۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

پایانِ سالِ میلادی نزدیک است

بلاخره رفتم پیش استادِ محبوبم و موضوع پایان نامه گرفتم. الان خیلی خوشحال هستم. من این استاد را خیلی دوست دارم. مانند عموی نداشته ام. البته سنش آنقدر زیاد نیست. جوان است. اما عموی خوبی میشود به نظرم. از این عمو باحال ها که آدم را با خودشان میبرند سفره خانه به آدم یاد میدهند چگونه حلقه بدهد. کاش من عمو داشتم. من عمو ندارم. دلتان بسوزد. اما بگذارید از بحث خارج نشویم. استاد موضوعی داد که یکی از بچه ها قبلا قرار بود کار کند و گشته بود و هیچ مقاله ای مرتبط با آن پیدا نکرده بود. فقط یک عدد آن هم رزیدنت بخش برایش پیدا کرده بود. لامصب موضوعش به عقل جن هم نمیرسد. خیلی عجیب و غریب و پیچیده است. مانند داستان های پریان. البته داستان های پریان به عقل جن میرسد. زیرا این دو همیشه با هم هستند. جن و پری. خیلی هم رابطه نزدیکی دارند. خیلی هم با هم نزدیکی دارند. واژه "جنده" هم از همین میان آمده و در اصل به پری برمیگردد. حالا برگردیم سر موضوع پایان نامه ام. که حتی از داستان های پریان هم غریب تر است. خیلی خفن و ناجور. گفتم یک سِرچَکی بزنم در اینترنت. (سرچک: سرچی که در روغن کرچک خوابانده باشند.) زدم و چیزی پیدا نکردم. البته چون دفعه اولم بود، بلد نبودم سرچ کنم. ولی در نتیجه تفاوتی ایجاد نکرد. در آخر چیزی پیدا نکردم. بعد آن یکی از بچه ها که اول موضوعش همین بود و یک مقاله پیدا کرده بود، گفت آن را برایت میفرستم. دمش گرم. فرستاد. یک نگاه کوچکی انداختم. دفعه اولم بود که از نزدیک به مقاله نگاه میکردم. باورم نمیشد... . اما خدایی اش اصلا شبیه مقاله نبود. بیشتر انگار یک متن علمی بود. حالا من مانده ام حوضم و عمویم!
بگذریم. روزهای پایانی سال میلادی است و من خوشحالم. چون کریسمس است. کریسمس خیلی خوب است. گیرم که ربطی به ما نداشته باشد. اما ما شرقی های غربزده در سال های اخیر خیلی غرب را زده ایم. به همین دلیل هم به ما میگویند غربزده. و به همین دلیل تر(!!!!) ما از کریسمس خوشمان می آید. به نظرِ من آدم غربی باشد، غربتی نباشد. (خودم کلی با عبارت "به همین دلیل تر" حال کردم!! تیکه باحالی بود انصافا!) حالا بگذریم که خودِ غربی ها هم غربتی دارند. حتی در غربتی ها هم غربزده پیدا میشود. خلاصه که شلم شوربایی است. ولی من از غربزده بودن راضی ام. من یک شرقیِ غربزده هستم.
گفتم شرقی ام. جا دارد همینجا اشاره کنم به شبِ عزیز یلدا یا چله. من شبِ یلدا را هم دوست میدارم. (کلن دقت کرده اید من چقد آدم دوست بِداری هستم؟؟) شبِ یلدا برتر از هزاران شب و هزاران روز است. فرشتگان در این شب به اُزُنِ خدا به زمین می آیند. در کنار انسان ها. بعد با آن جن و پری ها که بالاتر گفتم، روی هم میریزند و تری سایکل و اینها. کاری هم با آدم ها ندارند. الکی این شب را گنده کرده اند. ولی واقعا شبِ خوب و دوست داشتنی ای است. من امسال شبِ یلدا را کنارِ خانواد نبودم. حیف است آدم یک شبِ یلدا را کنارِ خانواده نباشد. من اما کنار دوستان بودم. دو سری از دوستان. در دو جای متفاوت. اول با هم اتاقی هایی که ازشان متنفرم در اتاقم؛ و بعد هم در اتاق یکی از دوستان، با دوستان هم کلاسی که بیشتر ازشان متنفرم. همانها که بوی آبِ منی میدهند. (رجوع کنید به پست های قبلی :) ) کلن شب تنفربرانگیزی بود. اما خوش گذشت. یکی از هنرهای من این است که از چیزهای بد، چیزهای خوب میسازم. هنرِ دیگرم هم این است که از چیزهای خوب، چیزهای بد میسازم. خیلی آدمِ خیلی بِسازی هستم. یک زمانی هم بدنبِسازی کار میکردم. که ولش کردم. خسته شدم چون. شبِ یلدا اما بد نبود. من در تنهایی، بخاطرِ دوری از خانواده اشک میریختم. اشکهایی از خون. اشک هایی از کون. اسهال شده بودم چون. گریه ام هم بخاطر دردِ دوری نبود. بخاطرِ درد شکمم بود که پیچ میخورد و اسهال شدیدی که داشتم. دروغ گفتم. همه ش دروغ بود. اصلا نه اسهال داشتم و نه گریه کردم. اما دلم برای خانواده ام تنگ شده. خیلی زیاد. خیرِ سرمان اینجا و در خانه اینترنت پرسرعت داریم. اما در حقیقت اینترنت عن سرعت داریم. نتوانستیم یک اسکایپی، وایبری چیزی بزنیم تصویری صحبت کنیم! گه در این اینترنت که فقط به درد دانلود میخورد. که البته دردِ خوبیست. دانلود اگر نباشد، من میمیرم. کلِ زندگیَم به دانلود میگذرد. یچه ها یک زمانی به من گفتند تو با دانلودهایت سرعت اینترنت خوابگاه را میخوری. بنده خداها نمیدانند که اصلا سرعت اینترنت خوابگاه قابل خوردن نیست. چون خیلی تلخ و بدمزه است. عینِ بادمجان!
فرجه ها شروع شده و من هنوز درس خواندن را شروع نکرده ام. عجب خری هستم انصافا! مانند من در دنیای لایتناهی پیدا نمیشود. یعنی آدمی که اینقد خر باشد. حالا خیلی مهم نیست. خودمان را درگیر نمیکنیم. همین است که است!!

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

هرکسی از فحش خوشش نمی‌آید خر است!

من از هم اتاقیهایم متنفرم. از همه شان که نه البته. از یکیشان. و بقیه شان! نه اینکه آدم های بدی باشند. الیته یکیشان آدمِ بدی است. که آن هم ساکنِ اصلیِ اتاق نیست. اما بقیه شان آدم های بدی نیستند. فقط آدم های بیخودی هستند. چند عدد مهندس هستند که هی با هم درباره پروژه و استاد و فلان و بهمان و کوفت و زهرمار صحبت میکنند. این اما بدترین نکته در موردشان نیست. بدترین نکته درباره شان این است که نمیتوانم با آنها بحث و حرفِ مشترک داشته باشم. در هر زمینه ای که من بلدم، اینها نابلدند. حتی من بعضی وقت ها در زمینه های نزدیک به مهندسی اظهار نظر میکنم، و از آنها خیلی بهتر بلدم. اینها اما خنگ تر از این حرفها هستند که یارای مقابله با منِ شان باشد. بدتر از این، این است که با فحش دادن مخالف اند. من هم که میدانید، آدمِ خیلی به شدت زیاد اکستریملی فحاشی هستم. از دهانم فقط فحش میبارد. فحش هایی خیلی بدتر از اینهایی که اینجا نوشته، مینویسم، و خواهم نوشت. گرچه در فحش هایم هیچوقت توهین نمیکنم. من دوست ندارم به دیگران توهین کنم. زیرا با توهین به دیگران اهانت میشود. اما بدون توهین به دیگران اهانت نمیشود. من هم فحش هایم بدون توهین است. برای همین هم آدمِ خیلی شیرینی هستم. من خیلی شیرینی هستم. فحش هایم هم قند و نبات است که از دهانم میریزد. من نه تنها فحش دادن را دوست دارم، که فحش خوردن را هم دوست دارم. دوست دارم ملت بیایند به من فحش بدهند. مخصوصا دخترها. مخصوصا تر دوست دخترم. مخصوصا تر تر فحش های رکیک.
البته به این نکته هم اذعان کنم که به هر فحشی علاقه مند نیستم. مثلا فحشِ ناسزا را دوست ندارم. فحشِ ناسزا پدیده ی بدی است که در سال های اخیر گریبانگیر جوانان این مرز و بوم شده است. اصلا فحشی که سزا نباشد، فحش نیست، دشنام است. دشنام هم که همه تان میدانید، چیزِ خیلی بد و مذمومی است. من فکر میکنم علاقه ام به فحش خوردن از مازوخیستی ام بیاید. نمیدانم چرا؟ اما من آدمِ خیلی مازوخیستی هم هستم. سادیست هم هستم. اما بیشتر مازوخیست. اگر بخواهم دقیق برایتان بگویم، من 58 درصد مازوخیست و 42 درصد سادیست هستم. این درصد ها به شدت علمی بوده و از منابع معتبر آی اس آی در آمده اند. آی اس آی هم با خبر هستم که خبر دارید که موی لای درزِ کونش نمی رود! خیلی آدمِ بسته ای است. هیچ کس هنوز جرات نکرده به کونِ آی اس آی دست بزند. در افسانه های اسکاندیناوی داستان فردی آمده که یکبار خواست دست به کونِ آی اس آی بزند، آی اس آی متوجه شد و ناگهان دستِ آن مَرد مُرد. بعد هم از کونش مورچه ای هفت سر بیرون آمد و ترتیبِ آن مرد را داد. بعد هم مورچه ترتیبِ همه مردم شهر را داد. بعد هم مورچه به آی اس آی داد. البته این افسانه است و من به افسانه اعتقادی ندارم. به فکت های علمی اعتقاد دارم.
بگذریم. یک امتحان داشتم به نام بندپا. امتحانِ بند پا؟ واقعا امتحان بندپا؟ جانِ من بندپا؟ نه میخواهم بدانم واقعا بندپا؟ بندپا؟؟ بندپا آخه؟ -بلی، امتحان بندپا. واقعا امتحان از این تخمی تر نمیشود. چیز تویَش! امتحان را ریدم. خیلی خوب بلد بودم، اما سرِ امتحان ریدم. نمیدانم چه مرگم شده. حتی اگر بر فرضِ محال چیزی را هم بلد باشم، باز هم در امتحانِ آن چیز میرینم. البته میدانم چه مرگم شده. من دچار سندرم خرفتی شده ام. کسی علت آن را نمیداند. به همین دلیل به آن سندرم میگویند. از اثراتش این است که آدم خرفت میشود. حتی ممکن است خنگ هم بشود. حتی تر ممکن از اوشگول هم بشود. البته من هنوز به اوشگولی نرسیده ام خدا را شکر. من فقط خنگ هستم. یکِ خنگِ خرفت. حالا فکر کنید امتحان هم مربوط به یک چیزِ تخم ای باشد به اسمِ بند پا. اصلا اسمش رویش است. بند پا. یعنی پایِ بندی. پا اصلا خودش چه کوفتی است که پای بندی بخواهد کوفتی باشد. باز خالی بندی را بگویی چیزی. اما پای بندی تصورش هم برایم دردناک است. آخ! این صدای دردم بود. من درد دارم. دردِ پای بندی. پای بند بودن اصلا چیز بدی است. آدم نباید پای بند باشد. به هیچ کس. به دوست دختر و اینها که اصلا. مسخره بازی است. آدم باید برود فقط عشق و حال کند. اگر بخواهی به چیزی پای بند باشی، ریده ای! خب حالا بیاید به اول ماجرا. که من امتحانِ چنین چیزِ تخمی ای داشتم. بلد هم بودم. اما سرِ امتحان بد ریدم. ولی خوشحالم. آدم باید سرِ چیزهای تخمی بریند. اگر قرار باشد که سرِ چیزهای تخمی و چرت هم خوب باشیم که پسندیده نیست. فکر کن دیگران بگویند طرف در چیزِ به این تخمی چقدر خوب است. این بدترین تخریب برای شخصیت یک نفر است. پس خدا را شکر که در امتحان تخمیِ پایبندی یا همان بندپا ریدم!
و اینکه امتحانات دیگر واقعا دارد شروع میشود. امتحانات کتبی را میگویم. عملی ها که خیلی وقت است شروع شده. من هم مثل همیشه میخواهم درس خواندن را شروع کنم. نکرده ام هنوز. من خیلی دیر میکنم. اما سعی میکنم این رفتار را کنار گذارده و مُتِغَیِر شوم. من تَغَیُر را دوست دارم. تَغَیَرَ- یَتَغَیِرُ- تَغَیُر. من از این گندی که الان هستم خارج خواهم شد و به حوله و قوه ی الهی سعاتمند خواهم گردید. (حوله الهی: نرم و راحت) (قوه الهی: همراه همیشگیِ ابزار باتری ایِ شما) (اینها تبلیغات بود. من برای اینکه خرجِ وبلاگم را دربیاورم، مجبورم پول گرفته، به صورت مستَتَر محصولاتِ تخمی را تبلیغ کنم. مُستَتَرَ- یَستَتِرُ- تَسَتِّر.) میخواهم تغییر کنم زیرا دوست دارم در آینده دامپزشک بزرگ و موفق و کاردرستی بشوم. البته در حدِ خودم. چون حقیقت این است که خدا یکی، دکتر بازرگان هم یکی!

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

بلاخره درس: امتحان عملیات درمانگاهیِ طیور به علاوه اسهال و سایر اضافات و افاضات

امتحان عملیات درمانگاهی طیور داشتم امروز. دیشب خودم را نمودم و 2 3 صفحه درس خواندم. لامصب بسیار بسیار سخت است. امروز صبح هم قبل از امتحان کلی درس خواندم. استرس هم داشتم که چرا هرچی می‌خوانم هیچی یاد نمیگیرم. واقعا هیچی یادم نمی‌ماند! تازه داشتم چیزهایی را می‌خواندم که خرداد امتحان داده و پاس کرده بودم. امتحانِ امروز شفاهی بود و استادش همه می‌گفتند سخت سوال می‌پرسد. من هم که گفتم، چیزی یاد نمی‌گرفتم. کلا چند وقتی است که خرفت شده‌ام و درس به هیچ وجه در مغزم فرو نمی‌رود. کلا چت‌مغز شده‌ام. (ادامه نوشته را بخوانید تا میزان چت‌مغزیِ من دستتان بیاید) در همان حال اسهال هم شده بودم. اسهال شدید. 2 3 ساعت صبر کردم تا نوبتم بشود و استاد بگوید بیا داخل. نشد. فشار زیاد شد. بدو بدو رفتم دسشویی تا زود برگردم. در دسشویی نشسته بودم که یکی از بچه ها زنگ زد. فهمیدم استاد مرا فرا خوانده. بُریدم و سریع زدم بیرون و دویدم سمت اتاق استاد. رفتم دیدم همه داخل هستند. 6 نفری امتحان می‌دادیم. استاد پرسید کجا بودی؟ چه باید می‌گفتم؟ باید جلوی همه می‌گفتم اسهال داشتم؟ اسهال سبز آبکی که نشانه نیوکاسل است؟ اسهال شکلاتی که مال کلی باسیلوز است؟ اسهال سفید رنگ که در گامبورو اتفاق می افتد؟ (اینها همه بخشی از درس بودند.) لبخند زدم. استاد یک سوال امتحانی پرسید. جوابِ چرت دادم. توضیحاتی داد و دوباره سوال را پرسید. این بار جوابِ درست دادم. 45 دقیقه معطل بودیم و استاد فقط زر میزد. بعد هم گفت تمام شد بروید! همین. آخر دیوث، این شد امتحان؟ درست است که نمره ام عالی می‌شود، اما قرار نبود اینقدر امتحان آبکی ای بگیری! حرص خوردم که چقدر به خودم فشار آوردم! مخصوصا سرِ اسهالی که داشتم. نمره ام خوب بود اما من شاکی بودم.
من آدمِ شاکی ای نیستم اما زیاد شاکی میشوم. سرِ کوچکترین مسائل شاکی میشوم. وقتی رفیقِ نزدیکم یک شوخی معمولی میکند و من را جلوی خاص و عام ضایع می‌کند -اتفاقی که منِ مازوخیست دوست دارم- باز هم شاکی می‌شوم. جدیدن آدمِ آشغالی شده ام. خیلی هم آشغال. آنقدر که بوی گند می‌دهم. یکی از هم اتاقیها یکبار می‌خواست مرا بگذارد دمِ در که رفتگرِ زحمتکش بیاید من را ببرد. یکبار هم مادر مرا درون شوتِ زباله قرار داد و شوتم کرد به سمت کوچه! البته ضربه اش دقیق نبود و من به تیرک خودم. اما داستان این نیست. داستان این است که مادرم اصلا فوتبالیستِ خوبی نیست. شوت هایش همه به چپ و راست می‌روند. من دوست دارم اگر قرار است شوت شوم، یک شوتِ مثمرِ ثمر بشوم!! شوتی که دروازه‌بان را عَن‌کف کند! راستش من خودم آدم خیلی شوتی هستم. هرکی من را ببیند این را می‌فهمد. گرچه خودم فکر می‌کنم آدمِ زرنگی هستم. اما سخت در اشتباهم. من  خیلی احمق‌تر از این حرفها میباشم. همه مرا سرِ کار می‌گذارند. همه. همه غیر از 3 4 نفر. نمیدانم چرا؟ من که پسرِ خوبی هستم. من پسرِ راستگو و درست کاری هستم. یک سری کارهای اشتباه دارم، اما چه کسی منزه از گناه است؟ براستی چه کسی؟ من اما آدمِ ساده دل و بلکه ساده لوحی هستم. زود خر میشوم. بعد برای دوستانم بار جابه‌جا میکنم. البته پولش را می‌گیرم. چون رفقایم هستند باهاشان ارزان حساب می‌کنم. البته امروزه نیسان و وانت زیاد شده. بنابراین مشتریانم کم شده‌اند. مشکلاتِ اقتصادی هم که... . من خودم هم کلی مشکلاتِ اقتصادی داشته با آنها دست و پنجه نرم می‌کنم. خوب عمل می‌کند. دکتر گفته برو روزی دو بار مشکل اقتصادی به دست و پنجه هایت بمال تا نرم شوند. آخر من سختیِ دست و پنجره دارم. پنجره هایم خیلی سخت باز میشوند. کلی هم سر و صدا می‌کنند. اما درم هیچ مشکلی ندارد. درم راحت باز می‌شود. ملت هم به همین خاطر راحت درِ من می‌گذارند. در من هم می‌گذارند. هم درِ من و هم در من. می‌دانستید یکی از کاربرد های من به عنوان کمد است؟ هست. یکی دیگر از کاربرد هایم هم چوب لباسی است. چوب لباسی، لباسی است که از چوب ساخته شده است. من یک عدد لباسم که در سرما و گرما از مردم محافظت می‌کنم. من ناجیِ مردم شهر خود میباشم. همه‌ی مردمِ شهر به من افتخار کرده و من را مفتخر می‌کنند. یکی از کارهای من کمک به فقراست. من فقرا را دوست می‌دارم. فقرا جمعِ مکسرِ رفقا است. من هم کمک های مادی و هم معنوی می‌کنم. معنوی یعنی معنایی. معنایی یعنی برادرِ نعنایی. اینها دو برادر هستند که در یک خانواده زندگی کرده و از یک پدر و یک مادرِ مشترک تغذیه می‌کنند. نعنایی خیلی پرطرفدارتر است. البته من شخصا اُربیتِ اکالیپتوس را بیشتر دوست دارم. وقتی صبح خواب بیدار می‌شوی و هیچی نخورده‌ای و دهانت بوی گه می‌دهد، یک دانه اربیت اکالیپتوس می اندازی بالا و تمام. دهانت دیگر بوی گه نمی‌دهد. راستش کاربرد آدامس اکالیپتوسِ اربیت یک چیزی است در مایه های سیفونِ دستشویی. حتی خیلی هم بهتر. آخر سیفون را که می‌کشی، هنوز بوی گه در دستشویی هست و باید فن کلی کار کند تا بوی گه برود، اما اربیتِ اکالیپتوس تمام این کارها را تنهایی انجام می‌دهد. تازه صدا هم ندارد. کارخانه اربیت در آخرین فناوریِ خود، نوعی فیلترِ عایق روی آدامس نصب کرده تا صدایش را کاهش دهد. این هم یعنی آخرِ تکنولوژی. شرکتِ اربیت، در زمینه تکنولوژی حرفِ اول را می‌زند. حتی بالاتر از گوگل و گوگل پلاس و گوگل ترَنسلیت. میگویند شرکتِ گوگل به تازگی یک گوشیِ تلفن همراه اختراع کرده که با آدم حرف می‌زند. آنقدر که خوشگل و مامانی و گوگوری مگوری است. با لبهایت بازی می‌کند. من خودم فنِ گوگل ام. اما خدا یکی، دکتر بازرگان هم یکی!!!!!

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

سرِ رشته ها گرد است؛ همه در یک پاراگراف

اتفاقات زیادی می افتد دور و برم. اتفاقات تلخ و بعضا خیلی تلخ. مشکلی نیست. زندگی ام را میکنم. اتفاقات تلخ و خیلی تلخ هم بروند درشان را بگذارند. زندگی میکنم و حتی به طرز جالب و عجیبی به زندگی علاقه مند شدم. امیدم به زندگی و لذت بردن از آن از همیشه بیشتر شده. گرچه مسیر زندگیم اصلا مطابق میل من پیش نمی رود. سر رشته امور از دستم در رفته. تهش هنوز در دستم مانده. تهش بچه خوبیست. مانده و حرف گوش میدهد. من هم دلم خوش است به همین تهِ رشته ی امور. رشته منظورم نخ و ریسمان و طناب نیست. منظورم فیلد یا زمینه است. مثل رشته های دانشگاه. رشته های زندگی ام را خودم انتخاب نکرده ام. برایم انتخاب کرده اند. من هم تایید کرده امشان. و احتمالا به همین خاطر است که سرشان از دستم در رفته. وگرنه ربطی به گشادیِ من ندارد. راستش دارد. اما همین است دیگر. حوصله ندارم بیشتر از این خودم را تنگ کنم. بلد هم نیستم. مگر من خیاطم؟ خیاطی هم رشته خوبیست. یک خیاط میشناسم به اسم بوستانی. لباس هایم را میدهم او برایم تنگ کند. مردِ خوبیست. سایه اش بالای سر خانواده اش مستدام باد. زیرا اینجا آفتاب سوزانی دارد. بدون سایه این مرد، ممکن است خانواده اش دچار آفتاب سوختگی بشوند. زیرا من میدانم که خیاطی شغل پردرآمدی نیست و بوستانی پول ندارد برای کلِ خانواده اش کرم ضد آفتاب بخرد. فقط شاید بتواند کرم مرطوب کننده آن هم مرطوب کننده ایرانی بخرد. من هم خودم کرم مرطوب کننده ایرانی استفاده میکنم. اتفاقا چیز بدی هم نیست. پوستم را مرطوب نگاه داشته و در برابر سرما و سایر بلایای طبیعی محافظت و ممانعت نموده میکند! کرم مرطوب کنند ام را از داروخانه ای میخرم که یک دختر خوشگل و خیلی داف دارد (مثل خیلی داروخانه های دیگر) . یک دختر محجبه هم دارد. من دختر دافش را دوست دارم. اما یک بار او به من خندید. پارسال پیارسال بود، رفته بودم قرصی بگیرم که ممنوع است و فقط با نسخه پزشک میدهند. گفت باید نسخه داشته باشی. گفتم نه. من خودم دامپزشکم. کارتم را گرفت و نگاهی به آن انداخت. خندید. عکس روی کارتم مال 7 سال پیش است. شبیه کدو میباشم در آن عکس! الان بیشتر شبیه خیار شده ام!! کارتم را پس داد و گفت از آن قرص چندش را میخواهی؟ گفتم جان؟ نمیدانستم چه دوز هایی دارد. دوباره پرسیدم جان؟ گفت 10 میخواهی یا 20؟ با کلی مکث گفتم 20 بده. فهمید که دوز ها را نمیدانستم. با خودش فکر کرد که این یارو هنوز نمیداند قرص چند میلی است. آمده ادعای دامپزشکی دارد. اما من ادعای دامپزشکی ندارم به خدا. فقط خواستم قرص بخرم. من اگر در 10 چیز ادعا بکنم، هیچکدامشان دامپزشکی نیستند. شاید در رتبه بیستم ادعاهایم دامپزشکی بتواند جایگاهی را ازآنِ خود کند. من بیشتر برای بچه های اتاق که مهندسی خوانده اند ادعای دامپزشکی و پزشکی میکنم. زیرا از آنها در این زمینه اطلاعات بیشتری میدارم. اما در تنهایی و در درگاه حق تعالی برای خودم موش میشوم. زیرا از خدا میترسم. میگویند او از همه بیشتر میداند. پس احتمالا از من هم بیشتر دامپزشکی میداند. برای همین هم و برای اینکه در درگاه خدا شرمنده ی خود و خدای خود نشوم، ادعای دامپزشکی نمیکنم. البته اگر از من بپرسند میگویم دکتر بازرگانی از خدا بیشتر اطلاعات دامپزشکی دارد. دکتر بازرگان خیلی دکتر دانایی است. من آدم خایه مالی نیستم. اما هربار که او را در دانشکده میبینم، برایش بلند میشوم و خیلی به او احترام میگذارم و خایه مالی اش را هم حتی میکنم. البته او آدمی است که وقتی بهش احترام میگذاری، تا کمر خم میشود و بهت احترام میگذارد. حتی اگر دانشجوی سال اول باشی. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، آدمی بشوم مانند دگتر بازرگان. الان که نه بزرگم و نه آدم و نه دکتر و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگر. زهرمار هم از من بهتر است. آیا هیچ میدانید زهرمار اثرات دارویی دارد؟ من میدانستم. هه! من آدمِ خیلی از شما هم دامپزشکتری میباشم! اما خدا یکی دامپزشک هم یکی، فقط دکتر بازرگان! خدا حتی اگر یکی نباشد، دکتر بازرگان فقط یکی است. خدا حفظش کند. در هر جا که هست امیدوارم الان صدای من را بشنود و بداند که خیلی دوستش داریم. خایه مالی اش را هم میکنیم. مالیدن خایه اصلا رشته مورد علاقه من نیست. من هیچ ادعایی در آن ندارم. مالیدن درِ چیزها را اما خوب بلدم. این را از زندگی بلد شده ام. در زندگیمان همیشه چیزها مالیده شده اند. مثلا کارآموزی هایم. مثلا کارورزی هایم. مثلا درسها و واحد هایم. مثلا زندگیَم. زندگی ما نه تنها مالیده، بلکه ریده و کاملا هم سرمان گرد میباشد. دلیلش چیست؟ دلیلش چیست که شانس ما باید سرش گرد باشد؟ چرا دختری که من ازش خوشم می آید شوهر میکند؟ چرا آن یکی دختری که ازش خوشم می آید هم شوهر میکند؟ چرا آن دختر سومی هم که ازش خوشم می آید شوهر شاید نکرده باشد، اما معلوم نشد خودش چکاره است؟ آیا مرا میپیچاند؟ آیا "جای بخیه بغل ابرو"، مرا دوست ندارد؟ چرا همه چیز تخمی شده و مالیده و سَرگِرد میشود؟ سر رشته ها گرد شده از دستم در میروند. اما نگفتم من به زندگیَم امیدوار شده ام؟ دلم را به تهِ رشته های زندگی خوش میکنم. تهِ رشته های زندگی ام هنوز در دستم است. من آدم امیدواری هستم. سر رشته های زندگی ام که از دستم در رفته اند، بیایند سرش را بخورند.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

تغییرات را بچسب؛ بقیه اش را بشاش تویَش

کوتاه مینویسم چون برای وقتتان ارزش قائلمندم!
1.یکسری تغییرات ایجاد شده در وبلاگ. مطمئنا شما که از خواننده های ثابت این وبلاگ هستید، متوجه شده اید. از تغییر اسم نویسنده وبلاگ به اسم واقعیَم تا اضافه شدن بلاگ رول. ضمن اینکه در قسمت نمایه من میتوانید آدرس توئیترِ من را هم ببینید. اگر دوست داشتید فالو کنید. توئیتر هم چیز خوبیست.
(نخیر. اعتماد به نفسم زیاد نیست. خودم را مسخره میکنم.)
2.حس خوبی نسبت به این وبلاگِ مسخره بازی دارم. دارد به چیزی که در ذهنم بود -منهای محتوای سینمایی که قرار بود داشته باشد- نزدیک میشود. با خودم قرار گذاشته ام سینمایی تر بشود. منتظر باشید. (مجددا نخیر. اعتماد به نفسم زیاد نیست. خودم را مسخره میکنم.)
3.رفتم عدسی عینکم را عوض کنم، یارو برگشت گفت از کجای این می دیدی دقیقا؟ میدانستم منظورش چیست. منظورش این بود که از عدسی چیزی نمانده بود. از خش و لکه ها که بگذریم، موج برداشته بود. نمیدانم آیا این اتفاق در عرض 2 سال طبیعیست؟ یا باید شاشید در عدسی قبلیِ عینکم و آن مغازه ای که آن را ازش خریدم؟
4.لیدی گاگا ریده با آلبوم جدیدش. باید شاشید روی این آلبوم. یکی نیست بگوید تو که اینقد خوب بلدی آهنگ خوب مثل آپلاوز بخوانی، چرا اینقد ادای الکتریک در می آوری و می رینی به آلبومت؟ بیایم بشاشم در استدیویَت؟
5.افتر ارث فیلم خیلی بهتری نسبت به آبلیویون و آبلیویون خیلی بهتر نسبت به ورلد وار زی بود. بشاشید در فیلم آقای فورستر!
6.هنوز گلویم از آنفلوآنزا درد میکند. یکی بیاید بشاشد تویش!

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

آنفلوآنزا، دختر خوشگل، قانونِ ضدِ موسیقی و ریحانا

آنفلوانزای تخمی ای گرفتم. دکتر گفت تا جمعه بنشین سرِجایت. گفت نباید پایت را از اتاق بگذاری بیرون. گفت گُه میخوری از جایت جُم بخوری. گفت انتخابِ دیگری نداری؛ یا جُم و گُه را با هم میخوری. یا هیچکدام. من هم تصمیم گرفتم هیچکدام را نخورم. چون بین خودمان باشد، من از مزه ی گُه خوشم نمی آید. بدمزه است. از نظرِ من البته. توهین به آنهایی که مزه ی گُه را دوست دارند، نباشد. همانطور که گفتم، نه جُم خوردم و نه گُه. گُه برای گلو دردم هم بد بود. نشستم در اتاقم. از کی؟ از 3شنبه که مریض شده بودم و دکتر این را بهم گفت. دکترش هم دکتر خوبی بود. خوشم آمد ازش. گفت آمپول بنویسم؟ گفتم بنویس. یک عدد دگزامتازون نوشت. من آمپول خوردن را دوست دارم. دردِ خوبی دارد. البته از آخرین باری که آمپول خوردم چند سالی میگذشت. همین هم باعث شد تا میزانِ دقیقِ دردش دستم نباشد. و خب باعث غفلتم هم شد. موقع فرو رفتن سوزن، اندکی در شل کردن تعلل کردم. خب یادم رفته بود چجوری باید هنگام آمپول خوردن شل کرد. تزریقاتچیِ زحمتکش هم انگار نه انگار. اصلا نگفت شل کن شل کن. یک خاطره خوب هم از بعد از آمپول برایتان تعریف کنم.
 از اتاق تزریقات که آمدم بیرون، یک پسره مرا دید و گفت آمپول زدی؟ گفتم بلی. گفت معلوم است. راست میگفت. یک طرفه داشتم راه میرفتم. به طرف چپم خم شده بودم. چرا که تزریقاتچیِ محترم، لمبرِ چپ را هدف گرفته بود. خلاصه. پسره پرسید درد هم داشت؟ گفتم بلی. و باز هم گفت معلوم است. خواستم بگویم که خب گه میخوری سوالی که جوابش معلوم است را میپرسی، ناگهان از سمت راست دختری وارد کادر شد. دختری به غایت خوشگل. آب دهنم را قورت دادم و چون جواب آماده ای نداشتم، سرم را تکان دادم که هِــــــی... . دختر بسیار خوشگل بود. خوشگل و بامزه و جذاب. و در عین حال چهره ی باکلاسی داشت. برخلاف پسره که از من هم بدتر بود!! پسر رو کرد به دختری که بسیار خوشگل بود و گفت نگفتم درد دارد؟ بیا برویم. من نگاه کردم به دخترِ خوشگل. دخترِ خوشگل هم نگاهی به من کرد و پرسید آقای فلانی زد؟ نمیدانستم اسم آن تزریقاتچیِ محترمِ بی پدر و مادر چیست. گفتم همان آقای تزریقاتچیِ محترم. دخترِ خوشگل گفت آقای فلانی عالی میزند. اصلا درد ندارد. من که از شدت درد با زاویه 90 درجه به سمت لمبرِ چپم خم شده بودم، سری به نشانه تایید تکان دادم. پسر پرسید چی زدی؟ گفتم دگزامتازون. پسر گرخید. قرار بود یکیشان پنی سیلین بخورد. کونش (هرکی که قرار بود بخورد) پاره بود. من در حالی که از درد، از لگن به پایینم بی حس شده بود، و در همان حال سعی میکردم با دخترِ خوشگل لاسی چیزی بزنم و در عین حال پسر را غیرتی نکنم، یکم چرت و پرت در افاضاتِ آمپول خوردن، درد داشتن، شل کردن، مرد بودن، و مقایسه دردِ پنی سیلین و دگزامتازون و البته خبر گرفتن از خوار و مادر تزریقاتچیِ محترم ارائه کردم. تمام مدت هم با خطِ افق زاویه 90 درجه داشتم. دیدم دارم تابلو میشوم. پسر که معلوم نبود برادرش است یا دوست پسرش، مطمئنا تا من آنجا بودم، همانجا میماند. دردم هم داشت میزد بالا و به نافم رسیده بود. گفتم من که این همه دخترِ خوشگل را از دست داده ام. این یکی دخترِ خوشگل هم رویش. زدم بیرون. و تا خودِ اتاق، همه راه را پیاده آمدم. انصافا کونم آسفالت شد. دردش بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.
تمام این مدت (یعنی از سه شنبه شب تا امشب که شنبه شب می باشد) را درون اتاق بودم. دانشگاه و کارورزی سرش پیچیده شد. امروز هم نرفتم. کلاس عملیات را غیبت خوردم. اوه شِت!
یک چیز دیگری که دوست دارم بگویم، داستان هم اتاقیهایم است. امسال با چند نفر که نمیشناختمشان اتاق گرفته ام. بچه های بدی نیستند. اما بچه های خوبی هم نیستند. حال نمیکنم خیلی باهاشان. یک قانون تخمی هم گذاشته اند در اتاق: کسی نباید با صدای بلند موسیقی گوش بدهد. یعنی چه؟ چه مسخره! حالا من چکار کنم؟ منی که عادت دارم همیشه به موسیقی گوش دهم، حالا با این قانون مسخره چجوری کنار بیایم؟ میدانید؟ من آدم خیلی موسیقی گوش دهی هستم. در همه حال باید به موسیقی گوش بدهم. از وب گردی و آپ کردن وبلاگ گرفته، تا شام خوردن و درس خواندن و خوابیدن و حتی سکس کردن. گفتم که باید همیشه یه موسیقی گوش دهم. یک مورد را دروغ گفتم. ببخشید. در مورد گوش دادن به موسیقی هنگام سکس. راستش را بخواهید من تا حالا در حین سکس کردن، موسیقی گوش نداده ام. شاید بعدا این مورد را امتحان کنم. اتفاقا فکرِ خوبیست.  دفعه بعد امتحان می کنم. موقع سکس آهنگ پلی می کنم. اه. اصلا یک فکر بهتر: دوست دارم با یک خواننده سکس کنم. بعد آهنگِ او را پلی کنم. یا اصلا یک مورد بهترتر، بگویم در حین سکس اجرای زنده داشته باشد. یعنی در همان حال آواز هم بخواند. اوووفف. چه شود؟؟!! فکر کن. مثلا ریحانا در حال سکس با من آهنگ هم بخواند. ""شاین برایت لایک دایمند" رو بخون عزیزم..." با تشکر.
پ.ن. کل اشاراتِ سینمایی ام محدود شده به همین پی نوشت ها! بروید من آو استیل را ببینید. پاسیفیک ریم هم عالی بود. داوینچیز دیمونز هم سیزن اولش حرف نداشت. هوملند هم این فصلش تا الان تعریفی نداشته.
پ.ن.2. دف پانک، آرکتیک مانکیز، کالتس، موبی، کیتی پری، هم آلبوم های آخرشان عالی بود. استاد جیمز بلانت هم که دیگر تعریف لازم ندارد.
پ.ن.3.فیفا 14 هم دهنِ ما را سرویس کرده. کرکِ درست و درمانش نیامده هنوز. ولی همین را به زور بازی کردیم. از فیفا 13 سختتر شده. همین.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

چرا من دوست دختر ندارم؟؟

خب خب خب. میرسیم به بحث شیرینی که قول داده بودم. اول بگویم که با خواندن این شر و ور ها قرار است که شما گول بخورید و فکر کنید من دوست دختر ندارم.
من  همانطور که میدانید علاقه عجیبی به دختر ها دارم. کلا نسبت به جنس مخالف علاقه شدید و طاقت فرسایی دارم. طاقت را از هر انسانی میگیرد علاقه ام! اما مشکل اینجاست که هیچ دختری از من خوشش نمی آید. کلا تا آنجایی که میدانم، هیچ کسی از من خوشش نمی آید. متاسفانه این موضوع حقیقت دارد. میدانید من آدم عجیبی هستم. همین که در این وبلاگ که مخاطبی ندارد، فرت و فورت پست گذارده، با خودم صحبت می نمایم، یعنی اینکه آدم عجیبی هستم. بلاخره هرکسی یک نقطه ضعفی دارد و مالِ من این است. اینکه آدمِ عجیبی ام جدایِ از این است که آدم جذابی هستم. یعنی هرکسی دوست دارد دوست دختر من باشد. هر دختری (چه بسا هر پسری) از ته اعماق بشریت دوست دارد دوست دخترِ من باشد.در حقیقت اینجانب -تعریف از خود نباشد- تهِ آمالِ بشری می باشم. ولی من آدمی هستم که به هرکسی (یا به عبارت بهتر) به هیچکسی پا نمیدهم. موضوع چیست؟ تناقض؟ آری این یک تناقض بزرگ است.
من که اینقدر علاقه مندم به جنس مخالف، به راستی، چرا اینقدر پا نمیدهم؟ هان؟ واقعن دوست ندارم؟ خب جواب اینجاست. قرار است در این نوشته، علاوه بر گول زدنِ شما، به این سوال هم پاسخِ مناسبی داده شود.
داستان های زیادی دارم که برایتان تعریف کنم. از عشق های متعددم در زندگی. من آدم خیلی عاشق پیشه ای هستم. یکی از نام های من عاشق پیشه است. زیرا به پیشه های مختلفی علاقه دارم. به پیشی های مختلفی هم علاقه دارم. به پیشینیان هم علاقه ی وافری دارم. پیشانی هم یکی دیگر از علایقم می باشد. پیش‌بینی هم بلدم. پیش‌دهان و پیش‌گوش را هم مسلطم. ساز هم بلدم بزنم. آواز هم میتوانم بخوانم! آبِ حوض هم خالی میکنم. 2000 تومن میگیرم، شارژ ایرانسل میدهم! از داستان خارج نشویم. بفرمایین داخل داستان. خواهش میکنم، اول شما. امکان ندارد. استدعا دارم. فِرست لیدیز. سِکِند بیا سرشو بخور! خب خب. دیگر واقعن برسیم به ادامه داستان. صبر کن ادامه داستان. میخواهیم بهت برسیم. چرا اینقدر تند تند میروی ادامه داستان؟ 
 داستان های عشق و عاشقی ام را برایتان الان تعریف نمیکنم. که هم بحث طولانی نشود و هم میگذارم به موقع ازشان استفاده میکنم. فقط این را بگویم که چندین عدد از این داستان ها هستند. حقیقتش را بگذارید بگویم. من از بچگی بسیار شیرین بودم. خوشگل موشگل بودم. یکی از خواصم این بود که رنگ پوستم سفیدِ سفید بود. انواع لقب ها را هم برای آن گرفتم. مویم هم بورِ بور بود. زرد خوشگل. شبیه این بچه خوشگل های آلمانی بودم. (به الانم نگاه نکنید که شبیه چیز هستم!) همین. خلاصه که در فامیل طرفدار بسیار داشتم. کم کم بزرگ شدم و ادامه ماجرا...
چند ماجرا که یکی دختری بود به نام "آ" که فامیلمان بود. یکی هم بود که در یک مسافرتی دیدمش. یکی هم بود در تلویزیون دیدمش!!! چند نفری بودند. نمیخواهم سرتان را درد بیاورم عزیزانم. تا به این سن، 10 12 باری از دخترهای اطرافم خوشم آمده. و راستش به 2 3 نفرشان واقعا علاقه داشتم. یکیشان همانی بود که در 2 پست قبلی بهش اشاره کردم. او الان ازدواج کرده. من و مانده ام و تخمم! این ها را گفتم که بفهمید من چقدر آدم علاقه مند به جنس مخالفی بوده ام. 
اگر فکر میکنید که اینها را گفتم تا برسم به جواب سوالِ اول، کور خوانده اید. فقط میخواستم سرتان را به این چرت و پرت ها گرم کنم. دروغ گفتم. واقعا میخواهم الان به جواب برسم.
بی ربط است به همه مزخرفات بالا، اما من آدمی هستم که خیلی در شکل دادن و ایجاد رابطه موفق نیستم. نه تنها با با جنس مخالف، که با جنس موافق هم، هم. به زور دوستان خوبی که واقعا دوستشان داشته باشم پیدا میکنم. به ندرت با کسانی که که دوستشان دارم، رابطه صمیمی برقرار میکنم. و به ندرت تر میتوانم با یک دختر ارتباط مداومِ درست و حسابی داشته باشم. دوست دختر که کام کیس مای اسس! میبینید؟ مشکل یکی دو تا نیست. من از هرکسی (در هر دو جنس) خوشم نمی آید و از آنهایی هم که خوشم می آیدم، خیلی توان ایجاد ارتباط و رابطه را باهاشان ندارم. احتمالا از کسانی هم خوشم می آید که همین مشکل را دارند. کم اند کسانی که بخواهند و بتوانند با من در رابطه نزدیک باشند. ظاهرا خیلی آدم بچسبی نیستم. از نزدیک آدم بچسبی نیستم. بگذارید صراحتا اعلام کنم که من آدم نچسبی هستم. دانشمندان هم اعلام کرده اند قرار از از عصاره من در ساخت ماهیتابه های نچسب استفاده کنند. یک مشکل دیگر هم اینجاست که دنبال رابطه الکی نیستم، به یک چیز درست و درمان فکر میکنم. که یافتنش خیلی سخت است. خیلی خیلی بعید است. نه مثل تد موزبی ها. دنبال "د وان" و این چرت و پرت ها نیستم. اما دوست دارم کسی را دوست داشته باشم. میفهمید چه میگویم؟ خودم میفهمم. حالا با تمام این ماجرا ها من اما از رو نمیروم. میخواهم تمام تلاشم را بکنم. مشکل بعدی اینجاست: کونش را ندارم. گشاد هستم. باقیَش را خودتان به یاد بیاورید...
 حالا به یاد بیاورد حرفی را که از آن پسر سال پایینی مان نقل کردم دو پست قبل تر. خودتان را بگذارید جای من. چه حسی دارید؟ گه خورده اید خودتان را بگذارید جای من. تا وقتی کسی واقعا من نباشد، عمرا نمی تواند واقعا خودش را جای من بگذارد!!
دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اما زندگی ادامه دارد رفقا!
پ.ن. ها ها. الان شما دو عدد گول خورده اید. یکی همان گولِ اول و دیگری اینکه یکسری چرت و پرت هم این وسط وقتی حواستان نبود بهتان قالب کردم. ها ها ها
پ.ن.2. هنگام تاسیس اینجا، اصلن فکرش را هم نمیکردم که وبلاگم اینگونه از آب دربیاید. قرار بود خیلی سینمایی تر شود. که از هر 10 تا پستش لااقل 4 5 تایش مربوط به سینما باشد. حالا برای خالی نبودن عریضه، پیشنهاد فیلم میدهم. بروید "دیس ایز دی اند" را ببینید. شاهکار! و بلینگ رینگ که همین الان دیدم. بامزه است. ساند تراک خیلی خوبی دارد و از همه مهمتر تویش اما واتسون دارد. اما واتسون را باید هرجا هست، دید. سریال هوملند هم که 2 قسمت از سیزن 3ش آمده. اصلا قابل مقایسه با سیزن اولش نیست. بیگ بنگ تئوری هم بین چند سریال خنده دارِ در حالِ پخش، از بقیه بهتر است فعلا. همین!

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

پوسیدگی ها

دچار پوسیدگی شدید شده ام. سرم بسیاااار شلوغ است و دهنم تا فیها خالدونم صاف شده! هر روز حتی جمعه ها از صبح تا شب بیرونم. یک روز هم استراحت ندارم. یا دانشکده، یا بیمارستان دام کوچک یا بیمارستان دام بزرگ که از همه بدتر است. کارورزی کم بود، عملیات درمانگاهی هم به آن اضافه شده. وضعیت بسیار نابودی را دارم از سر میگذرانم. مشکلات آموزشی هم شده اند قوز بالا قوز. از اینها گذشته، وضعیت اینترنت خوابگاه هم به پشم درون کون خر میماند. به درد هیچ کوفتی نمیخورد. یا قطع است یا با سرعت 2 الی 14 "بایت" در ثانیه کانکت میشود. این دو عامل سبب شده تا نتوانم وبلاگم که هیچ، حتی فیسبوکم هم هیچ، حتی تر توئیتر که سرش خیلی گرد است، حتی تر از همه اینها، اینترنت معمولی را چک کنم و سری به سر های آن بزنم! این متن را الان (که غروب میباشد) دارم در ورد پد مینویسم که شاید شااااید شاااااااااید یک جوری توانستم آن بشوم و این را در وبلاگم بگذارم تا از برهوتی که دچارش شده، رهایی یابد. آن داستانی که کامرشال دادم برایش هم به قوه خودش باقیست. هروقت سرم خلوت شد و اینترنت به سامان، انشاالله بهش خواهیم رسید. انشالله تر که به همین زودی باشد. بیش از این مُسَدِّع اوقات گرامی نمیشوم. شب خوش و موفق باشی!
پ.ن. قسمت آخر بریکینگ بد را الان دیدم. خیلی خوب بود. راضی هستم.
پ.ن 2. آن دختره که در پست قبلی گفتم، همزمان با من کارورزی درونی دام کوچک داشت. روز اول آمد. سر ظهر آمد. رزیدنت بخش به او گیر داد که چرا دیر آمده ای؟ گفت که سر کارهای پایان نامه م بودم. از قضا آن چند روز دوره کارورزی درونی دام کوچک 2 او بود. اما من فقط همان روز اول دیدمش و تمام! :(

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

و حالا کارورزی؛ لاس، ماس، بیرون باس!

امشب حالم زیاد سرجایش نیست. بخاطر دیشب. که دکستر تمام شد. و حالم کلِ امروز بد بود. وبلاگ را امشب آپدیت میکنم تا شاید یکم حالم بهتر شود. امروز بریکینگ بد را هم دیدم. آخرش خوب بود. و هاو آی مت یور مادر هم مث همیشه بود. خندیدیم!
خب برویم سراغ کار همیشگی. میخواهم از دانشگاه و در راس آن از کارورزی بگویم برایتان. همان که کلی دختر دور برم بودند. فقط قبلش اشاره ی به جا داشته باشم که کارآموزی هنوز پرونده اش پیچیده نشده است. نامه اش را نگرفته ام. خب حالا برویم سر اصلِ مطلب. الان میخواستم با عبارت "اصلِ مطلب" شوخی کنم و چرت و پرت بگویم. حس کردم میشود شبیه سریالهای مثلا خنده دارِ 10 15 سال پیشِ صدا و سیما. منصرف شدم. منحرف نشویم، دانشگاه باز شده و من یکسری درس و واحد با سال پایینی ها دارم. یکسری هم با سال خودمی ها دارم. دقیقش با 3 ورودی درس دارم.87، 88، 89. به علاوه کارورزی ها. میدانید که، همانطور که قبلا گفتم، در کارورزی باید مدام بایستیم در بیمارستان و بالاسر کیس ها باشیم. البته بسته به علاقه فرد، میتوانیم بالای تهِ کیس ها هم بایستیم. یعنی اینکه صرف حضور ما آنجا مهم است. خب حالا اینکه باید حتما آنجا بایستیم، یعنی اینکه سر کلاس نمیتوانیم برویم. چه شد؟ با 3 ورودی درس دارم و سر کلاس نمیتوانم بروم؟ مگر میشود؟ چطور ممکن است؟ ا...اوووو...
ما دانشگاه خیلی مقرراتی ای داریم. بعد از آنکه عنِ سر کلاس نرفتن را درآوردیم، دانشگاه کونش سوخت و از لجِ ما دانشجویان عزیز و گرامی، سخت گیری اش را زیاد کرد. بدین ترتیب که در حال حاضر دانشگاه خیلی تاکید موکد دارد که حتما همه باید سرکلاس ها حضور به هم برسانند و بیش از حد مجاز غیبت نکنند. کاری که تقریبا برای من غیرممکن بود. از ترم قبل این اتفاق افتاد. و من ممکنش کردم. برای اولین بار سر هیچ کلاسی بیش از حد مجاز غیبت نداشتم. اما امسال قضیه پیچیده تر شده است. باید در یک لحظه 2 جا حضور داشته باشم. برای همین تصمیم گرفتم یک عدد بدل برای خودم پیدا کنم. رفتم ناصرخسرو. گفتم بدل میخواهم. گفتند قیمتش بالاست. گفتم چقد بالا؟ گفتند فلان قدر. -حرفه ای عمل میکنم و رقمش را نمیگویم. نیازی نیست که بگویم من آدم خیلی حرفه ای ای هستم!- گفتم جدن؟ گفتند بلی. گفتم میدهم. گفتند بده. دادم. بهم یک بدل دادند که شبیه ژنرال پرویز مشرف بود. گفتم این کجایش شبیه من است؟ گفتند بهترین جنسی که داریم همین است. گفتم چرا مسائل را جنسی میکنید؟ یک عدد بیلاخ دادند. آن بیلاخ هم برایم 70 چوخ آب خورد. بیلاخِ طفلک خیلی تشنه اش بود. اما من روزه بودم و آب نخوردم. نقـــــــی آب نخردمه! نقــــــی بیا سرشو بخور! خب خب. مجبور شدم همان را بردارم. آمدم دانشگاه. ژنرال را فرستادم سر کلاس و خودم رفتم سر کارورزی تا بتوانم لاس بزنم. درحالی که مشغول زدنِ لاس بودم، ژنرال در کلاس ها میرید و آبروی من را میبرد. خیلی زود گندش در آمد. هم گند ریدنِ او و هم گند قضیه ی بدل. مجبور شدم بروم با استاد ها صحبت کنم. گفتند نمیشود که نیایی! باید بیایی! خدا کند که بیایی! هرچه هم توضیح دادم، افاقه نکرد. دانشجوی سال آخر و ماخر حالیشان نمیشود فاحشه ها. گفتم چشم دیوث ها. می آیم. حالا مجبورم بروم. البته امروز که نرفتم. دو درس را غیبت خوردم. گفتم که حالم اصلا خوب نبود. الکی تا ساعت 11 خوابیدم.
این از این. اما میرویم سراغ کارورزی و ما را به خیر و شما را به سلامت. بهت کرده بودم عادت. بهت فرو کرده بودم عادت. عادت را بهت فرو کرده بودم. من عادتم را به درون تو فرو کرده و تو را ...! کارورزی ها بر چند نوع هستند. جراحی و درونی و رادیولوژی و کالبدگشایی و آزمایشگاه. جراحی و درونی به دو دسته دامِ بزرگ و کوچک تقسیم میشوند. من تا حالا بخش جراحی دام کوچک را رفته و تمام کرده ام. 8 روز حاضریَم را زده ام. مانده درونی دام کوچک 1 و 2 و رادیولوژی. کارورزی یا همان انترنی خیلی سخت است. دهن آدم آسفالت میشود. الان دهن من آسفالت است و به همین خاطر اینها را مینویسم. چون نمیتوانم صحبت کنم. بگذریم. در بخش جراحی دام کوچک خیلی خوش میگذرد. همه ش باید سرپا بایستیم و با سگ و گربه و پرنده ها دست و پنجه نرم کنیم. اما یک خوبی بزرگ دارد. هی با انترن ها و مخصوصا رزدینت های دختر -برای آنها که نمیدانند، به دانشجوهای دوره تخصصی میگویند رزیدنت. انترن هم همان معادل کارورز در زبان باکلاسی است- لاس میزدم. لاس زدن امر بسیار نیک و پسندیده ای است. هرکسی دوست دارد بتواند اندکی با دخترها لاس بزند. یک سوره هم در قرآن کریم داریم به نام لاس. قل اعوذ و برب اللاس. در قرآن مجید این سوره را نداریم. مجید اینجایش خوابش برده و اشتباه نوشته. قرآن سعید هم که گم شده! خب بس است! با مقدسات شوخی نکن!
تمام چیزی که خواستم بگویم و رویم نمیشود، این است که گاهی یک دختر خیلی ویژه می آمد آنجا. که کارورز جراحی نبود. این دختر با اینکه ازدواج کرده برای من خیلی ویژه است. اما خب کاری به کار هم نداریم. هرکسی دنبال کار خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش است. از فردا که بروم سر کارورزی درونی دام کوچک 1، هر از گاهی به بخش جراحی هم سر میزنم شاید باز هم بیاید آنجا. شاید. شاید هم بیاید بخش درونی! خدا را چه دیدی؟

میخواهم یک کامرشال بدهم برای پست بعدی. خیلی دوستش دارم. پست مهمی قرار است بشود. از دستش ندهید. نکته اینکه دیروز یکی از سال پایینی ها سرِ میز ناهار برگشت به من گفت که: «آقا دخترای ورودی ما همش به شما نگا میکنن...» (لال بشوم اگر دروغ بگویم!)
پ.ن. از اندوهِ تمام شدنِ دکستر چیزی کم نشده هنوز!
پ.ن 2. یک جمله خوب داشت هاو آی مت امروز:
Ive got you. I dont have to wait for it anymore!

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

برای رفقا...

از پست قبلی استقبال شد (کدام استقبال دقیقا؟!) تصمیم گرفتم که بیشتر از خوبی ها بنویسم به جای بدی ها! امیدواری ها به جای یأس ها. مشکلی که نیست؟ هست؟
روزهای خوبیست. آمده ام تهران و فعلا خوش میگذرانم. یک داستان جدید هم  پیش آمده. کارآموزی پیچیده شد (شد؟) و کارورزی شروع شده. بلی. میدانم که شما خواننده های عزیز عاشقانه منتظر شنیدن و خواندن داستان ها و ماجراهای روزمره من هستید. ماجراهای جدیدی در راه است. کارورزی!! در امرِ کارورزی باید برویم در بیمارستان کشیک بایستیم. سخت است اما ممکن است. من هم مردِ کارهای ممکن هستم. آن داداشم "تام" بود که کارهای غیر ممکن انجام میداد. کارورزی هم عالمی دارد. تا حالایش خوش گذشته. به زودی و به موقعش داستانهایش را تعریف خواهم کرد. تعریف خواهم کرد که چه حالی می دهد همه آنجا دختر هستند. چندین عدد رزیدنت و انترن دختر دور و برم هستند. من هم که عاشق دخترها هستم. لاس میزنم تا جایی که جانمان امانمان بدهد. خوش میگذرد. (چرا اینقدر خالی میبندم و خودم را یک آدم کثیف جلوه میدهم؟) البته این بخش اینگونه است. بخش جراحی. 3 روز از 8 روزش مانده. بعدش باید بروم یک بخش دیگر و قس علی هذا.
گفته بودم دوستانم از آب منی بهتر هستند. چند تایشان از آب منی بهتر نیستند. بعضی هایشان همان اندازه بو میدهند. بوی آب منی. اه اه! حالمان به هم خورد. چرا اینقدر چیزهای بد مینویسی در وبلاگت؟ نمیدانم! هستند کسانی هم که از آب منی خیلی بدتر هستند. از آنها بدم می آید. ولی تحملشان میکنم.چند نفر هم هستند که تهِ آدم باحال هستند. اینها را خیلی دوست میدارم. برایشان خیلی کارها حاضرم بُکنم. هرکسی را هم حاضرم بـُ... . داشتم میگفتم، عاشقشان هستم. اصلن هم مهم نیست که اینها عاشق من نباشند. آنقدر خوب هستند که من جانم را در دست راستم و ماه و ستارگان و خورشید را در دست چپم میگذارم و دو دستی تقدیمشان میکنم. حتی اگر تمام دنیا را بهم بدهند. باز هم از پرستش مورچه ای را که دانه ای را حمل میکند به زور از او نمیگیرم. از آن رفقای باحال که گفتم، چند تایشان ممکن است الان این نوشته ها را بخوانند. پس از همینجا میگویم، خیلی خیلی بامرامید. خیلی خیلی دوستتان دارم و خیلی خیلی بهتان نیاز دارم. حتی اگر اصلا برایتان مهم نباشم و دوستم نداشته باشید و نیازی بهم نداشته باشید. شماها آنقدر بامرام هستید که این را نشان نمی دهید. باور کنید خیلی ها یک صدم این هم به من حال نمیدهند. پس همین هم برای من کلی ارزش دارد. دوستتان دارم رفقا.
اشک هایم ممکن است هر لحظه سرازیر شود. میدانید که من آدمِ خیلی احساساتی نبودم. اما شدم. یکمش بخاطر این رفیق خوبهای دور و نزدیک است. یکمش بخاطر این چند نفر خاص است و یکمش هم بخاطر این رفیق آب منی ها. یکمش هم بخاطر خوانواده و اینها. یکمش هم بخاطر این آهنگ ژوپیترِ بلک فیلد که دارد الان پخش میشود. لامصب ربطی هم به داستان رفاقت های ما ندارد. چرا اینقدر حال میدهد پس؟
پ.ن. دقت کرده اید چقدر کلام نمکینی دارم؟ و هربار که میخوام از خوبی ها بنویسم باز هم قادر به خودزنی هستم؟ من آدم خیلی خودزنی هستم!
پ.ن 2. بلک فیلد خیلی خوب است.

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

باور نکردنی، بی‌ور نکردنی

ممکن است کسی با خواندن وبلاگ من به اشتباه فکر کند که من در زندگیم همیشه شکست خورده ام. یا اینکه یک بازنده بزرگ میباشم. اما این درست نیست. هرکسی این فکر را کرده، مثل سگ اشتباه کرده. غلط هم کرده. به آنجای عمه اش هم خندیده. من نه یک لوزر بزرگ هستم و نه یک چه میدانم مفلوک بدبخت! من آدم موفقی هستم. همین که وبلاگم اینهمه خواننده دارد، نشاندهنده این است که وبلاگم کلی خواننده دارد. و کیست که وبلاگش اینهمه خواننده داشته باشد؟ هیچکسی را نمیشناسم که وبلاگش اینهمه خواننده داشته باشد. حتی وبلاگ خودم هم اینهمه خواننده ندارد. و این یک اتفاق باور نکردنی است. من کلا یک اتفاق باورنکردنی هستم. من خودم هم باورنکردنی هستم. من با یا بدون ور نکردنی هستم. یک نکردنی به تمام معنا.
اینها را مینویسم که به عهدم وفا کرده باشم. قرار شده بود از دست آوردهایم بنویسم. و خب دارم همینکار را میکنم. که پس فردا نگویید فلانی آدم بدقولی بود. پَس پَسون فردا هم نگویید فلانی آدم بدقولی بود. آخر هفته هم نگوید. راستش دوست دارم کلا نگویید که فلانی آدم بدقولی است. چون من بدقول نیستم. میدانید؟ من آدم خیلی نا بدقولی هستم. من یک آدم هستم که چرت و پرت زیاد میگویم. همین. بدقولی اسمش رویش است. بدقولی به چیزهایی میگویند که آدم های کمتر چرت گو میگویند و به آن عمل نمیکنند. حقیقتش من در بچگی یک بدقولی داشتم. اما بزرگتر که شدم، چرت هایم هم با من رشد کرد و بدقولی دیگر مرا دوست نداشت. مادرم به من گفت فلانی -مادرم هم مرا فلانی صدا میزند- بیا این بدقولی را بده به بچه هایی که به آن احتیاج دارند. و بدقولی آنها را دوست میدارد. سپس دستم را بگرفت و پا به پا برد مادر. به یک یتیم خانه. من هم بدقولی را دادم به یک پسر مو طلایی چشم بادامی. چشم گردویی را دوست نداشت بدقولی. خودش خواست برود پیش آن پسرک چشم بادامی.
اما یکم از دست آورد هایم هم بگویم که نگویید همه اش خالی بندی بود. این هم پر بندی: من یک دانشجوی دانشگاه تهران هستم. خیلی هم خوب. این خودش برای خودش یک موفیقت بزرگ است. برای من هم خودش یک موفقیت بزرگ است. گیرم که دارم مثل خر دست و پا میزنم و به زور درس ها را پاس میکنم، اما همینش را خیلی ها ندارند. دلم برای آنها میسوزد. من خیلی آدم دلسوزی هستم. میخوام به یک یتیم خانه بروم و درس خواندن در دانشگاه تهرانم را به یکی از آنها بدهم. شاید یک پسر چشم گردویی.
این تنها دستاوردم نیست. من خیلی محاسن دارم. محاسن منظورم ریش نیست. منظورم خوبی هاست. من خیلی خوبی دارم. خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. دوستانی دارم بهتر از آبِ روان. دوستان من حتی از آبِ منی هم بهتر هستند. این خودش خیلی دستاورد بزرگی میباشد. هرچند من از بیشترشان خوشم نمی آید و برعکس. اما در هر صورت بهتر از آبِ منی هستند. از آب چرکینی که از بینی بز بیرون می آید هم بهتر هستند. از آب گل آلود هم ماهی میگیرند. اما همه شان بیایند بخورندش. دستاورد هایم هم بیایند دم کوزه آب همدیگر را بخورند!

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

ما "گرد" میخوایم یالا...

امشب یک فرق بزرگی دارد این نوشته با همیشه. به جای اینکه در وردپد نوشته شود، در ورد نوشته شده است. همه با هم اووووو...
خب. قرار بود بروم پایتخت. خب پایتخت پایتخت است دیگر. نخواهید که من اسمش را بگویم. چون نمیگویم. به دلایل امنیتی. شما اگر آدم باشید، نیازی به گفتن من ندارید. خودتان میدانید که نام پایتخت چیست. اصلا برای اینکه ثابت کنید روبات نیستید، نام پایتخت را کامنت کنید. به علاوه عدد 37. تا قلب درون عکس به حرکت درآید واسم آن کسی که خیلی دوستش دارید را زیر لب بگویید به آرزویتان خواهید رسید. هرکس این کار را نکند خر است. و فردا هم زرتی میمیرد! خلاصه قرار شد امشب راه بیفتم با یکی از آشناها که پایتخت کار داشت و قرار بود فردا بعد از ظهر هم برگردیم. نشد. طرف نرف(ت) . ما را مسخره کرده ای؟ نخیر! خودم را مسخره کرده ام. کلی برنامه ریختم که اول بروم فلان جا و بعد بهمان جا و آخر هم بیسار جا. زرت! زهی خیال باطل! میخواستم بروم که کار خوابگاه و دانشگاه را راست و ریست کنم. تا امروز بعد از ظهر خوابگاه نداشتم. امروز بعد از ظهر دوباره سیستم راه افتاد و به من هم خوابگاه دادند. دوستان، در مجموعه خوابگاه های کوی دانشگاه تهران، پذیرای شما هستیم. قدمتان روی تخمم!
خوابگاه درست شد و دانشگاه همچنان خراب است. تلفن کردم. گفتند چون ورودی 87 هستی با ورودی 88 این واحد را نمیدهیم! گفتم مادر به خطاها چه ربطی دارد؟ 120 سال است که هر کسی با هر ورودی ای دلش بخواهد واحد برمیدارد. یک هو این ترم نمیشود؟ گفت نخیر. باید نامه نگاری کنید و فلان و بهمان و بیسار. یکی نیست بگوید آخر مادر به خطاها، من همین ترم از همان بخش با همان ورودی 88 واحد دیگری را برداشته ام. شما به این یکی گیر میدهید؟ دیوث ها؟ عمه قحبه ها؟
درسی است به نام "گرد". البته خلاصه اش میشود گرد. کاملش چیزی در مایه های " انگل شناسی کرمهای گرد و بیماریها". گفت نمیشود. من هم فحش دادم و قطع کردم. میدانید که، من خیلی آدم بی ادبی هستم. یک درس دیگر مشکل دار هم "بیماری های ماهی" است. این دو تا با هم میشوند 5 واحد. که اگر موفق یه اخذ آنها در این ترم نشوم. باید 2 ترم بعد بگیرم. یعنی همیجوری الکی 1 سال اضافه! گُه در قبر پدرتان!
گفتم بروم حضوری صحبت کنم و نامه ببرم. که گفتم که نشد. ولی خیلی ماجرای باحالی شد. همه چی الان روی هواست. احساس آدمی که در یک هواپیمای در حال سقوط است را دارم. معلق. آزاد. رها...
دوست داشتم در همچین حالی بودم. اما نیستم. چون دست خودم نیست. دست پدرم است. پدرم مال پدرش است. پدرش مال کتش است. کتش مال آستینش است. آستینش مال خدا بود. خدا مال ارواح عمه ش بود. بلی. دست خودم نیست. بابای گرامیم اصرار دارد که 6 ساله تمام کنم. اما خودم دوست ندارم. به اصرار پدرم اما سعیم را میکنم. البته احساس مسئولیت هم میکنم. بنده خدا پدرم –این یکی را نمیدانستید. پدر آدم خیلی بنده خدایی است- ، زیر بار هزینه های دانشگاه دارد پوست میشود. و مشکل اینجاست که من هم انگار نه انگار. کار بار ندارم. که کمی کمک خرج باشم. البته همین که من احساس مسئولیت میکنم، برای من خودش قدم بزرگی است. خیلی هم اصراری نیست که قدم های بیشتری را بردارم. از قدیم گفته اند، قدم بزرگ نشانه نزدن است. قدم کوچیک نشانه زدن است. قدم متوسط نشانه بیا بخورش است.

حالا وللش. مهم نیست. فعلا مهم این است که من مانده ام و حوضم و 5 واحد اضافی. احتمالش زیاد است که واقعنی به فاک بروم. البته این تنها مشکل درسی نیست. یکی دو تا دیگر هم هست از جمله کارورزی های جا به جا. داستانش مفصل است. این یکی هم ممکن است به آنجایم برود. خفن هم برود. ولی من فعلا غصه نمیخورم. نه غصه "گرد" و "ماهی" را، نه غصه کارورزی ها را. اگر یک چیز خوب در زندگیم سراغ داشته باشم، همین غصه نخوردن هایم است. اگر یکم آدم غصه خوری بودم، الان معلوم نبود کجا بودم. اما غصه خور نیستم، پس همینجا هستم.
پ.ن. فضای این وبلاگ همه اش شده شکست و بدشانسی و اینها. میدانم. قول میدهم دفعه بعد از دستاورد های بزرگم بنویسم. قول واقعنی. شایدم الکی!

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

همچنان داستان کارآموزی؛ داستان کشدار مزخرف!

 با سلام. انتقادات و پیشنهادات بسیاری به ما رسیده است. همانطور که میدانید، ما خیلی آدم به انتقادات و پیشنهادات اهمیت دهنده ای میباشیم. پس امشب، ابتدا با هم به مرور تعدادی از این انتقادات و پیشنهادات میپردازیم:
دوستی خواسته که زودتر به زودتر تر بنویسیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات سینمایی هم بپردازیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات جدی از قبیل سینمایی نپردازیم.
دوست عزیزی خواسته بیشتر چرت و پرت بنویسیم.
دوستی گفته میزان چرت و پرتی اش را کم کنیم.
دوست عزیزی گفته که با قلم شیرین و کلام نَمَکین خود به موضوعات روز جامعه بپردازیم.
یکی از دوستان هم خواسته حجم پستها کمتر شود.
سایر دوستان هم هنوز چیزی نگفته اند. به محض گفتنشان، شما را در جریان میگذاریم.
اما اکنون ادامه خبرها:
از کارآموزی خوشم آمده. نه بخاطر اینکه تویش یک دختر دارد که دختر خوبیست و بابایش کارخانه دارد. (میدانید که من خیلی دختر خوب باباش کارخانه دار دوستی هستم) نه. خب دست خودم نیست که! به دخترها علاقه وافر دارم. مخصوصا اگر بابایشان کارخانه داشته باشد. حقیقتش را بخواهید، من تا حالا رفیق دختری نداشته ام که بابایش کارخانه داشته باشد. همیشه این دخترها را در رویا میدیدم. اصلا راستش، در رویا هم نمیدیدم. که یک روزی یک جایی با دختری ملاقات کنم که بابایش کارخانه داشته باشد. خدایا... آیا در خواب هستم...؟ بگذریم. این خانم عامل اصلی نیست. اینکه آنجا چند نفر دیگر هم دختر دارد هم دلیل اصلی نیست. اینکه بعضی وقتا با سایر کارآموزان محترم خوش میگذرانیم هم دلیل اصلی نیست. یا اینکه با دختر(ها) لاس میزنم هم نیست. اینکه امروز قرار شد به بعضی از بچه ها بازی بدهم و سر کارآموزی بازی کنیم هم دلیل اصلی نیست. حتی اینکه با یکی از بچه ها -که عمرا لو بدهم که همان دختر باباش کارخانه دار است- فیفا بزنیم هم عمرا عامل اصلی نیست. اینها عوامل محرک هستند. عامل اصلی اما این است که آنقدر دکترِ مربوطه آدم نازنینی است که رویم نمیشود نروم. هم مهربان است و هم کاربلد. هم محترم و هم در عین حال و در هر حال و به هر حال محکم. خیلی آدم کاردرستی است. یک پارچه آقا. -چه پارچه ای؟ -مجلسی باشد آقا -چه رنگی؟ -رنگ شاد آقا. -به چشم. 200 هزار تومان میشود. -200 هزار تومان؟ چه خبر است آقا؟ -خبر سلامتی. -به به، به سلامتی! -به سلامت! -خدا به همراهت... . داشتم میگفتم. آدم بسیار گل و خوبی است. رویم نمیشود بهش بگویم دیگر نمی آیم. البته میتوانم بدون اینکه بهش بگویم هم دیگر نروم. ولی دوست ندارم نروم. میدانید. دیدم زیادی خنگ هستم. یکم دامپزشکی هم خوب چیزیست. بلاخره نزدیک 180 واحد پاس کرده ام. باید بتوانم یک گهی چیزی بخورم! اینجا میروم تا شاید یک چیزی یاد بگیرم. البته با دکتر که میرویم سر کیس ها، چیزی یاد نمیگیرم راستش. دکتر خیلی توضیح نمیدهد. فقط میگوید فلان چیز را بزن و فلان چیز را در فلان جایش فرو کن. و من خنگ تر از آن هستم که با دیدن و شنیدن و انجام دادن، توانایی یادگیری داشته باشم. میدانید؟ من آدم خیلی خنگی هستم. اما رفتن با دکتر و انجام دادن این کارها حال میدهد. به علاوه اینکه حداقل یک سری کارها دستم راه می افتد در انجامشان. منتها یک نکته منفی دارد. اینکه لباس هایم بوی گاو و گوسفند و پِهِن میگیرد. به فاک میروم. و اینکه مجبورم صبحها زود از خواب بیدار شوم. و اینکه مجبورم شبها زود بخوابم. و اینکه نمیرسم فیلم و سریال به قدر کفایت ببینم. و اینکه بعد از انجام تمام کارها، حس نمیکنم چیزی یاد گرفته ام و وقتم را مفید صرف کرده ام. حس میکنم وقتم را الکی هدر داده ام. حداقل اگر در خانه میماندم، وقتم را راستکی هدر میدادم. حقیقتش الان که فکر میکنم، این کارآموزی خیلی مزخرف است. اصلا فایده ندارد. حالا که اینطور شد کنسلش میکنم. دیگر میخواهم نروم. حوصله اش را هم ندارم. ولی زشت است همینجوری نروم، باید اول با دکتر صحبت کنم. ولی خب، با دکتر رویم نمیشود صحبت کنم. چون دکتر خیلی آدم نازنینی است...
پ.ن. فااااااک. باید از 23 شهریور برگردیم دانشگاه. و من همه وقتم را "الکی" در کارآموزی هدر داده ام! 

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

مایعِ آمنیوتیکِ من...

نماینده کلاس، ساعت 1 بعد از نصفه شب زنگ زده. نمیتوانم جواب بدهم. همه خوابند. در خانه ما همه میخوابند. اما من نمیخوابم. بعد زنگ زده به آن یکی سیمکارتم. بلی! من آدمِ خیلی دو سیمکارت داری هستم. اول زنگ زده ایرانسلم و وقتی جواب ندادم، زنگ زده به همراه اولم. گفتم لابد کار ضروری دارد بنده خدا. اس دادم که نمیتوانم جواب بدهم. چکاری داشتی؟ گفت برای کارورزی باید برنامه بریزم. چه کاروزی هایی را میخواهی بروی؟ من؟ کارورزی؟ بام؟ شیب؟ گفت همین الان مشخص کن. باید فردا اسامی را بدهم. فکر کن. چه نماینده ی با معرفتی داریم. بنده خدا زنگ زده که بپرسد برنامه ام چیست. در حالی که یک ماه پیش اس داده بود که بچه ها هرکدام برنامه شان را مشخص کنند. به من هم اس داده بود. اما من پشت گوش انداختم. شرمنده اش شدم. از خانه زدم بیرون. رفتم به حیاط اندرون. زنگ زدم و گفتم فلان و فلان و فلان و فلان... . (چند تا کارورزی گفتم که یادم نیست چه چیزهایی بود. الکی چند تا اسم پراندم! و گفتم که زمانبندی اش اصلن مهم نیست. و...) 
خب الان حس میکنم ریده ام که هیچ، اصلن تا گردن تو دیپ شت فرو رفته ام. احساس غَلط (قَلط؟ غَلت؟ قَلت؟) خودن در گه دارم. حالم از خودم به هم میخورد. آدم اینقدر، یعنی اینقدر بیخیال و خر! از عنش هم گذرانده ام. بعد از عن چه می آید؟ کسی میداند؟ فکر کنم چیزی نمی آید. فقط میگویند طرف عجب آدم از عن گذارنده ای است!
دوست دارم تارک دنیا شوم. از دنیا بِبُرم و بروم درون کون خودم. بروم یک گوشه برای مثلن 1 سال. حالا یک سال هم نشد برای چند ماه. از همه چیزهای دور بروم جدا شوم. بروم تا راه خودم را پیدا کنم. بگردم تا درون خودم و بفهمم چه است مرا!
در حال حاضر بنده حالتی هستم که ولم کنی، از جایم تکان نمیخورم. و این تحت تاثیر دور و برم است. تنبل شده ام و تنم لش! البته هیچ انگیزه ای هم برایم نمانده. همانطور که گفتم، ولم کنی، از جایم جُم نمیخورم. همینطور میمانم یک گوشه. جلبک میزنم. بعدش هم یا میپوسم و تجزیه میشوم، یا سبز میشوم یک خزه یا انگوری چیزی از تنم رشد میکند. حالت دوم را دوست دارم. البته انگور را دوست ندارم. اینکه انگور ازم رشد کند را دوست دارم. (این انگور نکته داشت. هرکی فهمید، جایزه دارد.)
البته راه درمانم را میدانم ها. همان که گفتم. اگر همه دنیا بیخیالم شوند و بتوانم چند ماه. فقط چند ماه از همه جا بکنم، بروم درون کون خودم، یا اصن درون کونِ کَس دیگری، ولی از همه دنیا جدا شوم و چند ماه برای خودم باشم، خودم را پیدا کنم، بعدش با کلی روحیه می آیم به درون اجتماع. ولی نمیشود. دانشگاهِ لعنتیِ مادر به خطا نمیگذارد. لامصب تمامی هم ندارد. از من به شما نصیحت، 6 سال برای دانشگاه خیلی زیاد است. اگر خواستید بروید رشته ای که 6 سال طول میکشد، نروید. به گه خوردن می افتید. عین الان من. که به درون گه فرو رفته ام و به گه خوردن افتاده ام. میدانید؟ مثل جنینی که از مایع آمنیوتیک که در آن غوطه ور است میخورد و در همان ادرار میکند، من هم از همان گهی که در آن هستم تغذیه میکنم و در آن میرینم.
پ.ن. الان کاش من تخم داشتم مثل امیل هرش در فیلم اینتو د وایلد. ول میکردم همه دنیا را.
پ.پ.ن. اگر تخمش را دارید که یهو بیخیال دنیا و دانشگاه شوید، مثل امیل هرش در فیلم اینتو د وایلد، اشکالی ندارد در دانشگاه به رشته ای بروید که 6 سال طول میکشد.
پ.پ.پ.ن. یادش بخیر! عجب فیلمی بود اینتو د وایلد. هوس کردم دوباره بنشینم ببینم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

نقطه‌ی سوزانِ شدن

«هنگامی که زندگی به دنیا می‌آید، نه ترسی دارد و نه میلی، فقط شدن است. سپس وارد عرصه‌ی بودن می‌شود، و شروع به ترس و میل می‌کند. هنگامی که بتوانید از ترس و میل رهایی یابید، و به جایی بازگردید که در حال شدن‌اید، درست وسط خال زده‌اید. گوته می‌گوید، الوهیت در زندگی، و شدن و تغییر موثر است، نه در مرگ و آنچه قبلا شده و استقرار یافته است. او می‌گوید، پس خرد به تلاش معطوف به آسمان از طریق شدن و تغییر می‌پردازد، حال آنکه هوش از آنچه استقرار یافته، قابل شناخت و شناخته شده است، می‌توان آن را در شکل دادن به زندگی به کار گرفت، بهره می‌گیرد.
اما هدفِ جستجوی معرفت بر خویشتن را باید در آن نقطه‌ی سوزان خود، یعنی شدن پیدا کنید که بر کنار از نیکی و بدی جهان است، زیرا قبلاً شده، و لذا فاقد میل و ترس است. این همان شرایطی است که یک جنگجوبا شجاعت کامل وارد عرصه‌ی نبرد می‌شود. این همان زندگی در جنبش است. این همان جوهر عرفانی جنگ و نیز گیاهی است که رشد می‌کند. می‌دانید من به چمن فکر میکنم که هر دو هفته یکبار جوانکی با یک ماشین چمن‌زنی می‌آید و آن را کوتاه می‌کند. فرض کنید چمن بگوید، «شما را به پطرس مقدس قسم می‌دهم، فایده‌ی این بریدن مداوم من به این شیوه چیست؟» اما چمن به جای این حرف، همچنان رشد می‌کند. جانِ کلام انرژی کانون، در این رفتار نهفته است. معنای انگاره جام، چشمه و منشاء پایان ناپذیر نیز همین است. این منشاء هنگامی که چیزی را وارد عرصه هستی می‌کند، دیگر کاری ندارد که چه اتفاقی برای آن می‌افتد. آنچه آهمیت دارد، دادن و به هستی آوردن است، و این مفهومِ شدنِ زندگی در شما است. این همان مطلبی است که اسطوره ها می‌خواهند به ما بگویند.»
جوزف کمبل. قدرت اسطوره
پ.ن. من خودمم. نگران نباشید. پرت و پلاها به صورت سابق باقیست. فقط این قسمت از کتاب را خیلی دوست داشتم. خواستم جایی نگهش دارم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آیا میشود مثل پارسال بشود؟؟؟

کارآموزی ها بر دو نوع میباشند. آنهایی که آدمها به آنها میروند. آنهایی که آدمها به آنها نمیروند. این قضیه حالت بلعکس هم دارد. ینی کارآموزی های که به آدمها میروند، و کارآموزی هایی که به آدمها نمیروند. از آنجا که متن شب گذشته را مطالعه کرده اید، پس میدانید که سرو کار من با کدام دسته است. با آنهایی که چه آدم برود بهشان، چه نرود، به آدم میروند! کمی گیج کننده شد؟ با دقت تر بخوانید!
اما میرسیم به داستان من.
یک: امسال کارآموزی 2 داشتم. در دانشکده ما تعدادی آدم شاسکول کارها را بر عهده دارند. یک عدد برگه دادند، گفتند بنویسید میخواهید کارآموزی دو خود را در کجا بگذرانید. اولویت اول، اولویت دوم. اما باید هر دو اولویت را یکسان مینوشتی، وگرنه تایید نمیشد. ملاحظه میفرمایید با چه چت مغزهایی سر و کار داریم؟ خب من هم هر دو اولویت را نوشتم شهر خودم. از این ماجرا چند وقت گذشت. قبلتر گفتم که دوستم رفته بود مرکز استان و نامه خودش را گرفته بود و گفته بود مال من را نفرستاده اند. خب ماجرا همین است. احمق ها در نامه نوشته بودند،اولویت اول پاکدشت - اولویت اول گنبد. خب خرِ خدا، پاکدشت را از کجای عمه ات در آوردی؟ اصلن مگر میشود کسی دو شهر متفاوت را نوشته باشد. و اصلن تر میشود یکی دو تا "اولویت اول" داشته باشد؟؟ به همین راحتی 2 ماه ما را به فاک دادند! این از قسمت بدشانسی!
دو: به رفیقم زنگ زدم. وسطای ماه رمضان. گفتم نامه من را گرفتی، گفت نگرفتم! گفتم چرا؟ گفت نبود. گفتم چرا؟ گفت نمیدانم. گفتم متشکرم که با سعه صدر به تمامی سوالهایم جواب دادی! راست میگفت. نامه ام را از بدشانسی من نفرستاده بودند. اما خب چرا من زودتر نفهمیدم؟ چون تخمم هم نبود. میدانید که من آدم خیلی بیخیالی هستم. جاهای که نباید بیخیال باشم، بیخیال هستم. جاهایی که باید بیخیال باشم هم بیخیال هستم. من به تخمم هم نبود که کارآموزی امسال را چکار میکنم. این تا قبل از تماس با رفیقم بود. بعدش با خودم گفتم اوه اوه! به تخمم. دیدید. باز هم حواله کردم به تخمم. بیشتر از 2 هفته طول کشید تا زنگ بزنم به دانشکده و بپرسم نامه من چه شد! آدم به این بیخیالی؟؟ محشره والا! البته بگذریم که شماره اش را هم نداشتم و تا گیر آوردم طول کشید. و یکی دیگر از رفقایم قرار بود تهران برود دنبال کارم، که 1 هفته تمام پیچاند! اما من واقعن تا آن موقع، تخمم هم نبود! (چقد از تخمم مایه گذاشتم برایتان، بروید حالش را ببرید!) خب همچو آدمی اسمش چیست؟ بعله. اسکول.
سه: نامه ای که بهم فکس شد را باید خودم میبردم مرکز استان. چه مسخره بازی ای! بردم و برگرداندم. اما حماقت کردم و تاریخش را به جای اینکه از یک ماه قبل بزنم، از همان روز، یعنی پس پریروز زدم. (نشانه دیگری از اسکولی.) آمدم برگشتم گنبد. رفتم شبکه و گفتم مرا بندازید فلان بیمارستان. بدون اینکه با کسی هماهنگ کرده باشم. حتی آدرس بیمارستان را هم نمیدانستم. فقط شنیده بودم قابل پچاندن است. خب منم که مطمئنن هدف اولم پیچاندن است. مثل همیشه. کارآموزی رفتن سخت است. من کونش را ندارم. اصرار کردم که مرا بندازید فلان بیمارستان. پرسیدند با آنها هماهنگ کرده ای؟ گفتم بلی. دروغ گفتم عین سگ. هماهنگ کجا بود؟ بلاخره راضی شدند. نامه دادند برای همان بیمارستان. من راضی و خوشحال، مثل یک عدد مرغ تخم گذار که تخم امروزش را گذاشته و دیگر خیالش راحت است، بلند شدم هِلِک هِلِک رفتم سمت بیمارستان. آدرسش را نداشتم. از 118 پرسیدم.همچین آدمی هستم من! به زور پیدایش کردم. رفتم تو. دیدم اندازه یک مرغداری آدم آن تو است. یعنی تمام این مرغها تخمشان را گذاشته اند؟ رفتم جلو و نامه ام را به دکتر مسئول آنجا نشان دادم. بنده خدا شاکی شد. که چرا سرخود و بدون هماهنگی رفته ام. تمام آن مرغهایی که در آنجا به هم میپریدند، کارآموز بودند. دلش به حالم سوخت و من را به عنوان کارآموز قبول کرد. من هم خیلی با اعتماد به نفس گفتم: میخواهم نیایم و فقط نامه ام امضا بخورد. آدم باید چقد گشاد باشد؟؟؟

جمع بندی اولیه: بنده خدا قضیه را گرفت. دلم به حالش سوخت. ولی قبول نکرد. گفت حداقل 2 3 هفته باید بیایی. خواستم اصرار کنم؛ اما چشمان دوصد مرغ به من و دکتر بود. نتوانستم. بغض گلویم را گرفت و گفتم چشم. اما دروغ گفتم. میخواستم بعدن دوباره اصرار کنم. میدانید، من آدم خیلی اصرار کننده ای هستم.

تا اینجا مال دیروز بود. از اینجا مال امروز است. هیچی بلند شدم صبح خروس خون، (صبح خروس خون، منظور خروس خوان نیست. وگرنه مینوشتم صبح خروس خوان. منظورم صبحیست که به مانند خون خروس، رنگش سرخ است. آنجایی که لگولاس در ارباب حلقه ها به دو همراهش گملی و آراگورن میگوید طلوعی که قرمز باشد، نشانه ریختن خون در شب قبلش است.) از خانه زدم بیرون. رفتم بیمارستان و نشستم تا دکتر آمد و بردمان سر کِیس. خب درست است که دانشجوی سال آخر دامپزشکی میباشم، اما دامپزشکی که بلد نیستم! قرار هم نیست دامپزشک شوم. قرار است گه دیگری بخورم. با دکتر و 2 عدد دیگر از کارآموزان گرامی، رفتیم سر کیس ها. 4 عدد کیس دیدیم. اندازه عن پشه هم چیز بارم نبود. آن دو نفر دیگر هم بدتر از من. دوباره دلم به حال دکتر سوخت. میدانید، من آدم خیلی دلسوزی هستم. تصمیم گرفتم که ازین به بعد بیشتر درس بخوانم و بیشتر زحمت بکشم. تا بتوانم فرد مفیدی برای جامعه باشم و به همنوعان خودم کمک کنم. چرت میگویم. حتی یک لحظه هم همچین فکری به دهنم خطور نکرد! ولی یکم خجالت کشدیم. باز هم چرت گفتم. اصلن برایم مهم نبود! درست است آبرویم جلو همه رفت، اما من اصلن به آبروی خودم اهمیت نمیدهم.
جمع بندی دومیه: خب من هنوز گشاد، اسکول و بدشانس میباشم. نشسته ام فکری کنم برای پیجاندن 43 روز باقی مانده!
پی نوشت: پارسال هم برای کارآموزی 1 دکتر مربوطه که دکتر دیگری در بیمارستان دیگری بود، جلسه اول گفت، حتمن باید همه جلسات را بیایید. وگرنه نامه تان را امضا نمیکنم. اما من در کل 2 جلسه رفتم!
پینوشت 2: امشب متنم یکم جدیتر شد. آخر هنوز ذهنم مشغول است. میخواهم بپیچانم...

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

کف دستشویی اَوِه در زیر بغل تو

کلیه موجودات و وجوداتِ جهان بر دو نوع هستند: نوع تنگ و نوع گشاد. مثلا من یک شلوارک دارم که گشاد است. یک شورت هم دارم که تنگ است. من آدم هستم. من یک موجود هستم. میدانم که تنگ نیستم. پس یک گزینه باقی میماند. من احتمالا گشاد هستم. من دوست دارم کاری انجام ندهم. یا دوست ندارم کاری انجام دهم.هر کاری. از جمله رفتن به "کارآموزی"! نه اینکه بخواهم بپیچانم، نه! چون میدانید که، من آدم خیلی بپیچانی نیستم. گرچه اینطور به نظر میرسد. اما حقیقت جز این است. حقیقت این است که من گشاد هستم. من آدم خیلی گشادی ای هستم! گشادی را دوست میدارم. گشادی هم مرا دوست میدارد. من و گشادی خیلی به هم می آییم. این موضوع دیگر مثل روز روشن است که گشاد بودن چیز بدی نیست. گشادی همانقدر بد است که تنگ بودن. اینها همه آفریده های خدا هستند و از روی حکمت خدا آفریده شده اند. پس همه خوب هستند و نعمت باری حق تعالی! اصلا گشادی و تنگی برکت خدا هستند. باید به همه آنها احترام گذاشت.
شانس چیز بدی است. چون من ندارمش. به عبارت دیگر، دستم به آن نمیرسد، پس باید بگویم بو میدهد. شانس بو میدهد. بوی عن میدهد. من از شانس و بوی گند آن متنفرم. شانس بوی گه میدهد. شانس بوی شاش میدهد. بوی استفراغ میدهد. بوی اسهال کلی باسیلوزی میدهد. بوی زیر بغل آدمی میدهد که 13 ماه تمام، از صبح خروس خون تا بوق سگ زیر آفتاب عالم تاب بیل زده باشد و لباسش را هم عوض نکرده باشد. من آدم خیلی از شانس متنفری هستم. همیشه خدا از شانس متنفر بودم. از بچگی. این را گفتم که فکر نکنید من دوست دارم شانس داشته باشم و ندارم، من خودم دوست ندارم شانس داشته باشم و ندارم. به آدم هایی که شانس را دوست ندارند، میگویند بدشانس. زیرا از شانس بدشان می آید. پس من هم آدم بد شانسی هستم.
عقل را مطمئنا میدانید چیست. موهبتیست خدادادی. بعضی ها فکر میکنند آن را دارند، بعضی ها هم میدانند آن را ندارند. دسته دیگری هم نداریم. یعنی در دنیا آدمی که عقل داشته باشد در واقع وجود ندارد. وجود خارجی ندارد. شاید وجود داخلی داشته باشد، اما وجود خارجی ندارد. فقط در افسانه ها و اسطوره ها یکسری آدم عقل دار پیدا میشوند. که همانها هم توسط یک سری آدم عقل ندار ساخته و پرداخته شده اند. مشخص است که الان باید بگویم من در کدام دسته ام. باز هم مشخص است که در کدام دسته ام. من در دسته دومم. خودم میدانم آدم کرِیزی ای هستم. من آدم دانایی هستم. در واقع سقراط که گفته "داناترین فرد کسی ست که میداند نمیداند" مثالش من هستم. من آدم خیلی دانایی هستم. خودم میدانم که در واقع چقدر نمیدانم. اما من پا را فراتر گذاشته ام. میدانم که خل هستم. به واقع اسکول هستم. پس من خدای عاقل های دنیا هستم که به این درجه از دانستن رسیده ام. من یک خل به تمام معنا هستم.
ب اینها را که گفتم، بخاطر داشته باشید. حالاحالاها (همیشه از این ترکیب خوشم می آمده!) کار داریم با اینها. چون همه اینها من هستم و من همه اینها هستم. هر چرتی که اینجا مینویسم، ربطی پیدا میکند به همین ویژگی ها. البته سایر ویژگی هایم را هم به مرور زمان و به موقعش خواهم گفت.
خب خب خب. امروز رفته بودم برای کارآموزی. اول رفتم شبکه و بعد از آنجا به خواست خودم رفتم بیمارستان بخش خصوصی. دیروز رفته بودم مرکز استان، که نامه ای را که از دانشکده آن خانم مهربان سری قبل (خانم نوروزی احتمالی) برایم فکس کرده بود را امضا کنند، سپس نامه بدهند که بیاورم شبکه شهرستان، که بعد نامه بدهند که ببرم بیمارستان بخش خصوصی. قرار بود کلش را بپیچان بپیچان کنم. اما نشد! سگ توش! نشد! چرا؟ به دلایلی، از جمله سه ویژگی که بالا گفتم. دوست دارم از اول و با جزئیات کامل تعریف کنم. ولی الان طولانی میشود. میخواهم داستان دیروز، امروز، و فردا که قرار است بروم کارآموزی را تعریف کنم. به علاوه ماجراهای دو ماه قبل تا الان که اصلا چه شد داستان بدین منوال پیش رفت. فردا شب، می آیم و کامل همه چیز را میگویم! پس فعلا بمانید در کف! کف دستشوی اَوِه! 
آگهی بازگانی: با کف دستشویی اَوِه، بوی اسهال کلی باسیلوزی خود را از دستان خود پاک کنید.
آگهی بازرگانی 2: زیر بغلتان را با کف دسشتویی اَوِه بشویید تا زیر بغلتان کمتر بوی زیر بغل بدهد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

بی اتفاقی بدترین اتفاق است؛ گو فاک یورسلف!

خب! امروز بر میگردیم به همان ژانر قبلی! ژانر اصلی این وبلاگ. یعنی چیزشر! طبق نظرات و پیشنهاداتی که در این چند روز از اقصی نقاط دنیا، به اینجانب رسید، همانگونه که در کامنتها مشاهده مینمایید، 98% از مخاطبان، خواستار بازگشت به ژانر اصلی بودند و به بنده اعلام کردند که:عشق؟ گو فاک یورسلف! 2% باقی مانده، اعلام کردند که اصلا مطالب وبلاگ را نمیخوانند و باز هم به بنده گفتند گو فاک یورسلف! کماکان، منتظر شنیدن نظرات و انتقادات خود را با ما درمیان بگذارید با شماره تماس 162 انتهای خیابان الوند، ارسال نمایید. هم اکنون نیازمند یاریِ سبزتان هستیم. خیر یاریِ قرمز و زرد و بنفش به کار ما نمی آید. لطفا سوال نفرمایید.
خب برویم سر اصل مطلب.
کلی انتظار کشیدم که اتفاقی بیفتد که بیایم و اینجا بنویسم. اما متاسفانه هیچ اتفاقی نمی افتاد. واقعن زندگی مسخره ای بود. خب درست است که من 49 روز است از خانه در نیامده ام، اما اتفاق و ماجرا اگر آدم باشد، باید خودش با پای خودش بیاید به سمت آدم. خلاصه که آنقدر بی اتفاق بودم که تصمیم گرفتم، در وبلاگ را ببندم و بروم! دروغ گفتم! من زیاد دروغ می گویم، شما باور نکنید. نه تصمیم گرفتم که ماجرای آن کار کذایی را بنویسم. که چه شد که ولش کردم. که بلاخره یارو را بعد از 4 ماه بیگاری پیدا کردم، کشیدمش یک گوشه، و گفتم هی تو، چقدر به من میدهی؟ گفت به تو ماهی فلان قدر. گفتم کم است، گفت گو فاک یورسلف! گفتم، چقد میدهی که که یورسلفِ خودم را فاک کنم، گفت ماهی صن نار سه شاهی! گفتم، شرمنده. من نیستم. گفت به سلامت. من هم زدم بیرون. نه نیامده ام که داستان اینکه چه شد که کار کذایی را ول کردم را بگویم. اینهایی را که نوشتم را نخوانید. اینهایی که ازین به بعد مینویسم را بخوانید. خلاصه. خیلی بیکار و علاف شده ام. در خانه میچرخم برای خودم. از انجا که خانه ما متراژ خیلی بالایی ندارد، گه گیجه گرفته ام. اما حال بیرون زدن را ندارم فقط یک بار زدم بیرون، آنهم شب قدر بود. همان که همه بیدار میمانند و اینها. نه نرفتم بیدار بمانم، رفتم برای رفیقم پول واریز کنم. من آدم خَیِری هستم، میدانید؟ هرکی پول بخواهد، بهش میدهم. دوستم آنروز تماس گرفت و گفت، فلانی، (الان مثلن اسمم را لاپوشانی کردم) پول لازم دارم. گفتم به من چه؟ گفت فلان فلان شده ( الان هم فحش هایش را لاپوشانی کردم) چند ماه است هنوز پولی که ازم قرض گرفتی را ندادی، پول خودم را میخواهم. پول من را پس بده. گفتم چشم. شبش که هوا خنک شده بود، ساعت 10 اینها بود. زدم بیرون از خانه. مثل بچه آدم صاف رفتم پول را کارت به کارت کردم و برگشتم. هیچ اتفاقی هم این وسط نیفتاد. فقط به 5 6 نفر از دوستانم زنگ زدم که در راه باهاشان صحبت کنم. هیچ کدام گوشیشان را بر نداشتند. تا آنجا که یادم می آید دوستانم، هیچکدام مذهبی نبودند! یعنی چه اتفاقی افتاده؟ مهم نیست! آی دونت گیو ا پیس آو شت! شماره هفتمی را گرفتم! و آخر سر هفتمی گوشی را برداشت. هی صحبت کردیم. هی صحبت کردیم. 1 ساعت و نیم صحبت کردیم. تا قران آخر ایرانسلم. حالا خوب است سیمکارت جفتمان ایرانسل بود. و ایرانسل هزینه جا به جایی ندارد. ایرانسل خیلی مزایا دارد. مثلا اگر 2 سیمکار بخرید، 4 سیمکارت هدیه میگیرید. و از هزاران جایزه نقدی و معنوی حج عمره مُنتَفَع خواهید شد. ایرانسل! تلفن، بیست و نه، دو تا شیش!
امروز اما یک اتفاقی افتاد که در نظر داشتم، بیایم اینجا بنویسم. اصلا برنامه ریزی کرده بودم که اینکار را انجام دهم و بیایم داستان مهیجش را تعریف کنم. داستان این بود که من تابستان امسال باید میرفتم کارآموزی 2. چون پارسال 1 را رفته بودم. قرار بود این را هم مثل پارسال بپیچانم. اما از قرار معلوم، شانس گهِ ما، نامه کارآموزی ما به سازمان مربوطه ارسال نشده بود. یعنی در آن 5 6 تا نامه ای ای که ارسال شده، نامه من نبوده. این را خودم نشنیدم. یکی از بچه ها گفت. که قرار بود همراه با نامه خودش، مال من را هم بگیرد. شاید هم بود. طرف من را اسکل کرده. چون بهش گفتم، مال من را بگیرد، خواسته کرم بریزد. خلاصه که با توجه به این اطلاعات، باید زنگ میزدم به دانشکده و دعوا راه می انداختم که چرا نامه من را نفرستادید. صبح به هزار زحمت بیدار شدم. چون میدانید که، شبها نمیخوابم. صبح ها میخوابم. به هزار زحمت که نه، همش 479 تا زحمت بود، بیدار شدم. زنگ زدم. یک خانم محترمی که از صدایش حدس زدم، خانم نوروزی باشد، (این یکی را لاپوشونی نکردم!) گوشی را برداشت. گفتم سلام. فلان و بهمان و بیسار. گفت. چشم. نامه را همین الان تنظیم میکنم و میدهم امضا کنند و برایت میفرستم. فردا زنگ بزن، شماره فکس بده. گفتم  چرا؟ گفت چی چرا؟ گفتم چرا اینقدر خوب و سریع کارم را راه انداختید؟ من میخواستم دعوا راه بیندازم که سوژه برای وبلاگم پیدا کنم. میدانید که، من آدم خیلی وبلاگ نویسی هستم. گفتم بلی میدانم. اما احترام به مشتری، اساس و پایه کار ماست. گفتم یعنی راه ندارد یکم مرا اذیت کنین؟ گفت نه. گفتم من که جیک جیک میکنم برات، بذارم برم؟ گفت آری برو. گفتم جان مادرت. گفت ما نمیتوانیم. وظیفه ما اکرام مشتریست. گفتم اعصاب من را خرد نکن. گفت گو فاک یورسلف! و قطع کرد. الان هم دیگر سوژه ای ندارم. الکی برای خودم و برای جلب توجه دارم سطور این نوشته را پر میکنم. ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش. میدانم، میدانم. الان میگویید گو فاک یورسلف. الان میرم خودم را گو فاک یورسلف بکنم.

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

عاشقانه 1: یک غیرعاشقانه مسخره؛ نوار زرد لعنتی...

لامصب خودش هیچوقت نفمهید چقد دوسش داشتم. من که کلن مشکل دارم با خودم. اونم که دورش شلوووغ! شلوغ پلوووغ! ماشالا رفیقاش اندازه یه دانشگاه بود! از یه طرفم کلی خاطرخواه داشت؛ از همه رنگ و مدل! عملا هم من هیچ شانسی نداشتم! حتی اگه یه درصد میتونستم برم جلو!
روز اولی که دیدمش، شک کردم. اون مدلی... . خب من یه جور بودم و اون یه جور دیگه! یکم طول کشید تا بفمم که میخوامش! بازم نه اونجوری. که یکیو واسه خودت میخوای. یجوری که یکیو فقط دوس داری. از همون روز اولی که دیدمش یه خط بیمنون بود. یه خط مشکی پت و پهن. نه قرمز. شایدم زرد. آره زرد! ازین نوار زردا که دور محل وقوع جنایت میکشن که کسی وارد نشه! فقط پلیسا میتونن وارد شن و افراد خاص. افرادی که یه ربطی به مقتول دارن. اینجا اما داستانِ یه دختره. یه دختر اون طرف خط واساده. یه سری نزدیکشن و منم ظاهرن هیچ ربطی بهش ندارم. اصن باطننم ربطی بهش ندارم. من کجا و اون کجا؟ 
اوایل خودمو مسخره میکردم! چرا باید ازین خوشت بیاد؟ دیوونه ای؟ خلی؟ خری؟ هنوزم خودمو مسخره میکنم البته! خلم؟ خرم؟ یه 7 8 ماهی طول کشید که باهاش صبت کردم! نه! فک کنم همون اوایلم یه بار باهاش صبت کردم. تو سالن آناتومی فک کنم. سر این کندیل مندیلا بود. "این گریتِر تروکانتِره! این یکی میشه لِسِر..." در همین حد. سلام و علیکم که ماشالا با هیشکی تو دانشکده نداشتیم. آره! دفه بعدش 7 8 ماه از اولین بار دیدنش میگذشت. 10 12 نفری دورش بودن. منم یکی ازونا. یه برنامه بود. به لطف دوستان، مام دعوت شدیم و رفتیم. اولین باری بود که انگار دارم یه ربطی بهش پیدا میکنم. وسطِ بازی و چرت و پرت گفتن، شاید یکی دو باری هم اون یه چیزی به من گفت و منم  جوابشو دادم. منم یکی دو بار ازش سوال پرسیدم. موقع حرف زدنمون، انگار نه انگار که یه دنیا بینمون فاصله بود. نگفتم همه چی تموم بود؟ هم تیپ و ظاهر و هم اخلاق و رفتار و هم سطح خونواده و ... . یکی با این مشخصات، چطوری میتونه اینقد خاکی و صمیمی باشه. بنده خدا کاری به نوار زرد بینمون نداشت. اون کار خودشو میکرد. با همه گرم میگرفت و بگو بخند داشت. البته زیادم مسخره میکرد بقیه رو! خلاصه یه همچین مدلی بود. با همه خوب بود. هرچی نوار زرد و قرمز و مشکی و سفید دور و بر من بود، دور اون هیچی نبود! از کسی فاصله نمیگرفت. اما اون نوار زرد لعنتی همیشه جلوی من بود. حتی موقع آب بازی!
ترسناکم بود. اینکه یوقت واقعن خاطرخواهش بشم. نباید خاطرخواه یه نفر اونور نوار زرد شد. داغونت میکنه. از داغون شدن ترسیدم. پس هیچوقت اجازه ندادم به خودم که نزدیکش بشم. "این یه قانونه". هربار که تو دانشکده و تو برنامه های اکیپی باهاش هم صحبت میشدم، سریع خودمو جمع و جور میکردم. تو بدترین لحظه هام باید حواسم به این قانون میبود. یه بار سر یه ماجرایی اومد جلو و گیر داد که شما بلدین سوت بزنین؟ چه جوری سوت میزنن؟ منم مثلن خودمو ول کردم و راحت بودم. اما نبودم. و هیشکی نباید این میفمید. یه عالمه دلقک بازی درآوردم. اما حواسم بهش بود. و به قانون مهمم. به این بنده خدا فکر نکن...
فکر لامصب خیلی اینور اونو میره. نمیشه جلو شو گرفت. منم ته این فاکرام! فاکر به معنای فکر کننده! البته ازون فاکرام شاید بودم. که آدمو به فاک میدن. منم خودمو به فاک دادم شاید. اما بذار بگم من فکور بودم. و این فکر لعنتیو هیچوقت نمیشه متوقفش کرد. طرف میومد جلو چشمم. خیلی زیاد! اما تو همون و فکر و خیالام اون نوار زرد بود. و این خوب بود. باید اون نوار زردو همیشه جلوم حس میکردم. هیشکی نباید میفمید که من ازش خوشم میاد. به هیشکیم نگفتم. نه که اصنا. دو سه نفری میدونن من ازش خوشم میومده. اما کسی نمیدونه چقد و چجوری! کسیم نباید میفمید. هم بخاطر خودم. هم بخاطر خودش. هم بخاطر بقیه. لامصب کلی هم خاطرخواه داشت. یکیش رفیق شیش خودم!!!! من اونوقت چجوری باید بگم که ازش خوشم میاد. درسته که رفیقمم هیچوفت بهش نرسید. اما اگه میفمید من ازش خوشم میاد، اونم داغون میشد!!! اونم میدونس من خوشم میاد از طرف. اما نمیدونس که اونجوری! که همه ش میاد جلو چشمم. البته خب با یه نوار زرد لعنتی!
هیشکیِ هیشکی نمیدونه من هنوز ازون خوشم میاد. هنوزم دارم بهش فکر میکنم. دوس داشتم بمونه تو دانشکده. نموند. سال سوم رفت. رفت خارجه! پیش دوست پسرش! اما هیچوقت تمایلم بهش کم نشد. هنوزم کلی دوسش دارم. تو فیسبوک یکم ارتباط داریم. خودش نمیدونه که هربار که استاتوسا و عکسامو لایک میکنه، چه حالی میشم. اگه میدونس لایک نمیکرد. چند باری هم چت کردیم البته. سر سینما  و فیلم محبوبش. کل کل کردیم. وقتی اومد و رو والم عکس فیلم محبوبشو گذاشت، نمیدونس که چقد ذوق کردم. ذوق مرگ شدم. و این اتفاق در طول 2 3 ماه چن بار افتاد. و منم جواب میدادم. میرفتم رو والش چیز میز میذاشتم. کل کل میکردم و من لذت میبردم. و اون نمیدونست که من چه حالی میکنم. خیلی وقتا هم معلوم بود حوصله نداره و به زور داره باهام چت میکنه. و من دیر میگرفتم. گفتم که، مدل نگاهمون به هم فرق داشت. اون واسه من یه بت بود و من واسه اون یه رفیق قدیمی شاید بعضی وقتا حوصله سربر!
اصن یه خوبی این رابطه این بود که من با دیدنش اذیت نمیشم. با حرف زدن و رابطه باهاش اذیت نمیشم. احتمالن به این دلیل که هیچوقت اجازه ندادم به خودم که عاشقش بشم. عاشقش نبودم. نیسم. اما کشته مرده شم!!!! همین الانِ الان! الان که بعد از یه ماه ایران بودن، برگشته خارج! وقتی اومد ایران من ندیدمش! هاها! دوست داشتم ببینمش، اما ندیدمش. بهش گفتم دلم واسش تنگ شده. اما دروغ گفتم. دلم تنگ نشده. فقط دوس دارم از نزدیک یه بار دیگه ببینمش! هر بار که از نزدیک میبینمش کلی حال میده. و خب معلومه که بازم خودش نمیدونه. پارسالم که اومد ندیدمش مثلن! البته دروغ گفتم بهش. دیدمش، دور بود و من نرفتم جلو سلام کنم. بیشترش بخاطر رفیقم بود. همونی که خاطر خواهش بود. رفیقم ببینتش حالش بد میشه. فرق ما اینه! اون احتمالن عاشقه و من نه! من دوس داشتم ببینمش. دختره منو ندید و متوجه نشد که من دیدمش. بعدنا الکی بهش گفتم که چقد بیمعرفتی که نیومدی ببینیمت! اونم معذرت خواهی کرد مثلن. گفت که اومده و من نبودم و سرش شلوغ بوده و اینا.
هر سال میاد تهران. یه ماه. و من تو این یه ماه اصنم هیچ حسِ خاصی ندارم. چون تو تموم سال همین حسو دارم. و اون نمیدونه. بعضی وقتا میخوام تو فیسبوک بهش مسیج بدم. روم نمیشه! ولی همیشه که میبینم آنه دنبال یه بهونه ای چیزی میگردم که باهاش چت کنم. معمولنم چیزی پیدا نمیکنم و بیخیال میشم. کار درستم همینه البته فک کنم. چون باید بیخیالش بشم. اون دنبال زندگی خودشه و من دنبال زندگی خودم. زندگی خودم و اون!!! خب هنوزم دوسش دارم. نمیتونم به خودم دروغ بگم که! اما عاشقش نیستم! و این مهه! عشقی هم اگه باشه یه عشقه با یه نوار زرد گنده جلوش! که نباید ازش رد شد. چون هیچ ربطی به اونطرف نواره ندارم. اون طرف یه دنیای دیگه س و این طرف یه دنیای دیگه! دنیای لعنتیِ منِ لعنتی!

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بنرِ سنجاب

بلند شده ام رفته ام تابلو سازی. برای کار. ساعت 8 صبح. تعطیل بود. گفتم خودش است. این یعنی پیچان پیچان. آخجان! اما اینطور نبود. نتوانستم بپیچانم.جلوتر توضیح میدهم چرا. برگشتم خانه. نیم ساعت دراز کشیدم زیر کولر. دوباره بلند شدم رفتم. ساعت 9 رسیدم آنجا. گفتم سلام. آمده ام برای کار. یارو هم گفت بشین تا جانت درآد. گفتم چشم. نشستم تا جانم درآمد. گفت منتظر باش تا سهیلی بیاید. بعد یکی آمد به اسم سهیلی. نمیشناختمش. او هم نمیشناختتم. 73 دقیقه گذشت. ازهمان یاروی اولی پرسیدم، آقای سهیلی چه شد؟ گفت آقای سهیلی چیزیش نشد. اینجا نشسته! گفتم مگر مرض داری 3 ساعت ما را معطل میکنی؟ گفت گه خوردم. الان کارت را راه می اندازم. گفتم دیگر تکرار نشود. گفت بخورش! گفتم بی ادب! گفت خب نخورش! گفتم باادب. گفت سیکتیر! گفتم مَمَنون! 48 دقیقه دیگر هم گذشت. کونم خارش گرفته بود از بس نشسته بودم! اولیه به سهیلی گفت این بنده خدا آمده برای کار. سهیلی گفت عه؟ اولی گفت به! سهیلی گفت: آجر پاره! من خندیدم! هرددو برگشنتد سمت من با یک حالت چشم غران نگاه  پنهان. گفتم به من چه؟ آمده ام آب بخورم! سهیلی روحش از ماجرا خبر نداشت. این اولیه هم هیچی بهش نمیگفت. تا خودمان دست به آب شدیم. کارمان را راه انداختیم.
خلاصه! رفتم پشت سیستم. من نمیدانستم باید چکار کنم! 30 عدد عکس داد گفت بچین تو یه صفحه! خب کی چی؟ مسخره! 3 4 نفر آمدند. همه هم بسیجی! من مخلص همه بسیجیان اسلام هستم. دو نفر بنر میخواستند و یکی دو نفر هم چیز های دیگر. کلن اینجا بیشتر بنر میبرند. بنر سنجاب! باب اسفنجی هم طرفدار دارد. خلاصه تا ساعت 6 علاف بودم. کارای تخمی تخمی انجام میدادم. حوصله م سر رفت. یاروی اصلی که طرف حساب من بود و قرار بود راجب پول و کار حرف بزنیم، هی مرا میپیچاند. آخر زدم به سیم آخر. البته اول میخواستم بزنم به سیم آخر. اما اولش سیم اول بود. سیم آخر، آخر آمد. خلاصه زدمش. گفتم پول منو پس بده. دروغ گفتم.  بهش گفتم شرایط ما چجوری میشود؟ یک روزِ تمام برایت کار کردم مرد... . گفت دست گلت درد نکند. گفتم خواهش! گفت حالا بعدن صحبت میکنیم. گفتم بلی! من خر میباشم. دست شما درد نکند. گفت خواهش میکنم الاغِ عزیز. حالت چطوره؟ خوب و خوش و سلامت میباشی؟ فردا هم بیا یکم دیگر خرت کنیم. گفتم چشم!
از همان اولش باید میپیجانیدم. اما چرا نپیچانیدم؟ راستش یکی از آشناها رو زده بود به یکی از آشناهاش که من را اینجا راه بدند. 5شنبه غروب رفتم، گفتم چقد پول میدی؟ گف شنبه بیا! گفتم خب بگو حدودشو حداقل! گف شنبه بیا حالا! گفتم یه عدد بگو، ببینم میصرفه یا نه! گفت شنبه صحبت میکنیم. گفتم لقت! اما حقیقتش لقش نبود. چون امروز مث یک مرد ساعت 7 و نیم صبح ببیدار شدم. در شرایطی که عین خر خوابم می آمد. دیشب 2 ساعت هم نخوابیده  بودم! میدانید که؟ من مریضم. شب ها خوابم نمیبَرَد. فقط صبح ها خوابم میبَرَد. یک مریضی بسیار نادر است. فقط من این بیماری را دارم و سایر جوانان با غیرت این مرز و بوم پرگهر. لباس پوشیدم، راه افتادم. در راه 6 باز نزدیک بود از نزدیک تصادف کنم. 3 بار هم نزدیک بود از دور تصادف کنم. 5 بار دور بود از نزدیک تصادف کنم. 1 بار هم دور بود از دور تصادف کنم. اگر ایکس مساوی من باشد، چند بار تصادف کرده؟
پنج دقیقه بیشتر از خانه تا مغازه راه نبود. رفتم و گفتم که بسته بود. هر چی فحش بلد بودم، دادم. به زمین و زمان. زمین از دستم  شاکی شد. گف خودتی! منم متنبه شدم و عذر خواستم. اما زمان بچه باحالی بود. ناراحت نشد. خنده ی شیکی هم تحویلم داد و شستش را هم به نشانه آروزی موفقیت برام بالا آورد! در آخر هم برام آروزی موفقت کرد. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. کمی هم اشک ریختیم. و سپس چمدانم را برداشتم و سوار قطار شدم و خداحافظی کردم. در راه همه ش به فکر به او بودم و اشکهایش. تو تنها عشق زندگی من بودی...
پ.ن این داستان واقعیِ واقعی بود
پ.ن2 این داستان با پیچش زمانی تعریف شد
پ.ن3 لقِ قول و قرار! امشب دوس نداشتم ماجرای عشقی تعریف کنم. دفعه بعد اما حتمن!

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خوش آمدیم

امشب شب افتتاحیه این مکان است. خوش آمدید. عمرن کسی به اینجا سر نمیزند! الان. الان هیچکسی اینجا نیست. میدانم. یعنی سگ هم پر نمیزند. اما قول میدهم چیزی طول نکشد که اینجا جای سوزت انداختن هم نباشد. فقط صبر کنید. آها! حواسم نبود. کسی نیست الان. دارم با خودم حرف میزنم. بعله. دارم به خودم دلداری میدهم. یک دنیا امید و آرزو! به امید خدا روزی خواهد رسید که اینجا جای سوزن انداختن هم نباشد. البته مولطفت هستم که کلن وبلاگ جای سوزن انداختن نیست. وبلاگ یک فضای مجازیست و کسی در آن سورن نمی اندازد. کسی نمیتواند بندازد. اگر بخواهد بندازد، مانیتورش سوراخ میشود. چرا اینقد چرت و پرت میگویم؟ وللش! به زودی با یک پست جانانه بر میگردم. یک پست عاشقانه!