اینکه ببینی وجودت برای کسی فرق میکند، اینکه باشی یا نباشی برای کسِ دیگری مهم باشد، نه آنطور که کسی فقط به زبان بگوید، وقتی مطمئن باشی در دلش هم همینطور است، این خیلی خوب است. خیلی حال میدهد. خب خانواده هرکسی معمولا همینطور است. خانواده را که بگذاریم کنار، برای کسانی که در طولِ زندگیات موفق شدهای باهاشان دوست بشوی، یا به هم نزدیک شدهباشید، وقتی برای این افراد چنین احساسی داشته باشی، این خیلی میچسبد. وقتی ببینی نهتنها بود و نبودِ تو برایشان فرق میکند، بلکه بود و نبودِ آنها هم برایت فرق میکند. مهم نیست چقدر با طرف صمیمی هستی. مهم نیست دوست دخترت است یا رفیقِ نزدیکت یا حتیتر رفیقِ دورت. یک احساسی به هم دارید که دوست دارید نزدیکِ هم باشید. دوست ندارید دور شوید از هم. حتیترتر کسی که شاید سالی 2 بار هم را ببینید. اما فکرِ اینکه ممکن است دیگر کنارِ هم نباشید، یا کلی فاصله بینتان باشد، و دیگر قرار نیست برای همدیگر یک فردِ در دسترس باشید، این فکرها آزارتان بدهد، اینها نشانههای خیلی خوبی است. با اینکه دو طرف اذیت میشوید، اما اینکه ببینی در زندگیات چنین افرادی را داری، خودش حسِ معرکهایست.
برعکسِ چیزی که به نظر میرسد، هرچه تعدادِ این افراد بیشتر باشد، بهتر نیست. اتفاقا هرچه کمتر باشند، بهتر است. اینکه افرادِ خاصی هستند که اینقدر در زندگیِ همدیگر نقشِ پررنگی دارید. وگرنه که خیلیها ممکن است بگویند کاش نمیرفتی و دلمان برایت تنگ میشود . فلان و بهمان و بیایید بروید در کونم...
غمِ عجیبی که بر وبلاگم سایه انداخته و در پستهای اخیر خود را نشان میدهد، نشان از غمیِ عجیبی دارد که در زندگیَم است. همانهایی که قبلا نوشتهام و همانهایی که قبلا ننوشتهام. همهشان. همه زندگیَم. زندگیَم سراسر غم و غصه شده. و من عینِ خایه اسب همینجور دست روی دست گذاشتهام. البته نشان از غمِ عجیبِ دیگری هم در زندگیَم دارد. راستش اندکی دارم تغییر میکنم. نه خیلیها! نه. ولی در فازی هستم که دارم تغییراتی میکنم. در حال گذار یا یک همچو چیزی. البته آدمِ دیگری نمیشوم. همینجا قول میدهم من همیشه همان عَنی که بودم میمانم. خیالتان جمع! اصلا من آدمِ خیلی عن مانندهای هستم. (یعنی هم مانندِ عن هستم و هم عن میمانم.) حالا که اینطور شد بگذارید از این غصهها فاصله بگیریم.
امسال یک هماتاقی دارم که خیلی باحال است. البته چند هماتاقی دارم، ولی هیچکدامشان نیستند. یعنی هستند اما درواقع نیستند. اینکه هستند یعنی اینکه وجود دارند، نه اینکه فکر کنید میگویم نیستند یعنی وجود ندارند، وجود دارند اما در اتاق نیستند. اما اینی که هست خیلی باحال است. خیلی آدمِ ساده و خنگ و احمقی است. البته من کسی نیستم که دوست داشته باشم دیگران را قضاوت کنم که احمق هستند یا نه. اما خب کسی که احمق است، احمق است دیگر. با خودمان تعارف که نداریم! بعضی وقتها دلم برایش میسوزد از بس که احمق است. اما خب کسی که احمق است، حقش است که احمق باشد. اینها را گفتم که در ادامهاش بیایم داستانِ چند تا از حماقتهایش را تعریف کنم، اما الان چیزی یادم نمیآید.
حافظهام ریده و پاشیده شدهاست. هیچ چیزی در خاطرم نمیماند. و این خیلی خوب نیست. البته نیازی نبود که من بگویم، همهتان میدانید که حافظه کم چیز خوبی نیست. و من روز به روز خرفتتر میشوم. شبیه این پیرمردهای 90 ساله. شاید هم بدتر از آنها. راستش خیلی پیر شدهام. از دورانِ جوانی و تفریحاتِ دورانِ جوانی و عشقهای دورانِ جوانی و عشقِ سالهای وبا فاصله گرفتهام. یعنی خودم اینطور فکر میکنم. احساسِ پیرمرد سالخوردهای را دارم که ریده و پاشیده و الان دارد به سالهای جوانیاش فکر میکند که چقدر جوان بوده...
پ.ن. کیلرز 3>