۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

همچنان داستان کارآموزی؛ داستان کشدار مزخرف!

 با سلام. انتقادات و پیشنهادات بسیاری به ما رسیده است. همانطور که میدانید، ما خیلی آدم به انتقادات و پیشنهادات اهمیت دهنده ای میباشیم. پس امشب، ابتدا با هم به مرور تعدادی از این انتقادات و پیشنهادات میپردازیم:
دوستی خواسته که زودتر به زودتر تر بنویسیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات سینمایی هم بپردازیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات جدی از قبیل سینمایی نپردازیم.
دوست عزیزی خواسته بیشتر چرت و پرت بنویسیم.
دوستی گفته میزان چرت و پرتی اش را کم کنیم.
دوست عزیزی گفته که با قلم شیرین و کلام نَمَکین خود به موضوعات روز جامعه بپردازیم.
یکی از دوستان هم خواسته حجم پستها کمتر شود.
سایر دوستان هم هنوز چیزی نگفته اند. به محض گفتنشان، شما را در جریان میگذاریم.
اما اکنون ادامه خبرها:
از کارآموزی خوشم آمده. نه بخاطر اینکه تویش یک دختر دارد که دختر خوبیست و بابایش کارخانه دارد. (میدانید که من خیلی دختر خوب باباش کارخانه دار دوستی هستم) نه. خب دست خودم نیست که! به دخترها علاقه وافر دارم. مخصوصا اگر بابایشان کارخانه داشته باشد. حقیقتش را بخواهید، من تا حالا رفیق دختری نداشته ام که بابایش کارخانه داشته باشد. همیشه این دخترها را در رویا میدیدم. اصلا راستش، در رویا هم نمیدیدم. که یک روزی یک جایی با دختری ملاقات کنم که بابایش کارخانه داشته باشد. خدایا... آیا در خواب هستم...؟ بگذریم. این خانم عامل اصلی نیست. اینکه آنجا چند نفر دیگر هم دختر دارد هم دلیل اصلی نیست. اینکه بعضی وقتا با سایر کارآموزان محترم خوش میگذرانیم هم دلیل اصلی نیست. یا اینکه با دختر(ها) لاس میزنم هم نیست. اینکه امروز قرار شد به بعضی از بچه ها بازی بدهم و سر کارآموزی بازی کنیم هم دلیل اصلی نیست. حتی اینکه با یکی از بچه ها -که عمرا لو بدهم که همان دختر باباش کارخانه دار است- فیفا بزنیم هم عمرا عامل اصلی نیست. اینها عوامل محرک هستند. عامل اصلی اما این است که آنقدر دکترِ مربوطه آدم نازنینی است که رویم نمیشود نروم. هم مهربان است و هم کاربلد. هم محترم و هم در عین حال و در هر حال و به هر حال محکم. خیلی آدم کاردرستی است. یک پارچه آقا. -چه پارچه ای؟ -مجلسی باشد آقا -چه رنگی؟ -رنگ شاد آقا. -به چشم. 200 هزار تومان میشود. -200 هزار تومان؟ چه خبر است آقا؟ -خبر سلامتی. -به به، به سلامتی! -به سلامت! -خدا به همراهت... . داشتم میگفتم. آدم بسیار گل و خوبی است. رویم نمیشود بهش بگویم دیگر نمی آیم. البته میتوانم بدون اینکه بهش بگویم هم دیگر نروم. ولی دوست ندارم نروم. میدانید. دیدم زیادی خنگ هستم. یکم دامپزشکی هم خوب چیزیست. بلاخره نزدیک 180 واحد پاس کرده ام. باید بتوانم یک گهی چیزی بخورم! اینجا میروم تا شاید یک چیزی یاد بگیرم. البته با دکتر که میرویم سر کیس ها، چیزی یاد نمیگیرم راستش. دکتر خیلی توضیح نمیدهد. فقط میگوید فلان چیز را بزن و فلان چیز را در فلان جایش فرو کن. و من خنگ تر از آن هستم که با دیدن و شنیدن و انجام دادن، توانایی یادگیری داشته باشم. میدانید؟ من آدم خیلی خنگی هستم. اما رفتن با دکتر و انجام دادن این کارها حال میدهد. به علاوه اینکه حداقل یک سری کارها دستم راه می افتد در انجامشان. منتها یک نکته منفی دارد. اینکه لباس هایم بوی گاو و گوسفند و پِهِن میگیرد. به فاک میروم. و اینکه مجبورم صبحها زود از خواب بیدار شوم. و اینکه مجبورم شبها زود بخوابم. و اینکه نمیرسم فیلم و سریال به قدر کفایت ببینم. و اینکه بعد از انجام تمام کارها، حس نمیکنم چیزی یاد گرفته ام و وقتم را مفید صرف کرده ام. حس میکنم وقتم را الکی هدر داده ام. حداقل اگر در خانه میماندم، وقتم را راستکی هدر میدادم. حقیقتش الان که فکر میکنم، این کارآموزی خیلی مزخرف است. اصلا فایده ندارد. حالا که اینطور شد کنسلش میکنم. دیگر میخواهم نروم. حوصله اش را هم ندارم. ولی زشت است همینجوری نروم، باید اول با دکتر صحبت کنم. ولی خب، با دکتر رویم نمیشود صحبت کنم. چون دکتر خیلی آدم نازنینی است...
پ.ن. فااااااک. باید از 23 شهریور برگردیم دانشگاه. و من همه وقتم را "الکی" در کارآموزی هدر داده ام! 

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

مایعِ آمنیوتیکِ من...

نماینده کلاس، ساعت 1 بعد از نصفه شب زنگ زده. نمیتوانم جواب بدهم. همه خوابند. در خانه ما همه میخوابند. اما من نمیخوابم. بعد زنگ زده به آن یکی سیمکارتم. بلی! من آدمِ خیلی دو سیمکارت داری هستم. اول زنگ زده ایرانسلم و وقتی جواب ندادم، زنگ زده به همراه اولم. گفتم لابد کار ضروری دارد بنده خدا. اس دادم که نمیتوانم جواب بدهم. چکاری داشتی؟ گفت برای کارورزی باید برنامه بریزم. چه کاروزی هایی را میخواهی بروی؟ من؟ کارورزی؟ بام؟ شیب؟ گفت همین الان مشخص کن. باید فردا اسامی را بدهم. فکر کن. چه نماینده ی با معرفتی داریم. بنده خدا زنگ زده که بپرسد برنامه ام چیست. در حالی که یک ماه پیش اس داده بود که بچه ها هرکدام برنامه شان را مشخص کنند. به من هم اس داده بود. اما من پشت گوش انداختم. شرمنده اش شدم. از خانه زدم بیرون. رفتم به حیاط اندرون. زنگ زدم و گفتم فلان و فلان و فلان و فلان... . (چند تا کارورزی گفتم که یادم نیست چه چیزهایی بود. الکی چند تا اسم پراندم! و گفتم که زمانبندی اش اصلن مهم نیست. و...) 
خب الان حس میکنم ریده ام که هیچ، اصلن تا گردن تو دیپ شت فرو رفته ام. احساس غَلط (قَلط؟ غَلت؟ قَلت؟) خودن در گه دارم. حالم از خودم به هم میخورد. آدم اینقدر، یعنی اینقدر بیخیال و خر! از عنش هم گذرانده ام. بعد از عن چه می آید؟ کسی میداند؟ فکر کنم چیزی نمی آید. فقط میگویند طرف عجب آدم از عن گذارنده ای است!
دوست دارم تارک دنیا شوم. از دنیا بِبُرم و بروم درون کون خودم. بروم یک گوشه برای مثلن 1 سال. حالا یک سال هم نشد برای چند ماه. از همه چیزهای دور بروم جدا شوم. بروم تا راه خودم را پیدا کنم. بگردم تا درون خودم و بفهمم چه است مرا!
در حال حاضر بنده حالتی هستم که ولم کنی، از جایم تکان نمیخورم. و این تحت تاثیر دور و برم است. تنبل شده ام و تنم لش! البته هیچ انگیزه ای هم برایم نمانده. همانطور که گفتم، ولم کنی، از جایم جُم نمیخورم. همینطور میمانم یک گوشه. جلبک میزنم. بعدش هم یا میپوسم و تجزیه میشوم، یا سبز میشوم یک خزه یا انگوری چیزی از تنم رشد میکند. حالت دوم را دوست دارم. البته انگور را دوست ندارم. اینکه انگور ازم رشد کند را دوست دارم. (این انگور نکته داشت. هرکی فهمید، جایزه دارد.)
البته راه درمانم را میدانم ها. همان که گفتم. اگر همه دنیا بیخیالم شوند و بتوانم چند ماه. فقط چند ماه از همه جا بکنم، بروم درون کون خودم، یا اصن درون کونِ کَس دیگری، ولی از همه دنیا جدا شوم و چند ماه برای خودم باشم، خودم را پیدا کنم، بعدش با کلی روحیه می آیم به درون اجتماع. ولی نمیشود. دانشگاهِ لعنتیِ مادر به خطا نمیگذارد. لامصب تمامی هم ندارد. از من به شما نصیحت، 6 سال برای دانشگاه خیلی زیاد است. اگر خواستید بروید رشته ای که 6 سال طول میکشد، نروید. به گه خوردن می افتید. عین الان من. که به درون گه فرو رفته ام و به گه خوردن افتاده ام. میدانید؟ مثل جنینی که از مایع آمنیوتیک که در آن غوطه ور است میخورد و در همان ادرار میکند، من هم از همان گهی که در آن هستم تغذیه میکنم و در آن میرینم.
پ.ن. الان کاش من تخم داشتم مثل امیل هرش در فیلم اینتو د وایلد. ول میکردم همه دنیا را.
پ.پ.ن. اگر تخمش را دارید که یهو بیخیال دنیا و دانشگاه شوید، مثل امیل هرش در فیلم اینتو د وایلد، اشکالی ندارد در دانشگاه به رشته ای بروید که 6 سال طول میکشد.
پ.پ.پ.ن. یادش بخیر! عجب فیلمی بود اینتو د وایلد. هوس کردم دوباره بنشینم ببینم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

نقطه‌ی سوزانِ شدن

«هنگامی که زندگی به دنیا می‌آید، نه ترسی دارد و نه میلی، فقط شدن است. سپس وارد عرصه‌ی بودن می‌شود، و شروع به ترس و میل می‌کند. هنگامی که بتوانید از ترس و میل رهایی یابید، و به جایی بازگردید که در حال شدن‌اید، درست وسط خال زده‌اید. گوته می‌گوید، الوهیت در زندگی، و شدن و تغییر موثر است، نه در مرگ و آنچه قبلا شده و استقرار یافته است. او می‌گوید، پس خرد به تلاش معطوف به آسمان از طریق شدن و تغییر می‌پردازد، حال آنکه هوش از آنچه استقرار یافته، قابل شناخت و شناخته شده است، می‌توان آن را در شکل دادن به زندگی به کار گرفت، بهره می‌گیرد.
اما هدفِ جستجوی معرفت بر خویشتن را باید در آن نقطه‌ی سوزان خود، یعنی شدن پیدا کنید که بر کنار از نیکی و بدی جهان است، زیرا قبلاً شده، و لذا فاقد میل و ترس است. این همان شرایطی است که یک جنگجوبا شجاعت کامل وارد عرصه‌ی نبرد می‌شود. این همان زندگی در جنبش است. این همان جوهر عرفانی جنگ و نیز گیاهی است که رشد می‌کند. می‌دانید من به چمن فکر میکنم که هر دو هفته یکبار جوانکی با یک ماشین چمن‌زنی می‌آید و آن را کوتاه می‌کند. فرض کنید چمن بگوید، «شما را به پطرس مقدس قسم می‌دهم، فایده‌ی این بریدن مداوم من به این شیوه چیست؟» اما چمن به جای این حرف، همچنان رشد می‌کند. جانِ کلام انرژی کانون، در این رفتار نهفته است. معنای انگاره جام، چشمه و منشاء پایان ناپذیر نیز همین است. این منشاء هنگامی که چیزی را وارد عرصه هستی می‌کند، دیگر کاری ندارد که چه اتفاقی برای آن می‌افتد. آنچه آهمیت دارد، دادن و به هستی آوردن است، و این مفهومِ شدنِ زندگی در شما است. این همان مطلبی است که اسطوره ها می‌خواهند به ما بگویند.»
جوزف کمبل. قدرت اسطوره
پ.ن. من خودمم. نگران نباشید. پرت و پلاها به صورت سابق باقیست. فقط این قسمت از کتاب را خیلی دوست داشتم. خواستم جایی نگهش دارم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آیا میشود مثل پارسال بشود؟؟؟

کارآموزی ها بر دو نوع میباشند. آنهایی که آدمها به آنها میروند. آنهایی که آدمها به آنها نمیروند. این قضیه حالت بلعکس هم دارد. ینی کارآموزی های که به آدمها میروند، و کارآموزی هایی که به آدمها نمیروند. از آنجا که متن شب گذشته را مطالعه کرده اید، پس میدانید که سرو کار من با کدام دسته است. با آنهایی که چه آدم برود بهشان، چه نرود، به آدم میروند! کمی گیج کننده شد؟ با دقت تر بخوانید!
اما میرسیم به داستان من.
یک: امسال کارآموزی 2 داشتم. در دانشکده ما تعدادی آدم شاسکول کارها را بر عهده دارند. یک عدد برگه دادند، گفتند بنویسید میخواهید کارآموزی دو خود را در کجا بگذرانید. اولویت اول، اولویت دوم. اما باید هر دو اولویت را یکسان مینوشتی، وگرنه تایید نمیشد. ملاحظه میفرمایید با چه چت مغزهایی سر و کار داریم؟ خب من هم هر دو اولویت را نوشتم شهر خودم. از این ماجرا چند وقت گذشت. قبلتر گفتم که دوستم رفته بود مرکز استان و نامه خودش را گرفته بود و گفته بود مال من را نفرستاده اند. خب ماجرا همین است. احمق ها در نامه نوشته بودند،اولویت اول پاکدشت - اولویت اول گنبد. خب خرِ خدا، پاکدشت را از کجای عمه ات در آوردی؟ اصلن مگر میشود کسی دو شهر متفاوت را نوشته باشد. و اصلن تر میشود یکی دو تا "اولویت اول" داشته باشد؟؟ به همین راحتی 2 ماه ما را به فاک دادند! این از قسمت بدشانسی!
دو: به رفیقم زنگ زدم. وسطای ماه رمضان. گفتم نامه من را گرفتی، گفت نگرفتم! گفتم چرا؟ گفت نبود. گفتم چرا؟ گفت نمیدانم. گفتم متشکرم که با سعه صدر به تمامی سوالهایم جواب دادی! راست میگفت. نامه ام را از بدشانسی من نفرستاده بودند. اما خب چرا من زودتر نفهمیدم؟ چون تخمم هم نبود. میدانید که من آدم خیلی بیخیالی هستم. جاهای که نباید بیخیال باشم، بیخیال هستم. جاهایی که باید بیخیال باشم هم بیخیال هستم. من به تخمم هم نبود که کارآموزی امسال را چکار میکنم. این تا قبل از تماس با رفیقم بود. بعدش با خودم گفتم اوه اوه! به تخمم. دیدید. باز هم حواله کردم به تخمم. بیشتر از 2 هفته طول کشید تا زنگ بزنم به دانشکده و بپرسم نامه من چه شد! آدم به این بیخیالی؟؟ محشره والا! البته بگذریم که شماره اش را هم نداشتم و تا گیر آوردم طول کشید. و یکی دیگر از رفقایم قرار بود تهران برود دنبال کارم، که 1 هفته تمام پیچاند! اما من واقعن تا آن موقع، تخمم هم نبود! (چقد از تخمم مایه گذاشتم برایتان، بروید حالش را ببرید!) خب همچو آدمی اسمش چیست؟ بعله. اسکول.
سه: نامه ای که بهم فکس شد را باید خودم میبردم مرکز استان. چه مسخره بازی ای! بردم و برگرداندم. اما حماقت کردم و تاریخش را به جای اینکه از یک ماه قبل بزنم، از همان روز، یعنی پس پریروز زدم. (نشانه دیگری از اسکولی.) آمدم برگشتم گنبد. رفتم شبکه و گفتم مرا بندازید فلان بیمارستان. بدون اینکه با کسی هماهنگ کرده باشم. حتی آدرس بیمارستان را هم نمیدانستم. فقط شنیده بودم قابل پچاندن است. خب منم که مطمئنن هدف اولم پیچاندن است. مثل همیشه. کارآموزی رفتن سخت است. من کونش را ندارم. اصرار کردم که مرا بندازید فلان بیمارستان. پرسیدند با آنها هماهنگ کرده ای؟ گفتم بلی. دروغ گفتم عین سگ. هماهنگ کجا بود؟ بلاخره راضی شدند. نامه دادند برای همان بیمارستان. من راضی و خوشحال، مثل یک عدد مرغ تخم گذار که تخم امروزش را گذاشته و دیگر خیالش راحت است، بلند شدم هِلِک هِلِک رفتم سمت بیمارستان. آدرسش را نداشتم. از 118 پرسیدم.همچین آدمی هستم من! به زور پیدایش کردم. رفتم تو. دیدم اندازه یک مرغداری آدم آن تو است. یعنی تمام این مرغها تخمشان را گذاشته اند؟ رفتم جلو و نامه ام را به دکتر مسئول آنجا نشان دادم. بنده خدا شاکی شد. که چرا سرخود و بدون هماهنگی رفته ام. تمام آن مرغهایی که در آنجا به هم میپریدند، کارآموز بودند. دلش به حالم سوخت و من را به عنوان کارآموز قبول کرد. من هم خیلی با اعتماد به نفس گفتم: میخواهم نیایم و فقط نامه ام امضا بخورد. آدم باید چقد گشاد باشد؟؟؟

جمع بندی اولیه: بنده خدا قضیه را گرفت. دلم به حالش سوخت. ولی قبول نکرد. گفت حداقل 2 3 هفته باید بیایی. خواستم اصرار کنم؛ اما چشمان دوصد مرغ به من و دکتر بود. نتوانستم. بغض گلویم را گرفت و گفتم چشم. اما دروغ گفتم. میخواستم بعدن دوباره اصرار کنم. میدانید، من آدم خیلی اصرار کننده ای هستم.

تا اینجا مال دیروز بود. از اینجا مال امروز است. هیچی بلند شدم صبح خروس خون، (صبح خروس خون، منظور خروس خوان نیست. وگرنه مینوشتم صبح خروس خوان. منظورم صبحیست که به مانند خون خروس، رنگش سرخ است. آنجایی که لگولاس در ارباب حلقه ها به دو همراهش گملی و آراگورن میگوید طلوعی که قرمز باشد، نشانه ریختن خون در شب قبلش است.) از خانه زدم بیرون. رفتم بیمارستان و نشستم تا دکتر آمد و بردمان سر کِیس. خب درست است که دانشجوی سال آخر دامپزشکی میباشم، اما دامپزشکی که بلد نیستم! قرار هم نیست دامپزشک شوم. قرار است گه دیگری بخورم. با دکتر و 2 عدد دیگر از کارآموزان گرامی، رفتیم سر کیس ها. 4 عدد کیس دیدیم. اندازه عن پشه هم چیز بارم نبود. آن دو نفر دیگر هم بدتر از من. دوباره دلم به حال دکتر سوخت. میدانید، من آدم خیلی دلسوزی هستم. تصمیم گرفتم که ازین به بعد بیشتر درس بخوانم و بیشتر زحمت بکشم. تا بتوانم فرد مفیدی برای جامعه باشم و به همنوعان خودم کمک کنم. چرت میگویم. حتی یک لحظه هم همچین فکری به دهنم خطور نکرد! ولی یکم خجالت کشدیم. باز هم چرت گفتم. اصلن برایم مهم نبود! درست است آبرویم جلو همه رفت، اما من اصلن به آبروی خودم اهمیت نمیدهم.
جمع بندی دومیه: خب من هنوز گشاد، اسکول و بدشانس میباشم. نشسته ام فکری کنم برای پیجاندن 43 روز باقی مانده!
پی نوشت: پارسال هم برای کارآموزی 1 دکتر مربوطه که دکتر دیگری در بیمارستان دیگری بود، جلسه اول گفت، حتمن باید همه جلسات را بیایید. وگرنه نامه تان را امضا نمیکنم. اما من در کل 2 جلسه رفتم!
پینوشت 2: امشب متنم یکم جدیتر شد. آخر هنوز ذهنم مشغول است. میخواهم بپیچانم...

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

کف دستشویی اَوِه در زیر بغل تو

کلیه موجودات و وجوداتِ جهان بر دو نوع هستند: نوع تنگ و نوع گشاد. مثلا من یک شلوارک دارم که گشاد است. یک شورت هم دارم که تنگ است. من آدم هستم. من یک موجود هستم. میدانم که تنگ نیستم. پس یک گزینه باقی میماند. من احتمالا گشاد هستم. من دوست دارم کاری انجام ندهم. یا دوست ندارم کاری انجام دهم.هر کاری. از جمله رفتن به "کارآموزی"! نه اینکه بخواهم بپیچانم، نه! چون میدانید که، من آدم خیلی بپیچانی نیستم. گرچه اینطور به نظر میرسد. اما حقیقت جز این است. حقیقت این است که من گشاد هستم. من آدم خیلی گشادی ای هستم! گشادی را دوست میدارم. گشادی هم مرا دوست میدارد. من و گشادی خیلی به هم می آییم. این موضوع دیگر مثل روز روشن است که گشاد بودن چیز بدی نیست. گشادی همانقدر بد است که تنگ بودن. اینها همه آفریده های خدا هستند و از روی حکمت خدا آفریده شده اند. پس همه خوب هستند و نعمت باری حق تعالی! اصلا گشادی و تنگی برکت خدا هستند. باید به همه آنها احترام گذاشت.
شانس چیز بدی است. چون من ندارمش. به عبارت دیگر، دستم به آن نمیرسد، پس باید بگویم بو میدهد. شانس بو میدهد. بوی عن میدهد. من از شانس و بوی گند آن متنفرم. شانس بوی گه میدهد. شانس بوی شاش میدهد. بوی استفراغ میدهد. بوی اسهال کلی باسیلوزی میدهد. بوی زیر بغل آدمی میدهد که 13 ماه تمام، از صبح خروس خون تا بوق سگ زیر آفتاب عالم تاب بیل زده باشد و لباسش را هم عوض نکرده باشد. من آدم خیلی از شانس متنفری هستم. همیشه خدا از شانس متنفر بودم. از بچگی. این را گفتم که فکر نکنید من دوست دارم شانس داشته باشم و ندارم، من خودم دوست ندارم شانس داشته باشم و ندارم. به آدم هایی که شانس را دوست ندارند، میگویند بدشانس. زیرا از شانس بدشان می آید. پس من هم آدم بد شانسی هستم.
عقل را مطمئنا میدانید چیست. موهبتیست خدادادی. بعضی ها فکر میکنند آن را دارند، بعضی ها هم میدانند آن را ندارند. دسته دیگری هم نداریم. یعنی در دنیا آدمی که عقل داشته باشد در واقع وجود ندارد. وجود خارجی ندارد. شاید وجود داخلی داشته باشد، اما وجود خارجی ندارد. فقط در افسانه ها و اسطوره ها یکسری آدم عقل دار پیدا میشوند. که همانها هم توسط یک سری آدم عقل ندار ساخته و پرداخته شده اند. مشخص است که الان باید بگویم من در کدام دسته ام. باز هم مشخص است که در کدام دسته ام. من در دسته دومم. خودم میدانم آدم کرِیزی ای هستم. من آدم دانایی هستم. در واقع سقراط که گفته "داناترین فرد کسی ست که میداند نمیداند" مثالش من هستم. من آدم خیلی دانایی هستم. خودم میدانم که در واقع چقدر نمیدانم. اما من پا را فراتر گذاشته ام. میدانم که خل هستم. به واقع اسکول هستم. پس من خدای عاقل های دنیا هستم که به این درجه از دانستن رسیده ام. من یک خل به تمام معنا هستم.
ب اینها را که گفتم، بخاطر داشته باشید. حالاحالاها (همیشه از این ترکیب خوشم می آمده!) کار داریم با اینها. چون همه اینها من هستم و من همه اینها هستم. هر چرتی که اینجا مینویسم، ربطی پیدا میکند به همین ویژگی ها. البته سایر ویژگی هایم را هم به مرور زمان و به موقعش خواهم گفت.
خب خب خب. امروز رفته بودم برای کارآموزی. اول رفتم شبکه و بعد از آنجا به خواست خودم رفتم بیمارستان بخش خصوصی. دیروز رفته بودم مرکز استان، که نامه ای را که از دانشکده آن خانم مهربان سری قبل (خانم نوروزی احتمالی) برایم فکس کرده بود را امضا کنند، سپس نامه بدهند که بیاورم شبکه شهرستان، که بعد نامه بدهند که ببرم بیمارستان بخش خصوصی. قرار بود کلش را بپیچان بپیچان کنم. اما نشد! سگ توش! نشد! چرا؟ به دلایلی، از جمله سه ویژگی که بالا گفتم. دوست دارم از اول و با جزئیات کامل تعریف کنم. ولی الان طولانی میشود. میخواهم داستان دیروز، امروز، و فردا که قرار است بروم کارآموزی را تعریف کنم. به علاوه ماجراهای دو ماه قبل تا الان که اصلا چه شد داستان بدین منوال پیش رفت. فردا شب، می آیم و کامل همه چیز را میگویم! پس فعلا بمانید در کف! کف دستشوی اَوِه! 
آگهی بازگانی: با کف دستشویی اَوِه، بوی اسهال کلی باسیلوزی خود را از دستان خود پاک کنید.
آگهی بازرگانی 2: زیر بغلتان را با کف دسشتویی اَوِه بشویید تا زیر بغلتان کمتر بوی زیر بغل بدهد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

بی اتفاقی بدترین اتفاق است؛ گو فاک یورسلف!

خب! امروز بر میگردیم به همان ژانر قبلی! ژانر اصلی این وبلاگ. یعنی چیزشر! طبق نظرات و پیشنهاداتی که در این چند روز از اقصی نقاط دنیا، به اینجانب رسید، همانگونه که در کامنتها مشاهده مینمایید، 98% از مخاطبان، خواستار بازگشت به ژانر اصلی بودند و به بنده اعلام کردند که:عشق؟ گو فاک یورسلف! 2% باقی مانده، اعلام کردند که اصلا مطالب وبلاگ را نمیخوانند و باز هم به بنده گفتند گو فاک یورسلف! کماکان، منتظر شنیدن نظرات و انتقادات خود را با ما درمیان بگذارید با شماره تماس 162 انتهای خیابان الوند، ارسال نمایید. هم اکنون نیازمند یاریِ سبزتان هستیم. خیر یاریِ قرمز و زرد و بنفش به کار ما نمی آید. لطفا سوال نفرمایید.
خب برویم سر اصل مطلب.
کلی انتظار کشیدم که اتفاقی بیفتد که بیایم و اینجا بنویسم. اما متاسفانه هیچ اتفاقی نمی افتاد. واقعن زندگی مسخره ای بود. خب درست است که من 49 روز است از خانه در نیامده ام، اما اتفاق و ماجرا اگر آدم باشد، باید خودش با پای خودش بیاید به سمت آدم. خلاصه که آنقدر بی اتفاق بودم که تصمیم گرفتم، در وبلاگ را ببندم و بروم! دروغ گفتم! من زیاد دروغ می گویم، شما باور نکنید. نه تصمیم گرفتم که ماجرای آن کار کذایی را بنویسم. که چه شد که ولش کردم. که بلاخره یارو را بعد از 4 ماه بیگاری پیدا کردم، کشیدمش یک گوشه، و گفتم هی تو، چقدر به من میدهی؟ گفت به تو ماهی فلان قدر. گفتم کم است، گفت گو فاک یورسلف! گفتم، چقد میدهی که که یورسلفِ خودم را فاک کنم، گفت ماهی صن نار سه شاهی! گفتم، شرمنده. من نیستم. گفت به سلامت. من هم زدم بیرون. نه نیامده ام که داستان اینکه چه شد که کار کذایی را ول کردم را بگویم. اینهایی را که نوشتم را نخوانید. اینهایی که ازین به بعد مینویسم را بخوانید. خلاصه. خیلی بیکار و علاف شده ام. در خانه میچرخم برای خودم. از انجا که خانه ما متراژ خیلی بالایی ندارد، گه گیجه گرفته ام. اما حال بیرون زدن را ندارم فقط یک بار زدم بیرون، آنهم شب قدر بود. همان که همه بیدار میمانند و اینها. نه نرفتم بیدار بمانم، رفتم برای رفیقم پول واریز کنم. من آدم خَیِری هستم، میدانید؟ هرکی پول بخواهد، بهش میدهم. دوستم آنروز تماس گرفت و گفت، فلانی، (الان مثلن اسمم را لاپوشانی کردم) پول لازم دارم. گفتم به من چه؟ گفت فلان فلان شده ( الان هم فحش هایش را لاپوشانی کردم) چند ماه است هنوز پولی که ازم قرض گرفتی را ندادی، پول خودم را میخواهم. پول من را پس بده. گفتم چشم. شبش که هوا خنک شده بود، ساعت 10 اینها بود. زدم بیرون از خانه. مثل بچه آدم صاف رفتم پول را کارت به کارت کردم و برگشتم. هیچ اتفاقی هم این وسط نیفتاد. فقط به 5 6 نفر از دوستانم زنگ زدم که در راه باهاشان صحبت کنم. هیچ کدام گوشیشان را بر نداشتند. تا آنجا که یادم می آید دوستانم، هیچکدام مذهبی نبودند! یعنی چه اتفاقی افتاده؟ مهم نیست! آی دونت گیو ا پیس آو شت! شماره هفتمی را گرفتم! و آخر سر هفتمی گوشی را برداشت. هی صحبت کردیم. هی صحبت کردیم. 1 ساعت و نیم صحبت کردیم. تا قران آخر ایرانسلم. حالا خوب است سیمکارت جفتمان ایرانسل بود. و ایرانسل هزینه جا به جایی ندارد. ایرانسل خیلی مزایا دارد. مثلا اگر 2 سیمکار بخرید، 4 سیمکارت هدیه میگیرید. و از هزاران جایزه نقدی و معنوی حج عمره مُنتَفَع خواهید شد. ایرانسل! تلفن، بیست و نه، دو تا شیش!
امروز اما یک اتفاقی افتاد که در نظر داشتم، بیایم اینجا بنویسم. اصلا برنامه ریزی کرده بودم که اینکار را انجام دهم و بیایم داستان مهیجش را تعریف کنم. داستان این بود که من تابستان امسال باید میرفتم کارآموزی 2. چون پارسال 1 را رفته بودم. قرار بود این را هم مثل پارسال بپیچانم. اما از قرار معلوم، شانس گهِ ما، نامه کارآموزی ما به سازمان مربوطه ارسال نشده بود. یعنی در آن 5 6 تا نامه ای ای که ارسال شده، نامه من نبوده. این را خودم نشنیدم. یکی از بچه ها گفت. که قرار بود همراه با نامه خودش، مال من را هم بگیرد. شاید هم بود. طرف من را اسکل کرده. چون بهش گفتم، مال من را بگیرد، خواسته کرم بریزد. خلاصه که با توجه به این اطلاعات، باید زنگ میزدم به دانشکده و دعوا راه می انداختم که چرا نامه من را نفرستادید. صبح به هزار زحمت بیدار شدم. چون میدانید که، شبها نمیخوابم. صبح ها میخوابم. به هزار زحمت که نه، همش 479 تا زحمت بود، بیدار شدم. زنگ زدم. یک خانم محترمی که از صدایش حدس زدم، خانم نوروزی باشد، (این یکی را لاپوشونی نکردم!) گوشی را برداشت. گفتم سلام. فلان و بهمان و بیسار. گفت. چشم. نامه را همین الان تنظیم میکنم و میدهم امضا کنند و برایت میفرستم. فردا زنگ بزن، شماره فکس بده. گفتم  چرا؟ گفت چی چرا؟ گفتم چرا اینقدر خوب و سریع کارم را راه انداختید؟ من میخواستم دعوا راه بیندازم که سوژه برای وبلاگم پیدا کنم. میدانید که، من آدم خیلی وبلاگ نویسی هستم. گفتم بلی میدانم. اما احترام به مشتری، اساس و پایه کار ماست. گفتم یعنی راه ندارد یکم مرا اذیت کنین؟ گفت نه. گفتم من که جیک جیک میکنم برات، بذارم برم؟ گفت آری برو. گفتم جان مادرت. گفت ما نمیتوانیم. وظیفه ما اکرام مشتریست. گفتم اعصاب من را خرد نکن. گفت گو فاک یورسلف! و قطع کرد. الان هم دیگر سوژه ای ندارم. الکی برای خودم و برای جلب توجه دارم سطور این نوشته را پر میکنم. ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش. میدانم، میدانم. الان میگویید گو فاک یورسلف. الان میرم خودم را گو فاک یورسلف بکنم.