۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

عجب بازی‌ای می‌کند این ستارهِ مراکشی‌الاصلِ تیمِ تونس

این وبلاگ برای من بیش از هرچیزی یادآورِ چیزِ خاصی است. که اینجا به آن اشاره نمی‌کنم. شاید جایی دیگر. چرا که آن چیز گفتنی نیست. ضمن اینکه من اینجا چیزهای دیگری برای گفتن دارم. چیزهایی خیلی خیلی بیخود و به‌دردنخورتر.

امشب شبِ چهارشنبه صورتی بود. در این شب همه به خانه هم دیگر می‌روند و چهارشنبه‌هایی صورتی به همدیگر پرتاب کرده و همدیگر را مورد عتاب قرار می‌دهند. اما ما فامیل چندانی نداریم که به خانه ما بیاید. همانهایی هم که داریم بیایند بروند در کونمان. به همین دلیل چهارشنبه‌مان امشب صورتی نشد. چهارشنبه من که عنی است. قهوه‌ایِ عنی. چند سال است که اینگونه است. و خیلی است. امیدوارم شما بینندگانِ عزیز چهارشنبه‌هایتان صورتی باشد.

اتلتیکومادرید هم بر روی پنالتی ها بایرلورکوزن را زد و قهرمان شد. که این هم به تخممان است.

رفتم روی میز آشپزخانه چیزی کوفت کنم که با صحنه‌ی دلخراش و مغزخراشی روبرو شدم. یک قطره‌ی سفیدِ شیری رنگ بر روی میز ریخته بود که به نظر می‌رسید قوامِ چسبناکی دارد. البته من ترسیدم که دست بزنم بهش. با خود فکر کردم که واقعا کدام احمقی پیدا می‌شود که خودارضایی کرده و آبِ منی‌اش را بر روی میز بپاچد؟ آن هم نه میز تحریر یا میز اداری، بلکه میز غذاخوری. با اندکی مطالعه و تحقیق و تفحص و تفکر به این نتیجه رسیدم که احمق‌ترین آدمِ در خانه خودم هستم. و من یادم نمی‌آید همچین حرکتی زده‌باشم. شاید در خواب این کار را کرده باشم. برای اینکه مطمئن بشوم رفتم جلو و شروع کردم به بوییدنِ آن مایع. نزدیکر تر که شدم دیدم مایع گرانرویِ بیشتر از مایعِ منی دارد. یعنی سفت‌تر و غلیظ‌تر است. رفتم جلوتر و دماغم را نزدیک بردم. متوجه شدم که مایعِ منی نیس. با خیال راحت دماغم را چسباندم به مایع. در آن لحظه متوجه شدم که مایع نبوده، بلکه جامد است. بوی سس مایونز میداد. متوجه شدم از سسِ مایونزی که ظهر با آبلیمو و اینها درست کرده بودم یک قطره ریخته برروی میز. و تمام این ترس‌ها و وحشت‌ها و چندش‌ها بی‌دلیل بوده. سپس خم شدم و تمامش را یکجا لیس زدم. نه نه. لیس نزدم. هیچ کاری‌اش نکردم. گذاشتم نفرِ بعدی که می‌آید ببیند کمی وحشت کند.

خبر آمد از یکی از بچه‌ها که می‌خواسته دفاع کند اما گفته‌اند برگه پایان کارآموزی‌ات را نیاوردی. پس برو گمشو. دهنش را سرویس کرده‌اند. این اتفاق بلکه اتفاقی خیلی از این بدتر ممکن است برای من هم بیفتد. زیرا من هم نه‌تنها برگه اتمامِ کارآموزی را نبرده‌ام، بلکه خودم هم ندارم، بلکه احتمالا برگه‌ام گم شده. هم در شبکه‌ی دامپزشکی مرکزِ استان، هم در شبکه دامپزشکیِ شهرستان و هم در بیمارستانی که در آن کارآموزی را گذارنده و لاس زدم. در تمامِ این مکان‌ها گم شده. با این تفاسیر نه‌تنها پایان‌نامه که کار‌آموزی هم قرار است برود در کونم. از آن طرف نمراتِ کارورزی هم نیامده هنوز. یعنی این هم ممکن است برود در کونم.

دلم به حالِ کونم می‌سوزد. طفلک خیلی پاره است. خودم که تخمم هم نیس. اما کونم خیلی پاره قرار است بشود. می‌دانید که من آدمِ خیلی دلسوزی هستم. دلم برای همه کس و همه چیز می‌سوزد. کونم هم موجودِ زنده‌ای در این دنیا است. و پاره شدنشِ دلِ هر آدمِ دردمندی را به درد می‌آورد.

می‌دانید که نامِ دیگرِ امشب شبِ چهارشنبه سوزی است. در این شب همه برای چهارشنبه‌ها دل می‌سوزانند. زیرا چهارشنبه ها چیزی برای خوردن ندارند. چهارشنبه‌ها از فقیرترین اقشارِ جامعه ما هستند. خیلی از چهارشنبه‌ها حتی کونِ شب هم ندارند. ما همگی در این شب برای چهارشنبه‌ها عزاداری می‌کنیم. و خیلی از چهارشنبه‌ها را می‌سوزانیم تا از بدبختی نجاتشان دهیم. حالا امشب من غیر از چهارشنبه‌ها عزادارِ کونِ پاره‌ام هم بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم آن بسوزانم و بکُشم تا دیگر درد نکشد. اما ناگهان متوجه شدم نباید این کار را بکنم. زیرا در آن صورت کونم می‌سوخت و یک آدمِ کون‌سوخته می‌شدم. و آدم‌هایی که کونشان سوخته، آدم‌های لوزری هستند. که من جزوِ آنها نیستم.

به یکی از بچه‌ها که دفاع کرده تکست دادم که هوی فلانی پایان‌نامه‌ات را برایم بفرست. گفت که باشد. فردا برایت می‌فرستم. بعد فردایش تکست داد که گفته ‌اند بدونِ اجازه‌ی استاد نباید پایان‌نامه را بفرستیم برای دیگران. ببخشید ببخشید من معذرت می‌خواهم. مگر قرار است پایاین‌نامه را بکنیم در کونمان که لازم باشد از استاد اجازه بگیری؟ شاشیدم در این زندگی. به هرکی هم می‌گویم پایان‌نامه‌ات را بفرست دست دست می‎‌کند. هنوز کسی پایان‌نامه‌اش را برایم نفرستاده. کارم مدتی است به بن‌بست خورده.

عید هم چند روز دیگر می‌رسد که حقیقتش به تخمم هم نیست.