۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

هرکاری کنم کیری میشود.

بگذارید کیری بازی را به حد اعلا برسانیم:
خاطره نویسی
یووووووووووووووووووووووووووووووو

خاطره که نه. زیرا من خز نیستم صرفا کیری... هم البته نیستم بگذارید فکر کنم. ها من فقط کیری بازی کمی... در... می... آو...رم؟
خب خب خاطره نه، روزمرگی. بیوووووومممممننننگگگ

اینجا از گرما میپزیم. من البته بیشتر از بقیه. نه به خاطر اینکه از همه گرمایی تر هستم. بلکه بخاطر اینکه به قطعات ریز تقسیم شده ام و وقتی در روغن قرار بگیرم خوب مغزپخت میشوم. مغزم پخته شده و آماده مصرف در همه ی کله پزی های معتبر. شام امشب سینماهای سراسر کشور. خب خب. من از همه گرمایی تر هستم. و دهنم حسابی صاف شده. زیرا سوییتمان را که به زور عوض کردند، ما را آوردند در یک سوییت تخمی با سقف کاذب و نقشه ی تخمی با یک کولر تخمی. ما ده نفرِ تخمی. همه از گرما هلاک شده ایم. چند روز از گرما خواب نداشتم. و هیچ کاری هم نمیتوانستم بکنم. چرا که گوشی هم داغ میکند. داغ اندر داغ و واویلا. ولی جدا داشتم نابود میشدم از گرما و بیخوابی.

دستشویی و حمام ما ده نفر در این سوییت یکی است. یک دستشویی و یک حمام که با هم هستند. اگر کسی در حمام باشد و کس دیگری بخواهد برود دستشویی نمیتواند. مگر اینکه خیلی با هم ندار باشند. حالا این حقیقت را به یاد بیاورید که من آی بی اس و هموروئید دارم. سال هاست که دستشویی رفتن من ده بیست دقیقه طول میکشد. زیرا یا عنِ خیلی سفت دارم و باید یک عالمه زور بزنم تا بیرون بیاید، یا عنِ خیلی شل دارم و باید هر دقیقه بروم دستشویی و باز هم زور بزنم تا تخلیه شود. همیشه هم کلی باد در درون روده هایم در جریان است. آنها را هم باید طیِ فرآیندی تخیلیه کنم. همه اینها را بگذارید کنار درد سوراخ کونم. حالا من چه کنم با این همه مشکلات و بی دستشویی ای؟
یک راهی اخیرا پیدا کرده ام. وقتی از یگان برمیگردیم و ناهار میخوریم، من صبر میکنم تا همه بروند دستشویی و حمام. بعد که همه خوابیدند من میروم سراغ دستشویی. نیم ساعت میرینم و عرق میکنم. سپس میروم زیر دوش. تا هم عرقِ دستشویی و هم عرقِ قبلی را بشویم. البته باز هم معمولا کسی پیدا میشود که بخواهد برود دستشویی و کلا دستشویی حماممان پینی درون اسِ ماست.

کمد کوچک و تخت بالا. اینها نتایج پایه بوق بودن است. در سوییت بیست و دو نفره ی قبلی من تازه داشتم از پایه بوقی در می آمدم. ولی با کوچ کردن به این خرابه، شدم پایه بوق جدید. همه ی کوچ کرده ها از من ارشدتر هستند. جز یک نفر. ولی فرقی در اصل ماجرا نمیکند. اینجا همه کمدِ کوچک دارند. ماه هاست وسایلم نامرتب ریخته در یک ساک و قرار است یک سال دیگر همینطور باشد. باشد.

اینجا زیادی در چشم هستیم. قبلا دور بودیم. اینجا خشک کن ندارد. قبلی عالی بود. اینجا کف سوییت کوچک است. قبلی خیلی جادار بود. اینجا طبقه دوم است، قبلی همکف بود.

خب خسته شدم. حوصله هیچ چیزی را ندارم.

پ.ن. دوست دارم بعدا یک بار هم از روابطم بگویم. و حال و هوایم. ولی فایده ندارد. اینها همه کوششی میشوند نه جوششی. و با توجه به شرایطِ گهی که دارم، هیچکدام بدرد نمیخورند. هیچکدام از پست هایم را دوست ندارم.