۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

تهران را دوست دارم، یا، کوفتِ لعنتی!

این شاید آخرین پستم در این وبلاگ باشد. (نه نیست. مسخره بازی درآوردم!) امشب حرفهای تلخی دارم از برای گفتن. نمی‌دانم از کجا شروع کنم. اما از یک جایی شروع می‌کنم.
روندِ زندگی‌ام معلوم بود که به این سمت می‌آید. یعنی چیزِ جدیدی نیست که زندگی‌ام نکبت بار است. از اولش هم این موضوع مشخص بود. روزهایم شده است تِکراری و تِرکاری. جالب است. می‌دانم. با اینکه کاری نکنی، اما همچنان برینی. خب کاری است که از ما بر‌می‌آید. چند هفته می‌شود که هیچ کارِ مثبتی، تاکید می‌کنم، هیچ کارِ مثبتی در زندگیَم انجام نداده‌ام که بتوانم به خاطرِ آن سرم را بالا بگیرم. نمی‌دانم چه مرگم است. می‌دانم که اگر بلند شوم بروم (بر فرضِ مثال) به بیمارستان، و بروم پیش اساتیدم، کارِ پایان‌نامه‌ام حداقل بخشِ کوچکی‌اش انجام می‌شود. اما بلند نمی‌شوم بروم. این درحالی است که هنوز هم بخشی از کارورزی‌هایم مانده است. و امتحانِ همه‌اش هم مانده. و من هیچکدام را نخوانده‌ام. یعنی اگر نمودارِ نقطه به نقطه‌ام را با ماهِ گذشته مقایسه کنید، در همان نقطهِ نکبتی هستم که ماهِ قبل بودم. (چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟) اگر نمودارِ نقطه به نقطه‌ام را با سالِ گذشته مقایسه کنید، باز هم در همان نقطه نکبتی هستم که بودم. (واقعا چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟؟) این روندی است که در طولِ 6 سالِ گذشته ثابت مانده‌است. همان نقطه نکبت. (نه انصافا چه ربطی به نمودارِ نقطه به نقطه داشت؟؟؟) و این یعنی بدبختی. یعنی خاک بر سر بودَندگی. و یعنی تیر تو این زندگی! چه بگویم؟ تد موزبی را یادتان است آنجا که (آخرهای فصلِ 6 یا 7 بود فکر کنم) همه مسخره اش می‌کردند وقتی یک فیلم ساخته بودند درباره‌اش با اسمِ جد موزلی؟ تا آنجایی که خودش هم خودش را مسخره می‌کرد؟ یک همچونون احساسی دارم.
به احتمالِ قریب به یقین کمتر از دو ماهِ دیگر در تهران هستم و باید بعدش سرِ خر را کج کنم سمتِ شهرستان و خانه. در حالی که همه چیزم روی هواست، ناراحتیَم از بابتِ نه این روی هوا بودن که از بابتِ رفتن است. رفتن از تهران برای من همانقدر دردآور و تلخ است که دل کندن از دوست‌دختری که خیلی دوستش داری. مثلا فرض کنید که من دوست‌دختر دارم. یعنی اولش فرض کرده‌اید که ندارم و بعد باید در این فرض، فرض کنید که دارم، در حالی که نمی‌دانید که دارم یا ندارم. و من می‌گویم که ندارم. شما هم باید فرض را بر این بگذارید که ندارم، اما بعدش که می‌گویم فرض کنید دارم، باید فرض را بگذراید بر اینکه ندارم، اما همین حین باید فرض کنید دارم. (عاشقِ گوزپیچ کردن هستم!) دل کندن از تهران و دوستان و هوا و آب و خاک و خیابان‌ها و پارکها و پاساژها و دخترها و بستنی‌فروشیها و کافه‌ها و شب‌ها و کتابفروشیها و فست‌فودها و اتوبوسها و متروها (حتی مترو! فکرش را بکنید...) و سینماها و تفریح مفریح‌ها و هرچیزی که فکرش را بکنید (غیر از دانشگاه و خوابگاه) برایم همانقدر سخت است که دل کندن از دوست‌دخترم. یعنی یک فردی، یک دوست‌دختر دارد که بعد از کلی گشتن پیدایش کرده و خیلی دوستش دارد و خیلی از لحاظ فکری و احساسی به هم نزدیک هستند، حالا مجبور است ولش کند و برود خارج مثلا، همچونون احساسی دارم. و اعصابم خیلی تخمی است. اعصابم خیلی کبری است. (باز دستم خورد به ب  به جای ی.)
یعنی همه چیز دارد روی سرم آوار می‌شود. همه‌ی آن هوا کردن‌ها و دایورت کردن‌ها و بیخیالی‌ها و همه دارد به شدت می‌ریزد روی سرم. و درد دارد. واقعا درد دارد. (می‌شود یکم دلتان بسوزد برایَم؟ حال ندارم پرسوز و گداز بنویسم.) درد دارد. و ترس دارد. و خایه کردن دارد. و من دارم خایه می‌کنم. که بعدش چه می‌شود؟ باز هم قرار است بنشینم انیمه (بلیچ مثلا) ببینم؟ سریال ببینم؟ هوا کنم؟ دایورت کنم؟ بعدتر چه؟ اصلا یک سالِ دیگر چه؟ دو سالِ دیگر چه؟ ده سالِ دیگر چه؟ هجده سالِ دیگر معلوم است البته. قرار است خودکشی کنم. اما تا آن زمان چه؟
بعد اینکه همانطور که گفتم خیلی درد دارد. فکرِ ترک کردنِ دوستانم هم دردناک است. با این درد و غصه چه کنم؟ چه کنم با دلِ تنها... چه کنم؟ رابین را یادتان است که مجبور بود برگردد کانادا، وقتی کار گیر نمی‌آورد؟ شبیهِ او شده است وضعیتم. (این مثال را دوستِ عزیزم زد برای توصیفِ وضعیت من) من هم مجبورم بروم گنبد اگر کار گیر نیاورم. اگر گیر بیاورم اما می‌توانم چند ماه، فقط چند ماه بیشتر بمانم در این تهرانِ کوفتی. کوفتِ لعنتی! فاکینگ فاک!
پ.ن. در متن چندین ارجاع به پست های قبلی ام داشتم که خودم خیلی حال کردم و نشان از خودشیفتگیِ من دارد.
پ.ن.2 عجب انتظاراتی دارم ها! خودم خودم را جدی نمی‌گیرم، آنوقت دیگران بیایند مرا جدی بگیرند؟ کسی جدی نگیرد.
پ.ن.3. از دوستانم متشکرم.
پ.ن.4. دارم Indila گوش می‌دهم. چه خوب است. لامصب همه ترک‌هایش خوب است.

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

رابرت فورد

کی یادش است من چه بودم؟ کسی یادش است؟ من یادم است. زیرا خودم نوشتم که چه هستم. من خیلی آدمِ یادم‌بِمان و خیلی آدمِ نویسنده‌ای هستم. یادم است که گفتم گشادم. اسکلم. و بدشانس. بعدتر هم جایی نوشتم که ضعیفم. البته کلی چیز دیگر هم هستم. زشت و کریه و دراز و لاغر مثلا. یا خر صدا. کم توانِ ذهنی/جسمی. این لیست همینجور ادامه دارد. اما یک ویژگی دیگر را همین امشب کشف کردم. نه امشبِ امشب. امشبِ واقعنی نه. امشبِ از الکی. امشبِ نوشتنی مثلنی. از این امشب ها. یک نکته‌ای امشب در موردِ خودم کشف کردم که واقعا تعجب برانگیز بود. برای خودم که خیلی تعجب برانگیز بود. آن هم اینکه من ترسو هستم. یک بزدل. خیلی بزدل. خیلی عجیب است. چرا؟ چون تا به حال فکر می‌کردم هر صفتِ عنی داشته‌باشم، حداقل شجاع هستم. امشب فهمیدم که همین هم نیستم. و من این نیست. این جز من است. اگه من بشوم آنی که تو می‌خواهی، دیگر من آن نیستم. یعنی آن من نیست. و خدا یکی‌ست.
این موضوع چند نکته جالب دارد: اول اینکه چه کسی فکر می‌کرد من بزدل باشم؟ خودم هم نمی‌دانستم. زیرا دلم را ندیده‌بودم. یعنی شانس آوردم که کسی تا به حال عکسِ رادیوگرافِ قفسه سینه من را ندیده‌است. وگرنه در آن یک عدد بز می‌دید که برای اندکی علف، مع‌مع‌اَش سر به آسمان می‌گذارد. و آن بز نیست چیزی مگر دلِ من. بلی من بزدل هستم.
بعد اینکه باقی نکات را بیندازید دور. ببینید که چه شد که به این نتیجه رسیدم. من دارم یک دورانِ گذار را سپری می‌کنم. درس دارد تمام می‌شود و دنیایم دچار تغییرات دارد می‌شود و یک سری اتفاقاتِ نو و نوینی در زندگی‌ام قرار است بیفتد. شاید. شاید هم نه. شاید بروم درِ خودم را بگذارم. اما زندگی‌ام واقعا دارد جالب می‌شود. شبیه این فیلم میلم‌ها. نه بخاطرِ آن اتفاقاتی که گفتم، بیشتر بخاطرِ اینکه من دارم در موقعیتی قرار می‌گیرم که شبیه واقعیت نیست. زیرا هیچکس اینقدر احمق نیست که من هستم. و این سری اتفاقات بیشتر شبیه فیلم‌هاست. حالا بگذریم که آن دورانِ گذار که گفتم معلوم نیست چیست و شاید 2 3 ماهِ دیگر به همین اتفاقات هم بخندم. مثلِ همیشه. اما فعلا داستان پیچیده شده است. اما این اتفاقات احمقانه که برای خودم دارم به وجود می‌آورم و یا قبلا آورده‌ام، به هیچ‌وجه برایشان آماده نیستم. از هیچ نظری. و خیلی احمقانه بود که سراغشان رفتم. اما، اما، اما داستان این است که حالا که شده، واکنشِ من چیست؟ واکنشِ من ترسو بازی است. عینِ اسب ترسیده‌ام. نه اینکه واقعا بترسم، انگار دارم ادای ترسوها را در‌می‌آورم. نمی‌دانم، اما از واکنشم خوشم نمی‌آید. از خودم بپرسید، می‌گویم ریده‌ام. از دوستانم بپرسید، آنها هم می‌گویند ریده‌ام. از پلیسِ راهنمایی رانندگی هم بپرسید، می‌گوید ریده‌ام. از پلیسِ بین‌الملل هم بپرسید می‌گوید ریده‌ام. از اشتفان افنبرگ هم بپرسید که او هم بگوید ریده‌ام که خیالتان راحت شود.
حالا دارم به این فکر می‌کنم که جسی جیمزِ بزدل که رابرت فورد را زد کشت هم اینقد بزدل نبود. اما رابرت فورد بزدل که زد جسی جیمز را کشت، یکم شاید اینقدر ترسو بود. فکر می‌کنم اینقد ترسو بود. یعنی باید برویم با هم کل بندازیم، ببنیم کداممان بیشتر ترسو است. رابرت فوردِ بزدل یا منِ بزدل؟

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

متعجبم برات ای دلِ غافل

هرکسی که پستِ قبلی را بخواند فکر می‌کند زده‌است به سرم. زده‌ام به سیمِ آخر. هرچی در مغزم بوده را ریخته‌ام بیرون. اما اینطور نیست. البته که از همه آدمها متنفرم، ولی آن متن چیزِ یهویی یا از روی عصبانیت نبود. فقط می‎‌خواستم مصداق بیاورم برای پستِ قبل‌اش. وگرنه اینجا را که کسی نمی‌خواند. سیمِ آخر زدن ندارد.
اما بعد از 2 پستِ قبلی و در ادامه 2 پستِ قبلی می‌خواهم 2 پستِ قبلی را ادامه بدهم. از چه چیزهای دیگری متنفرم؟ از اینکه زندگی خیلی خر است. از اینکه هی آدم فکر می‌کند که دارد اتفاقاتِ مثبتی در زندگی می‌افتد، اما نمی‌افتد. چند باری شده‌است که یک سری حوادثی روی داده‌اند که فک کرده‌ام واااای خدای من! (منی که به خدا اعتقاد ندارم) چه اتفاقِ خوبی. بعد از تویش چیزی درنیامده‌است. یا بدتر اینکه یکهو یک سری اتفاقِ مثبت با هم در زندگی می‌افتند. بعد تو (یعنی من) میدانی (از روی تجاربِ گذشته‌ات) که اینها نمی‌تواند واقعی باشد. مگر زندگی بهشت است که اینهمه اتفاقِ خوب با هم بیفتد؟ اسکل کرده‌ای ما را؟ ما خر نمی‌شویم. بعد گذشته و دیده‌ای که نه، انگار واقعی است. و تو خواب نیستی. و این اتفاقات خوب رویا نیستند. و واقعا دارد همه کارها و مشکلاتت حل می‌شود. اما یکهو...
راستش داشت کار گیرم می‌آمد. داشتم وضعِ دانشگاه را درست می‌کردم. کارِ پایان‌نامه‌ام داشت حل می‌شد. ...
اما نشد. ریده شد تویِ همه اش. اینها مالِ اواخرِ تابستان است. آنقدر دوباره گند خورد در زندگی‌ام که شاشم بند آمد (معادلِ فارسیِ پیسد می آف). بعد که فکر کردم دیدم زندگی همین است. ما عادت به زندگیِ مانندِ آدمیزاد نداریم. راستش چیِ‌مان به آدمیزاد می‌آید که زندگیِمان بیاید؟
من در جوابِ این اتفاقات چه کردم؟ واکنشم چه بود؟ نشستم وان پیس را تمام کردم.