۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

بی اتفاقی بدترین اتفاق است؛ گو فاک یورسلف!

خب! امروز بر میگردیم به همان ژانر قبلی! ژانر اصلی این وبلاگ. یعنی چیزشر! طبق نظرات و پیشنهاداتی که در این چند روز از اقصی نقاط دنیا، به اینجانب رسید، همانگونه که در کامنتها مشاهده مینمایید، 98% از مخاطبان، خواستار بازگشت به ژانر اصلی بودند و به بنده اعلام کردند که:عشق؟ گو فاک یورسلف! 2% باقی مانده، اعلام کردند که اصلا مطالب وبلاگ را نمیخوانند و باز هم به بنده گفتند گو فاک یورسلف! کماکان، منتظر شنیدن نظرات و انتقادات خود را با ما درمیان بگذارید با شماره تماس 162 انتهای خیابان الوند، ارسال نمایید. هم اکنون نیازمند یاریِ سبزتان هستیم. خیر یاریِ قرمز و زرد و بنفش به کار ما نمی آید. لطفا سوال نفرمایید.
خب برویم سر اصل مطلب.
کلی انتظار کشیدم که اتفاقی بیفتد که بیایم و اینجا بنویسم. اما متاسفانه هیچ اتفاقی نمی افتاد. واقعن زندگی مسخره ای بود. خب درست است که من 49 روز است از خانه در نیامده ام، اما اتفاق و ماجرا اگر آدم باشد، باید خودش با پای خودش بیاید به سمت آدم. خلاصه که آنقدر بی اتفاق بودم که تصمیم گرفتم، در وبلاگ را ببندم و بروم! دروغ گفتم! من زیاد دروغ می گویم، شما باور نکنید. نه تصمیم گرفتم که ماجرای آن کار کذایی را بنویسم. که چه شد که ولش کردم. که بلاخره یارو را بعد از 4 ماه بیگاری پیدا کردم، کشیدمش یک گوشه، و گفتم هی تو، چقدر به من میدهی؟ گفت به تو ماهی فلان قدر. گفتم کم است، گفت گو فاک یورسلف! گفتم، چقد میدهی که که یورسلفِ خودم را فاک کنم، گفت ماهی صن نار سه شاهی! گفتم، شرمنده. من نیستم. گفت به سلامت. من هم زدم بیرون. نه نیامده ام که داستان اینکه چه شد که کار کذایی را ول کردم را بگویم. اینهایی را که نوشتم را نخوانید. اینهایی که ازین به بعد مینویسم را بخوانید. خلاصه. خیلی بیکار و علاف شده ام. در خانه میچرخم برای خودم. از انجا که خانه ما متراژ خیلی بالایی ندارد، گه گیجه گرفته ام. اما حال بیرون زدن را ندارم فقط یک بار زدم بیرون، آنهم شب قدر بود. همان که همه بیدار میمانند و اینها. نه نرفتم بیدار بمانم، رفتم برای رفیقم پول واریز کنم. من آدم خَیِری هستم، میدانید؟ هرکی پول بخواهد، بهش میدهم. دوستم آنروز تماس گرفت و گفت، فلانی، (الان مثلن اسمم را لاپوشانی کردم) پول لازم دارم. گفتم به من چه؟ گفت فلان فلان شده ( الان هم فحش هایش را لاپوشانی کردم) چند ماه است هنوز پولی که ازم قرض گرفتی را ندادی، پول خودم را میخواهم. پول من را پس بده. گفتم چشم. شبش که هوا خنک شده بود، ساعت 10 اینها بود. زدم بیرون از خانه. مثل بچه آدم صاف رفتم پول را کارت به کارت کردم و برگشتم. هیچ اتفاقی هم این وسط نیفتاد. فقط به 5 6 نفر از دوستانم زنگ زدم که در راه باهاشان صحبت کنم. هیچ کدام گوشیشان را بر نداشتند. تا آنجا که یادم می آید دوستانم، هیچکدام مذهبی نبودند! یعنی چه اتفاقی افتاده؟ مهم نیست! آی دونت گیو ا پیس آو شت! شماره هفتمی را گرفتم! و آخر سر هفتمی گوشی را برداشت. هی صحبت کردیم. هی صحبت کردیم. 1 ساعت و نیم صحبت کردیم. تا قران آخر ایرانسلم. حالا خوب است سیمکارت جفتمان ایرانسل بود. و ایرانسل هزینه جا به جایی ندارد. ایرانسل خیلی مزایا دارد. مثلا اگر 2 سیمکار بخرید، 4 سیمکارت هدیه میگیرید. و از هزاران جایزه نقدی و معنوی حج عمره مُنتَفَع خواهید شد. ایرانسل! تلفن، بیست و نه، دو تا شیش!
امروز اما یک اتفاقی افتاد که در نظر داشتم، بیایم اینجا بنویسم. اصلا برنامه ریزی کرده بودم که اینکار را انجام دهم و بیایم داستان مهیجش را تعریف کنم. داستان این بود که من تابستان امسال باید میرفتم کارآموزی 2. چون پارسال 1 را رفته بودم. قرار بود این را هم مثل پارسال بپیچانم. اما از قرار معلوم، شانس گهِ ما، نامه کارآموزی ما به سازمان مربوطه ارسال نشده بود. یعنی در آن 5 6 تا نامه ای ای که ارسال شده، نامه من نبوده. این را خودم نشنیدم. یکی از بچه ها گفت. که قرار بود همراه با نامه خودش، مال من را هم بگیرد. شاید هم بود. طرف من را اسکل کرده. چون بهش گفتم، مال من را بگیرد، خواسته کرم بریزد. خلاصه که با توجه به این اطلاعات، باید زنگ میزدم به دانشکده و دعوا راه می انداختم که چرا نامه من را نفرستادید. صبح به هزار زحمت بیدار شدم. چون میدانید که، شبها نمیخوابم. صبح ها میخوابم. به هزار زحمت که نه، همش 479 تا زحمت بود، بیدار شدم. زنگ زدم. یک خانم محترمی که از صدایش حدس زدم، خانم نوروزی باشد، (این یکی را لاپوشونی نکردم!) گوشی را برداشت. گفتم سلام. فلان و بهمان و بیسار. گفت. چشم. نامه را همین الان تنظیم میکنم و میدهم امضا کنند و برایت میفرستم. فردا زنگ بزن، شماره فکس بده. گفتم  چرا؟ گفت چی چرا؟ گفتم چرا اینقدر خوب و سریع کارم را راه انداختید؟ من میخواستم دعوا راه بیندازم که سوژه برای وبلاگم پیدا کنم. میدانید که، من آدم خیلی وبلاگ نویسی هستم. گفتم بلی میدانم. اما احترام به مشتری، اساس و پایه کار ماست. گفتم یعنی راه ندارد یکم مرا اذیت کنین؟ گفت نه. گفتم من که جیک جیک میکنم برات، بذارم برم؟ گفت آری برو. گفتم جان مادرت. گفت ما نمیتوانیم. وظیفه ما اکرام مشتریست. گفتم اعصاب من را خرد نکن. گفت گو فاک یورسلف! و قطع کرد. الان هم دیگر سوژه ای ندارم. الکی برای خودم و برای جلب توجه دارم سطور این نوشته را پر میکنم. ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش. میدانم، میدانم. الان میگویید گو فاک یورسلف. الان میرم خودم را گو فاک یورسلف بکنم.