۱۳۹۵ مهر ۷, چهارشنبه

کاری که باید انجام دهیم.

رفیقم می‌گوید تو خیلی بدبختی. وقتی او اینطور بگوید باید مطمئن شوید که من بدبختم. من البته مطمئن بودم اما این هم مهری شد بر اثبات آن مدعا.

امروز رفتم پلیس به‌علاوه‌ده. پرسیدم کجا افتاده‌ام و کجا باید بروم به خدمت مقدس سربازی برسم؟ گفتند تاریخ اعزامت چه زمانی است؟ گفتم برج هشت. گفتند زود آمدی. گفتم خودتان گفتید یک ماه قبلش باید بیایی. گفتند ما گفته‌بودیم یک هفته قبلش باید بیایی. حالا احتمالا حق با آنها باشد زیرا من مغزم پکیده و پاشیده شده و هیچ اطمینانی به آن نیست. بعد برای کسری‌ها پرسیدم. گفتند برو به سازمان نظام وظیفه. رفتم به سازمان نظام وظیفه. گفتم سلام آقای وظیفه. یهو یکی لپمو کشید گفت چطوری فلجِ ضعیفه؟ من گردنم را خم کردم و گفتم کسری خدمت ایثارگریِ بابایَم چقدر است؟ گفتند چند ماه جبهه رفته؟ گفتم فلان. گفتند اصلا زیر شش ماه کسری ندارد. گفتم خب کسری پروژه‌ی نخبگان چطور؟ کی باید آن را بگیرم؟ گفتند ما اطلاعی نداریم. یک شماره دادند گفتند با این شماره تماس بگیر. آمدم به خانه و با آن شماره تماس گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. من هم دست از پا کوتاه‎‌تر گوشی را گذاشتم و آمدم به اتاقم.

نشستم مناظره کاندیداهای ریاست‌جمهوریِ آمریکا را که امروز صبح برگزار شده بود تماشا کردم. انگلیسیَم خیلی در این مدت تقویت شده و مانند شت کلمات و جملات را یکی‌یکی پستِ سرِ هم فهمیده در جا ضربه‌فنی می‌کردم. از خودم راضی‌ام و اینکه یک نقطه‌ی مثبت در خودم پیدا کردم خیلی خوب است. شتی‌ام کم شد.

سکس فیت آندر را دارم سیزن پنجمش را تمام می‌کنم. نمی‌دانم چرا نمی‌گویم بهترین سریال عمرم است. شاید چون هنوز مانند این ذهن‌بسته‌ها روی دکستر و ناروتو تعصب دارم. و البته بند آو برادرز. لامصب همه شاهکار هستند و من یکی هستم و این‌ها همه. و من زورم کمتر از آن است که بیشتر بشوم و بتوانم یارای مقابله با این‌ها را بکنم. من انسانی هستم خرده‌پا که سرِ سوزن چشمی دارم و با آن سریال‌های در خور  و در شأن تماشا می‌کنم. و سکس فیت آندر در شأن‌ترین سریالی‌ست که در این چند وقت اخیر مورد تماشا قرار داده‌ام. هپی ولی هم سریال خوبی بود. و یک سریال دیگر که الان یادم نیست. اما خدا یکی و سریال هم چند تا.

سکس فیت آندر باعث می‌شود احساس خوبی داشته باشم. زیرا اولا سریال خوبی‌ست. دوما درامِ نابی دارد.سوما شخصیت‎‌هایش (که خدای شخصیت‌پردازی هستند) هم به شدت فاکدآپ‌اند. نه تنها شخصیت‌های اصلی که حتی شخصیت‌های به شدت فرعی. همه در این سریال فاکدآپ هستند و همه مشکل دارند. و این وقتی با آن حجم عظیم و غریبِ شخصیت‌پردازی جمع می‌شود باعث می‌شود شما احساس نیکی در خودتان بکنید زیرا که می‌بینید همه آدم‌ها فاکدآپ‌اند. نه فقط تو. همانطور که نویسنده‌ی این وبلاگ قدیم‌ترها گفته بود همه‌ی ما لوزر هستیم. چه بدانیم، چه ندانیم.

اما این تنها نکته‌ی جالب این سریال نیست. این سریال باعث می‌شود که احساس بدی هم بکنم. زیرا هم در آن فاکدآپ هستند. و دیدنِ این همه مصبیت کمی سخت است. از بس که همه چیزش واقعی‌ست.

اما همین حجمِ مصیبت و فاکدآپی باعث می‌شود احساس خوبی بکنم. چرا که سریال دائم می‌گوید زندگی خیلی نیکوست و علیرغمِ تمامِ فجایع، ارزش جنگیدن دارد. و من این را از این سریال یاد گرفتم.

اما سریال باعث می‌شود احساس بدی بکنم. زیرا یکی از شخصیت‌های این سریال من را یادِ شخص بخصوصی می‌اندازد و غم را در من فراهم می‌آورد. و البته تمام روابط در این سریال که فاکدآپی هستند. من را یاد زندگیِ فاکدآپیِ خودم می‌اندازد. چیزی که اصلا سعی در فراموش کردنش ندارم انگار. راستش چند بار باعث شده حالم بسیار بد شود. در حدی که قرصِ آرام‌بخش خوردم. راست می‌گویم. هشتگ جدی. مدتِ زیادی‌است که همه اتفاقاتِ دور و برم من را یادِ دورانِ خاصی از زندگیَم می‌اندازد. و این سریال هم همین کار را با شدتِ بیشتری انجام می‌دهد.

عقیده دارم که یک سریال خوب باید همین‌کار را انجام دهد. یعنی مهم نیست آن شخصیت کجاست و چه زمانی‌ست و چه کسی است. باید بتوانی زندگی‌ات را در آن سریال و در آن شخصیت‌ها پیدا کنی. سکس فیت آندر این مهم را به شدت به انجام می‌رساند. البته من مشکل دارم و منتظرم که هر چیزی را به مشکلات خودم ربط بدهم. این با شاهکار بودنِ سریال ارتباطی ندارد. من مشکل خودم را دارم و سریال هم کارِ خودش را می‌کند.

من یک مریض هستم، اما صبر کنید. من خودم می‌دانم مریضم. من یک بدبختم و این را هم می‌دانم. ولی از سریال‌ها درس می‌گیرم و می‌خواهم برای زندگی تلاش کنم. زیرا به نظر می‌رسد این کاری است که باید انجام دهیم.

۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

چه کسی ناراحت است، چه کسی خوشحال؟ وضعیت زندگیاییِمان چطور است؟

رفیقم می‌گوید که من ناراحتم که تو (یعنی من) وضعیتت تخمی و داغان است. من به رفیقم می‌گویم که خوشحالم که تو (یعنی او) وضعیتت روبِراه است. او می‌گوید برایت (یعنی برای من) غصه می‌خورم. من می‌گویم که من خودم غصه خودم را نمی‌خورم، تو هم نباید بخوری. می‌گویم من خودم ریده‌ام و پایش نشسته‌ام. می‌گویم من عن می‌باشم و این ماجراها حقِ من است. می‌گویم من را ول کن. گورِ بابای من. تو (یعنی او) را بچسب. حقیقت این است که من بیشتر از اینکه ناراحتِ وضعیت تخمی و خراب و داغان و گهیِ خودم باشم، خوشحالِ وضعیتِ روبِراهِ او هستم. وقتی به اینکه الان چقدر اتفاقاتِ خوبی دارد برایش می‌افتد فکر می‌کنم، یادم می‌رود خودم چقدر وضعیت تخمی‌ای دارم. خودم هم می‌خواهد یادم برود. زیرا درست است که من آدمِ خودآزاری هستم، اما شادی را به ناراحتی ترجیح می‌دهم. ترجیح می‌دهم به خاطرِ وضعیتِ روبراه رفیقم خوشحال باشم تا بخاطرِ وضعیتِ تخمیِ خودم ناراحت. البته اینها را به او نمی‌گویم. اما می‌دانم او اینجا را می‌خواند، پس اینجا می‌نویسم تا او بخواند.

یک نکته‌ی خیلی مهمی که از پستِ قبلی به اینور اتفاق افتاد حرفی بود که رفیقم به من زد: "به تو یکی دروغ نمیگم هیچوقت." داشت گریه‌ام می‌گرفت بعد از این جمله. این بزرگترین دستاوردی‌ست که در این بیست و چند سال زندگیَم به دست آورده‌ام. درست است. حق با شماست. من در طولِ زندگیَم هیچ گهی نخورده‌ام. هیچ دستاوردی نداشته‌ام. من کپک بوده‌ام. چیزی نداشته‌ام که بخواهم به آن بنازم. اما این ارزشمندترین چیزی‌ست که به دست آورده‌ام و از خیلی از دستاوردهای کشکیِ خیلی‌ها دستاورد بزرگ‌تری‌ست. خیلی به این جمله افتخار می‌کنم. حالا هرچقدر که فیک به نظر برسد، دونت گیو اِ فاک. اگر به من بگویند در زندگیَت به چه چیزی افتخار می‌کنی این جمله را بالا می‌گیرم و می‌گویم من همچین چیزی به دست آورده‌ام. شما با این همه زور زدنِتان چه چیزی به دست آورده‌اید؟

نکته‌ی بعد اینکه یک‌ بار گفته بودم ناراحتم از اینکه همه‌ی کسانی که می‌شناختم و هم‌سن‌هایم دارند به وضعیت باثباتی در زندگی می‌رسند یا حداقل معلوم شده با خودشان چَندچَنداَند، اما من نیستم؛ حقیقت این است که تنها موردی که این وسط استثنا است همین رفیقم است. اصلا الان که دارم این کسشرها را اینجا می‌نویسم خوشحالم. از درون خوشحالم. که عجیب است اما دلیلش مشخص است.

اما اندکی هم از وضعیت خودم بگویم. تاریخ اعزامم را که گفتم معین شده. مکان و ارگانش هنوز مشخص نشده و این اندکی استرس‌زاست. زیرا اگر اندکی این‌ور و آن‌ور بیفتم دو سال از زندگیَم لترالی به گا می‌رود و خب این را اصلا دوست ندارم. دوست دارم شانسی حتی قلیل و ناچیز برای بهبود اوضاع داشته باشم. اندکی هم که شده، حتی سرِ سوزنی بتوانم خودم از برای زندگیِ خودم تصمیم بگیرم و شاید شاید شاااااید بتوانم گهی بخورم. حالا هرچقدر چُسه و کوچک. حالا قرار است بروم تهران اما معلوم نیست کِی، برای گرفتن پروژه‌ی کسری. کسریِ خدمت. خدمتِ سربازی. سربازیِ کوفتی. برای گرفتنِ پروژه‌ی کسریِ خدمتِ سربازیِ کوفتی قرار است بروم تهران و از این اداره به آن اداره و از این دانشگاه به آن دانشگاه و از این موسسه به آن موسسه و از این کیرِ خر به آن کیرِ خر سِیلان و وِیلان بشوم. شاید کسی دلش به حال من سوخت و پروژه‌ای چیزی دادند من بتوانم مقداری از خدمتم را کم کنم. امیدم بسیار بسیار ناچیز است و حقیقتا هیچ است. هیچ امیدی ندارم و نمی‌دانم چرا چیزی را که می‌دانم نمی‌شود را اینجا می‌نویسم، برای ثبت در تاریخ شاید؟ شاید. خب من احمقم و از یک احمق چه انتظاری دارید؟

زیاد فکر نکرده‌ام به اینکه واقعا چرا دارم هی در این جای کوفتی پست می‌گذارم. تنها دلیلی که به نظرم می‌رسد همان دفترچه‌ی خاطرات‌طور بودنش است. (فلان‌طور؟ هنوز هم از فلان‌طور استفاده می‌کنی؟ خاک بر سرِ عنت کنند.) راستش هرچقدر حالم از خودم به هم می‎خورد از این وبلاگ مسخره اما به هم نمی‌خورد. عجیب است و دلیلش هم نامعلوم. فقط اینکه کسخل پسخل هستم.

یک نامردیِ عجیب غریبی هم یکی دو ساعت پیش رفقای آب‌کمری‌ام در تلگرام و گروپی که خودشان ساخته‌اند و من را هم اد کرده‌اند، به من کردند که نه‌تنها حالم از آنها دوباره، به هم خورد، بلکه دلم به حال همه‌ی انسان‌های دیگر سوخت. چقدر همه‌ی شماها پست و حقیرید. من ریده‌ام و عنم. ولی آدمِ خوبی هستم. شما از عن هم کمترید. نه‌تنها حال از شما به هم می‌خورد، و نه‌تنهاتر دلم به‌حالِ بدبختتان می‌سوزد، که به خودم بیشتر و بیشتر دارم افتخار می‌کنم. که هیچ عنی نشدم، ولی آدم درست و درمان و خوبی هستم.

راستی اخیرا دوباره زده‌ام در فاز کتاب‌خوانی و روزی ششصد و پنجاه و نه عدد کتاب می‌خوانم و واقعا کیف می‌دهد. فیلم‌بینی جای خودش، سریال‌بینی جای خودش، انیمه‌بینی جای خودش، مانگاخوانی جای خودش، کامیک‌بوک‌خوانی جای خودش، همه چیز جای خودشان؛ کتاب‌خوانی هم جای خودش. واقعا هیچ چیزی جای چیزِ دیگری را نمی‌گیرد و آدم باید هر چند وقت یک بار دوره‌ای از هر کدام از این‌ها را برای خودش بگذارد. این نتیجه‌ای است که جدیدا از زندگی گرفته‌ام. ها راستی گیم‌خواری هم جای خودش که من هنوز فرصتش را در زندگی نداشته‌ام زیرا هیچ‌وقت کنسول نداشته‌ام. زیرا همیشه فقیر بوده‌ام. یک مدتِ کوتاه با لپتاپم چند عدد بازی کردم و دیگر زمانش به پایان رسید. اما من می‌دانم روزی بلاخره پول خواهم داشت و کنسول خواهم خرید و گیم خواهم خوارید.

امروز مادرم من را برد به رامیان زیرا که برادرم این‌ها از مشهد آمده‌بودند. مادرم گفت بیا برویم به اینجا و آن‌ها را ببینیم و با هم نهار بخوریم. من هم گفتم باشد و صبح به زور از خواب بیدار شدم و و با هم به رامیان رفتیم. آنجا متوجه شدم که مادرم سرم را گول مالیده، برنامه کرده‌بودند با هم همگی بروند جنگل. و مادرم که می‌دانسته اگر به من بگوید من نمی‌روم، به من دروغ گفته. این‌ها هر هفته می‌روند جنگل و من هر هفته باهایِشان نمی‌روم و این بار اینگونه مرا کسخل کرد تا باهایِشان بروم. زیرا نه‌تنها از جنگل خوشم نمی‌آید که از فامیل‌هایمان هم خوشم نمی‌آید. خیلی بد است آدم نه‌تنها با خانواده‌اش کیلومتر‌ها فاصله‌ی ذهنی، فکری، دیدگاهی، جهان‌بینی، زندگیایی ( :)))))))))))))) ) داشته باشد، بلکه آن‌ها سعی کنند گولش بزنند تا مطابق میلشان رفتار کند. من مالِ این خانواده نیستم. همدیگر را دوست داریم اما به هم تعلق نداریم. و سوال این است:
این یکی را کجای دلم بگذارم؟