۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آیا میشود مثل پارسال بشود؟؟؟

کارآموزی ها بر دو نوع میباشند. آنهایی که آدمها به آنها میروند. آنهایی که آدمها به آنها نمیروند. این قضیه حالت بلعکس هم دارد. ینی کارآموزی های که به آدمها میروند، و کارآموزی هایی که به آدمها نمیروند. از آنجا که متن شب گذشته را مطالعه کرده اید، پس میدانید که سرو کار من با کدام دسته است. با آنهایی که چه آدم برود بهشان، چه نرود، به آدم میروند! کمی گیج کننده شد؟ با دقت تر بخوانید!
اما میرسیم به داستان من.
یک: امسال کارآموزی 2 داشتم. در دانشکده ما تعدادی آدم شاسکول کارها را بر عهده دارند. یک عدد برگه دادند، گفتند بنویسید میخواهید کارآموزی دو خود را در کجا بگذرانید. اولویت اول، اولویت دوم. اما باید هر دو اولویت را یکسان مینوشتی، وگرنه تایید نمیشد. ملاحظه میفرمایید با چه چت مغزهایی سر و کار داریم؟ خب من هم هر دو اولویت را نوشتم شهر خودم. از این ماجرا چند وقت گذشت. قبلتر گفتم که دوستم رفته بود مرکز استان و نامه خودش را گرفته بود و گفته بود مال من را نفرستاده اند. خب ماجرا همین است. احمق ها در نامه نوشته بودند،اولویت اول پاکدشت - اولویت اول گنبد. خب خرِ خدا، پاکدشت را از کجای عمه ات در آوردی؟ اصلن مگر میشود کسی دو شهر متفاوت را نوشته باشد. و اصلن تر میشود یکی دو تا "اولویت اول" داشته باشد؟؟ به همین راحتی 2 ماه ما را به فاک دادند! این از قسمت بدشانسی!
دو: به رفیقم زنگ زدم. وسطای ماه رمضان. گفتم نامه من را گرفتی، گفت نگرفتم! گفتم چرا؟ گفت نبود. گفتم چرا؟ گفت نمیدانم. گفتم متشکرم که با سعه صدر به تمامی سوالهایم جواب دادی! راست میگفت. نامه ام را از بدشانسی من نفرستاده بودند. اما خب چرا من زودتر نفهمیدم؟ چون تخمم هم نبود. میدانید که من آدم خیلی بیخیالی هستم. جاهای که نباید بیخیال باشم، بیخیال هستم. جاهایی که باید بیخیال باشم هم بیخیال هستم. من به تخمم هم نبود که کارآموزی امسال را چکار میکنم. این تا قبل از تماس با رفیقم بود. بعدش با خودم گفتم اوه اوه! به تخمم. دیدید. باز هم حواله کردم به تخمم. بیشتر از 2 هفته طول کشید تا زنگ بزنم به دانشکده و بپرسم نامه من چه شد! آدم به این بیخیالی؟؟ محشره والا! البته بگذریم که شماره اش را هم نداشتم و تا گیر آوردم طول کشید. و یکی دیگر از رفقایم قرار بود تهران برود دنبال کارم، که 1 هفته تمام پیچاند! اما من واقعن تا آن موقع، تخمم هم نبود! (چقد از تخمم مایه گذاشتم برایتان، بروید حالش را ببرید!) خب همچو آدمی اسمش چیست؟ بعله. اسکول.
سه: نامه ای که بهم فکس شد را باید خودم میبردم مرکز استان. چه مسخره بازی ای! بردم و برگرداندم. اما حماقت کردم و تاریخش را به جای اینکه از یک ماه قبل بزنم، از همان روز، یعنی پس پریروز زدم. (نشانه دیگری از اسکولی.) آمدم برگشتم گنبد. رفتم شبکه و گفتم مرا بندازید فلان بیمارستان. بدون اینکه با کسی هماهنگ کرده باشم. حتی آدرس بیمارستان را هم نمیدانستم. فقط شنیده بودم قابل پچاندن است. خب منم که مطمئنن هدف اولم پیچاندن است. مثل همیشه. کارآموزی رفتن سخت است. من کونش را ندارم. اصرار کردم که مرا بندازید فلان بیمارستان. پرسیدند با آنها هماهنگ کرده ای؟ گفتم بلی. دروغ گفتم عین سگ. هماهنگ کجا بود؟ بلاخره راضی شدند. نامه دادند برای همان بیمارستان. من راضی و خوشحال، مثل یک عدد مرغ تخم گذار که تخم امروزش را گذاشته و دیگر خیالش راحت است، بلند شدم هِلِک هِلِک رفتم سمت بیمارستان. آدرسش را نداشتم. از 118 پرسیدم.همچین آدمی هستم من! به زور پیدایش کردم. رفتم تو. دیدم اندازه یک مرغداری آدم آن تو است. یعنی تمام این مرغها تخمشان را گذاشته اند؟ رفتم جلو و نامه ام را به دکتر مسئول آنجا نشان دادم. بنده خدا شاکی شد. که چرا سرخود و بدون هماهنگی رفته ام. تمام آن مرغهایی که در آنجا به هم میپریدند، کارآموز بودند. دلش به حالم سوخت و من را به عنوان کارآموز قبول کرد. من هم خیلی با اعتماد به نفس گفتم: میخواهم نیایم و فقط نامه ام امضا بخورد. آدم باید چقد گشاد باشد؟؟؟

جمع بندی اولیه: بنده خدا قضیه را گرفت. دلم به حالش سوخت. ولی قبول نکرد. گفت حداقل 2 3 هفته باید بیایی. خواستم اصرار کنم؛ اما چشمان دوصد مرغ به من و دکتر بود. نتوانستم. بغض گلویم را گرفت و گفتم چشم. اما دروغ گفتم. میخواستم بعدن دوباره اصرار کنم. میدانید، من آدم خیلی اصرار کننده ای هستم.

تا اینجا مال دیروز بود. از اینجا مال امروز است. هیچی بلند شدم صبح خروس خون، (صبح خروس خون، منظور خروس خوان نیست. وگرنه مینوشتم صبح خروس خوان. منظورم صبحیست که به مانند خون خروس، رنگش سرخ است. آنجایی که لگولاس در ارباب حلقه ها به دو همراهش گملی و آراگورن میگوید طلوعی که قرمز باشد، نشانه ریختن خون در شب قبلش است.) از خانه زدم بیرون. رفتم بیمارستان و نشستم تا دکتر آمد و بردمان سر کِیس. خب درست است که دانشجوی سال آخر دامپزشکی میباشم، اما دامپزشکی که بلد نیستم! قرار هم نیست دامپزشک شوم. قرار است گه دیگری بخورم. با دکتر و 2 عدد دیگر از کارآموزان گرامی، رفتیم سر کیس ها. 4 عدد کیس دیدیم. اندازه عن پشه هم چیز بارم نبود. آن دو نفر دیگر هم بدتر از من. دوباره دلم به حال دکتر سوخت. میدانید، من آدم خیلی دلسوزی هستم. تصمیم گرفتم که ازین به بعد بیشتر درس بخوانم و بیشتر زحمت بکشم. تا بتوانم فرد مفیدی برای جامعه باشم و به همنوعان خودم کمک کنم. چرت میگویم. حتی یک لحظه هم همچین فکری به دهنم خطور نکرد! ولی یکم خجالت کشدیم. باز هم چرت گفتم. اصلن برایم مهم نبود! درست است آبرویم جلو همه رفت، اما من اصلن به آبروی خودم اهمیت نمیدهم.
جمع بندی دومیه: خب من هنوز گشاد، اسکول و بدشانس میباشم. نشسته ام فکری کنم برای پیجاندن 43 روز باقی مانده!
پی نوشت: پارسال هم برای کارآموزی 1 دکتر مربوطه که دکتر دیگری در بیمارستان دیگری بود، جلسه اول گفت، حتمن باید همه جلسات را بیایید. وگرنه نامه تان را امضا نمیکنم. اما من در کل 2 جلسه رفتم!
پینوشت 2: امشب متنم یکم جدیتر شد. آخر هنوز ذهنم مشغول است. میخواهم بپیچانم...