۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

اجازه بدهید ببینم چه شد

سلام و خسته نباشید. حال شما چطور است؟ از حال من اگر بپرسید کیری پیری و داغان پاغان و مثل همیشه چسناله هستم.

رفتم دادم و گرفتم. درخواست اعزام به خدمت و تاریخ اعزام را. برجِ هشتِ نود و پنج می‌شود برج چند؟

اوضاع درهم و برهم و قاراشمیش است. و قاراشمیش خیلی کلمه کسشر و تخمی‌ای است. کدام کسخلی این کلمه را اختراع کرده؟ تا به حال در این وبلاگ از این کلمه کسشر استفاده نکرده‌بودم. از این بعد هم استفاده نخواهم کرد. حالم به‌هم خورد. اوغغغغغ

داشتم می‌گفتم که اوضاع داغانی داریم ما. و اینکه دارم فکر می‌کنم چه بنویسم اینجا. خب چیزی یادم نمی‌آید. در این مدت تعداد زیادی فیلم کلاسیک و نیمه کلاسیک دیدم. و از این نظر از خودم راضی‌ام. یک امتیاز مثبت. ها یادم آمد. بگذارید یک ماجرای بد برایتان تعریف کنم.

رفتم دکتر و دکتر گفت برو آزمایش بده. رفتم آزمایشگاه. آزمایشگاه یک عدد ظرف درب‌دار داد و گفت برو برین در این و بیار. من ظرف را گرفتم و با خودم آوردم خانه. اول اینکه من با ریدن مشکل دارم. بعد اینکه آمدم در خانه دهنم سرویس شد تا توانستم یک تکه از عنم را درون ظرف بیندازم و درش را ببندم بدون اینکه دور ظرف عنی یا گهی بشود. عنم بوی بسیار بدی هم می‌داد و حالم از خودم به هم خورد. اما آخرش موفق شدم با موفقیت به این موفقیت دست‌یابی بکنم. بعد که دربش را بستم ظرف را آوردم در اتاقم و گذاشتم روی میزم. نگاهش کردم. ظاهرش چنان بد نبود. دستم گرفتم بویش کردم. بوی جندان بدی هم نمیداد. بوی ظرف پلاستیکی بازیافت‌شده می‌داد. گذاشتمش سرِ جایش. نشستم به کارهایم رسیدم. می‌دانید که کار خاصی ندارم و دارم زر می‌زنم. نشستم فیلمی ویدئویی چیزی دیدم در لپتاپم. بعد از گذشتِ دو سه ساعت بلند شدم لباس پوشیدم تا بروم و ظرفِ عن را بدهم به آزمایشگاه. ظرف را برداشتم و مجددا بو کردم. ظرف بوی عن می‌داد. آنجا بود که متوجه شدم ظرفش آنچنان هم قابل اطمینان نیست. و ممکن است همینجوری بوی عن از ظرف بزند بیرون و بیرون‌تر. برای همین مقداری عجله را کردم و تندتندتر لباس پوشیدم. و به سرعت از خانه زدم بیرون. در حالی که یک دستم که ظرف عن در آن بود را بالا نگه داشته بودم داشتم در خیابان می‌دوییدم و صحنه اسلوموشن شده بود و آهنگ حماسی داشت پخش می‌شد. که ناگهان...

کامرشال بریک

با یک دستم ظرفِ عن را بالا نگه‌داشته بودم و داشتم با عجله و در حالت اسلوموشن می‌دوییدم که ناگهان رسیدم به خیابان و باید از عرض خیابان با احتیاط رد می‌شدم. پس ایستادم و نگاه کردم که ماشینی من را زیر نکند. وقتی که از سلامت خود مطمئن گشتم اول به چپ نگاه کردم و تا وسط خیابان رفتم. سپس به راست نگاه کردم و بعد ادامه خیابان را طی کردم. آن طرف خیابان که رسیدم ایستادم. باید منتظر تاکسی می‌ایستادم. منتظر تاکسی ایستادم. تاکسی آمد و ایستاد و من سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی پرسید: «این چیست؟» -به ظرفِ عن اشاره کرد- گفتم: «چطور؟ چرا می‌پرسی؟» گفت: «هیچی. همینطوری. آخر بوی عن می‌دهد و بوی عن کل تاکسی و سایر مسافران را دربرگرفته.» گفتم: «لابد عن است که بوی عن می‌دهد دیگر.» گفت: «راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «راست میگویی. راست می‌گویم. عجب احمقی هستی تو.» و او گفت: «که راست میگویی. راست می‌گویم. راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «اگر فکر کردی که این زنجیره را همینجور ادامه می‌دهم پا به پایت می‌آیم و بیخیال حوصله خوانندگان وبلاگم که ممکن است سربرود می‌شوم از آن هم احمق‌تری.» گفت: «راست می‌گویی. من از آن هم احمق‌ترم. پس بهتر است دهانِ گشادم را ببندم و خاموش شوم.» سپس ناگهان خود را ترن‌آف کرد. و ماشین از حرکت ایستاد. بعد ناگهان زنش از ناکجا پیدایش شد و شروع کرد به داد و بیداد که «مرتیکه من با هزار زحمت آقایمان را ترن‌آن کرده بودم. چرا همه‌ی زحماتِ شبانه‌روزیِ من را به باد دادی؟» گفتم: «تو اگر زنِ بدردخوری بودی اصلا شوهرت ترن‌آف نمی‌شد. همینم مانده که مشکلاتِ زناشویی‌تان را بندازی گردنِ من. من خودم مشکل زیاد دارم. الان هم باید بروم و این عن را تحویل آزمایشگاه بدهم.» زنش گفت: «راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «جانِ مادرت ول کن. این عادتِ کسشرتان را بیخیال شو. تو هم مثل شوهرت احمقی و هی این را می‌خواهی ثابت کنی و بلند بلند برای همه اعلام کنی؟ من چه گناهی کرده‌ام که گیر شما افتاده‌ام؟ من باید زودتر به آزمایشگاه برسم. زیرا همانطور که مشاهده می‌کنی کلِ خیابان بویِ عن گرفته. زیرا هوا هم گرم است و در فیزیک خوانده‌ایم که گرما به واکنش انتشار سرعت می‌بخشد. بویِ عنِ من در این دمای چهل و چند درجه تا کمتر از ده دقیقه‌ی دیگر تمامی شهر را دربرمی‌گیرد. وقت ندارم به حماقتِ شما گوش بدهم.» بعد زن را راضی کردم کلی جلوی شوهرش و ایضا جلوی من و سایر مسافرانِ تاکسی لخت شود و هی جنگولکِ سکسی از خودش دربیاورد تا بلکه شوهرش ترن‌آن شود. و ماشین را روشن کند و راه بیفتد. اما نشد. گفتم گور بابایش. من بدوبدو می‌روم به آزمایشگاه. از تاکسی پریدم پایین و بدوبدو کردم به سمت آزمایشگاه. تا سمی شدنِ تمامِ شهر فقط هفت دقیقه زمان باقی مانده بود و هوا هم داشت گرم و گرم‌تر می‌شد و نزدیکی‌های پنجاه درجه رسیده بود. من ظرفِ عنم که حالا در آن گرما حالت ژله‌ای پیدا کرده بود را محکم در دستِ راست گرفته بودم و بی‌محابا به خیابان‌ها می‌زدم. دوییدم و دوییدم و دوییدم تا بلاخره در آخرین لحظات به آزمایشگاه رسیدم و شهر را نجات دادم. و حالا من یک قهرمان شهری هستم.

در آزمایشگاه یک دخترِ خیلی خوشگل بود که خجالت کشیدم بپرسم ازش که ظرفِ عنم را چکار باید بکنم. نگاهی به من انداخت. از بوی عن متوجه شد که کارم چیست. اما خودش را به نفهمی زد. زیرا می‌‎خواست مخِ من را بزند. من هم گفتم: «خانوم من بوی عن می‌دهم. واقعا می‌خواهی مخ من که بوی عن می‌دهم را بزنی؟» دختر جواب داد: «راست میگویی. تو تماما بوی عن می‌دهی. چرا سعی کردم مخ تو را بزنم؟ عجب احمقی هستم من...»

پ.ن. لوک هوز بک را جدیدا دیدم و کف کردم. چون فیلم کمتر شناخته‌شده‌ای بود گفتم اینجا به خودم متذکر شوم.