کی یادش است من چه بودم؟ کسی یادش است؟ من یادم است. زیرا خودم نوشتم که چه هستم. من خیلی آدمِ یادمبِمان و خیلی آدمِ نویسندهای هستم. یادم است که گفتم گشادم. اسکلم. و بدشانس. بعدتر هم جایی نوشتم که ضعیفم. البته کلی چیز دیگر هم هستم. زشت و کریه و دراز و لاغر مثلا. یا خر صدا. کم توانِ ذهنی/جسمی. این لیست همینجور ادامه دارد. اما یک ویژگی دیگر را همین امشب کشف کردم. نه امشبِ امشب. امشبِ واقعنی نه. امشبِ از الکی. امشبِ نوشتنی مثلنی. از این امشب ها. یک نکتهای امشب در موردِ خودم کشف کردم که واقعا تعجب برانگیز بود. برای خودم که خیلی تعجب برانگیز بود. آن هم اینکه من ترسو هستم. یک بزدل. خیلی بزدل. خیلی عجیب است. چرا؟ چون تا به حال فکر میکردم هر صفتِ عنی داشتهباشم، حداقل شجاع هستم. امشب فهمیدم که همین هم نیستم. و من این نیست. این جز من است. اگه من بشوم آنی که تو میخواهی، دیگر من آن نیستم. یعنی آن من نیست. و خدا یکیست.
این موضوع چند نکته جالب دارد: اول اینکه چه کسی فکر میکرد من بزدل باشم؟ خودم هم نمیدانستم. زیرا دلم را ندیدهبودم. یعنی شانس آوردم که کسی تا به حال عکسِ رادیوگرافِ قفسه سینه من را ندیدهاست. وگرنه در آن یک عدد بز میدید که برای اندکی علف، معمعاَش سر به آسمان میگذارد. و آن بز نیست چیزی مگر دلِ من. بلی من بزدل هستم.
بعد اینکه باقی نکات را بیندازید دور. ببینید که چه شد که به این نتیجه رسیدم. من دارم یک دورانِ گذار را سپری میکنم. درس دارد تمام میشود و دنیایم دچار تغییرات دارد میشود و یک سری اتفاقاتِ نو و نوینی در زندگیام قرار است بیفتد. شاید. شاید هم نه. شاید بروم درِ خودم را بگذارم. اما زندگیام واقعا دارد جالب میشود. شبیه این فیلم میلمها. نه بخاطرِ آن اتفاقاتی که گفتم، بیشتر بخاطرِ اینکه من دارم در موقعیتی قرار میگیرم که شبیه واقعیت نیست. زیرا هیچکس اینقدر احمق نیست که من هستم. و این سری اتفاقات بیشتر شبیه فیلمهاست. حالا بگذریم که آن دورانِ گذار که گفتم معلوم نیست چیست و شاید 2 3 ماهِ دیگر به همین اتفاقات هم بخندم. مثلِ همیشه. اما فعلا داستان پیچیده شده است. اما این اتفاقات احمقانه که برای خودم دارم به وجود میآورم و یا قبلا آوردهام، به هیچوجه برایشان آماده نیستم. از هیچ نظری. و خیلی احمقانه بود که سراغشان رفتم. اما، اما، اما داستان این است که حالا که شده، واکنشِ من چیست؟ واکنشِ من ترسو بازی است. عینِ اسب ترسیدهام. نه اینکه واقعا بترسم، انگار دارم ادای ترسوها را درمیآورم. نمیدانم، اما از واکنشم خوشم نمیآید. از خودم بپرسید، میگویم ریدهام. از دوستانم بپرسید، آنها هم میگویند ریدهام. از پلیسِ راهنمایی رانندگی هم بپرسید، میگوید ریدهام. از پلیسِ بینالملل هم بپرسید میگوید ریدهام. از اشتفان افنبرگ هم بپرسید که او هم بگوید ریدهام که خیالتان راحت شود.
حالا دارم به این فکر میکنم که جسی جیمزِ بزدل که رابرت فورد را زد کشت هم اینقد بزدل نبود. اما رابرت فورد بزدل که زد جسی جیمز را کشت، یکم شاید اینقدر ترسو بود. فکر میکنم اینقد ترسو بود. یعنی باید برویم با هم کل بندازیم، ببنیم کداممان بیشتر ترسو است. رابرت فوردِ بزدل یا منِ بزدل؟
این موضوع چند نکته جالب دارد: اول اینکه چه کسی فکر میکرد من بزدل باشم؟ خودم هم نمیدانستم. زیرا دلم را ندیدهبودم. یعنی شانس آوردم که کسی تا به حال عکسِ رادیوگرافِ قفسه سینه من را ندیدهاست. وگرنه در آن یک عدد بز میدید که برای اندکی علف، معمعاَش سر به آسمان میگذارد. و آن بز نیست چیزی مگر دلِ من. بلی من بزدل هستم.
بعد اینکه باقی نکات را بیندازید دور. ببینید که چه شد که به این نتیجه رسیدم. من دارم یک دورانِ گذار را سپری میکنم. درس دارد تمام میشود و دنیایم دچار تغییرات دارد میشود و یک سری اتفاقاتِ نو و نوینی در زندگیام قرار است بیفتد. شاید. شاید هم نه. شاید بروم درِ خودم را بگذارم. اما زندگیام واقعا دارد جالب میشود. شبیه این فیلم میلمها. نه بخاطرِ آن اتفاقاتی که گفتم، بیشتر بخاطرِ اینکه من دارم در موقعیتی قرار میگیرم که شبیه واقعیت نیست. زیرا هیچکس اینقدر احمق نیست که من هستم. و این سری اتفاقات بیشتر شبیه فیلمهاست. حالا بگذریم که آن دورانِ گذار که گفتم معلوم نیست چیست و شاید 2 3 ماهِ دیگر به همین اتفاقات هم بخندم. مثلِ همیشه. اما فعلا داستان پیچیده شده است. اما این اتفاقات احمقانه که برای خودم دارم به وجود میآورم و یا قبلا آوردهام، به هیچوجه برایشان آماده نیستم. از هیچ نظری. و خیلی احمقانه بود که سراغشان رفتم. اما، اما، اما داستان این است که حالا که شده، واکنشِ من چیست؟ واکنشِ من ترسو بازی است. عینِ اسب ترسیدهام. نه اینکه واقعا بترسم، انگار دارم ادای ترسوها را درمیآورم. نمیدانم، اما از واکنشم خوشم نمیآید. از خودم بپرسید، میگویم ریدهام. از دوستانم بپرسید، آنها هم میگویند ریدهام. از پلیسِ راهنمایی رانندگی هم بپرسید، میگوید ریدهام. از پلیسِ بینالملل هم بپرسید میگوید ریدهام. از اشتفان افنبرگ هم بپرسید که او هم بگوید ریدهام که خیالتان راحت شود.
حالا دارم به این فکر میکنم که جسی جیمزِ بزدل که رابرت فورد را زد کشت هم اینقد بزدل نبود. اما رابرت فورد بزدل که زد جسی جیمز را کشت، یکم شاید اینقدر ترسو بود. فکر میکنم اینقد ترسو بود. یعنی باید برویم با هم کل بندازیم، ببنیم کداممان بیشتر ترسو است. رابرت فوردِ بزدل یا منِ بزدل؟