۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بنرِ سنجاب

بلند شده ام رفته ام تابلو سازی. برای کار. ساعت 8 صبح. تعطیل بود. گفتم خودش است. این یعنی پیچان پیچان. آخجان! اما اینطور نبود. نتوانستم بپیچانم.جلوتر توضیح میدهم چرا. برگشتم خانه. نیم ساعت دراز کشیدم زیر کولر. دوباره بلند شدم رفتم. ساعت 9 رسیدم آنجا. گفتم سلام. آمده ام برای کار. یارو هم گفت بشین تا جانت درآد. گفتم چشم. نشستم تا جانم درآمد. گفت منتظر باش تا سهیلی بیاید. بعد یکی آمد به اسم سهیلی. نمیشناختمش. او هم نمیشناختتم. 73 دقیقه گذشت. ازهمان یاروی اولی پرسیدم، آقای سهیلی چه شد؟ گفت آقای سهیلی چیزیش نشد. اینجا نشسته! گفتم مگر مرض داری 3 ساعت ما را معطل میکنی؟ گفت گه خوردم. الان کارت را راه می اندازم. گفتم دیگر تکرار نشود. گفت بخورش! گفتم بی ادب! گفت خب نخورش! گفتم باادب. گفت سیکتیر! گفتم مَمَنون! 48 دقیقه دیگر هم گذشت. کونم خارش گرفته بود از بس نشسته بودم! اولیه به سهیلی گفت این بنده خدا آمده برای کار. سهیلی گفت عه؟ اولی گفت به! سهیلی گفت: آجر پاره! من خندیدم! هرددو برگشنتد سمت من با یک حالت چشم غران نگاه  پنهان. گفتم به من چه؟ آمده ام آب بخورم! سهیلی روحش از ماجرا خبر نداشت. این اولیه هم هیچی بهش نمیگفت. تا خودمان دست به آب شدیم. کارمان را راه انداختیم.
خلاصه! رفتم پشت سیستم. من نمیدانستم باید چکار کنم! 30 عدد عکس داد گفت بچین تو یه صفحه! خب کی چی؟ مسخره! 3 4 نفر آمدند. همه هم بسیجی! من مخلص همه بسیجیان اسلام هستم. دو نفر بنر میخواستند و یکی دو نفر هم چیز های دیگر. کلن اینجا بیشتر بنر میبرند. بنر سنجاب! باب اسفنجی هم طرفدار دارد. خلاصه تا ساعت 6 علاف بودم. کارای تخمی تخمی انجام میدادم. حوصله م سر رفت. یاروی اصلی که طرف حساب من بود و قرار بود راجب پول و کار حرف بزنیم، هی مرا میپیچاند. آخر زدم به سیم آخر. البته اول میخواستم بزنم به سیم آخر. اما اولش سیم اول بود. سیم آخر، آخر آمد. خلاصه زدمش. گفتم پول منو پس بده. دروغ گفتم.  بهش گفتم شرایط ما چجوری میشود؟ یک روزِ تمام برایت کار کردم مرد... . گفت دست گلت درد نکند. گفتم خواهش! گفت حالا بعدن صحبت میکنیم. گفتم بلی! من خر میباشم. دست شما درد نکند. گفت خواهش میکنم الاغِ عزیز. حالت چطوره؟ خوب و خوش و سلامت میباشی؟ فردا هم بیا یکم دیگر خرت کنیم. گفتم چشم!
از همان اولش باید میپیجانیدم. اما چرا نپیچانیدم؟ راستش یکی از آشناها رو زده بود به یکی از آشناهاش که من را اینجا راه بدند. 5شنبه غروب رفتم، گفتم چقد پول میدی؟ گف شنبه بیا! گفتم خب بگو حدودشو حداقل! گف شنبه بیا حالا! گفتم یه عدد بگو، ببینم میصرفه یا نه! گفت شنبه صحبت میکنیم. گفتم لقت! اما حقیقتش لقش نبود. چون امروز مث یک مرد ساعت 7 و نیم صبح ببیدار شدم. در شرایطی که عین خر خوابم می آمد. دیشب 2 ساعت هم نخوابیده  بودم! میدانید که؟ من مریضم. شب ها خوابم نمیبَرَد. فقط صبح ها خوابم میبَرَد. یک مریضی بسیار نادر است. فقط من این بیماری را دارم و سایر جوانان با غیرت این مرز و بوم پرگهر. لباس پوشیدم، راه افتادم. در راه 6 باز نزدیک بود از نزدیک تصادف کنم. 3 بار هم نزدیک بود از دور تصادف کنم. 5 بار دور بود از نزدیک تصادف کنم. 1 بار هم دور بود از دور تصادف کنم. اگر ایکس مساوی من باشد، چند بار تصادف کرده؟
پنج دقیقه بیشتر از خانه تا مغازه راه نبود. رفتم و گفتم که بسته بود. هر چی فحش بلد بودم، دادم. به زمین و زمان. زمین از دستم  شاکی شد. گف خودتی! منم متنبه شدم و عذر خواستم. اما زمان بچه باحالی بود. ناراحت نشد. خنده ی شیکی هم تحویلم داد و شستش را هم به نشانه آروزی موفقیت برام بالا آورد! در آخر هم برام آروزی موفقت کرد. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. کمی هم اشک ریختیم. و سپس چمدانم را برداشتم و سوار قطار شدم و خداحافظی کردم. در راه همه ش به فکر به او بودم و اشکهایش. تو تنها عشق زندگی من بودی...
پ.ن این داستان واقعیِ واقعی بود
پ.ن2 این داستان با پیچش زمانی تعریف شد
پ.ن3 لقِ قول و قرار! امشب دوس نداشتم ماجرای عشقی تعریف کنم. دفعه بعد اما حتمن!