفیقم خیلی بیشتر از من گشت البته. تا من در این شب‌های سرد بدونِ سرپناه نمانم. تیک تاک از همین جا آرزو می‌کند که انشاالله در این زمستان کسی در هوای سرد بیرون نماند و کارتون را نخوابد. آن رفیقم را یادتان هست که نمود من را؟ به کوری چشمِ آن عزیز خوابگاهِ خودمان با قیمتِ خیلی پایین خوابگاه داد. و مشکلِ سرپناهم به همین راحتی حل شد. اجازه بدهید بهتر بگویم. "به همین راحتی" واقعا حقِ مطلب را ادا نمی‌کند.خیلی خیلی راحت‌تر از این حرف‌ها. آنقدر که می‌خواستم دعوا کنم و داد و فریاد راه بیندازم که چرا اینقدر راحت؟

داستانش این است: رفتم پیشِ خانمی که مسئول خوابگاه دادن است. گفتم "برای سکونت مزاحمتان شده ام." تازه می‌خواستم از مشکلاتِ بی‌پناهی‌ام برایش بگویم. بگویم که بدبخت هستم. بگویم که کسی را ندارم به من جا بدهد. بگویم پول ندارم بروم پانسیون. (به دروغ البته. زیرا برای پانسیون پول گرفته بودم از پدرم.) بگویم رحمی به من، به این برادرِ دینی‌ات بکن. به این بنده‌ی کمترین. ای پناه‌دهنده‌ی بی‌پناهان. ای‌ سکنی‌دهنده‌ی بی سکنایان. ای خوابگاه‌دهنده‌ی بی‌خوابگایان. اما قبل از اینکه چیزِ دیگری بگویم گفت یک ماهه می‌خواهی؟ برو پذیرش. خواستم توضیح بدهم و عجز و نابه را شروع کنم که متوجه شدم دارد می‌گوید خوابگاه می‌دهد. پرسیدم مطمئن هستید که خوابگاه می‌دهید؟ گفت بله. باورم نمی‌شد. با خودم گفتم مرا اسکل کرده. اما به او نگفتم. تند و تند رفتم سراغ پذیرش.

گفتم سلام پذیرش. لطفا اینجانب را بپذیرش. پذیرش گفت کدام ساختمان و کدام اتاق؟ گفتم شوخی می‌کنید؟ گفت درست صحبت کن مرتیکه الاغ. گفتم ساختمان فلان، اتاق فلان. گفت برو در اتاقت. الان تو یک ساکنِ خوابگاه هستی. گفتم پولش چقدر می‌شود؟ مبلغی که گفت کمتر از نصفِ خوش‌‎بینانه‌ترین چیزی بود که تصور می‌کردم. باورم نمی‌شد. اما این اتفاق افتاده بود و من سرِ کار نبودم. بعد که مطمئن شدم خواستم بروم دعوا. بگویم بی‌ناموس‌ها، به خدا درست نیست رفتارتان. ما عادت نداریم اینقدر راحت کارمان انجام شود. حداقل یک نفرتان یک بار بگوید نه. چرا آخر اینقدر راحت اتاق می‌دهید؟ اما چون نمی‌توانستم جمله اول را بگویم -همان جمله‌ی بیناموس‌ها، به خدا درست نیست رفتارتان.- چرا که من به خدا اعتقاد ندارم، بیخیال شدم و نرفتم دعوا. آمدم و در اتاق سکونت را برگزیدم.

اما  بحث خوابگاه و پایان‌نامه را که کنار بگذاریم، تهران خیلی حال می‌دهد. حتی در این هوای گرم. پیاده‌روی در خیابان‌های تهران هم به آدم حال می‌دهد. باز هم حتی در این هوای گرم. کلا تهران خوب است و حال می‌دهد. در هر هوایی. روزِ اولی که آمدم، در هوای گرم، زیرِ آفتابِ سوزان داشتم در خیابان راه می‌رفتم و چشم می‌چراندم. نه‌تنها دخترها را که پسرها را و مغازه‌ها را و ماشین‌ها را و درختان‌ها را و بلوارها را و همه چیزها را. خیلی چسبید. خدا به تهران خیر بدهد.

بعد اینکه یادتان هست چقدر چاق بودم؟ بعدتر یادتان هست چقدر دویدم؟ الان چقدر سرِ وزن ام. الان خیلی سرِ وزن ام. الان من آدمِ خیلی سرِ وزنی‌ای هستم. و واقعا در این موردِ خاص از خودم راضی ام. خدایی‌اش خیلی به خودم فشار آوردم. اندازه عنِ مورچه غذا می‌خوردم و اندازه عنِ خر فعالیت می‌کردم. گرچه هنوز اندکی پهلو دارم، ولی آن ارثی است و آب کردنش خیلی سخت و زمان‌بر. تا به اینجا از خودم راضی‌ام. آن‌ هم بعد از مدت‌ها. خیلی وقت است که از خودم راضی نبوده‌ام. یادم رفته بود راضی بودن چه حسی دارد. و الان دیدم حسِ خوبی دارد. خدا خیرم بدهد.

داستانِ دیگر اینکه عروسیِ خواهرم بود. 2 3 روز قبل از اینکه به تهران بیایم. نکته‌ی مهمِ کلِ عروسی این بود که چندین نفر به خواهرهایم گفتن این -یعنی من- چقدر خوشتیپ است. یا چقدر خوب می‌رقصد. یا از اینطور حرف‌ها. دانسته از اینکه من واقعا چه کسی هستم یا نادانسته. از آنجا که تعدادشان زیاد بود هر دو مورد احتمالا. خلاصه که ظاهرا ترکانده‌ام. تازه چه حالی می‌دهد وقتی بفهمند دکتر هم هستم. آففففف (آففف رسمی و کتابیِ اوففف است.) خدا خیر بدهد همه عروسی‌ها را.

در همین بحبوحه، مادرم که از ازدواجِ من در آینده‌ی نزدیک ناامید شده‌است، دختری را که برای ازدواج برایم زیرِ نظر داشت را به کسِ دیگری معرفی کرده. و این خبرِ خیلی خوبی است. البته من دختره را خیلی دوست داشتم. وقتی بچه بودم، در کودکستان هم‌بازی‌ام بود. خیلی هم خوشگل بود. شاید از من هم خوشگل‌تر. می‌شود حدودا بیست سالِ پیش. دیگر ندیده‌ام‌اش. ولی همان بیست سالِ قبل خیلی دوستش داشتم. کراشم البته نبود. شاید هم بود. ولی فکر نکنم. همین‌جوری دوستش داشتم. حالا ظاهرا تحصیل کرده شده و خیلی خانوم شده‌است. مادر و خواهرهایم می‌گویند خوشگل‌‎ترین و بهترین دخترِ فامیل است. اما من مرغم را در یک کفش کرده بودم و می‌گفتم که ازدواج نخواهم کرد. و حالا به نظر می‌رسد که مادرم راضی شده‌است. حداقل موقتی. خدا را هزاران مرتبه شکر. خدا خیر بدهد به همه.

کتابِ "اینتراستلر به روایت علم" را هم دیشب خریدم. امشب تمامش کردم. شاهکار. خدا خیر بدهد به نولان.

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

می‌دوم... می‌دوم... آنکه برادرم دُود

توافقِ هسته‌ای شد، عید فطر شد، تابستان به نیمه دارد می‌رسد و ... . همه اینها به...؟ آفرین. تخمم.

از زندگیَم بگویم. گفته بودم خیلی چاق شده‌ام. شکمم باد کرده و پهلوهایم زده بیرون. به‌ ماننده‌ی دو عدد ممه. شکمم هم  که کوهان شتر شده. بعد هم گفتم از مصائب چاقی مانند ریدن و ... . همه اینها باعث شد بروم بدوم. منظور از دویدن دوئیدن است. به عبارت دیگر میروم می‌دوم. هر شب. شبی نزدیک 6 تا 7 کیلومتر. الان ده شب می‌شود که شروع کرده‌ام به دویدن. شب‌ها میروم بیرون در خیابان می‌دوم. دقیقترش می‌شود نیمه شب. نیمه‌شب می‌روم تا طلسمی که جادوگرِ فرشته‌ی مهربان بر روی شکمم گذاشته باطل شود و شکمم آب شود. البته واقف هستید که آب نمی‌شود، آب شدن اصطلاحی است از برای کوچک شدن. یعنی شکمم کوچک شود. دلیل اصلی‌اش این است. البته دلایل دیگری هم دارد. مثلا نیمه‌شب‌ها خنک‌تر است. مثلا نیمه‌شب‌ها خلوت‌تر است. مثلا نیمه‌شب‌ها سکسی‌تر است. من حقیقتش تنها دلیلی که می‌روم بیرون بدوم این است که شاید یک دخترِ سکسی‌ای چیزی پیدا کنم با او دوست بشوم. من خیلی برای خودم خوشتیپ هستم. با آن شکمِ گنده و چربی‌های زیر پوستم و تنِ عرق کرده، هر دختری من را ببیند عاشقم می‌شود. هنوز هیچ دختری من را ندیده. زیرا نیمه‌شب دخترها بیرون نمی‌آیند. زیرا جامعه از برای آن‌ها خطرناک است. اگر هم بیرون بیایند با دوست‌پسرشان بیرون می‌آیند که دیگر فایده‌ای ندارد. فقط یکبار یک دختری که تنها بود من را دید ولی رویش را آن‌ور کرد. نفهمیدم چرا. یک بار هم یک دختری را دیدم که تنهایی از برای خودش آمده‌بود دوچرخه سواری. البته او هم رویش را آن‌ور کرد. نمی‌دانم چرا همه‌ی دختر ها رویشان را آن‌ور می‌کنند. شاید چون تیپ و قیافه‌ام عنی است. مهم نیست. من به این کارِ خودم ادامه می‌دهم. و می‌روم تا یک دوست‌دختر از برای خودم پیدا کنم. زیرا از تنهایی دهنم سرویس شده. همه‌ش جلق. همه‌ش خودارضایی. خسته شدم دیگر. "بسه دیگه!"

این نکته را هم بگویم که در همین مدتِ کم ممه‌های پهلویم راحت یک سایز کوچک شده‌است. وسطم هم بیشتر. خلاصه که روز به روز سکسی‌تر می‌شوم.

به دلایلی که اینجا نخواهم گفت، مدتی است بیخیال پایان‌نامه شده‌ام. ن. ر. ک. گ.

پرده‌های اتاقم صورتی است. نمی‌دانم این را کجای دلم بگذارم. دلِ من جا زیاد دارد. برای همین هم گیج می‌شوم. الان مانده‌ام که پرده‌ها را چه کنم. چه کسی حال دارد پرده‌ها را عوض کند؟ چرا از اول صورتی بوده؟ چون خواهرم بدسلیقه بوده لابد!

پ.ن. آلبوم اشارات نظرِ میلاد درخشانی را تازه گوش داده‌ام. شاهکار.

۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

دال مثل دیوث

اینجا بعد از مدتی قرار شد دفتر خاطراتی برایم باشد. به هزار و یک دلیل. پس من مجبورم چیزی بنویسم. تا برگهایش سپید نماند. اما شما مجبور نیستید این‌ها را بخوانید. من به اجبار می‌نویسم و این هم داستان چند هفته اخیر است.

با مشکل بسیار بزرگی دارم دست و پنجه نرم می‌کنم. و آن مشکل چیزی نیست به جز پایان‌نامه. همانطور که همگی می‌دانیم، "پایان‌نامه" مهم‌ترین مسئله‌ایست که در دنیا وجود دارد؛ البته الان. تا چند روز قبل، دومین مسئله مهم بود، بعد از ازدواج همجنسگرایان. که آن چند روز پیش بلاخره در آمریکا قانونی شد. حالا مهم‌ترین مسئله‌ای که دنیا از آن رنج می‌برد، همان "پایان‌نامه" است. مشکلی که من دارم هم همین است. و مشکلیست بسیار عجیب و غریب. گیر کرده‌ام مانند خری که در گل‌گیر گیر می‌کند. چگونه؟ چگونه خر در گل‌گیر گیر می‌کند؟ اگر من می‌دانستم که گیر نمی‌کردم. شما دیگر چقدر احمق هستید. به هر حال. حقیقتِ داستان این است که تا به حال هرچه بلد بوده‌ام را نوشته‌ام و هیچ نمی‌دانم که بقیه‌اش را چه کنم. و داستان‌های بسیاری دارد که چرا و چگونه و چطور اینطور گیر کرده‌ام از برای خودم. خلاصه‌اش این است که گیر کرده‌ام. همین. اما این تمام ماجرا نیست. این بخشِ قسمتی از گوشه‌ی ماجرا است. بخش‌های دیگرش را نمی‌گویم. چون احتمالا حوصله‌تان سرمی‌رود. اما چیزهای بهتری برای تعریف کردن دارم.

اول یک سوال: آیا تا به حال از پشت مار در آستینتان پرورش داده‌اند؟ بگذارید اولش توضیح بدهم که مارها به دو دسته تقسیم می‌شوند: دسته‌ای که از پونه بدشان می‌آید و دسته‌ای که درِ لانه‌شان سبز می‌شوند. دسته دیگری هم البته هست که جارو به دُمبش می‌بندد که دخلی به این داستان ندارد، پس بیخیالش می‌شویم. اما این دو دسته اصلی که نام بردم هم دخلی به ماجرا ندارند. فقط خواستم تاکسونومی‌ام را به رخ بکشم. تاکسونومی شاید ندانید: علمِ طبقه‌بندی جانداران که توسط کارل لینوس لینه بنیان‌گذاری شد. حقیقتِ امر این است که من اخیرا این اتفاق برایم افتاده است. نمی‌توانم دقیق توضیح دهم ولی یک مثال می‌زنم که متوجه بشوید منظورم چیست از آن جمله چیست. مثال واقعیت ندارد و فقط برای فهم بیشتر جمله، اتفاقی به دردناکیِ آنچه که برایم اتفاق افتاده را تعریف می‌کنم:

خب، فرض کنید شما یک عدد دوست دارید که خیلی دوستش دارید. او هم دوستتان دارد. فرند زون و این‌ها هم ربطی به داستان ندارد. فعلا این‌ها را از ذهنتان بیرون کنید. این دوستِ شما می‌گوید که من می‌خواهم از برای خودم خانه‌ای داشته باشم. شما می‌گویید چه خوب. می‌گوید من هروقت خانه‌دار شدم تو همیشه می‌توانی به خانه‌من بیایی. حتی می‌توانی دختر بیاوری و من شب خانه را ترک می‌کنم و جای دیگری می‌روم تا تو کارَت -در اینجا یعنی دختر- را بکنی. این دوستتان اصرار عجیبی هم بر این مسئله دارد. هم اینکه دختر ببری در خانه‌اش و هم اینکه حتما وقتی خانه‌دار شد باید بروی خانه‌اش. کلا گیر است که بیا و باید بیایی و این‌ها. یک سالِ تمام این موضوع را تکرار می‌کند. و البته بعد از یک سال هنوز خانه نگرفته، اما هنوز اصرارِ عجیبی دارد که هروقت خانه گرفتم، تو باید بیایی به خانه‌ی من. شما هم خوشحال می‌شوید. بعد از مدتی، شما یک‌هو نیازِ شدید به سرپناه پیدا می‌کنید. زیرا در آن شهر جایی ندارید که شب را بگذرانید. و مجبور هستید برگردید شهر خودتان. مثلا کارهای پایان‌نامه‌تان مانده و جایی ندارید که بروید و چند شب را بگذرانید. در همان حال و احوال دوستِ عزیزتان خانه می‌گیرد. می‌گوید هروقت خواستی بیا خانه‌من. شاد و خندان می‌گویی اکی. بعد از چند روز که حالا باید بروید جایی به عنوان سرپناه، به او خبر می‌دهید که من باید بیایم به آن شهر و کارهای پایان‌نامه‌ام را انجام بدهم. اما او خبری نمی‌دهد. شما پیگیر می‌شوید ولی خبری از او نمی‌شود. بعد از دو هفته پیگیری و در حالی که دهنتان تا خرخره سرویس شده است، بلاخره جواب یکی از هزاران پیامِ شما را می‌دهد: "گه خوردی. نمی‌خواهد بیای به خانه‌ی من. هرگز نمی‌توانی بیایی خانه‌ی من. دلیلش را هم نمی‌گویم."

به این اتفاق می‌گویند از پشت مار در آستینتان پرورش داده‌اند.

تازه ماجرا می‌تواند بدتر هم شود. وقتی که احساس کنید دیگر دوستانتان، دوستانِ نزدیک‌تر، هم دارند چیزی از شما پنهان می‌کنند.

از دستِ شما چه کاری بر‌می‌آید؟ هیچی.

مسئله دیگری که با آن دست به گریبان هستم در این روزها، مسئله چاقی است. قبلا همینجا گفته‌ام که خیلی چاق شده‌ام. خب الان از آن هم بدتر شده‌ام. شکمم به طرزِ ناخوشایندی زده است بیرون. (همین الان موزیک دارد پلی می‌شود که دونت بلیم یورسلف. پس چه کسی را بلیم کنم؟ چه کسی مسئولِ چاق شدنِ من است؟ مادرم که غذاهای خوشمزه درست می‌کند؟ پدرم که خوردنی می‌خرد؟ خواهرم که من را دعوا نمی‌کند که اینقدر غذا می‌خورم؟ چه کسی؟ باز دارد می‌گوید دونت بلیم یورسلف!) طرزِ ناخوشایندی که گفتم در این حد است که دکمه‌ی شلوارهایم را نمی‌توانم ببندم، در این حد که نمی‌توانم خم شوم و بندِ کفشم را ببندم، در این حد که وقتی می‌روم به دستشویی که برینم، فشارِ شدیدی به شکم و سینه و ریه‌هایم می‌آید که کار را برایم دشوار و دردناک می‌کند. در این حد. من آدم خیلی چاقی هستم. و آدم خیلی در این حدی‌ای.

یک مشکل دیگر هم دارم. حس می‌کنم که تنها هستم و کسی را ندارم. "تنها" بدین صورت که مخاطبی ندارم. خسته شدم آنقدر که با خودم حرف زدم. منظورم بیشتر توئیتر است. و اینستاگرام و این‌ها. کسی توئیت‌هایم را نمی‌خواند. کسی مرا فالو نکرده که بخواهد توئیت‌هایم را بخواند. به همین خاطر وقتی لینک این متن را در توئیتر به اشتراک بگذارم، عملا کسی نمی‌آید که این متن را بخواند. و به همین خاطر ستونِ نظرات همیشه خالی است. جانم؟ بخشِ نظرات را بسته‌ام؟ بهانه نیاورید دیوث‌ها!

پ.ن. متاسفانه تگِ چسناله اضافه شد.

پ.ن.2. موزیکی که گفتم بلک فیلد بود. آری بازگشته‌ام به بلک فیلد. موفق باشم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

آیاهای بسیار...

به دوستم می‌گویم که درست است که بیشعور بودم، اما جدیدا بیشعورتر شده‌ام. خیلی قاطع می‌گوید نه، تو هیچوقت بیشعور نبودی. از دور بیشعور به نظر می‌رسیدی. اما واقعا بیشعور نبودی.

فکر می‌کنم راست می‌گوید.

راستش این است که برایم مهم نیست که بیشعور به نظر می‌رسم یا نه. سالهاست خودم برای خودم از همه مهمتر هستم. یعنی خودم را فدای دیگران یا اعتقادات یا تفکراتشان نمی‌کنم. اما همیشه سعی می‌کردم کسی را ناراحت نکنم. همیشه قبل از صحبت کردن فکر می‌کردم. اما جدیدا دیگر فکر نمی‌کنم. به اینکه کسی را نرنجانم فکر نمی‌کنم. قبلا فکر می‌کردم، اما الان نه. نه اینکه اصلا فکر نکنم، اما سریع بیخیالِ دیگران می‌شوم. ناراحت شدند که شدند. به تخمم.

این بلایی است که در هفته اخیر سرِ چندین عدد از دوستان آورده‌ام. به یکی از دوستانِ واقعا بیمزه و بی نمکم، که آنقدر هم صمیمی نیستیم، در یک جمع نه چندان صمیمی، بعد از اینکه یک شوخیِ بیمزه با من کرد، خیلی جدی برگشتم گفتم: چقد تو بیمزه‌ای.

آیا من آدم خیلی بیشعوری هستم؟

فشار از همیشه بیشتر شده. استرس ناشی از پایان‌نامه واقعا اذیت می‌کند. حتی اگر به تخمت نباشد. من همیشه فکر می‌کردم که به تخمم نیست. اما اوضاع جوری شده الان که هرکاری می‌کنم باز هم به تخمم می‌شود. اینکه آیا تا یک ماه دیگر جمع می‌شود یا نه؟ مقاله که قرار بود بشود چه می‌شود؟ آیا به اَمریه می‌رسم؟ و آیاهای بسیارِ دیگر...

نشسته‌ام یکی‌یکی متنهایی که خانوم دکتر (همان که شماره موبایلش را نداده بود) فرستاده را ترجمه می‌کنم. بلااستثنا همه‌اش بیربط است. ولی فقط همینها را دارم. چند تا متن به صورت عکس هم فرستاده که فوق‌العاده بی‌کیفیت‌اند. خواندنِ هرخطش دو ساعت و چهل و پنج دقیقه زمان می‌برد. با احتساب دو الی سه دقیقه برای ترجمه، هر خطش می‌شود دوساعت و چهل و هفت الی دو ساعت و چهل هشت دقیقه. هر متنی ده الی پانزده خط است. می‌شود ده ضربدر دو ساعت و چهل و هفت دقیقه الی پانزده ضربدر دو ساعت و چهل هشت دقیقه. اگر هر خطی را بر عمود منصفش تقسیم کنیم، ما و ما و نصف ما و و نصفه‌ای از نصفِ ما را پیدا کنید.

اینجا کسی هست که کارآموزی را یادش باشد؟ همان که تخمی تخمی رد کردم. همان که موضوعِ حداقل 12 پست در این وبلاگ بود. همان که یک دوست که دختر بود (ولی دوست دخترم نبود) در آنجا پیدا کردم که بابایش کارخانه داشت. همان دختر که قرار گذاشتیم یک بار با هم فیفا بزنیم. (قراری که هرگز به انجام نرسید.) همان کارآموزی. گفته بودم که ممکن است برود در کونم؟ خب رفتم دنبالِ کارش. اول رفتم بیمارستان، خیلی با من همکاری کردند و نامه ام را گشتند پیدا کردند و دادند. بعد رفتم شبکه شهرستان. خیلی خیلی خیلی همکاری کردند و به زور و بعد از دو سال به شیوه‌ای ابتکاری و با شانسِ فراوان شماره ی نامه‌ام را پیدا کرده و نامه‌ای بر اساسِ آن نوشته، دادند دستم که بروم مرکز استان. فردایش رفتم مرکز استان. آنجا هم خیلی خیلی با من همکاری کردند. نامه ام را به آسانی اما پیدا کرده و دادند و گفتند بردار ببر با خودت به دانشگاه. و خب به نظر می‌رسد که کارآموزی نرفت در کونم.

این همکاریها در حالی بود که به عقیده پدرم در اداره‌جات کارمندان به خاطرِ ریشِ بلندم با من خوب برخورد نخواهند کرد. اما همه از من به خوبی استقبال کردند. در کلِ دنیا فقط پدر و مادرِ من با ریشم مشکل دارند.

کارورزی‌ها هنوووووز نمره‌اش نیامده چندتایی. اینها هرلحظه امکان دارد بروند در کونم.

رفیقم گفت فلان. گفتم اوهو! بهمان بهمان. حساب کنید آدم چقدر درگیر باید باشد که با یک "اوهو" ذهنش درگیر بشود. میلیونها نفر در روز از این لفظ استفاده می‌کنند اما من هربار که می‌شنومش یا خودم استفاده می‌ کنم یاد یک نفر می‌افتم. بله. یاد همان یک نفر که قبلا همینجا نوشته‌ام. همان که اگر بخواهم دوباره درباره‌اش بنویسم می‌شود عاشقانه 3. اما من بالغ شده‌ام و دیگر به او فکر نمی‌کنم. من خیلی وقت است که بالغ شده‌ام. شاشم هم کف کرده. زیرِ بغل و دورِ آلَتَم هم مو درآمده. مایع منی هم در بدنم ترشح می‌شود. جوش و غرور جوانی هم زده‌ام. بعضی وقت‌ها هم شبها جُنُب می‌شوم. همین. خواستم بگویم که من بالغ‌ام و به او فکر نمی‌کنم. و دیگر درباره‌اش نمی‌نویسم و پستِ عاشقانه 3 نداریم.

با خواهرزاده‌ام رفتیم بیرون قدم بزنیم. در خیابان مرا به دوستانش نشان می‌داد و با افتخار می‌گفت که دایی‌ام است. شاید هم بدونِ افتخار. شاید هم با خفت و خواری. حقیقتش دقت نکردم با چه چیزی می‌گفت که من دایی‌اش هستم. بعد در راه برگشت و در حالی که به سوی خانه قدم می‌زدیم، کلی نصیحتش کردم. نصیحتهای خاصی که توقعش را نداشت. و فقط از من برمی‌آمد. من هم سعی کردم طوری نصیحت کنم که به تخمش حساب کند. ولی بعید می‌دانم.

گنبد شهرِ خیلی تخمی‌ای است. البته فکر کنم دربرابر تهران همه‎‌ شهرهای ایران تخمی باشند.

یک جمله مهم و جدی هم دارم که اینجا نمی‌گویم. می‌گذارم برای پستِ بعدیِ وبلاگم.

پ.ن. "وبلاگ"ـم آخر؟ چه کسی هنوز از کلمه "وبلاگ" استفاده می‌کند؟ به جز تعدادی لوزر و عقب‌مانده که هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و به وبلاگ می‌گویند "وبلاگ".
از اتاق فرمان خبر می‌دهند که اینهمه آدم که در بلاگرول دارم همه وبلاگ می‌نویسند و می‌گویند "وبلاگ". از اتاق فرمان می‌خواهم که به آنها خبر دهد که من خودم هم می‌گویم "وبلاگ" و لوزر هستم و عقب‌مانده. ولی خب آنها هیچوقت به این وبلاگ سرنمی‌زنند و هرگز متوجه چیزی که گفتم نمی‌شوند.

پ.ن.2. آرکید فایر

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

چرا با من لج می‌کنید؟ به خاطرِ قیافه‌ام؟

حقیقت این است که امشب قرار است یک تگِ جدید به تگ های این وبلاگ اضافه شود. تگی که در انتهای متن ملاحظه خواهید نمود. دلیلش هم این است که خیلی حالم بد است و خب واقعا یادم نمی‌آید حالم اینقدر بد بوده باشد. جالب است وقتی هی پیش خودت فکر می‌کنی چقدر اوضاع بد است. و بعدتر از آن هم بدتر می‌شود. همین الان هم مطمئنم و می‌دانم اوضاع از این بدتر و تخمی تر هم می‌شود و احتمالا قرار است بشود به همین زودیها ان‌شالالله تعالی فرجه شریف.

شما شاهد بودید که من تابه حال اینجا هرگز چسناله نکردم. اگر هم کردم کم کردم. و من ذاتا آدمِ پرچسناله‌ای نیستم. من آدمِ خیلی کم‌چسناله‌ای می‌باشم. (عنِ این خیلی فلان چیز هستم را در آوردم؟) هربار هم که اینجا از چیزی نالیده‌ام با زبان طنز بوده و به همین دلیل به خود بالیده‌ام. حالا بالیدن ندارد قبول دارم، ولی قافیه داشت. گیرم بی‌مزه و تخمی. اکی. من بی‌مزه و تخمی. من ریده. من خراب! هرچه شما بگویید. اصلا شما سرورِ من. امر بفرمایید عالیجناب/علیاحضرت.

رفیقم می‌گوید تو که این چند روز خانه تنها بودی، چرا دختر نیاوردی؟ می‌گویم دختر از کجا؟ می‌گوید زنگ بزن بهشان خودشان می‌آیند. پشت تلفن پوکر فیس کردم قیافه ام را و خواستم بگویم تو درباره جایی که من زندگی می‌ کنم یعنی گنبد چه فکری می‌کنی؟ بعد دیدم خودش حواسش هست و اوسکل کرده ما را. جوابش را ندادم و تلفن را قطع کردم.

چند شب پیش داشتم فکر می‌کردم شاید هم من واقعا زشت می‌باشه‌ام که کسی از من عکس نمی‌گیرد. زیرا الان چند ماه است که در به در دنبال یک عکس خوب هستم که داشته باشم. ولی ندارم. و کسی از من عکس نمی‌گیرد. یکی دو هفته دیگر هم باید ریشم را بزنم و تمام. یک دانه عکسِ درست و درمان هم از ریشهایم ندارم. شما بگویید: آیا من واقعا زشت‌ام؟

درونِ اینستاگرام عکس می‌‎گذارم. تا پریروز یا همان دور و برها فکر می‌کردم که ملت چقدر احمقند که عکسهایی خوب است را لایک نمی‌زنند و عکسهای چرت و پرت را لایک می‌زنند. عکسهایی که خودم تویشان هستم هم خوب لایک می‌خورد معمولا. پریروزها یا همان دور و بر دیدم نه، ملت سرِ لجبازی دارند با من. نه تنها عکسهای خوبم را لایک نمی‌زنند، که حتی اگر عکسی از خودم را بگذارم که لایک زیاد بخورد، اینها لایک نمی‌زنند. بعد دچار افسردگی شدم و الان هم خیلی شرمنده‌ام. آیا یعنی به بابایم نمی‌گوید؟

راستی روز پدر است و مبارک و اینا همه مثل همیشه بیایند بروند در کونم.

همان رفیقِ اسکلم که مرا اسکل کرده بود که چرا دختر نمی‌‎آوری در خانه خالی که بکنی، می‌گوید می‌خواهد موهایش را آبی کند. زیرا بلو ایز د وارمست کالر. گفتم آخر تو آنقدر زشتی که بلو ایز د ریده‌ست کالر می‌شود. گفتم می‌دانم. ولی خوشم می‌آید. این رفیقم دخترِ فهمیده‌ای است. وقتی گفت می‌دانم، واقعا می‎دانست. به همین خاطر من دیگر بحث را ادامه ندادم.

چندوقت پیش که رفته بودم تهران، مسیر رفت را با قطار طیِ طریق نمودم. یک کوپه‌ای بود که یک پیرمرد و سه پیرزن در آن بودند. پیرمرده هی می‌خواست من را نصیحت کند. آدمِ باحالی بود. ولی ساعت ده در کوپه خاموشی زدند. و من را فرستادند آن بالا. تخت بالا که حسابی به گا رفتم خب. یک اتفاقِ جالب اینکه پیرمرده پنجره کوپه را بست. وقتی من اعتراض کردم که هوا گرم است گفت از تونلها که رد می‌شویم، دود می‌آید داخل و خفه می‌شویم. بعد گفتم حق با شماست. ولی بنده خدا تا خود تهران ایستاده بود دمِ پنجره هی به تونل که می‌رسیدیم پنجره را می‌بست و وقتی در‌می‌آمدیم پنجره را باز می‌کرد. خواستم بگویم حاج آقا حالا اینقدر خودت را اذیت نکن. دیدم سرش گرم است. هیچی نگفتم. ها این را هم بگویم که دستم کتابِ بچه هالیوودِ رابرت پریش بود، پیرمرد می‌گقت از جوانهایی که درس می‌خوانند خوشم می‌آید. :))))

و... و اینکه اینتراستالر را هم آنقدر دیدم که زخمش کردم.

پ.ن. آرکید فایر.

پ.ن.2. قصد داشتم تگِ چسناله اضافه کنم زیرا می‌خواستم در این پست چسناله 
کنم. اما چسناله نکردم. پس نمی‌کنم. شاید بعدا. شاید هم هرگز.

پ.پ.ن.2. تگِ چسناله را در وبلاگِ یکی که نمی‎‌دانم چه کسی بود دیدم. کپی رایت و اینها مثلا.

پ.پ.پ.ن.2. چسناله که خیلی عبارت پرکاربردی است. اینکه من بخواهم تگش را اینجا بزنم ربطی به آن وبلاگ که گفتم ندارد. منتها چند هفته پیش آنجا دیدم. خواستم نشان بدهم که مثلا من خری هستم از برای خود و خیلی برای کپی رایت احترام قائلم. وگرنه که بیایند بروند در کونم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

شکم‌گنده در تهران

بخاطرِ اصرارها و تعریفهای عجیب غریبِ دوستان رفتیم آلبومِ بزرگِ مهراد هیدن و رفقا را گوش بدیم. ترکِ اولش دزدیِ مو به مو از آهنگِ وات آیو دانِ لینیکن پارک بود. خواستم فحش بدهم مهراد هیدن را یادم آمد رفیقم خیلی دوستش دارد. به همین خاطر اول رفتم به رفیقم گفتم که ناراحت نشود یک وقت. حالا میتوانم با خیالِ راحت بگویم مادرت را مهراد هیدنِ مادرجنده!

این از مهراد هیدن. رفته بودم تهران چند روز. یک اتفاقی افتاد خیلی خجالت کشیدم. خب می‌دانید که من آدمِ بسیار سینگلی هستم. پس می‌توانم هروقت خواستم با هرکس خواستم بخوابم. البته من همیشه می‌خواهم با همه بخوابم. ولی اینجا کسی را پیدا نمی‌کنم که حاضر بشود با من بخوابد -اینجا در اینجا یعنی شهرستان- . نمی‌دانم چرا؟ رفتم تهران و گفتم آخجان. بروم چند عدد مخ بزنم و بروم در کارِشان. لامصب آنقد خوشتیپ هستم که همه از من خوششان می‌آمد. همه دخترها به من آمار می‌دادند. ام این تمام ماجرا نبود. تمامِ ماجرا این است که. این است که یک‌هو همان دخترها رویشان را می‌کردند آن طرف. و من نمی‌فهمیدم چرا. آخر من که چیزی نخواستم. فقط خواستم با هم همبستر شویم. چرا اینطور می‌کنید؟ بعدتر بیشتر که دقت کردم علتش را متوجه شدم.

شکم. نامردها به شکمم نگاه می‌کردند و دیگر پشت سرشان را نگاه نمی‌کردند. و اینطور شد که همه ی آمال و آرزوهای ما به خاطرِ شکم از بین رفت. حالا مگر من چقدر شکم دارم؟ به خدا اگر بیشتر از یکی دو اینچ باشد. این ماجرا من را به این فکر انداخت که یکم به خودم بیایم. آخر من هی به دیگران می‌آیم. ایندفعه می‌خواهم سعی کنم بیشتر به خودم بیایم. میخواهم کمتر بخورم. کمتر خودارضایی کنم. بیشتر ورزش کنم. می‌خواهم درازبنشینم. زیرا همه می‌گویند درازنشست خیلی کمک می‌کند به آب کردنِ شکم. شکمِ من هم چیزِ بزرگی نیست که نشود آبش کرد. در بازارِ سیاه می‌شود چند ساعته آبش کرد.

به هرشکل اینطور شد که بدونِ اینکه بتوانم با کسی بخوابم برگشتم شهرستان. البته خوابیدن منظورم سکس نیست. وگرنه می‌گفتم سکس نکردم. درحالی که من سکس کردم. من فقط فرصت نکردم با دختری یک شب را بخوابم. دخترها انگار جدیدا خیلی خوابشان نمی‌آید. این هم مشکلی است که گریبانگیرِ دخترهای سرزمینمان شده. حتی من حاضر بودم کلونازپام بدهم به دختری که بیاید با من بخوابد. اما کسی حاضر نشد بیاید.

کارهای پایان نامه هنوز هم جلو نمی‌رود لامصب.

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

عجب بازی‌ای می‌کند این ستارهِ مراکشی‌الاصلِ تیمِ تونس

این وبلاگ برای من بیش از هرچیزی یادآورِ چیزِ خاصی است. که اینجا به آن اشاره نمی‌کنم. شاید جایی دیگر. چرا که آن چیز گفتنی نیست. ضمن اینکه من اینجا چیزهای دیگری برای گفتن دارم. چیزهایی خیلی خیلی بیخود و به‌دردنخورتر.

امشب شبِ چهارشنبه صورتی بود. در این شب همه به خانه هم دیگر می‌روند و چهارشنبه‌هایی صورتی به همدیگر پرتاب کرده و همدیگر را مورد عتاب قرار می‌دهند. اما ما فامیل چندانی نداریم که به خانه ما بیاید. همانهایی هم که داریم بیایند بروند در کونمان. به همین دلیل چهارشنبه‌مان امشب صورتی نشد. چهارشنبه من که عنی است. قهوه‌ایِ عنی. چند سال است که اینگونه است. و خیلی است. امیدوارم شما بینندگانِ عزیز چهارشنبه‌هایتان صورتی باشد.

اتلتیکومادرید هم بر روی پنالتی ها بایرلورکوزن را زد و قهرمان شد. که این هم به تخممان است.

رفتم روی میز آشپزخانه چیزی کوفت کنم که با صحنه‌ی دلخراش و مغزخراشی روبرو شدم. یک قطره‌ی سفیدِ شیری رنگ بر روی میز ریخته بود که به نظر می‌رسید قوامِ چسبناکی دارد. البته من ترسیدم که دست بزنم بهش. با خود فکر کردم که واقعا کدام احمقی پیدا می‌شود که خودارضایی کرده و آبِ منی‌اش را بر روی میز بپاچد؟ آن هم نه میز تحریر یا میز اداری، بلکه میز غذاخوری. با اندکی مطالعه و تحقیق و تفحص و تفکر به این نتیجه رسیدم که احمق‌ترین آدمِ در خانه خودم هستم. و من یادم نمی‌آید همچین حرکتی زده‌باشم. شاید در خواب این کار را کرده باشم. برای اینکه مطمئن بشوم رفتم جلو و شروع کردم به بوییدنِ آن مایع. نزدیکر تر که شدم دیدم مایع گرانرویِ بیشتر از مایعِ منی دارد. یعنی سفت‌تر و غلیظ‌تر است. رفتم جلوتر و دماغم را نزدیک بردم. متوجه شدم که مایعِ منی نیس. با خیال راحت دماغم را چسباندم به مایع. در آن لحظه متوجه شدم که مایع نبوده، بلکه جامد است. بوی سس مایونز میداد. متوجه شدم از سسِ مایونزی که ظهر با آبلیمو و اینها درست کرده بودم یک قطره ریخته برروی میز. و تمام این ترس‌ها و وحشت‌ها و چندش‌ها بی‌دلیل بوده. سپس خم شدم و تمامش را یکجا لیس زدم. نه نه. لیس نزدم. هیچ کاری‌اش نکردم. گذاشتم نفرِ بعدی که می‌آید ببیند کمی وحشت کند.

خبر آمد از یکی از بچه‌ها که می‌خواسته دفاع کند اما گفته‌اند برگه پایان کارآموزی‌ات را نیاوردی. پس برو گمشو. دهنش را سرویس کرده‌اند. این اتفاق بلکه اتفاقی خیلی از این بدتر ممکن است برای من هم بیفتد. زیرا من هم نه‌تنها برگه اتمامِ کارآموزی را نبرده‌ام، بلکه خودم هم ندارم، بلکه احتمالا برگه‌ام گم شده. هم در شبکه‌ی دامپزشکی مرکزِ استان، هم در شبکه دامپزشکیِ شهرستان و هم در بیمارستانی که در آن کارآموزی را گذارنده و لاس زدم. در تمامِ این مکان‌ها گم شده. با این تفاسیر نه‌تنها پایان‌نامه که کار‌آموزی هم قرار است برود در کونم. از آن طرف نمراتِ کارورزی هم نیامده هنوز. یعنی این هم ممکن است برود در کونم.

دلم به حالِ کونم می‌سوزد. طفلک خیلی پاره است. خودم که تخمم هم نیس. اما کونم خیلی پاره قرار است بشود. می‌دانید که من آدمِ خیلی دلسوزی هستم. دلم برای همه کس و همه چیز می‌سوزد. کونم هم موجودِ زنده‌ای در این دنیا است. و پاره شدنشِ دلِ هر آدمِ دردمندی را به درد می‌آورد.

می‌دانید که نامِ دیگرِ امشب شبِ چهارشنبه سوزی است. در این شب همه برای چهارشنبه‌ها دل می‌سوزانند. زیرا چهارشنبه ها چیزی برای خوردن ندارند. چهارشنبه‌ها از فقیرترین اقشارِ جامعه ما هستند. خیلی از چهارشنبه‌ها حتی کونِ شب هم ندارند. ما همگی در این شب برای چهارشنبه‌ها عزاداری می‌کنیم. و خیلی از چهارشنبه‌ها را می‌سوزانیم تا از بدبختی نجاتشان دهیم. حالا امشب من غیر از چهارشنبه‌ها عزادارِ کونِ پاره‌ام هم بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم آن بسوزانم و بکُشم تا دیگر درد نکشد. اما ناگهان متوجه شدم نباید این کار را بکنم. زیرا در آن صورت کونم می‌سوخت و یک آدمِ کون‌سوخته می‌شدم. و آدم‌هایی که کونشان سوخته، آدم‌های لوزری هستند. که من جزوِ آنها نیستم.

به یکی از بچه‌ها که دفاع کرده تکست دادم که هوی فلانی پایان‌نامه‌ات را برایم بفرست. گفت که باشد. فردا برایت می‌فرستم. بعد فردایش تکست داد که گفته ‌اند بدونِ اجازه‌ی استاد نباید پایان‌نامه را بفرستیم برای دیگران. ببخشید ببخشید من معذرت می‌خواهم. مگر قرار است پایاین‌نامه را بکنیم در کونمان که لازم باشد از استاد اجازه بگیری؟ شاشیدم در این زندگی. به هرکی هم می‌گویم پایان‌نامه‌ات را بفرست دست دست می‎‌کند. هنوز کسی پایان‌نامه‌اش را برایم نفرستاده. کارم مدتی است به بن‌بست خورده.

عید هم چند روز دیگر می‌رسد که حقیقتش به تخمم هم نیست.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

من اجازه نخوام داد که همه چیز اذیتم کند. هرگز! زر می‌زنم بابا. دهنم سرویس شده!

آنقدر وضیعت خراب شده که هرچیزی که می‌بینی و هر اتفاقی می‌افتد حالت بد شود. پس وقتِ چیست؟ وقت چرت و پرت گفتن! قول نمی‌دهیم، اما سعی می‌کنیم چرت و پرتش را زیاد کنیم.

یک سری امتحان دادم آخرهای ترمِ قبل. که می‌شود اولهای بهمن. این امتحانات آخرین امتحاناتم بودن. گفتم خدا را شکر. بلاخره تمام شد. آن موقع هنوز به خدا اعتقاد داشتم. نه نداشتم. همینجوری الکی خودم را لوس کردم و گفتم خدا را شکر. بعد آمدم خانه. منتظر ماندم تا نمراتم بیاید. پنج بلیلیب امتحان دادم. (بلیلیب واحدِ شمارشِ امتحان است.) از این پنج بلیلیب هیچ کدامشان نمره‌اش نیامده. حتی یک بلیلیب امتحان هم نمره‌اش را رد نکرده‌اند اساتیدِ جاکشِ ما. و من چون در خانه هستم، نمی‌توانم پا بشوم تا تهران بروم که ببینم چه بلایی سرِ نمراتِ من آمده است. حال ندارم. نهایتش این است که اساتید کونم را سرویس خواهند کرد در آینده‌ی نزدیک.
ولی جالب است که هیچ استادی نمره را رد نکرده. از 5 تا هیچیکدام. نکته جالب و عجیب و بحث‌برانگیزی است. یک جای کار یک ایرادی به نظر می‌رسد دارد.

امروز رفتم یک جایی به نامِ زرگری. رفتم تو و دیدم یک آقای میانسالِ کچلِ عینکی نشسته آن تهِ مغازه. رفتم جلو. گفتم سزم لزم ازم مزم. گفت ها؟ گفتم سزم لزم ازم مزم. گفت چی زر می‌زنی؟ گفتم عه؟ شما فارسی حرف می‌زنید؟ من فکر کردم چون اینجا اسمش زرگری است، باید به زبانِ زرگری صحبت کنم. گفت گمشو بیرون مرتیکه دلقک. گفتم ببخشید. قصدِ مزاح نداشتم. از سرِ نادانی این حرفها را زدم. گفت فرمایش؟ گفتم عینکم به فاک رفته. درستش میکنی؟ گفت جوشِ داخلی می‌زنم. پرسیدم ها؟ گفت حرف نزن. برو فردا بیا. گفتم حاجی من بدونِ عینک همانندِ یک عدد موشِ کور هستم. گفت با عینک هم مانند موشِ کور هستی! گفتم قیافه‌ام را مسخره میکنی مرتیکه دیوث؟ گفت بله. مشکلی داری؟ گفتم نه راحت باش. گفت خب طول می‌کشد تا درست شود. باید دستگاه گرم شود. گفتم مگر اتوبوس دیزلی است؟ گفت چرا اینقد زر می‌زنی؟ گفتم نمی‌دانم حقیقتش. خودم هم نمی‌دانم. بعد گفتم که ولی من نمی‌توانم بروم بیرون. اگر بروم بیرون خطرِ مرگ برایم وجود دارد. گفت خب بتمرگ همین جا. گفتم چشم. نشستم و عینکم را درست کرد و ازش گرفتم و بلند شدم آمدم خانه.

میانِ کلامم الان یک قرص باز کردم که بخورم، قرصش کثیف بود. سیاه بود. یعنی سگ در این مملکت که قرصی که باید در داخلِ بسته استریل باشد، رویش کثافت چسبیده!

دیگر بگویم که داشتم دنبالِ عکس و والپیپر ویپلش می‌گشتم، پیدا نکردم. همه سایتهای خوب فیلتر بودند.

آن کتابی که گفتم دارم می‌خوانم هم تمام شد. شاید برایتان عجیب باشد که هیچ تاثیرِ مثبتی در زندگیَم نگذاشته هنوز. برای خودم هم عجیب است. من معمولا اینگونه است که اتفاقِ مثبتی در زندگیَم نمی‌افتد. و هیچ چیزی تاثیرِ مثبتی در زندگیَم نمی‌گذارد. و از هیچ چیزی درسِ مثبتی نمی‌گیرم. ایندفعه هم مانند همیشه. نمی‌دانم کجایش عجیب است برایتان.

داشتم دیتاهای پایان نامه را استخراج می‌کردم چند روز پیش. رادیوگرافها را به دو نفر داده‌ام بخوانند و تفسیرش را بنویسند. هردو استاد هستند. هردو ریده‌اند. البته برایِ پایان‌نامه‌ام خوب است. یعنی هرچه بیشتر برینند بیشتر به دردِ مقاله‌ام می‌خورد. اما اینها دیگر خیلی ریده‌اند! بدین صورت که اگر بخواهی نمودار یا جدولی یا معادله‌ای یا هرچیزِ بدردخوری از تفسیرهای اینها دربیاری طوری که هر دو شامل شود، نمی‌توانی. نرم‌افزار اس پی اس اس که سهل است، حتی آلن تورینگ هم نمی‌‎تواند برایش یک معادله‌ای چیزی دربیاورد. به نظرم بهتر شد که بیشتر دیتا جمع نکردم. به نظرم اگر از 5 نفر می‌خواستم تفسیر بنویسند، 5 چیزِ مختلف می‎‌نوشتند. چنین اساتیدی داریم ما در دانشگاه تهران.

خب فعلا همین بس است. من بروم حمام.

پ.ن. مشخص است که همه چیز اکستریملی اگزجره است دیگر.
پ.ن.2. پنج بلیلیب امتحان! :))))))

۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

مطمئنا آن دو پستِ قبل که نوشتم شاید بهترین پستم در سال 2014 باشد بهترین پستم در سال 2014 نبود.

خب حالا که بحثش راه افتاد همین اول بگویم که تلاشم را نکردم. نکردم زیرا ترسیدم بیماری مقاربتی بگیرم. زیرا کاندوم همراهم نبود. این از این.
یک کتابی را شروع کردم جدیدا که قبلاها هم شروع کرده بودم اما تمامش نکرده بودم. الان رسیده‌ام وسط‌هایش تقریبا. خدا را شکر میکنم و امیدوارم که این بار برسانم به آخرش. راستش اگر این وبلاگِ سگ صاحاب نبود شاید می‌خواندم و تمامش می‌کردم. اما وبلاگ تمامِ وقتم را گرفته و نمی‌گذارد به زندگی و درس و دانشگاه و پایان‌نامه‌ام برسم. گفتم پایان‌نامه یادم افتاد که پس‌فردا دفاعِ یکی از دوستانم است. گفته بیا. اما من در اینجا از برای خودم کار و زندگی دارم و نمی‌توانم بندازم بروم تهران. آن هم فقط برای 1 ساعت دفاع و یک عدد شیرینی و سن ایچ و اینها. دوستم گفته شاید دنت بدهد برای دفاعش. اگر می‌گفت قطعا دنت می‌دهد بلند می‌شدم می‌رفتم تهران. اما قطعی نکرده و من نمی‌توانم ریسک کنم و این همه راه بروم تهران. گفتم تهران، نگفتم که دیگر تهران نیستم؟ بلی برگشتم خانه و لَش کرده‌ام یک گوشه. همین الان رفیقم هم مسیج داد که رفته کنسرت کینگ رام و خیلی خوش گذشته. این درحالی‌است که من نشسته بودم این گوشه و با خ.ا.ی.ه هایم یه قل دو قل بازی می‌کردم. منظورم از خ.ا.ی.ه که می‌دانید خایه است.
نشستم کتابی را می‌خوانم که می‌تواند زندگی‌ام را تغییر دهد. امیدوارم موفق شود. زیرا خودم نمی‌توانم زندگی‌ام را تغییر دهم. خیلی دوست دارم که دوباره بنویسم. مثل قدیمترها. اما نمی‌شود لامصب. نوشتنم نمی‌آید. :((((((
ریش گذاشته بودم در حدِ ژان کلود واندم. پدرم کرد تو ریشم. بعد هم بقیه اعضای خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان و در و همسایه. من هم کردم در یک کفش و گفتم امکان ندارد بزنم. و نزدم. اما رفتم آرایشگاه یکم مرتبش کردم. ولی می‌‎خواهم یک درس مهم به اعضای خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان و در و همسایه بدهم. با کوتاه نکردنِ ریشم تا زمانی که حرفهایشان تمام نشده. یعنی حتما باید از آخرین باری که یکی از اینها یک گیری به ریشِ من می‌دهد 1 هفته گذشته باشد تا شاید بروم ریشم را بزنم. با این کار درس مهمی را به خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان و در و همسایه خواهم داد. و آن درس این است که نکنید در ریشِ دیگران. ریش دیگران به شما ربطی ندارد و به همان دیگران مربوط می‌شود.
بعد اینکه دوباره دارم می‌افتم در فازِ افسردگی. :(
حوصله ندارم. :(
پ.ن.نداریم امشب!

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

زندگی

لامصب خیلی سخت است.

پ.ن. گفته بودم خدا تحملِ اینکه خوشحال باشم را ندارد... نداشت!
پ.ن.2. پست قبلیَم هم فکر نکنم بهترین پستِ سالِ 2014 اَم باشد.
پ.ن.3.تمام هم نمی‌شود لامصب!