این شاید آخرین پستم در این وبلاگ باشد. (نه نیست. مسخره بازی درآوردم!) امشب حرفهای تلخی دارم از برای گفتن. نمیدانم از کجا شروع کنم. اما از یک جایی شروع میکنم.
روندِ زندگیام معلوم بود که به این سمت میآید. یعنی چیزِ جدیدی نیست که زندگیام نکبت بار است. از اولش هم این موضوع مشخص بود. روزهایم شده است تِکراری و تِرکاری. جالب است. میدانم. با اینکه کاری نکنی، اما همچنان برینی. خب کاری است که از ما برمیآید. چند هفته میشود که هیچ کارِ مثبتی، تاکید میکنم، هیچ کارِ مثبتی در زندگیَم انجام ندادهام که بتوانم به خاطرِ آن سرم را بالا بگیرم. نمیدانم چه مرگم است. میدانم که اگر بلند شوم بروم (بر فرضِ مثال) به بیمارستان، و بروم پیش اساتیدم، کارِ پایاننامهام حداقل بخشِ کوچکیاش انجام میشود. اما بلند نمیشوم بروم. این درحالی است که هنوز هم بخشی از کارورزیهایم مانده است. و امتحانِ همهاش هم مانده. و من هیچکدام را نخواندهام. یعنی اگر نمودارِ نقطه به نقطهام را با ماهِ گذشته مقایسه کنید، در همان نقطهِ نکبتی هستم که ماهِ قبل بودم. (چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟) اگر نمودارِ نقطه به نقطهام را با سالِ گذشته مقایسه کنید، باز هم در همان نقطه نکبتی هستم که بودم. (واقعا چه ربطی داشت به نمودارِ نقطه به نقطه؟؟) این روندی است که در طولِ 6 سالِ گذشته ثابت ماندهاست. همان نقطه نکبت. (نه انصافا چه ربطی به نمودارِ نقطه به نقطه داشت؟؟؟) و این یعنی بدبختی. یعنی خاک بر سر بودَندگی. و یعنی تیر تو این زندگی! چه بگویم؟ تد موزبی را یادتان است آنجا که (آخرهای فصلِ 6 یا 7 بود فکر کنم) همه مسخره اش میکردند وقتی یک فیلم ساخته بودند دربارهاش با اسمِ جد موزلی؟ تا آنجایی که خودش هم خودش را مسخره میکرد؟ یک همچونون احساسی دارم.
به احتمالِ قریب به یقین کمتر از دو ماهِ دیگر در تهران هستم و باید بعدش سرِ خر را کج کنم سمتِ شهرستان و خانه. در حالی که همه چیزم روی هواست، ناراحتیَم از بابتِ نه این روی هوا بودن که از بابتِ رفتن است. رفتن از تهران برای من همانقدر دردآور و تلخ است که دل کندن از دوستدختری که خیلی دوستش داری. مثلا فرض کنید که من دوستدختر دارم. یعنی اولش فرض کردهاید که ندارم و بعد باید در این فرض، فرض کنید که دارم، در حالی که نمیدانید که دارم یا ندارم. و من میگویم که ندارم. شما هم باید فرض را بر این بگذارید که ندارم، اما بعدش که میگویم فرض کنید دارم، باید فرض را بگذراید بر اینکه ندارم، اما همین حین باید فرض کنید دارم. (عاشقِ گوزپیچ کردن هستم!) دل کندن از تهران و دوستان و هوا و آب و خاک و خیابانها و پارکها و پاساژها و دخترها و بستنیفروشیها و کافهها و شبها و کتابفروشیها و فستفودها و اتوبوسها و متروها (حتی مترو! فکرش را بکنید...) و سینماها و تفریح مفریحها و هرچیزی که فکرش را بکنید (غیر از دانشگاه و خوابگاه) برایم همانقدر سخت است که دل کندن از دوستدخترم. یعنی یک فردی، یک دوستدختر دارد که بعد از کلی گشتن پیدایش کرده و خیلی دوستش دارد و خیلی از لحاظ فکری و احساسی به هم نزدیک هستند، حالا مجبور است ولش کند و برود خارج مثلا، همچونون احساسی دارم. و اعصابم خیلی تخمی است. اعصابم خیلی کبری است. (باز دستم خورد به ب به جای ی.)
یعنی همه چیز دارد روی سرم آوار میشود. همهی آن هوا کردنها و دایورت کردنها و بیخیالیها و همه دارد به شدت میریزد روی سرم. و درد دارد. واقعا درد دارد. (میشود یکم دلتان بسوزد برایَم؟ حال ندارم پرسوز و گداز بنویسم.) درد دارد. و ترس دارد. و خایه کردن دارد. و من دارم خایه میکنم. که بعدش چه میشود؟ باز هم قرار است بنشینم انیمه (بلیچ مثلا) ببینم؟ سریال ببینم؟ هوا کنم؟ دایورت کنم؟ بعدتر چه؟ اصلا یک سالِ دیگر چه؟ دو سالِ دیگر چه؟ ده سالِ دیگر چه؟ هجده سالِ دیگر معلوم است البته. قرار است خودکشی کنم. اما تا آن زمان چه؟
بعد اینکه همانطور که گفتم خیلی درد دارد. فکرِ ترک کردنِ دوستانم هم دردناک است. با این درد و غصه چه کنم؟ چه کنم با دلِ تنها... چه کنم؟ رابین را یادتان است که مجبور بود برگردد کانادا، وقتی کار گیر نمیآورد؟ شبیهِ او شده است وضعیتم. (این مثال را دوستِ عزیزم زد برای توصیفِ وضعیت من) من هم مجبورم بروم گنبد اگر کار گیر نیاورم. اگر گیر بیاورم اما میتوانم چند ماه، فقط چند ماه بیشتر بمانم در این تهرانِ کوفتی. کوفتِ لعنتی! فاکینگ فاک!
پ.ن. در متن چندین ارجاع به پست های قبلی ام داشتم که خودم خیلی حال کردم و نشان از خودشیفتگیِ من دارد.
پ.ن.2 عجب انتظاراتی دارم ها! خودم خودم را جدی نمیگیرم، آنوقت دیگران بیایند مرا جدی بگیرند؟ کسی جدی نگیرد.
پ.ن.3. از دوستانم متشکرم.
پ.ن.4. دارم Indila گوش میدهم. چه خوب است. لامصب همه ترکهایش خوب است.