۱۳۹۶ آذر ۱۶, پنجشنبه

زیر سوال بردن همه چیز

هی می‌خواهم شاد باشم، نمی‌شود. اصلا چرا باید شاد بود؟ چه کسی گفته شادی بهتر از غصه است؟ شادی دختر خوشگلی بود، ولی فقط همین. یعنی آنچنان آدم باحالی نبود. چشم‌های خوشگلی داشت و کمی بانمک بود. گرچه لوس حرف می‌زد و همین نکته غیرقابل‌تحملش می‌کرد. حتی اگر می‌خواست سلام کند، صدایش را نازک می‌کرد و سلام می‌گفت.
حالا نه اینکه لزوما این حرکت چیز بدی باشد، ولی من خوشم نمی‌آید. و حرف حرفِ من است. و حرفِ عن است.
عن هم مانند شادی یا غصه است. چه کسی واقعا چه کسی گفته که عن بد است؟ چطور وقتی چیزی را از بالا وارد بدن می‌کنیم مشکلی ندارد ولی از پایین که قرار است بیرون بیاید مشکل دارد؟
منطق منطقِ کسشری است. شما می‌توانید همه چیز را با همه چیز مقایسه کنید، ولی هنگام نتیجه‌گیری فقط نتیجه‌ی دلخواه خود را می‌گیرید.
شما هزار و یک دلیل دارید که از عن بدتان بیاید، ولی ممکن است هیچ‌کدام از این دلایل برای فرد دیگری صادق نباشد. کمااینکه بسیارند کسانی که فتیش عن دارند.
پس اگر کسی خودش دوست دارد غمگین باشد، لزوما کار اشتباهی نمی‌کند. یا شادی که صدایش را هنگام حرف زدن نازک می‌کرد، لزوما کار اشتباهی نمی‌کند. یا من که اینجا فقط خودم را ضایع می‌کنم لزوما کار اشتباهی نمی‌کنم.
حقیقت را بگذارید برایتان روشن کنم. حقیقت این است که من نمی‌فهمم دارم با زندگی‌ام چه می‌کنم. خب مووآن دارد انجام می‌شود، ولی بقیه‌ی زندگی چه؟ گذشته‌ی زندگی چطور؟ چرا فکر کردن به گذشته و آزار دادن روح و روان خود لزوما کار اشتباهی است؟
و اینکه آدمِ ول‌نکنی بشوی، چیزی که نبودی، چیزی که قبلا می‌دانستی دوست نداری، آیا بد است؟ آیا الان مطمئنی که این ول‌نکن بودن کار اشتباهی است؟ شاید این حرص خوردن، شاید این بالا رفتنِ ضربان قلب، شاید همه مشکلاتی که با این فکرها، با این استرس‌ها برای بدن به‌وجود می‌آید اشتباه نیستند. چرا بدن را سالم نگه‌داریم؟ چرا خود را خرد و خاکشیر نکنیم؟ سلامتی واقعا چیز درستی است؟ همیشه درست است؟ نمی‌توان این گزاره را زیر سوال برد؟
من همین الان این کار را کردم.
پ.ن. عجب پست کسشری

۱۳۹۶ آذر ۵, یکشنبه

میانه‌ی راهِ از دست دادنِ عقل

پیرو پست آخرم، درباره زوال عقل چند نکته را باید متذکر شوم:

اول اینکه نشانه‌هایش واقعا واضح است. یعنی به هیچ‌وجه اغراق نمی‌کنم. لترالی یعنی لترالی دیگر. پس باید همین‌جا هم ثبت شود که روزی خودم قبل از اینکه به طور کامل دیوانه شوم، تشخیص داده‌بودم. پیش‌بینی کرده‌ودم. و می‌دانستم که روزی این اتفاق خواهد افتاد. یعنی خودم از خودم جلوترم. فقط راه پیش‌گیری یا در حال حاضر درمانش را نمی‌دانم. با اینکه تا حدود زیادی علتش را می‌دانم. اما درمانش دستِ من نیست. شاید هم دارم بهانه می‌آورم. ولی موارد بعدی را بخوانید تا بفهمید شاید هم بهانه نمی‌آورم. علتش اما یکی، همین شرایط است. یعنی همه‌ی علتش درواقع شرایطم است. اینطور نیست که ژنتیکی دیوانه باشم یا در ژنومم ژنِ دیوانگی بوده باشد و حالا با رسیدن به سن خاصی شروع به فعال شدن کرده‌باشد. خیلی خیلی بعید است این‌گونه باشد. در خانواده‌مان چنین فردی نداریم. و اینکه هیچ نشانه‌ای از این اتفاق قبلا مشاهده نشده. پس بخاطر شرایط است. این استنتاج منطقیِ من است. شرایط هم شامل همه چیز می‌شود. همه‌چیزهایی که دست من نیست و چیزهایی که دست من است. شاید باید قبلا بهتر عمل می‌کردم. ولی هرچقدر به عقب بروم، آخرش می‌رسد به خانواده. شاید هم به مغزم. اولی که اصلا دست من نیست. دومی اما شاید خودش باعث شده و مغز جزو شرایط نیست. یعنی مغزم قرار بوده دیوانه شود روزی. زیرا در این شرایط جای نمی‌گرفته. پس می‌شود ژنوم؟ خب این بحث به نظر می‌رسد انتها ندارد. تا هرچقدر هم بروی، هیج نتیجه‌ای ندارد. اما الان به قطع می‌دانیم که من در حال خنگ شدن هستم.

دوم اینکه نشانه‌هایش چیست؟
ضعف شدید حافظه. واقعا هر روز دارد اتفاق می‌افتد. چیزهایی که طوری از ذهنم پاک می‌شوند که انگار اتفاق نیفتاده‌اند. در حدی که به آلزایمر زودرس شک کرده‌ام. فقط چند بار پیش آمده رئیسم کاری سپرده به من و من قبول کرده‌ام و بعدا از من نتیجه خواسته و من اصلا یادم نمی‌آمده که چنین حرفی بین ما رد و بدل شده باشد. از کجا می‌دانم دروغ نمی‌گوید؟ از آنجا این اتفاق با سرپرستم هم افتاده. از آنجا این اتفاق با خیلی‌های دیگر هم افتاده. با خودم. خیلی خیلی زیاد پیش می‌آید که چیزی را می‌خواهم انجام دهم ولی یادم می‌‎رود. تعداد کمش شاید عادی باشد ولی برای من به تعداد زیاد و برای مسائل خیلی مهم پیش می‌آید.
کاهش قوه استدلال. این یکی کمتر خودش را نشان می‌دهد، ولی برای من خیلی زیاد است. من حافظه‌ام شاید آنقدر خوب نبود، ولی چیزی که خیلی به آن می‌نازیدم، قوه استدلالم بود. الان باید نگاه کنم ببینم دیگران (کسانی که قبلا با آنها هم‌فکر بوده‌ام) چه می‌گویند و چه می‌کنند تا تازه یک جهت فکری پیدا کنم. و بر اساس آن شروع به استدلال بکنم.
استرس. قبلا داشتم. الان خیلی شدیدترش را دارم. بعضی وقت‌ها از شدت استرس نمی‌توانم کاری انجام دهم. باید بروم قدم بزنم. ضربان قلبم خیلی بالا نمی‌رود، فشار بالا نمی‌رود (شاید کمی پایین می‌آید) ولی نمی‌توانم یک‌جا بنشینم. تمرکز که قبلا هم سرش گرد بود. خیلی وقت است تمرکزم صفر شده. ولی گاهی مثلا هنگام تماشای فیلم یا بیشتر خواندن کتاب تمرکز اندکی داشتم. الان هیچ‌گاه، حتی الان در هنگام نوشتن این سطور تمرکز ندارم. ذهنم هزار جا می‌رود و نوشتن برایم خیلی سخت‌تر از گذشته شده. فکر کنم پنیک اتک نزده‌ام هنوز یا پنیک اتک شدید که نیاز به کمک دیگران داشته باشم. هربار که دچار ناتوانی جسمی شده‌ام خودم با استراحت مقطعی و در همان زمان حلش کرده‌ام.
فکر و خیال. فکر و خیالی که می‌گویم چیست؟ یکی‌اش پارانویاست. مخصوصا در محیط سربازی. خیلی پیش می‌آید. و این یکی واقعا بخش عظیمش مربوط به شرایط و سربازی‌ست. بعد فکر و خیال راجب اتفاقاتی که نیفتاده و قرار است بیفتد، نیفتاده و قرار نیست بیفتد، نیفتاده و دیگر نمی‌تواند اتفاق بیفتد و در نهایت اتفاق افتاده تمام شده رفته. قبلا هم بود، الان خیلی بیشتر است. هنوز دچار توهم یا اسکیزوفرنی نشده‌ام. یا حداقل خودم اینطور فکر نمی‌کنم. ولی مدام در حال فکر و خیال هستم. و این خودش  داغان می‌کند. ولی توهم و اسکیزوفرنی شاید مرحله‌ی بعد باشد. آنجا که دیگر کار از کار می‌گذرد. راه دوری به نظر نمی‌رسد.
احساساتی شدن. قبلا واقعا برایم خیلی کم اتفاق می‌افتاد احساساتی بشوم. شاید احساس همدلی می‌کردم، ولی احساساتی شدن؟ نه. حالا با کسشرترین اتفاقات هم قلبم رقیق می‌شود. آنقدر رقیق که هیچ دلیل منطقی‌ای برایش پیدا نمی‌شد. چرا مادر من که اشکش دم مشکش است سر سریال‌های جم که کامل پی‌گیری می‌کند عادی است اما من یک قسمت را می‎‌بینم و باید به زور جلوی گریه‌ی خودم را بگیرم؟

سوم خوابم فوق‌العاده بد شده. قبلا بد بود. الان بدتر شده. در سربازی با حجم عظیم قرص واقعا یک شب خواب درست و درمان ندارم. و مثل اینکه کم خوابی به مدت طولانی، لترالی حجم مغز را کم می‌کند. خب همه‌ی این‌ها منطقی است پس. مغزم در حال کوچک شدن است و دارم دیوانه می‌شوم. به همین راحتی.

مسائل عاطفی نیز این وسط موثرند. مگر می‌شود نباشند؟ یکی از دلایل دست و پا زدنِ اخیرم (در آن رابطه) اتفاقا همین است. شاید بعدا خیلی دیر شود. پس باید زودتر حرکتی بکنم. که حسرتش بر دلم نماند.

می‌دانم در آینده نه چندان دور، حسرت خیلی چیزها بر دلم خواهد ماند. تمام چیزهایی که آرزو داشته‌ام و چیزهایی که هدفم بوده‌اند. می‌دانم به هیچکدام نخواهم رسید. و این بدترین اتفاق است. و این خودش به تنهایی برای دیوانه‌ کردنم کافی‌ست.

۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

آه ای رابرت فوردِ بزرگ

الان در گنبدم و درست نیست که در گنبد باشم و پست نگذارم. نه اینکه گیو ا شت اما خب گیو ا لیتل شت. یو نو؟ بعد، از آن طرف حرف برای گفتن زیاد دارم. اینکه کدامشان را بنویسم و کدامشان را ننویسم، خب نمی‌دانم. اجازه می‌دهم خودش بیاید.

اول اینکه راستش را بگویم: دروغ گفتم. اینطور نیست که گیو ا لیتل شت، گیو ا لات آو شت اخیرن. چرا و چگونه؟ احتمالا بخاطر شرایط کیری که درونش قرار گرفته‌ام. بگذارید برای ثبت بنویسم. اولین بار بود که واقعا منقلب شدم وقتی اخبار زلزله‌ی کرمانشاه را خواندم و عکس‌هایش را دیدم. قبلا ناراحت می‌شدم. ولی منقلب نمی‌شدم. این‌بار اما واقعا منقلب شدم. و به شکل عجیبی، تا چند روز حتی توییتر را چک نکردم. و این اصلا شبیه منِ یکی دو سال پیش نیست. که برای هیچ کدام از این حوادث این‌قدر احساساتی نمی‌شدم. دقیقا برخلاف او. اما حالا شبیه او.

این منلقب شدن به گمانم از شرایط تخمی‌ام نشئت می‌گیرد. یا حداقل این شرایط روی بروز این احساسات تاثیر زیادی دارند. دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که من خودم این‌همه مشکل دارم، نزدیکانم این‌همه مشکل دارند و دیدن این همه مشکل برای این‌همه آدم از حد تحملم خارج است. و برای اولین بار چشمم را به حوادث ناگوار جهان پیرامونم بستم. کاری هم برای زلزله‌زدگان از دستم بر‌نمی‌آمد.

گفته بودم اخیرا فرت و فورت گریه می‌کنم؟ واقعا فرت و فورت. حتی کافی‌ست به رفیقم فکر کنم. گریه می‌کنم که رفیقم را چقدر دوست دارم.

لترالی، لترالی لترالی دارم خنگ می‌شوم. فکر و خیال و توهم، فراموشی، پنیک و استرس و همه‌ی اینها. توضیح بیشتر در پست‌های آینده. با ما همراه باشید.

نکته‌ی بعد؛ تقریبا دارم مطمئن می‌شوم که من همیشه همین گه خواهم ماند. بعد از سربازی، بعد از پیدا کردنِ یک کار روتین، باز هم مثل تمامیِ زندگیم، که تا به حال پشتِ سر گذاشته‌ام، باز هم غرق گه و کثافت خواهد بود. باز هم فقیر خواهم بود. باز هم به دلیل بی‌عرضه بودن زندگی‌ام مانند شت خواهد بود. یعنی تمام امیدی که به تمام شدنِ سربازی داشتم باد هوا بلکه هم باد معده است. نه حتی بدتر، باد روده. یا همان گوز. گوز چیزی است که برای زندگیِ خودم تا آخرین لحظات عمر متصورم. واقعا قرار است چه چیزی تغییر کند؟ مگر زمانی دانشجویی کم فرصت داشتم؟ مگر زمان سربازی نمی‌توانستم بیشتر دنبال کار بگردم؟ چیزی که نداشتم عرضه بوده و البته شانس. کدامش بعد از سربازی به سراغم خواهد آمد؟ به طور قطع هیچ‌کدام.

خب حالا متوجه شدم که من شاید شبیه کایوتی هستم. که خودش هم می‌دانست بازنده است. این احتمالا بالاترین درکی‌ست که یک نفر می‌تواند در زندگی پیدا کند. فاتح بودن کارِ بزرگی‌ست. بازنده بودن مایه‌ی حقارت است. اما آگاهی به بازنده بودن، به همیشه بازنده بودن، این شاید بالاترین درجه‌ی معرفتی‌ست که بشر می‌تواند به آن دست پیدا کند.

و حالا معلوم می‌شود دلیل احساس عجیب وابستگی‌ام به ساندتراک مورد علاقه‌ام. سانگ فور باب. باب فوردی که خودش هم می‌دانست بازنده‌ی تمام عیار است. تلاشش را هم کرد. ولی او هم خودش می‌دانست از همان اوایل می‌دانست. باز هم سعیش را کرد. من هم مثل باب یا مثل کایوتی (فرقی نمی‌کند واقعا) می‌دانم بازنده هستم. ترسو اما نیستم. شاید ترسو هم باشم، اما اهل عملم. اهل عمل خواهم‌شد. دست به کار می‌شوم. قول می‌دهم. نه کارِ فضایی. کاری در حد خودم. ولی، ولی می‌دانم که تا آخرعمر همیشه بازنده خواهم ماند. و حتی بعدها پشت سرم خواهند گفت: او بزدل بود. به تخمم.

پ.ن. البته الان دارم آهنگ دیگری گوش می‌دهم: آنتایتلد نامبر تری از شوگر راس.

۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه

پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

این وبلاگ دارد روز به روز تیره و تارتر می‌شود. دیگر خبری از بنر سنجاب و کف دستشویی اوه در زیر بغل تو نیست. یعنی می‌شود دوباره برگردم به همان حال و هوا؟

۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

وضعیت ناگوار یک انسان درستکار

دراز کشیده‌ام روی تخت و خوشحال نیستم حتی با وجود اینکه جی‌بورد نصب کرده‌ام و نیم‌فاصله دارد.

من گرمم است و این‌ها گرمشان نیست.

تازه از تهران برگشته‌ام و در تهران خیلی خوش گذشت.

دوستم و آن یکی دوستم را دیدم.

در تهران یک غلط خوبی کردم و کاری که سالها بود دوست داشتم انجام دهم را تحت تاثیر حرف‌های دوستان بلاخره انجام دادم. بعدش به گه خوردن افتادم. ولی واقعا ارزشش را داشت. هنوز منتظرم سین کند و جواب دهد. می‌دانم این کار را نمی‌کند، و بی‌خود منتظرم. خب حالا کار دیگری ازم برنمی‌آید.

هنوز به او فکر می‌کنم. خیلی شدید. شدیدتر از هر وقت دیگر. اصلا یکی از دلایلی که فکر می‌کنم اشتباه می‌کنم همین است. من از نظر روحی آنقدر ضعیف شده‌ام که او را برای خودم بالا برده‌ام. شاید از ضعف احساسی من نشئت می‌گیرد. شاید هم احساساتم درست است و او واقعا همان است که در فکر من است.

یادم نمی‌آید در زندگی‌ام هیچ‌وقت هیچکس را اینقدر زیاد و این‌گونه دوست داشته باشه بوده باشم. او و البته رفیقم.

راستش مورد عجیبی به نظر می‌رسد ولی واقعا عجیب نیست. در عمل خیلی هم منطقی است. الان رفیقم را بیش از اندازه دوست دارم. آنقدر که هربار به او فکر می‌کنم گریه می‌کنم. بخش گریه‌اش غیر منطقی شاید باشد، اما بخش علاقه خیر. واقعا هیچ‌کس اینقدر درست نبوده. منظورم از درست دقیقا درست است. شاید بپرسید درست به‌عنوان صفت یک انسان چه معنی‌ای دارد. منظورم لترالی «درست» است. همان‌طور که خودم درست هستم.

آن یکی رفیقم اما من را راه داد به خانه‌اش. و رفتن من به تهران را میسر کرد. او آدم عجیب‌تری است. ولی واقعا من را دوست دارد و من واقعا دوستش دارم. صد البته به او نیاز دارم. و او اخیرا خیلی کمک‌حال من است. با حرف‌هایش. و البته اصرارِ خوبش به انجام همان کار کذایی.

اینجا در نوشهر همیشه گرمم است. لامصب.

اینجا با آدم‌های ناخوشایندی هم‌صحبت و همکار هستم. سکسیست هستند و به سکسیست بودنشان افتخار می‌کنند.
من را به خاطر انجام کار درست (راستگویی، آشغال نریختن، دانش‌اندوزی و...) مسخره می‌کنند.
در یگان همه با من بد هستند زیرا نمی‌توانم غیبت کنم. یا پشت سر دیگران حرف بزنم.

راستش هیچ‌وقت به اندازه الان حس نمی‌کردم که لزوما کار درست را نباید انجام داد. این جدیدترین و عمیق‌ترین بحران من است. و من یک آدم خیلی بحرانی هسته‌ام.

پ.ن. این وضعیت حداقل نُه ماه دیگر ادامه دارد.
پ.ن.۲. بعد از این نُه ماه وضعیت بدتر خواهدشد.

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

هرکاری کنم کیری میشود.

بگذارید کیری بازی را به حد اعلا برسانیم:
خاطره نویسی
یووووووووووووووووووووووووووووووو

خاطره که نه. زیرا من خز نیستم صرفا کیری... هم البته نیستم بگذارید فکر کنم. ها من فقط کیری بازی کمی... در... می... آو...رم؟
خب خب خاطره نه، روزمرگی. بیوووووومممممننننگگگ

اینجا از گرما میپزیم. من البته بیشتر از بقیه. نه به خاطر اینکه از همه گرمایی تر هستم. بلکه بخاطر اینکه به قطعات ریز تقسیم شده ام و وقتی در روغن قرار بگیرم خوب مغزپخت میشوم. مغزم پخته شده و آماده مصرف در همه ی کله پزی های معتبر. شام امشب سینماهای سراسر کشور. خب خب. من از همه گرمایی تر هستم. و دهنم حسابی صاف شده. زیرا سوییتمان را که به زور عوض کردند، ما را آوردند در یک سوییت تخمی با سقف کاذب و نقشه ی تخمی با یک کولر تخمی. ما ده نفرِ تخمی. همه از گرما هلاک شده ایم. چند روز از گرما خواب نداشتم. و هیچ کاری هم نمیتوانستم بکنم. چرا که گوشی هم داغ میکند. داغ اندر داغ و واویلا. ولی جدا داشتم نابود میشدم از گرما و بیخوابی.

دستشویی و حمام ما ده نفر در این سوییت یکی است. یک دستشویی و یک حمام که با هم هستند. اگر کسی در حمام باشد و کس دیگری بخواهد برود دستشویی نمیتواند. مگر اینکه خیلی با هم ندار باشند. حالا این حقیقت را به یاد بیاورید که من آی بی اس و هموروئید دارم. سال هاست که دستشویی رفتن من ده بیست دقیقه طول میکشد. زیرا یا عنِ خیلی سفت دارم و باید یک عالمه زور بزنم تا بیرون بیاید، یا عنِ خیلی شل دارم و باید هر دقیقه بروم دستشویی و باز هم زور بزنم تا تخلیه شود. همیشه هم کلی باد در درون روده هایم در جریان است. آنها را هم باید طیِ فرآیندی تخیلیه کنم. همه اینها را بگذارید کنار درد سوراخ کونم. حالا من چه کنم با این همه مشکلات و بی دستشویی ای؟
یک راهی اخیرا پیدا کرده ام. وقتی از یگان برمیگردیم و ناهار میخوریم، من صبر میکنم تا همه بروند دستشویی و حمام. بعد که همه خوابیدند من میروم سراغ دستشویی. نیم ساعت میرینم و عرق میکنم. سپس میروم زیر دوش. تا هم عرقِ دستشویی و هم عرقِ قبلی را بشویم. البته باز هم معمولا کسی پیدا میشود که بخواهد برود دستشویی و کلا دستشویی حماممان پینی درون اسِ ماست.

کمد کوچک و تخت بالا. اینها نتایج پایه بوق بودن است. در سوییت بیست و دو نفره ی قبلی من تازه داشتم از پایه بوقی در می آمدم. ولی با کوچ کردن به این خرابه، شدم پایه بوق جدید. همه ی کوچ کرده ها از من ارشدتر هستند. جز یک نفر. ولی فرقی در اصل ماجرا نمیکند. اینجا همه کمدِ کوچک دارند. ماه هاست وسایلم نامرتب ریخته در یک ساک و قرار است یک سال دیگر همینطور باشد. باشد.

اینجا زیادی در چشم هستیم. قبلا دور بودیم. اینجا خشک کن ندارد. قبلی عالی بود. اینجا کف سوییت کوچک است. قبلی خیلی جادار بود. اینجا طبقه دوم است، قبلی همکف بود.

خب خسته شدم. حوصله هیچ چیزی را ندارم.

پ.ن. دوست دارم بعدا یک بار هم از روابطم بگویم. و حال و هوایم. ولی فایده ندارد. اینها همه کوششی میشوند نه جوششی. و با توجه به شرایطِ گهی که دارم، هیچکدام بدرد نمیخورند. هیچکدام از پست هایم را دوست ندارم.

۱۳۹۶ مرداد ۲۲, یکشنبه

زیتون؟

سلام
زیتون زیتون
:)))))))))))))))
این پیشنهاد کیبرد گوشی بود. بعد از سلام اینتر زدم و کیبرد گوشی دو زیتون و یک ویرگول پیشنهاد داد.

بچه ها اینجا خوب نیستند. بد نیستند مانند بقیه جاها ها، در کل احتمالا خوب اند. ولی داستان این است که روز به روز آن اجبار به رفاقت بیشتر خود را نشان میدهد. کمی اذیت میشوم. نه بخاطر چیزی که آنها فکر میکنند. آنها هی با مدرک و دانشگاه من شوخی (شایدم جدی) میکنند و بعد از هربار شوخی، هر فاکین بار شوخی، میگویند دکتر (من را دکتر صدا میکنند. مثل هر فاکین جای دیگری) ناراحت شدی؟ ناراحت شدی. چرا ناراحت شدی. ولی من ناراحت نمیشوم. نه از این حرفها. واقعا برایم مهم نیست که آنها (مانند بقیه ی دنیا) راجب من چه فکر میکنند. در کلِ دنیا چند نفر هستند که برایم مهم است درباره ی من چه فکری میکنند. بقیه برایم مهم نیستند. آنها هم همینطور. ولی چیزی که من را اذیت میکند، تنها بودنم است. برای وقت گذراندن با آنها مجبورم به کارها و حرفهایی تن بدهم که هیچ علاقه ای بهشان ندارم. من دوست ندارم تن بدهم. یعنی اگر قرار باشد تن به کسی بدهم بهتر است آن فرد دوست دخترم باشد. یا حداقل دختری باشد که پول بدهد. تهِ تهش پسری باشد که پول بدهد تا من تن فروشی کنم. تنم را به رایگان به کسی نمیدهم. تن لختم را به کسی میدهم که روح لختش را به من هدیه بدهد. و من خیلی هدیه میدهد.

سالهاست تنهایم. فقط یکی دو نفر بودند در کنارم. شت. هزار بار اینها را گفته ام.

امروز تا پنج یگان بودم. بازدید و اینها بود. و من لترالی هیچ کاری انجام ندادم. بودن و نبودنم در یگان هیچ فرقی نداشت. ولی رئیس کثافتِ بخش من را تا پنج نگه داشت. شاید فکر کنید کله ام کیری شده. نشده. چون یگان خنک بود و سوییت معمولا گرم است. من هم کاری نداشتم. در یگان کیر تاب میدادم. و حقیقتش دوست داشتم در یگان ماندنم را. البته کادری ها و کارمندها و رئیسم فکر میکنند کله ام کیری شده. من هم وانمود کردم کله ام کیری شده تا منت بگذارم و شاید بعدا استفاده کنم از این چند ساعت مداومت.

گفتم کله ام کیری نشده یادم افتاد آن اوایل که به نوشهر آمده بودم به یکی از دوستانم گفتم نوشهر شهر خوبی است و من وقتی در آینده نزدیک حالم بهتر شود و دیگر کله ام کیری نباشد زید میزنم. نزدم. چون هم کله ام آنچنان غیرکیری نشد هیچوقت و هم آدم بی عرضه ای هستم.

ای کیرم دهنِ روزگار. چه برنامه هایی داشتم آن اوایل. روزگار رید به دهنم.

همان دوستم که بالاتر گفتم، این هفته سه شنبه عروسی میکند و من نیستم و سربازم. و اعصابم کیری است. است است است است است است است است است است است است است است است است است است است.

سال دیگر این موقع خدمتم احتمالا تمام شده. از چند هفته پیش شروع کرده ام به برنامه ریزی برای بعد از خدمتم. غیر از اینکه زود است و به گا میروم با همین فرمان، من هربار که برنامه ریزی کردم ریدم. تقریبا هیچوقت برنامه ریزی هایم جواب نداده. همیشه گند زده ام به برنامه هایم. در واقع به زندگی ام. همیشه به زندگی ام با برنامه ریزی گند زده ام. :)))))))))))))))

بروم جارو بزنم کفِ سوییت را.

پ.ن.سیروان میخواند خوشحالم... ولی من خوشحال نیستم.

۱۳۹۶ تیر ۲۴, شنبه

س س س س گ گ گ گ

میخواهم بنویسم از سربازی. نه از اتفاقاتی که می افتد. که آنها را هم باید مینوشتم و باید بنویسم؛ از حال و هوایم. از روحیاتم. اینکه کجای زندگیم هستم. و چه میکنم و چه میخواهم و چه میتوانم به دست بیاورم. خب بنویسم؟ مقدمه بس است؟

سربازی بد است. اول اینکه اینجا تو نمیتوانی خودت باشی. اصلا ارتش همین است. همه باید مانند هم کچل باشند. همه بايد مانند هم لباس نظام بپوشند. پس من هر عنی باشم، اینجا نمیتوانم همان عن باشم. باید عنی که اینها میخواهند باشم. یک عن تخمی.
من را که میشناسید؛ بزرگترین مشکلم در زندگی با اجبار است. من باید همانی باشم که دوست دارم. زندگیِ من باید اختیاری باشد. اختیار خودم. و وقتی نباشد، مانند الان، به گا میروم. به گای سگ. به گای سگگگگ میروم. سگگگگگ. گگگگگگای سگگگگگ.

دوم اینکه تو انتخاب هایت محدود است. باید با یک سری افراد و شرایط خاص سر کنی. مثلا کلا با بیست نفر در ارتباطی. باید چند نفر از همین ها را انتخاب کنی. باید با همین ها روزگار بگذرانی. باید همین ها بشوند رفیق جینگت. باید هر غلطی میکنی با همین ها بکنی. از بچگی به این فکر میکردی که چه کار کسشری است متلک انداختن به دخترها. حالا باید با کسانی بیرون بروی که تفريحشان متلک انداختن به دخترها است. نمیتوانی بگویی متلک نندازید؛ بازکیلر میشوی. نمیتوانی باهایشان بیرون نروی. فقط همین ها هستند. مگر آدم چقدر میتواند تنهایی و انزوا را تحمل کند؟ هرچقدر هم انزوا طلب باشی، در یک شهر غریب و در یک محیط فوق کسشر به اسم سربازی نمیتوانی تنهایی سر کنی. به هرحال تو با این آدمها غذا میخوری، با این آدمها میخوابی، با این آدمها به یگان میروی و از یگان برمیگردی، با این آدمها خلاف میکنی. پس باید ویژگی های بدشان را هم بپذیری و باهایشان کنار بیایی. پس بهترین هايشان را انتخاب میکنی و با همان ها روزگار میگذرانی. کسانی که البته آدمهای باحالی هستند. و کلی ویژگی خوب دارند.
این آدمها هیچ رقمه به تو و سبک زندگیت نمیخورند. قبل از خدمت فکرش را هم نمیکردی با این افراد دوست بشوی. اما الان نزدیک ترین افراد در زندگیت هستند. با این آدم ها هرکاری میکنی. ایده آلت نیستند. نه. ولی کون لق ایده آل. فعلا همین ها را داری. باید با اینها زندگی کنی. باید با اینها خوش بگذرانی.
و من کی ام؟ کسی که معتقد یه خوش گذراندن است. پس کون لق ایده آل. دلم را خوش میکنم به همین آدم ها. که کیلومترها با هم فاصله فکری داریم. سربازی است دیگر، میگذرد...
میگذرد؟
میگذرد؟
میگذرد؟
میگذرد خارکسه؟ خارکسسسسسه؟ خارکسسسسسه ی سسسگ. سسسسگگگ.

بطلات سومین مورد است. به دفعات به آن پرداخته ایم. مثالش را فقط میزنم. وقت آزاد زیاد دارم، ولی نه به نوشتن، نه مطالعه، نه فیلم و سریال دیدن، نه طراحی و نه هیچ کوفت و زهرماری نمیرسم. دلیلش نحوه گذراندن وقت است.
گه کاری زیاد داشته ام در زندگیم. همیشه همه چیز را به کیرم گرفته ام. اینجا نه مثل آدم میتوانی به کیرت بگیری، و نه میتوانی جدی بگیری. چوب دو سر گه است. دو سر عن؟ دو سر اسهال؟ دو سر استفراغ؟ دو سر بدترین چیزی که تصور کنید؟ دو سر تو گرلز وان کاپ؟
جدی بگیری همه چیز میرود در کونت. به کیرم باشی بطلانِ محض است. بطلان محض داریم؟ حس میکنم این عبارت را نشنیده ام تا به الان. احتمالا اولین نفری در زبان پارسی هستم که از این عبارت را به کار میبرم. اولین نفررررررررررررررر. یسسسسسسس. یسِ سسسسسسسگگ. (یسِ سگ دیگر نداشتیم. این یکی را مطمئنا اولین نفرِ سسسگگ هستم که به کار میبرم.)

من به کیرم ترین آدمی هستم که از نزدیک دیده اید. این چهارمین مورد است. پایان نامه ام را که یادتان است. اینجا هم نوشته ام. اما با الان فرق دارد. آنجا همه چیز به کیرم بود، اما از وقتم استفاده میکردم برای لذت بردن. کارهایی که دوست داشتم. اینجا اما چه؟ مطلقا هیچ سودی ندارد. هیچ لذتی دارم نمیبرم. فقط بطالت. فقط بطالت. بططالتت. ببططططاللتتتت. بطططالتتتِ سگگگگگ.

جمله عیبش بگفتی هنرش نیز بگو: سود سربازی ام، اگر به زور بخواهیم برایش سود پیدا کنیم، این است که صبرم میرود بالاتر. احتمالا. یعنی همینقدر که اینجا صبر میکنم، بعدا هم بتوانم صبر را بکنم. ولی معلوم نیست بتوانم بعدا هم همینگونه صبر را بکنم.
و اینکه اینجا با آدمهایی دمخور میشوم که قبلا نشده ام. فرسخ ها و فرسنگ ها زیر دریا با هم فاصله داریم. اینها اما میتواند تجربیاتی بشود که بعدا با آن تجربیات به زیردریایی ناتیلوس و پیشِ کپتن نمو بروم. جداً شاید این افراد سر و گوششان در فیلمنامه هایم پیدا شود. این هم چیز بدی نیست که.

پ.ن. کریس مارتین، کلدپلی، آیا جهان بهتر از شما خلق کرده؟ #کلیدوسکوپ
پ.ن.۲. از اتفاقات باید بنویسم. اما همان بطالت که گفتم. وقت بشود، حتما. (چشمک)
پ.ن.۳. چند روز دیگر صفرم باز میشود. (چشمک چشمک)

۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

فاک

به نقطه‌ای از زندگیَم رسیده‌ام که هرچیزی، لترالی هرچیزی می‌تواند اشکم را دربیاورد. لترالی عرض کردم. از صحنه‌های (تراژیک که هیچی) رمانتیک فیلم‌ها بگیرید تا تماشای مادرم در حال تماشای جم تیوی. از فکر به "او" که دیگر نیست تا فکر به سفر بازگشتِ فردا به سربازی. همه چیز. این هسته‌های زردآلوی کنار دستم که الان در بشقاب استیل  لم داده‌اند هم حتی به راحتی اشکم را در‌می‌آورند. حساس شده‌ام. مثلا بالا بردن کاپ قهرمانیِ اروپا توسط کاپیتانِ تیمِ محبوبم باید من را خوشحال کند (که می‌کند) ولی آنقدر حساس شده‌ام در روزهای اخیر که این صحنه شاد هم باعث گریه‌ام می‌شود.واقعا نمی‌دانم چه باید بکنم با خودم. الان تازه شرایطم خوب است. خانه هستم؛ پریروز تولدم بوده و همه جمع شده‌اند برایم تولد گرفته‌اند؛ شبش تیم مورد علاقه‌ام که دو هفته‌ی پیش قهرمان لیگ شده بود، قهرمان لیگ قهرمانان هم شد. ولی احساستم دهنِ من را گاییده. همیشه باید به زور جلوی اشکم را بگیرم. چه بلایی به سرِ خودم آورده‌ام؟

سربازی در سرازیری نیفتاده، ولی رویاپردازیِ دورانِ بعد از سربازی خیلی زود شروع شده. و دهنم را سرویس خواهد کرد. می‌دانم.

فاک

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

هنوز به نتیجه نرسیدم چه تیتری برای این پست انتخاب کنم.

چه کسی از من میترسد؟ چه کسی من را دوست ندارد؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟ حالا یک دو سه! حالا دیگه دعوا بسه.

شاید فکر کنید تیتر پست قبلی درست از آب درآمده و جوابش مثبت است. و من کسخلی چیزی شده ام. نخیر. من کسخل نشده ام. شاید بوده ام، شاید نبوده ام. شاید بیایید کیرم را بخورید.

راستش حقیقتش این است که درستش اینطور باشد که واقعیت را بگویم و خلاص: همه ی ما کسخلی چیزی هستیم. چه قبول داشته باشیم چه نه.

من میدانم کسخلم. میدانم شما هم کسخل هستید. ولی شما نمیدانید. شاید هم بدانید. در هر حال بدانید و آگاه باشید همه ی شما کسخل هستید. حتی اندازه اش هم فرق ندارد. (برخلاف لوزر بودن که همه بودند ولی در اندازه های متفاوت.) همه ی انسان هایی که در این کره ی خاکی-آبی زندگی میکنند به یک اندازه کسخل هستند. مدلش اما فرق دارد. هرکسی یک جور کسخل است. ولی همه به یک اندازه کسخلیم. دعوا هم نکنید. کسشر هم نگویید. همین است که است. من از همه بیشتر میفهمم (و در عین حال به اندازه بقیه کسخل هستم) و این را میگویم و شما هم باید اطاعت کنید.

حالا بگذارید به سیاقِ آن پست معروف، چند نفر را در لفافه اسم ببرم و بگویم چقدر کسخل هستند. آن دختری که مثل سگ آمار میداد، بعد یهو غیبش زد و بعد یهو دیدیم ازدواج کرده، کسخل است؛ خب چرا اینطوری میکند؟ آن دختری که با اینکه رفت آن ورِ آب، ءَ را اٰ کرد، او هم کسخل است. کسخلِ خز و خیل باز! آن دختری که قرار بود برود آن ورِ آب تخصص مخصص و اینها، ولی بخاطر شوهرش نرفت کسخلِ شوشو باز است. آن دختری که واحدی را با چهار سال پایینتر از خودش (یعنی ما) پاس میکرد، کسخلِ درس نخوان است. آن دختری که حال نداشت حتی کپی بگیرد، باحال است اما کسخلِ نفهمِ نمیدانم چرا از من خوشش نیامد است. آن دختری که روزی سیصد تا استوری از خودش میگذارد در اینستاگرام کسخلِ خوشگل ولی کمی خز است. آن دختر خوشگلی که گیتار الکتریک میزند، کسخل است که دیگر مسیج نزد چرا؟ یک دختری هم بود که کسخل بود، کسخلِ دقیقا مانند من. الان نمیدانم کجاست.

پ.ن. اسپاتیفای: یام یام :)))))))))))))))))))