۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

گرم است این تخت بالا خارکسه

تودوکه تودوکه توئوکوئه
ایلائو کیشگاسانیمیتاآزوتته

بعله. واقعا که همین است. دنیا و زندگی واقعا همین است. البته من نمیفهمم شاعر در این بیت چه می گوید، ولی لامصب خواننده صدای خوبی دارد. الان که من هرچه گوش بدهم البته خوشم می‌آید، (نیم فاصله ی زورَکییییی) ولی این آهنگ را قبلا گوش دادم و صدای این دختره/بچه‌هه (این نیم فاصله تو سجسشنهای گوشی بود.) عالی است. لیتل بای لیتل است. و زندگی چیزی نیست جز لیتل بای لیتل. یا کوچک کوچک. کم کم. کم کم همه چیزش فرو می‌رود در کون آدم. درحالی که شما میفهمید یا نمیفهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد. به هرحال زندگی همین است. سخت و طاقت فرسا. سعی کنید سخت نگیرید و شل کنید.

همانطور که تا الان متوجه شده‌اید دارم با گوشی پست میگذارم. بدک نیست. قبلا یک بار امتحان کرده بودم، در حالت اجبار قابل تحمل است. من هم الان در حالت اجبار هستم. من در اجباری هستم. من یک مجبور هستم. من آدم خیلی مجبوری هستم. ما را گاییده اند. زیرا درون سربازی هستم. سربازی سخت است. الان درون قرارگاه هستم. قرارگاه موبایل میشود آورد (نمیدانم دزدکی یا غیردزدکی) و من آورده ام و اینترنت دیتا گرفته ام و دارم استفاده میکنم. تنها کاریست که میشود کرد. زیرا لپتاپ نیاورده ام. زیرا خطرناک است اندکی. و البته بچه‌ها اگر لپتاپ ببینند می آیند کونمان میگذارند که فیفا و پِس بزنند. کون لپتاپم را هم پاره میکنند.

سربازی کیری است. این را خودتان به طور قطع و یقین میدانید و آگاهید. کون آدم به باد میرود. هنوز هیچی نشده غمباد کرده ام. شانس آوردم موبایل است. همه ش درون اینترنت ام. اگر نبود تا الان خودکشی شده بودم. دروغ گفتم. من هرگز خودکشی نمیشوم. تهِ تهش خودکشی بکنم. اما خودکشی نمیشوم. این از این.

سربازی داغان است. از کجایش بگویم؟ غم و غصه است که از هر طرف میبارد. شهری که در آن خدمت میکنیم نوشهر است. زیرا من تنها خدمت نمیکنم. چندین نفریم. نوشهر هم شهر کیری ای است. مانند باقی شهرهای ایران. غیر از تهران که آن هم کیری است. ولی از بقیه بهتر است. تهران از خارج بدتر اما از داخل بهتر است. اما داشتم از نوشهر میگفتم. زیادِ از حد کوچک است. اگر گنبد گشتنش یک ساعت طول میکشید، نوشهر ده دقیقه طول میکشد. خودتان تا تهش بروید. سریع به تهش میرسید. هر روز کارم بیرون رفتن در این وقت بود، اما حوصله ام سر رفت از بس هی به تهش رسیدم. امروز ماندم در خوابگاه و تصمیم گرفتم پست بگذارم.

الان دارم این تصمیم را عملی میکنم. از این به بعد تا مدتی با موبایل در خدمت شما علاقه‌مندان به رشته ی ورزشی وبلاگ خوانی هستیم. امیدوارم از این قسمت ما تا به اینجای برنامه لذت برده باشید.

هنوز تقسیم نشده ایم. ولی تاحدودی معلوم است کجا میفتم. هیچی نمیگویم که کیری نشود. ما هروقت از چیزی حرف زدیم کیری پیری شد. هربار که از چیزی حرف نزدیم هم کیری پیری شد. کلا همیشه کیری پیری میری میشود. اینبار هم مثل همیشه. چه گهی میتوان خورد؟ گهِ قهوه‌ای.

پ.ن. گاییده شدم. دو گیگ نت در 4 روز مصرف شد. حتی صدای خودِ گوشی هم درآمد. خیلی عجیب است. و شدید. و ناجور. و نمیدانم علتش را.

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

بیشتر است.

دنیا از آنچه به نظر می‌رسد تیره‌تر است. زندگی از آنچه به نظر می‌رسد  طاقت‌فرساتر است. توان و تحملِ شما از آنچه که فکر می‌کنید بیشتر است. همیشه بیشتر است. همیشه.

سربازی تمام نشده، تازه شروع شده. آموزشی‌اش اما تازه تمام شد. دو ماه از همه چیز و همه کس دور بودم. البته تلفن‌خانه (مخابرات) ای در آنجا بود که توسط آن با دیگران تماس برقرار می‌کردم. و یک میان‌دوره‌ای داشتیم که در آن به تهران رفتم و به واسطه‌ی دوستم کمی به دنیا ارتباط برقرار کردم. ولی در نهایت من نبودم آنچه که باید باشم. آن فردی که قرار بود ریشه‌ی نورون‌های مغزش تنیده‌شده باشد به کابل‌های انتقال دیتا. که جهان از درون مغزش بگذرد و مغزش سوختِ جهان باشد. که قرار است اگر هیچی ندارد، لااقل چیزی داشته باشد. نداشتم. سربازی همان را هم از من گرفت. سربازی تنها چیزی که داشتم را از من گرفت. سربازی من را گایید. ضربه‌ای که سربازی به زندگی من وارد کرد غیرقابل توصیف است. شاید غیرقابل التیام. نمی‌دانم باید چه بکنم. فقط اینکه شل بکنم؟ مگر تا الان در برابر مشکلات کاری غیر از این می‌کردم؟ 

ایت تیکس ا لات تو نو ا من

من شاید آن واریر نباشم، ولی در حد و اندازه‌ی خودم بلدم بجنگم. من زورم کم بود. من چیزی غیر از مغزم نداشتم. من شکست خوردم؟

دو هفته مانده بود به پایانِ سربازی، که با دوستم قرار گذاشتم که او بیاید رشت و من مرخصی بگیرم و با هم برویم بیرون و مانند میان‌دوره خوش بگذرانیم. او آمد ولی به من مرخصی ندادند. آن لحظه حس کردم سربازی همه چیزم را از من گرفت. نه فقط خودم را که دوستم را هم. گریه‌ام گرفت. آن لحظه نفهمیدم برای چه گریه کردم. جلوی کلی آدم در پادگان گریه کردم. چند ساعت گریه کردم. شاید کمتر. نفهمیدم چه شد که گریه کردم. بخاطر بلایی که سر دوستم آورد بودم؟ بحاطرِ مظلومیتی که در خودم در برابر این سیستم کثیفِ نظامی حس می‌کردم؟ بخاطرِ اینکه هرچه مشت می‌زدم، به هوا می‌خورد؟ بخاطر اینکه تنها بودم؟ الان فهمیدم برای چه بود.

گریه‌ام برای این بود که حس کردم تنها چیزِ باارزشم در این دنیا را هم دادم به سربازی رفت. دوستم را. رفاقتم را. تنها چیزی که در این جهان برایم باقی‌مانده بود. و وقتی که تنها چیزت را بدهی، و هیچ کاری نتوانی برایش بکنی، دیگر گریه آنقدرها غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد. حتی نتوانی داد بزنی. حتی نتوانی با خیال راحت گریه کنی. عجز و لابه کنی. و هیچ کس نمی‌فهمد که تمامِ زندگی‌ات را از تو گرفته‌اند. به تخمم که هیچ کس نمی‌فهمد. خودم که می‌فهمیدم. اما عمقش آنقدر زیاد بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم. کتمانش می‌کردم. فکر میکردم دلیلش چیز دیگری‌ست. اما زمان حلال خوبی است. زمان می‌شوید و می‌برد همه‌ی چیزهای اضافی را. وقتی بر‌میگردی و دو هفلته پیش را نگاه می‌کنی با خیال راحت می‌توانی به مغزت اجازه بدهی که حقیقت را ببیند. دلیل گریه‌هایت این نیست که مثل همیشه هرچقدر خوب بوده‌ای، نتیجه‌ی مثبت نگرفته‌ای، دلیلش این بوده که مهم نیست چه کرده‌ای، هیچ چیزی برایت نمی‌ماند.

حالا فکر می‌کنم به لحن صحبتهای گاه و بی‌گاهمان بعد از آن حادثه. حق داشت از دستم ناراحت باشد، ولی نبود. حق داشت قهر کند، کاش قهر می‌کرد؛ نکرد. لعنتی شبیه من است. و من هی آسیب می‌زنم. به او هم آسیب می‌زنم، مثل خودم. به او و به او. چه مرگم است من؟

پنجشنبه ظهر ولمان کردند و سه‌شنبه صبح باید دم پادگان باشم، الان بامداد یکشنبه است. لعنت به سربازی. لعنت به همه چیز.

پ.ن. دیمین رایس اگن.

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

فلان‌چیز و خرچنگ

رفتم تهران اما دست از پا درازتر برگشتم زیرا گفتند تو هنوز معلوم نیست سربازی‌ات را کجا افتاده‌ای و کدام ارگان باید خدمت کنی، پس برو گمشو از جلوی چشمانمان. آمدم و از جلو چشمانشان گم گشتم و در تهران به تفریح و عیش و نوش گشتم. زیرا من عین خر می‌مانم و اصلا مسائل مهم برایم اهمیتی ندارند و همه‌ش دنبال الواتی و عیاشی هستم. جای آنکه بروم بیل بزنم، می‌روم بُول می‌زنم.

اما برگشتم و رفتم در پلیس به‎علاوه‌ده و از خانمِ پلیس به‌علاوه‌ده پرسیدم که من کجا افتاده‌ام؟ اسمم را در کامپیوترِ پلیس به‌علاوه‌ده وارد کرد و پرونده‌ام را آورد و برایم پرینت گرفت. گفت افتاده‌ای آموزشگاه شهید نامجوی نیروی دریایی ارتش. گفتم یعنی کجا؟ گفت نمی‌دانم. آمدم خانه و پادگان شهید نامجو را گوگل کردم. معلوم شد افتاده‌ام در هتلِ نیروی دریایی. هتلِ بندرانزلیِ نیروی دریایی. اگر فکر می‌کنید خیلی خوشحال شدم، اشتباه می‌کنید. زیرا بعدش معلوم نیست. زیرا ما در استانمان پایگاه نیروی دریایی نداریم. زیرا در استانمان دریایی نداریم که نیاز به نیرو داشته باشد. دریای استانِ ما بسیار کوچک و چس‌مثقال می‌باشد. بنابراین بعد از دو ماه آموزشی معلوم نیست کدام گوری بیفتم و الان پا در هوا هستم.

اما ناراحت هم نیستم. ممکن بود جاهای خیلی بدتری بیفتم. الان نیم ساعت بامداد روز چهارشنبه است و شنبه باید بروم به گرگان تا از آنجا ما را ببرند به پادگان. فاصله‌اش زیاد است و دهانم سرویس می‌شود. ولی من احساس بدی ندارم. راستش اندکی خوشحالم. حالا هرچه می‌خواهد بشود. من آدمِ قوی‌ای هستم.

آدمِ قوی‌ای این مای اَس. کجایم قوی است؟ دارم زرِ مفت می‌زنم. شما چرا باور می‌کنید؟ من یک آدمِ ریده پیده و نادان هستم. و بسیار بسیار ضعیف. هم از نظر قوای جسمی، هم از نظر قوای روحی. فقط از نظر قوای جنسی قوی هستم که آن هم زمانی که در کونم بگذارند، خیلی به‌کارم نمی‌آید.

راستش نمی‌دانم چه باید بکنم و چگونه باید زندگی بکنم. هیچ چیزی ندارم. مهم‌ترینش پول. بقیه‌اش را حال ندارم لیست کنم. می‌بینید؟ کونِ لیست کردن هم ندارم. نمی‌دانم به چه امیدی زنده هستم. هنوز فکرم درگیر مسائلی مربوط به دو سالِ پیش است. در حالی که باید درگیرِ مسائل دو سال آینده باشم. می‌دانستید شاخ و دم ندارم؟ بعله من شاخ و دم ندارم و حتما شنیده‌اید که فلان‌‎چیز که شاخ و دم ندارد. من همان فلان‌چیز هستم.

دیشب نشستم برای بار یازدهم اینتراستلار را دیدم. و باز گریه کردم و باز هیجان‌زده شدم و باز حرص خوردم و باز نگران شدم و باز ترسیدم و باز خندیدم و باز امیدوار شدم و باز مسحور قدرت فیلمسازی خدای بزرگ "کریستوفر نولان" شدم. و اینکه چگونه می‌شود این اندازه بزرگ بود و این اندازه فیلم خوب ساخت؟ خدا یکی یعنی کریستوفر نولان و دکتر بازرگان هم یکی.

آن رفیقم که ماری بود در آستین را یادتان است؟ او را دیدم و با هم آشتی کردیم و زندگی کمی قابل تحمل‌تر شده. به او گفتم که شاید بد با تو صحبت کرده‌ام، اگر ناراحت شدی عذر می‌خواهم؛ قصدم ناراحت کردنت نبود و فقط می‌خواستم هرچه در دلم هست را بگویم و خودم را سانسور نکنم. گفت نه. حق داشتی و این‌ها. گفت نیازی به عذرخواهیِ من ندارد. رفته بودم به خانه‌اش. و دو نفری تنها بودیم که این حرف‌ها را زدیم. بعد در حالی‌که من حواسم نبود ناگهان از پشت درآمد و مرا با با دندان‌هایش نیش زد. نه دروغ گفتم، رفیقِ من مار نیست. من در اینجا رفیقم را به مار تشبیه کردم. در واقع رفیق من یک انسان است و نیش هم ندارد. یا اگر داشته باشد من تا به حال مشاهده نکرده‌ام. بعد اینکه اصلا در آستین زندگی نمی‌کند. آن هم تشبیه بود. او در خانه‌ای دوطبقه و جالب که از برای خودش است زندگی می‌کند. و در نهایت اینکه اصلا من او را پرورش ندادم. او را پدر و مادرش در خانه‌ی خودشان پرورش داده‌اند و به پایش کود و ریخته‌اند و آبیاری نموده‌اند و نور داده‌اند و به این مرحله رسانیده‌اند و فرستاده‌اند به تهران. خلاصه آنکه همه‌ی آن داستان‌ها حل شده. یا حداقل درظاهر حل شده. (کدام خلاصه؟؟؟)

استادم می‌گفت پادگان بندرانزلی یک نوع خرچنگ دارد که در جای دیگری وجود ندارد و خیلی جالب و دیدنی هستند. الان بزرگترین اشتیاقِ من دیدنِ این خرچنگ‌ها می‌باشد. هرچند که خرچنگ در آستین پرورش نمی‌یابد.

پ.ن. مرحبا و آفرین به یوهان یوهانسون.

۱۳۹۵ مهر ۷, چهارشنبه

کاری که باید انجام دهیم.

رفیقم می‌گوید تو خیلی بدبختی. وقتی او اینطور بگوید باید مطمئن شوید که من بدبختم. من البته مطمئن بودم اما این هم مهری شد بر اثبات آن مدعا.

امروز رفتم پلیس به‌علاوه‌ده. پرسیدم کجا افتاده‌ام و کجا باید بروم به خدمت مقدس سربازی برسم؟ گفتند تاریخ اعزامت چه زمانی است؟ گفتم برج هشت. گفتند زود آمدی. گفتم خودتان گفتید یک ماه قبلش باید بیایی. گفتند ما گفته‌بودیم یک هفته قبلش باید بیایی. حالا احتمالا حق با آنها باشد زیرا من مغزم پکیده و پاشیده شده و هیچ اطمینانی به آن نیست. بعد برای کسری‌ها پرسیدم. گفتند برو به سازمان نظام وظیفه. رفتم به سازمان نظام وظیفه. گفتم سلام آقای وظیفه. یهو یکی لپمو کشید گفت چطوری فلجِ ضعیفه؟ من گردنم را خم کردم و گفتم کسری خدمت ایثارگریِ بابایَم چقدر است؟ گفتند چند ماه جبهه رفته؟ گفتم فلان. گفتند اصلا زیر شش ماه کسری ندارد. گفتم خب کسری پروژه‌ی نخبگان چطور؟ کی باید آن را بگیرم؟ گفتند ما اطلاعی نداریم. یک شماره دادند گفتند با این شماره تماس بگیر. آمدم به خانه و با آن شماره تماس گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. من هم دست از پا کوتاه‎‌تر گوشی را گذاشتم و آمدم به اتاقم.

نشستم مناظره کاندیداهای ریاست‌جمهوریِ آمریکا را که امروز صبح برگزار شده بود تماشا کردم. انگلیسیَم خیلی در این مدت تقویت شده و مانند شت کلمات و جملات را یکی‌یکی پستِ سرِ هم فهمیده در جا ضربه‌فنی می‌کردم. از خودم راضی‌ام و اینکه یک نقطه‌ی مثبت در خودم پیدا کردم خیلی خوب است. شتی‌ام کم شد.

سکس فیت آندر را دارم سیزن پنجمش را تمام می‌کنم. نمی‌دانم چرا نمی‌گویم بهترین سریال عمرم است. شاید چون هنوز مانند این ذهن‌بسته‌ها روی دکستر و ناروتو تعصب دارم. و البته بند آو برادرز. لامصب همه شاهکار هستند و من یکی هستم و این‌ها همه. و من زورم کمتر از آن است که بیشتر بشوم و بتوانم یارای مقابله با این‌ها را بکنم. من انسانی هستم خرده‌پا که سرِ سوزن چشمی دارم و با آن سریال‌های در خور  و در شأن تماشا می‌کنم. و سکس فیت آندر در شأن‌ترین سریالی‌ست که در این چند وقت اخیر مورد تماشا قرار داده‌ام. هپی ولی هم سریال خوبی بود. و یک سریال دیگر که الان یادم نیست. اما خدا یکی و سریال هم چند تا.

سکس فیت آندر باعث می‌شود احساس خوبی داشته باشم. زیرا اولا سریال خوبی‌ست. دوما درامِ نابی دارد.سوما شخصیت‎‌هایش (که خدای شخصیت‌پردازی هستند) هم به شدت فاکدآپ‌اند. نه تنها شخصیت‌های اصلی که حتی شخصیت‌های به شدت فرعی. همه در این سریال فاکدآپ هستند و همه مشکل دارند. و این وقتی با آن حجم عظیم و غریبِ شخصیت‌پردازی جمع می‌شود باعث می‌شود شما احساس نیکی در خودتان بکنید زیرا که می‌بینید همه آدم‌ها فاکدآپ‌اند. نه فقط تو. همانطور که نویسنده‌ی این وبلاگ قدیم‌ترها گفته بود همه‌ی ما لوزر هستیم. چه بدانیم، چه ندانیم.

اما این تنها نکته‌ی جالب این سریال نیست. این سریال باعث می‌شود که احساس بدی هم بکنم. زیرا هم در آن فاکدآپ هستند. و دیدنِ این همه مصبیت کمی سخت است. از بس که همه چیزش واقعی‌ست.

اما همین حجمِ مصیبت و فاکدآپی باعث می‌شود احساس خوبی بکنم. چرا که سریال دائم می‌گوید زندگی خیلی نیکوست و علیرغمِ تمامِ فجایع، ارزش جنگیدن دارد. و من این را از این سریال یاد گرفتم.

اما سریال باعث می‌شود احساس بدی بکنم. زیرا یکی از شخصیت‌های این سریال من را یادِ شخص بخصوصی می‌اندازد و غم را در من فراهم می‌آورد. و البته تمام روابط در این سریال که فاکدآپی هستند. من را یاد زندگیِ فاکدآپیِ خودم می‌اندازد. چیزی که اصلا سعی در فراموش کردنش ندارم انگار. راستش چند بار باعث شده حالم بسیار بد شود. در حدی که قرصِ آرام‌بخش خوردم. راست می‌گویم. هشتگ جدی. مدتِ زیادی‌است که همه اتفاقاتِ دور و برم من را یادِ دورانِ خاصی از زندگیَم می‌اندازد. و این سریال هم همین کار را با شدتِ بیشتری انجام می‌دهد.

عقیده دارم که یک سریال خوب باید همین‌کار را انجام دهد. یعنی مهم نیست آن شخصیت کجاست و چه زمانی‌ست و چه کسی است. باید بتوانی زندگی‌ات را در آن سریال و در آن شخصیت‌ها پیدا کنی. سکس فیت آندر این مهم را به شدت به انجام می‌رساند. البته من مشکل دارم و منتظرم که هر چیزی را به مشکلات خودم ربط بدهم. این با شاهکار بودنِ سریال ارتباطی ندارد. من مشکل خودم را دارم و سریال هم کارِ خودش را می‌کند.

من یک مریض هستم، اما صبر کنید. من خودم می‌دانم مریضم. من یک بدبختم و این را هم می‌دانم. ولی از سریال‌ها درس می‌گیرم و می‌خواهم برای زندگی تلاش کنم. زیرا به نظر می‌رسد این کاری است که باید انجام دهیم.

۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

چه کسی ناراحت است، چه کسی خوشحال؟ وضعیت زندگیاییِمان چطور است؟

رفیقم می‌گوید که من ناراحتم که تو (یعنی من) وضعیتت تخمی و داغان است. من به رفیقم می‌گویم که خوشحالم که تو (یعنی او) وضعیتت روبِراه است. او می‌گوید برایت (یعنی برای من) غصه می‌خورم. من می‌گویم که من خودم غصه خودم را نمی‌خورم، تو هم نباید بخوری. می‌گویم من خودم ریده‌ام و پایش نشسته‌ام. می‌گویم من عن می‌باشم و این ماجراها حقِ من است. می‌گویم من را ول کن. گورِ بابای من. تو (یعنی او) را بچسب. حقیقت این است که من بیشتر از اینکه ناراحتِ وضعیت تخمی و خراب و داغان و گهیِ خودم باشم، خوشحالِ وضعیتِ روبِراهِ او هستم. وقتی به اینکه الان چقدر اتفاقاتِ خوبی دارد برایش می‌افتد فکر می‌کنم، یادم می‌رود خودم چقدر وضعیت تخمی‌ای دارم. خودم هم می‌خواهد یادم برود. زیرا درست است که من آدمِ خودآزاری هستم، اما شادی را به ناراحتی ترجیح می‌دهم. ترجیح می‌دهم به خاطرِ وضعیتِ روبراه رفیقم خوشحال باشم تا بخاطرِ وضعیتِ تخمیِ خودم ناراحت. البته اینها را به او نمی‌گویم. اما می‌دانم او اینجا را می‌خواند، پس اینجا می‌نویسم تا او بخواند.

یک نکته‌ی خیلی مهمی که از پستِ قبلی به اینور اتفاق افتاد حرفی بود که رفیقم به من زد: "به تو یکی دروغ نمیگم هیچوقت." داشت گریه‌ام می‌گرفت بعد از این جمله. این بزرگترین دستاوردی‌ست که در این بیست و چند سال زندگیَم به دست آورده‌ام. درست است. حق با شماست. من در طولِ زندگیَم هیچ گهی نخورده‌ام. هیچ دستاوردی نداشته‌ام. من کپک بوده‌ام. چیزی نداشته‌ام که بخواهم به آن بنازم. اما این ارزشمندترین چیزی‌ست که به دست آورده‌ام و از خیلی از دستاوردهای کشکیِ خیلی‌ها دستاورد بزرگ‌تری‌ست. خیلی به این جمله افتخار می‌کنم. حالا هرچقدر که فیک به نظر برسد، دونت گیو اِ فاک. اگر به من بگویند در زندگیَت به چه چیزی افتخار می‌کنی این جمله را بالا می‌گیرم و می‌گویم من همچین چیزی به دست آورده‌ام. شما با این همه زور زدنِتان چه چیزی به دست آورده‌اید؟

نکته‌ی بعد اینکه یک‌ بار گفته بودم ناراحتم از اینکه همه‌ی کسانی که می‌شناختم و هم‌سن‌هایم دارند به وضعیت باثباتی در زندگی می‌رسند یا حداقل معلوم شده با خودشان چَندچَنداَند، اما من نیستم؛ حقیقت این است که تنها موردی که این وسط استثنا است همین رفیقم است. اصلا الان که دارم این کسشرها را اینجا می‌نویسم خوشحالم. از درون خوشحالم. که عجیب است اما دلیلش مشخص است.

اما اندکی هم از وضعیت خودم بگویم. تاریخ اعزامم را که گفتم معین شده. مکان و ارگانش هنوز مشخص نشده و این اندکی استرس‌زاست. زیرا اگر اندکی این‌ور و آن‌ور بیفتم دو سال از زندگیَم لترالی به گا می‌رود و خب این را اصلا دوست ندارم. دوست دارم شانسی حتی قلیل و ناچیز برای بهبود اوضاع داشته باشم. اندکی هم که شده، حتی سرِ سوزنی بتوانم خودم از برای زندگیِ خودم تصمیم بگیرم و شاید شاید شاااااید بتوانم گهی بخورم. حالا هرچقدر چُسه و کوچک. حالا قرار است بروم تهران اما معلوم نیست کِی، برای گرفتن پروژه‌ی کسری. کسریِ خدمت. خدمتِ سربازی. سربازیِ کوفتی. برای گرفتنِ پروژه‌ی کسریِ خدمتِ سربازیِ کوفتی قرار است بروم تهران و از این اداره به آن اداره و از این دانشگاه به آن دانشگاه و از این موسسه به آن موسسه و از این کیرِ خر به آن کیرِ خر سِیلان و وِیلان بشوم. شاید کسی دلش به حال من سوخت و پروژه‌ای چیزی دادند من بتوانم مقداری از خدمتم را کم کنم. امیدم بسیار بسیار ناچیز است و حقیقتا هیچ است. هیچ امیدی ندارم و نمی‌دانم چرا چیزی را که می‌دانم نمی‌شود را اینجا می‌نویسم، برای ثبت در تاریخ شاید؟ شاید. خب من احمقم و از یک احمق چه انتظاری دارید؟

زیاد فکر نکرده‌ام به اینکه واقعا چرا دارم هی در این جای کوفتی پست می‌گذارم. تنها دلیلی که به نظرم می‌رسد همان دفترچه‌ی خاطرات‌طور بودنش است. (فلان‌طور؟ هنوز هم از فلان‌طور استفاده می‌کنی؟ خاک بر سرِ عنت کنند.) راستش هرچقدر حالم از خودم به هم می‎خورد از این وبلاگ مسخره اما به هم نمی‌خورد. عجیب است و دلیلش هم نامعلوم. فقط اینکه کسخل پسخل هستم.

یک نامردیِ عجیب غریبی هم یکی دو ساعت پیش رفقای آب‌کمری‌ام در تلگرام و گروپی که خودشان ساخته‌اند و من را هم اد کرده‌اند، به من کردند که نه‌تنها حالم از آنها دوباره، به هم خورد، بلکه دلم به حال همه‌ی انسان‌های دیگر سوخت. چقدر همه‌ی شماها پست و حقیرید. من ریده‌ام و عنم. ولی آدمِ خوبی هستم. شما از عن هم کمترید. نه‌تنها حال از شما به هم می‌خورد، و نه‌تنهاتر دلم به‌حالِ بدبختتان می‌سوزد، که به خودم بیشتر و بیشتر دارم افتخار می‌کنم. که هیچ عنی نشدم، ولی آدم درست و درمان و خوبی هستم.

راستی اخیرا دوباره زده‌ام در فاز کتاب‌خوانی و روزی ششصد و پنجاه و نه عدد کتاب می‌خوانم و واقعا کیف می‌دهد. فیلم‌بینی جای خودش، سریال‌بینی جای خودش، انیمه‌بینی جای خودش، مانگاخوانی جای خودش، کامیک‌بوک‌خوانی جای خودش، همه چیز جای خودشان؛ کتاب‌خوانی هم جای خودش. واقعا هیچ چیزی جای چیزِ دیگری را نمی‌گیرد و آدم باید هر چند وقت یک بار دوره‌ای از هر کدام از این‌ها را برای خودش بگذارد. این نتیجه‌ای است که جدیدا از زندگی گرفته‌ام. ها راستی گیم‌خواری هم جای خودش که من هنوز فرصتش را در زندگی نداشته‌ام زیرا هیچ‌وقت کنسول نداشته‌ام. زیرا همیشه فقیر بوده‌ام. یک مدتِ کوتاه با لپتاپم چند عدد بازی کردم و دیگر زمانش به پایان رسید. اما من می‌دانم روزی بلاخره پول خواهم داشت و کنسول خواهم خرید و گیم خواهم خوارید.

امروز مادرم من را برد به رامیان زیرا که برادرم این‌ها از مشهد آمده‌بودند. مادرم گفت بیا برویم به اینجا و آن‌ها را ببینیم و با هم نهار بخوریم. من هم گفتم باشد و صبح به زور از خواب بیدار شدم و و با هم به رامیان رفتیم. آنجا متوجه شدم که مادرم سرم را گول مالیده، برنامه کرده‌بودند با هم همگی بروند جنگل. و مادرم که می‌دانسته اگر به من بگوید من نمی‌روم، به من دروغ گفته. این‌ها هر هفته می‌روند جنگل و من هر هفته باهایِشان نمی‌روم و این بار اینگونه مرا کسخل کرد تا باهایِشان بروم. زیرا نه‌تنها از جنگل خوشم نمی‌آید که از فامیل‌هایمان هم خوشم نمی‌آید. خیلی بد است آدم نه‌تنها با خانواده‌اش کیلومتر‌ها فاصله‌ی ذهنی، فکری، دیدگاهی، جهان‌بینی، زندگیایی ( :)))))))))))))) ) داشته باشد، بلکه آن‌ها سعی کنند گولش بزنند تا مطابق میلشان رفتار کند. من مالِ این خانواده نیستم. همدیگر را دوست داریم اما به هم تعلق نداریم. و سوال این است:
این یکی را کجای دلم بگذارم؟

۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

اجازه بدهید ببینم چه شد

سلام و خسته نباشید. حال شما چطور است؟ از حال من اگر بپرسید کیری پیری و داغان پاغان و مثل همیشه چسناله هستم.

رفتم دادم و گرفتم. درخواست اعزام به خدمت و تاریخ اعزام را. برجِ هشتِ نود و پنج می‌شود برج چند؟

اوضاع درهم و برهم و قاراشمیش است. و قاراشمیش خیلی کلمه کسشر و تخمی‌ای است. کدام کسخلی این کلمه را اختراع کرده؟ تا به حال در این وبلاگ از این کلمه کسشر استفاده نکرده‌بودم. از این بعد هم استفاده نخواهم کرد. حالم به‌هم خورد. اوغغغغغ

داشتم می‌گفتم که اوضاع داغانی داریم ما. و اینکه دارم فکر می‌کنم چه بنویسم اینجا. خب چیزی یادم نمی‌آید. در این مدت تعداد زیادی فیلم کلاسیک و نیمه کلاسیک دیدم. و از این نظر از خودم راضی‌ام. یک امتیاز مثبت. ها یادم آمد. بگذارید یک ماجرای بد برایتان تعریف کنم.

رفتم دکتر و دکتر گفت برو آزمایش بده. رفتم آزمایشگاه. آزمایشگاه یک عدد ظرف درب‌دار داد و گفت برو برین در این و بیار. من ظرف را گرفتم و با خودم آوردم خانه. اول اینکه من با ریدن مشکل دارم. بعد اینکه آمدم در خانه دهنم سرویس شد تا توانستم یک تکه از عنم را درون ظرف بیندازم و درش را ببندم بدون اینکه دور ظرف عنی یا گهی بشود. عنم بوی بسیار بدی هم می‌داد و حالم از خودم به هم خورد. اما آخرش موفق شدم با موفقیت به این موفقیت دست‌یابی بکنم. بعد که دربش را بستم ظرف را آوردم در اتاقم و گذاشتم روی میزم. نگاهش کردم. ظاهرش چنان بد نبود. دستم گرفتم بویش کردم. بوی جندان بدی هم نمیداد. بوی ظرف پلاستیکی بازیافت‌شده می‌داد. گذاشتمش سرِ جایش. نشستم به کارهایم رسیدم. می‌دانید که کار خاصی ندارم و دارم زر می‌زنم. نشستم فیلمی ویدئویی چیزی دیدم در لپتاپم. بعد از گذشتِ دو سه ساعت بلند شدم لباس پوشیدم تا بروم و ظرفِ عن را بدهم به آزمایشگاه. ظرف را برداشتم و مجددا بو کردم. ظرف بوی عن می‌داد. آنجا بود که متوجه شدم ظرفش آنچنان هم قابل اطمینان نیست. و ممکن است همینجوری بوی عن از ظرف بزند بیرون و بیرون‌تر. برای همین مقداری عجله را کردم و تندتندتر لباس پوشیدم. و به سرعت از خانه زدم بیرون. در حالی که یک دستم که ظرف عن در آن بود را بالا نگه داشته بودم داشتم در خیابان می‌دوییدم و صحنه اسلوموشن شده بود و آهنگ حماسی داشت پخش می‌شد. که ناگهان...

کامرشال بریک

با یک دستم ظرفِ عن را بالا نگه‌داشته بودم و داشتم با عجله و در حالت اسلوموشن می‌دوییدم که ناگهان رسیدم به خیابان و باید از عرض خیابان با احتیاط رد می‌شدم. پس ایستادم و نگاه کردم که ماشینی من را زیر نکند. وقتی که از سلامت خود مطمئن گشتم اول به چپ نگاه کردم و تا وسط خیابان رفتم. سپس به راست نگاه کردم و بعد ادامه خیابان را طی کردم. آن طرف خیابان که رسیدم ایستادم. باید منتظر تاکسی می‌ایستادم. منتظر تاکسی ایستادم. تاکسی آمد و ایستاد و من سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی پرسید: «این چیست؟» -به ظرفِ عن اشاره کرد- گفتم: «چطور؟ چرا می‌پرسی؟» گفت: «هیچی. همینطوری. آخر بوی عن می‌دهد و بوی عن کل تاکسی و سایر مسافران را دربرگرفته.» گفتم: «لابد عن است که بوی عن می‌دهد دیگر.» گفت: «راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «راست میگویی. راست می‌گویم. عجب احمقی هستی تو.» و او گفت: «که راست میگویی. راست می‌گویم. راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «اگر فکر کردی که این زنجیره را همینجور ادامه می‌دهم پا به پایت می‌آیم و بیخیال حوصله خوانندگان وبلاگم که ممکن است سربرود می‌شوم از آن هم احمق‌تری.» گفت: «راست می‌گویی. من از آن هم احمق‌ترم. پس بهتر است دهانِ گشادم را ببندم و خاموش شوم.» سپس ناگهان خود را ترن‌آف کرد. و ماشین از حرکت ایستاد. بعد ناگهان زنش از ناکجا پیدایش شد و شروع کرد به داد و بیداد که «مرتیکه من با هزار زحمت آقایمان را ترن‌آن کرده بودم. چرا همه‌ی زحماتِ شبانه‌روزیِ من را به باد دادی؟» گفتم: «تو اگر زنِ بدردخوری بودی اصلا شوهرت ترن‌آف نمی‌شد. همینم مانده که مشکلاتِ زناشویی‌تان را بندازی گردنِ من. من خودم مشکل زیاد دارم. الان هم باید بروم و این عن را تحویل آزمایشگاه بدهم.» زنش گفت: «راست می‌گویی. عجب احمقی هستم من.» گفتم: «جانِ مادرت ول کن. این عادتِ کسشرتان را بیخیال شو. تو هم مثل شوهرت احمقی و هی این را می‌خواهی ثابت کنی و بلند بلند برای همه اعلام کنی؟ من چه گناهی کرده‌ام که گیر شما افتاده‌ام؟ من باید زودتر به آزمایشگاه برسم. زیرا همانطور که مشاهده می‌کنی کلِ خیابان بویِ عن گرفته. زیرا هوا هم گرم است و در فیزیک خوانده‌ایم که گرما به واکنش انتشار سرعت می‌بخشد. بویِ عنِ من در این دمای چهل و چند درجه تا کمتر از ده دقیقه‌ی دیگر تمامی شهر را دربرمی‌گیرد. وقت ندارم به حماقتِ شما گوش بدهم.» بعد زن را راضی کردم کلی جلوی شوهرش و ایضا جلوی من و سایر مسافرانِ تاکسی لخت شود و هی جنگولکِ سکسی از خودش دربیاورد تا بلکه شوهرش ترن‌آن شود. و ماشین را روشن کند و راه بیفتد. اما نشد. گفتم گور بابایش. من بدوبدو می‌روم به آزمایشگاه. از تاکسی پریدم پایین و بدوبدو کردم به سمت آزمایشگاه. تا سمی شدنِ تمامِ شهر فقط هفت دقیقه زمان باقی مانده بود و هوا هم داشت گرم و گرم‌تر می‌شد و نزدیکی‌های پنجاه درجه رسیده بود. من ظرفِ عنم که حالا در آن گرما حالت ژله‌ای پیدا کرده بود را محکم در دستِ راست گرفته بودم و بی‌محابا به خیابان‌ها می‌زدم. دوییدم و دوییدم و دوییدم تا بلاخره در آخرین لحظات به آزمایشگاه رسیدم و شهر را نجات دادم. و حالا من یک قهرمان شهری هستم.

در آزمایشگاه یک دخترِ خیلی خوشگل بود که خجالت کشیدم بپرسم ازش که ظرفِ عنم را چکار باید بکنم. نگاهی به من انداخت. از بوی عن متوجه شد که کارم چیست. اما خودش را به نفهمی زد. زیرا می‌‎خواست مخِ من را بزند. من هم گفتم: «خانوم من بوی عن می‌دهم. واقعا می‌خواهی مخ من که بوی عن می‌دهم را بزنی؟» دختر جواب داد: «راست میگویی. تو تماما بوی عن می‌دهی. چرا سعی کردم مخ تو را بزنم؟ عجب احمقی هستم من...»

پ.ن. لوک هوز بک را جدیدا دیدم و کف کردم. چون فیلم کمتر شناخته‌شده‌ای بود گفتم اینجا به خودم متذکر شوم.

۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

سمتِ خیس

نمی‌دانم چه می‌شود، فقط امیدوارم هرچه می‌شود خیر باشد. داستان را می‌گویم. داستانم را. داستانِ زندگیَم را. رفته‌بودم پلیس به‌علاوه‌ده. چند عدد برگه گرفتم. باید می‌رفتم جاهای مختلف و آن‌ها را به افرادی می‌دادم تا پر کنند.  گواهی واکسن و گواهی سلامت و گواهی کوفت و گواهی زهرمار. گواهی هر گهی که بخواهید. رفتم حساب بانک سپه باز کردم. که فکر می‌کردم خیلی طول می‌کشد، اما دختری که در باجه بود خیلی سریع کارِ من را راه انداخت و کارتم را صادر کرد. زیرا از من خوشش آمد. وگرنه برای بقیه به این زودی کارت صادر نمی‌کنند. کارت من در کمتر از هفت هشت دقیقه صادر شد و آمد. لبخند زدم و تشکر کردم و آمدم بیرون. شاید باید کار دیگری می‌کردم. شاید باید به او شماره می‌دادم. شاید هم نه. نمی‌دانم. زیرا قیافه‌اش یادم نیست. نمی‌دانم که ازش خوشم‌آمده بود یا نه. می‌دانید که بزرگ‌ترین مسئله همین است. که من از کسی خوشم بیاید یا نه. وگرنه بقیه از من خوششان می‌آید. از جمله منشیِ آن دکتری که قبلش رفتم. راستش به‌خاطر همین متوجه خوشگلی یا زشتی دختر بانکی نشدم. فکرم مشغول دکتری بود که رفتم. نه منشی، خود دکتر. منشیِ دکتر هم باز یادم نیست چطور بود. خوشم آمد ازش یا نه. اما او از من خوشش آمد. زیرا آمد و وزن مرا برایم اندازه گرفت. یادم نیست. فکر کنم هفتادو‌هشت‌ونیم کیلو بودم. دقیقش را بروید از منشیِ دکتری که رفتم پیشش بپرسید. من فکرم مشغول بود و حواسم به دخترک منشی نبود. چه برسد به وزنم. فکرم مشغول این بود که چه بکنم. چه چیزی را؟ خودم را. رفتم پیش دکتر. صحبت کردیم. به این نتیجه رسیدیم که حالم اصلا خوب نیست. جدی می‌گویم. هشتگ جدی. فشار خونم شانزده بود. دکتر خشکش زد. گفت چه‌اَت است؟ گفتم نمی‌دانم. گفت همیشه اینطوری هستی؟ گفتم نمی‌دانم. آخرین بار هفت هشت سال پیش که فشار خونم را اندازه گرفتم هم بالا بود. ولی تخمم نبود. گفت سرگیجه و این‌ها داری؟ گفتم زیاد. گفت می‌خواهی همین را بهانه کنیم برای معافیت؟ بعد خودش ادامه داد که البته چون مدرکت بالاست سخت می‌گیرند. من شانه‌هایم را انداختم بالا. بعد پرسید دیگر چه مشکلی داری؟ گفتم آی‌بی‌اس دارم. گفت چقدر مطمئن هستی؟ آزامایش داده‌ای؟ سابقه پزشکی داری؟ دارو مصرف می‌کنی؟ جوابم برای همه‌ی سوال‌هایش منفی بود. گفت چه کنیم؟ گفتم اینکه معرفی کنی و آنجا در کمیته بررسی و فلان و این‌ها معلوم شود نداشته‌ام ضرری دارد؟ گفت نه. فقط کمی توی خرج می‌افتی. بدون معطلی گفتم نمی‌خواهم. ولش کنید دکتر. گفت هرطور خودت دوست داری. گفتم من اورال سکس دوست دارم. گفت من مشکلی ندارم بیا اورال سکس انجام بدهیم. گفتم باقیِ بیمارانت را چه کنیم دکتر؟ گفت کدام بیمار؟ از درب مطب که باز بود نگاهی به سالن انتظار انداختم.  کسی نبود. فقط دخترک منشی. با ابرو دخترک را به دکتر نشان دادم که او را چه کنیم؟ و دکتر گفت که منشی مشکلی ایجاد نمی‌کند. عادت دارد. گفتم پس بگذار حداقل درب را ببندیم. گفت برو ببند. رفت سمت درب. دخترک داشت جدول حل می‌کرد و مدادی را بین انگشتان اشاره و نشانه‌اش گرفته بود و تکان می‌داد. درب را بستم و از مطب خارج شدم. زیرا دکتر آقا بود و من هم آقا. من به سکس با آقایان علاقه‌ای ندارم. از مطب خارج شده و راهی خیابان گشتم و سپس به بانک رفته و در نهایت از بانک به مرکز واکسیناسون گشتم. واکسیناتور پیرمردی بود. واکسن زد. یک روز و خورده‌ای گذشته و هنوز جفت بازو‌هایم درد می‌کند. زیرا دو عدد واکسن بود. نمی‌دانم مشکل از من است یا از آن واکسیناتورِ کسکش. ولی اهمیتی به درد ندادم. در کل مسیر داشتم به دکتر و این موضوع فکر می‌کردم که چندین و چند مشکل پزشکی دارم که برای هرکدامشان می‌شود معافیت گرفت. یا حداقل من در مرز معافیت هستم. چشم و آی‌بی‌اس و فشار خون و ... چرا نباید معافیت بگیرم؟ چون از قدیم به فکر خودم نبودم. زیرا هروقت که کوفتی‌ام میزد، به جای اینکه به والدینم بگویم تا برویم دکتر ببینیم چه‌ام است، پنهان می‌کردم و صبر می‌کردم و تا یا خوب شود یا عادت کنم. نمی‌دانم چرا. شاید از خرجِ دوا و درمان می‌ترسیدم. بعضی وقت‌ها البته می‌گفتم؛ فراموش می‌شد. گوشم برای مثال. یادم است راهنمایی بودم که یک روز صبح بیدار شدم و گفتم احساس می‌کنم گوشم گرفته. نمی‌دانم چه شد. دیگر هیچ‌وقت درباره‌اش صحبت نکردیم. هنوز هم گوشم حالت گرفتگی دارد. و کسی (از جمله خودم) تخمش نیست. یک بار هم در کودکی پسرخاله‌ام محکم زد در قفسه سینه‌ام. درد شدیدی گرفت، اما من چیزی به کسی نگفتم. هنوز جایش یک استخوان برآمده دارد. کلا آدم مریضی بودم. مریض یعنی روانی. نمی‌دانم چرا مریضی‌ها و مشکلاتم را به کسی نمی‌گفتم. فقط عادت می‌کردم که باهایشان سر کنم. شاید حقم است وضعیتم. نمی‌دانم. کل راه را دیروز به این موضوع فکر می‌کردم. همه‌ی این کار‌ها را دیروز انجام دادم. زیرا گنبد شهر کوچک و کیری‌ای است و می‌شود همه‌کارها را در یک روز انجام داد که البته این ویژگیَش خوب است که بخورد توی سرش. شهر کوچکِ کثافتِ لعنتی. بعد رسیدم خانه. مادرم گیر داد که بیخیال این برگه‌ها شو و بیا و برو دکتر. فشار خون خطرناک است. پدرم هم کمی پشتش درآمد. راست می‌گویند. خطرناک است. و اگر برم دوا و درمان، چه برای فشار خون چه برای آی‌بی‌اس، دو سر مثبت می‌شود. یا می‌گویند مشکل جدی‌ای نیست و راحت برطرف می‌شود یا خطرناک است و باید تحت مراقبت باشم و معافیت می‌توانم بگیرم. اما دوست ندارم بروم. می‌ترسم بروم. یکم هم دوست دارم بروم دکتر. بروم و آزمایش پازمایش بدهم و آخرش مشخص شود که مریضیِ جدی‌ای دارم. مثلا مشخص شود که سرطان دارم. (باور کنید احتمالش هست) بعد بگویند استیج 3 به بالا است و درمانش سخت است و بگویند چند ماه بیشتر زندگی نمی‌کنی. حقیقتش خیلی دوست دارم بروم و دکتر این را بگوید. دوباره هشتگ جدی. دوست دارم سرطان بگیرم و در شرف مرگ باشم. نه فقط به‌خاطر اینکه ترحم و توجه دیگران را جلب کنم، برای اینکه حس خوبی است. وقتی می‌دانی زیاد وقت نداری. باور کنید بهترین روزهای زندگیَم می‌شود. مهم‌ترین مزیت‌اش می‌دانید چیست؟ اینکه دیگر واقعا هیچ چیزی به تخمم نخواهد بود. راحت می‌شوم. هر غلطی دوست دارم می‌کنم. بدون اینکه نگران وضعیت یک سال بعدم باشم. و این بهترین اتفاق ممکن است. زیرا من از برای خودم خایه ندارم که درحالت عادی این‌گونه زندگی کنم. باید حتما در شرف مرگ باشم. بلی. من یک ترسو هستم. از اینکه اینجا اعتراف به ترسو بودنم بکنم نمی‌ترسم. ترسو هستم. می‌ترسم بروم دکتر و معلوم بشود هیچ کوفتی‌ام نیست. می‌ترسم. ترسو هستم.

۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

اوه اوه اوه

الان که این سطور را می‌نویسم اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان می‌باشد. اوه اوه! نوشتم کیری؟ به تخمتان. آن اوایل نمی‌دانم چه ویری درونم افتاده‌بود که "کیر" و "کس" در این وبلاگ ننویسم. یادم نیست دقیقا چرا. ولی به هرحال تا الان رعایت کرده بودم این قضیه را. اما الان دیگر طاقتم طاق شده زیرا ت را از دست دادم و در غم از دست دادن ت خیلی نادم وپشیمان و نگرانم. به همین دلیل الان طاقت نداشته و طاق دارم. (گرفتید؟) و حالا که دیگر فقط طاق دارم واقعا برایم مهم نیست که "کیر" و "کس" را می‌نویسم یا نه. به همین دلیل‌تر دیگر کیرم هم نیست که بنویسم "کیر" و "کس" یا نه. شما هم تخمتان نباشد. یا باشد. نمی‌دانم. اصلا نمی‌دانم شما کدام خری هستید که من هی‌ اینجا مخاطب قرار می‌دهم. واقعا شمایی وجود ندارد. غیر از خودم یک نفر دیگر اینجا را می‌خواند که آن هم از همه چیز از قبل اطلاع دارد. اما برسیم به اینکه چرا اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان است. دلیشل این است که زندگی ندارم. نه‌تنها زندگی ندارم که هیچ چیزی ندارم. واقعا هیچ چیزی ندارم.

چند روز پیش بود که داشتم در آشپزخانه ظرف می‌شستم چرا که ما ظرف‌هایمان را در آشپزخانه می‌شوییم. می‌دانم اسمش آشپرخانه است و نه ظرف‌شویی‌خانه، ولی ما خانه‌ی کوچکی داریم که فقط به اندازه دو اتاق خواب و یک هال-پذیرایی و یک حمام و یک دستشویی و یک بالکن و یک انباری خیلی کوچک و در نهایت یک آشپزخانه جا دارد. و جایی برای ظرف‌شویی‌خانه ندارد. برای همین هم مجبوریم در آشپزخانه ظرف‌شویانه بشَویم. من خیلی ظرف‌شویانه می‌شوم و همیشه ظرف‌هایم را خودم می‌شویانم. زیرا مادر پیر شده و دیگر من کیرش هم نیستم. نه دروغ گفتم. مادر پیر شده اما من خودم آدم دلسوز و وظیفه‌شناسی هستم و ظرف‌هایم را خودم می‌شویانم و غذاهایم را خودم درست می‌کنم و لباس‌هایم را خودم می‌شویم و حمامم را خودم می‌کنم و لباس‌هایم را خودم می‌پوشیانم و بند کفش‌هایم را هم خودم می‌بندانیایم. مادرم هم همیشه دعایم می‌کند و می‌گوید: "فلانی (گفته بودم مادرم من را در خانه فلانی صدا می‌زند؟) تو پسر خیلی خوبی هستی. با اینکه کمی کیری پیری می‌باشی و دک و پوزت شبیه گوسفند است، اما پسر نیکویی از برای من و پدرت هستی و برو از سرِ کوه آن گل آبی رنگ را پیدا کن و بیار تا من دوا بمالم بر پدرت و او خوب شود. و من همیشه دعایم پشت پناهت باشد."

به همین دلیل است که آن روز هم مثل همیشه داشتم ظرف می‌شستم که ناگهان یک حالت بدی شدم. یادم نیست به چه چیزی فکر می‌کردم که اینجوری شدم؛ ناگهان متوجه شدم که حالم بد است. بدِ واقعی نه از این الکی پلکی‌ها. متوجه شدم که برای چند دقیقه حواسم نبوده و انگار فکرم و کمی هم بدنم از کنترلم خارج شده بود. از چیزی که می‌ترسیدم داشت بر سرم می‌آمد. یادتان است گفتم خشم بسیاری در درون دارم و می‌ترسم بجوشد بیرون و همه را به گا بدهد؟ دستانم شروع به لرزیدن کرد. شیر آب را بستم و برای مدت طولانی‌ای در همان حالت زل زدم به سینک. نمی‌دانم چقدر شد شاید ده الی بیست دقیقه. بعد کم‌کم بر خودم مسلط شدم و شیر را باز کردم و به شستن باقیِ ظرف‌ها ادامه دادم. و واقعا از خودم ترسیدم. راستش را می‌دانید؟

من همیشه از این آدم‌های عنِ با فکر و مغز پیش‌رونده بودم. از بچگی یادم است که مثل آدم بچگی نکردم. مثلا در دوران بچگی زنگ هیچ خانه‌ای را نزدم در بروم. اولین بار دوم دبیرستان بودم که این کار را انجام دادم. فاک بر من. فاک بر من. می‌دانم. پرده‌ام بی‌جان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهی‌ست. یک کار مهمی که هرگز در زندگیم انجام ندادم دعوا بوده است. شدیدترین دعوایم مربوط به یک بار در دبیرستان است که داد می‌زدیم و هم دیگر را نفری یک بار هول می‌دادیم. از بچگی، از بچگیِ بچگی، از این می‌ترسیدم که یک نفر را بزنم و بلایی سرش بیاید و مجبور بشویم دیه بدهیم. چرا باید یک بچه‌ی اول ابتدایی همچین فکری بکند واقعا؟ می‌دانم. پرده‌ام بی‌جان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهی‌ست.

حالا می‌دانید چه چیزی را دوست دارم؟ اینکه یک نفر را تا حد مرگ بزنم. بزنم تا عصبانیتم خالی بشود. زیرا عصبانیتی که در درونم است دارد روز به روز بزرگ‌تر و بیشتر و بدتر و وحشتناک‌تر می‌شود. حس می‌کنم تنها راه خالی شدنم این است. که می‌دانم اگر اتفاق بیفتد دیگر چیزی جلودارم نیست. می‌دانم و برای ثبت اینجا می‌نویسم که بدانید که گفته بودم. گفته بودم که اگر عصبانیتم خارج شود، همه را به گا می‌دهم.

پ.ن. می‌گویند خیلی از بوکسور‌های بزرگ دنیا همین‌گونه بزرگ شدند. عصبانیتشان را درون رینگ بوکس خالی می‌کردند.

پ.ن.2. آیل کیپ کامینگ از لو رور

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

انکول

شاید بپرسید "چرا؟". راستش خودم هم درست نمی‌دانم. اما یک حدس‌هایی می‌زنم. حدس‌هایی چه خیال. راه‌هایی چه بلند. و دل از آرزوی مرغابی‌ست.

اما حدسم این است که مثل همیشه  به خاطر گشادی و کپک‌زدگی و این‌هاست. و البته که چیز جدیدی نیست. بوده‌ام و هستم و احتمالا خواهم‌بود. شاید دلیلش این باشد که تهران مرکز است. نه مرکز هندسی که مرکز معنوی. "همه" اگر بخواهند "هم" را ببینند می‌آیند تهران. من هم رفته بودم تهران که یکی را ببینم. و دیدمش. و به آن "همه"‌ی کذایی نزدیک‌تر شده‌بودم. دلیلش به نظرم این است. یعنی حتی نزدیک‌شدنِ فیزیکی به آن "همه" عصبیم می‌کند. و من هم که مستعد عصبی و عصبانی شدن. جدیدا آدمِ خیلی زود عصبانی شونده‌ای شده‌ام. همینطور پرخاشگر. به پست‌های اخیر فیسبوکم نگاه بیندازید. حالا یک عامل مخالف بود که باعث می‌شد آن همه حجم عصبیت فروکش کند. و من هم برای دیدارش به مرکز رفته بودم. اما وقتی که با او نبودم، وقتی که در هتل بودم، وقتی که در راه رفت یا برگشت بودیم و سه نقطه. در این مواقع غلیان درونی داشتم.

راستش تنها دلیلِ عصبیتِ حجیمم آن "همه" نبودند. یعنی خودم اینطور فکر می‌کنم. افراد دیگری هم در چند مدتِ اخیر در زندگی‌ام دورادور وارد شده‌اند که آن‌ها هم به آن "همه"ی قبلی اضافه‌شده‌اند. هیچ پیشرفتی در زمینه‌ی هیچ‌کسی صورت نمی‌گیرد و زمینه برای عصبیت فراهم می‌شود.

و به این‌ها اضافه کنید اتفاقات ناخوشایند را. از مشکلات و بیماری‌هایی گوارشی گرفته تا مشکلات خانوادگی و سه نقطه. حتی اتفاقات مربوط به بعضی از همان "همه"ها. جلوتر به برخی از آن‌ها می‌رسیم.

(همین الان دارد "انادرز آرمز" پخش می‌شود. آهنگی‌ست که آن اوایلِ اوایلِ اوایل در جواب سوالِ "در این آلبوم کدام آهنگ را بیشتر دوست داری" گفتم. و بعدتر ها یکبار که اتفاقی افتاد و حالمان خراب بود در حالی که من مدام "فیکس یو" (که همان ادامه‌ی صحبت قبلی گفته بود یکی از آهنگ‌های مورد علاقه‌اش است) گوش می‌دادم، او همین "انادرز آرمز" را گوش می‌داد.) (بدجور دلم برایش تنگ شده.)

اما اتفاقات بد و ناخوشایند همه چیز نیستند. موقعیت کلی هم به شدت بد است. سربازی. دیگر حوصله توضیح دادن ندارم. ففط اینکه رفته درکونم. زیرا من هنوز دفترچه پست نکردم و هفته پیش مشخص شد که به احتمال 99.999999999 درصد امریه کنسل است.همین برای اینکه همیشه اَگرِسیو باشید کافی است به نظرم. من با این حال خیلی هم کول برخورد می‌کنم. توئیتهایم را ببینید. چقدر کول هستم. بدونِ ذره‌ای چسناله.

همه این‌ها به نظرم جوابِ سوالی‌است که اول پرسیدید. -البته شما نپرسیدید. من الکی نوشتم. حالا می‌توانید به سوال اصلی دست پیدا کنید.- اینکه چرا در چند مدت اخیر اینقدر عصبانی و پر از غلیان درونی هستم. و بیشتر از همیشه از همه نفرت دارم. و نفرت در تهران به اوج خودش رسید. -غیر از زمان دیدار.- از همه‌ی همه متنفرم. همه‌ها، همه. غیر از همو که با او دیدار کردم. و مشکل اینجاست که نفرت درونی است. نمی‌دانم کِی قرار است بیرونی شود. و وقتی بیرونی بشود (اگر بشود) فوران می‌کند. هنوز تحت کنترلم است. ولی #واقعا می‌ترسم که از دستم دربرود. ترکش‌هایش به همه اصابت خواهد کرد. و کلی زخمی وکشته خواهد‌داد. خبرنگار رسمی ما از لندن.معصومه‌ی نژاد رُم.

حالا یک اتفاق مزخرف و مسخره برای مثال همان اتفاقات ناخوشایند. همان دختره که این موقع‌های سال همیشه از خارج برمی‌گشت تهران، الان هم چند وقتی است برگشته. حالا من که اصلا تهران نبودم (چرا یک نصفه روز بودم، ولی حساب نمی‎‌شود.) زیرِ عکسی که از خودش و دو تا رفیقِ کثافتِ زمانی خوبِ ما گذاشته منشنِ سوتیِ یکی از بچه‌ها (همان که بیشتر اسکول است البته) را که حواسش نبوده و فکر کرده عکس را یکی دیگر از آن دو گذاشته و گفته که به فلانی (گذارنده عکس) سلام برسانید را جواب داده که شما رو می‌بینیم...

چند تا کثافتِ آشغال دور هم جمع می‌شوند که من روی یکیشان بزرگترین کراشِ زندگی‌ام را داشته‌ام و بعد همان اوبه رفیقِ قدیمی و دشمنِ مخفیِ جدیدیِ من می‌گوید قراری در پیش است. و من مثل همیشه اینجا (مسلما چون دورم :))))) ) پشمم. حتی از همان "میجر کراش" هم بدم می‌آید و متنفرم. مسخره است.

راستش دارم حساب می‌کنم الان از 3 نفر و نصفی آدم متنفر نیستم. یکی که معلوم نیست کجاست. یکی پرتغال است. یکی تهران و یکی رشت. (اینکه کدامشان نصفی است را لاپوشانیِ شدیدی کردم. :)))))))) )

شوهرخواهرم برای یک کار قدیمی مجبور شد هول‌هولکی‌طور برود تهران. برای اینکه در ماشین تنها نباشد زیرا خطرناک است -تیکه‌ی مورد علاقه‌ی من از ال یور فرندز دارد پخش می‌شود همین الان و ااااای وااای واای- خواهرم گفت که تو هم بنشین کنارش در ماشین با هم تا تهران بروید. من هم از خدایم بود که بروم تهران. دلم برای تهران و آدم‌هایش (آن‌هایی که نمیشناختم و آن کسی که باهایش دیدار داشتم) تنگ شده بود. و خیلی هم خوشحال شدم که این موقعیت پیش آمد. اما نفرت نهفته در من با نزدیک شدن به مرکز چند برابر شد. و هنوز هم فروکش نکرده. اما می‌بینید که چقدر کول دارم پست می‌گذارم. من کولم. حبه انکولم.

پ.ن. مارشن خواندم و حظ کردم.

۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

من صدای تق و توق می‌دهم.

امشب می‌خواهم حرفهای جدیدی بزنم:

من ریده‌ام.

خب حالا برویم سراغ حرف‌های قدیمی. به هر سویی که می‌نگرم غیر از گه چیزی نمی‌‌بینم. و این موضوعِ جدیدی نیست. بارها گفته‌ام. اما امشب از منظر جدیدی می‌خواهیم بررسی کنیم این موضوع را.

در پست قبلی نفرتم را از آدم‌های اطرافم ابراز کردم. این‌بار می‌خواهم بگویم زوایای جدیدی از این موضوع را باز کنم.

بعله بعله زیادی زر زدم. مقدمه‌چینی‌ام زیاد شد. جنسِ بنجلِ چینی همین است دیگر. بی‌کیفیت و تخمی. سفارش داده‌ام برایم کمی مقدمه آلمانی بیاورند. خیلی خوب است. اما برویم سراغ اصل مطلب.

داستان این است که من واقعا با آدم‌های اطرافم مشکل دارم. و مشکل خیلی بیشتر از چیزی‌ست که در پست قبلی بدان اشاره کردم. مشکل این است: واقعا کسی را ندارم. تا به حال رابطه‌ای که دوستش داشته باشم (خودِ رابطه را) و بیشتر از چند سال طول بکشد نداشته‌ام. رابطه نه با جنس مخالف که کلا با هر نوع انسانی. بهترین رابطه‌هایم هم به 3 4 سال نرسیده خراب شده‌اند. و این موضوع عذاب‌آور است. نه فقط بخاطرِ اینکه به هرحال آدم دوست دارد دوستانی داشته باشد و با آدم‌ها در ارتباط باشد و من نمی‌توانم، بلکه بخاطر اینکه از لحاظِ آماری و احتمالات و هرنوع نگاهِ ریاضیاتی‌ای بخواهیم به آن بیندازیم، متوجه می‌شویم که واقعا مشکل از من است. نه اینکه لزوما من آدمِ بدی باشم، اینکه من مناسب اجتماع نیستم. تک‌تکِ رابطه‌‎هایم این موضوع را به شدت اثبات می‌کنند. و این که من مشکل هستم واقعا دردناک و عذاب‌آور است. آیا کاری هست که از دستم بربیاید؟ بعید می‌دانم. من ذاتا برای رابطه با انسان‌ها ساخته نشده‌ام. حالا این جدا از این است که آدمِ گندی هستم. آن بحثش فرق می‌کند. اما الان دارم از این می‌گویم که کارخانه‌ای که مرا ساخته مرا بد ساخته. مرا برای اجتماع نساخته. من یک چرخ‌دنده‌ی معیوب در این جامعه هستم. من اصلا چرخ‌دنده نیستم. من یک تکه فلز هستم که جزو ضایعات بوده‌ام و به اشتباه درونِ این محصول (یعنی جامعه انسانی) قرار گرفته‌ام. بعضی وقت‌ها یک اسباب‌بازی (از این چینی مینی‌ها) را می‌گیری در دستت و تکان می‌دهی یک صدای تق و توقی می‌شنوی. چیزی در آن اضافه است. زیرا بدونِ مشکل دارد کار می‌کند. اگر جامعه‌ی انسانی را بگیری در دستت و تکان بدهی، آن صدایی که از آن در‌می‌آید من هستم. من صدای تق و توق می‌دهم.

اما خب حالا چکار کنیم؟ به تخمتان که من تق و توق هستم. چه برنامه‌ای دارم؟ برنامه‌ای ندارم. ولی دو تا کارِ جالب به ذهنم رسیده است. شاید آن‌ها را عملی کنم.

(آپشنِ خودکشی آپشنِ همیشه در دسترسی است که در مورد آن بحث نمی‌کنیم.)
اولی‌اش اینکه از آنجا که رابطه‌ی من با کسانی که می‌شناسم جواب نمی‌دهد، بهتر است بروم سراغ تعدادِ زیادی از کسانی که نمی‌شناسم. آدم‎های دور. کسانی که به تخمِ هم نباشیم. اتفاق جالبی‌ست. دوست دارم ببینم آیا جواب می‌دهد؟ آیا می‌توانم رابطه‌ی دوست‌داشتنی‌ای با آن‌ها برقرار کنم؟ اما این کار عملی نیست. به دو دلیل: نخست آنکه آدمی که نمی‌شناسم از کجا گیر بیاورم؟ دوم آنکه بر فرض محال آدمی که نمی‌شناسم گیر آوردم. من اصلا بلد نیستم رابطه شروع کنم. حقیقت این است که در چند ماهِ گذشته یکی دو بار این اتفاق افتاده و نتیجه نشان داده، من آنقدر تخمی هستم که بعد از دو سه بار مکالمه همه از من بیزار می‌شوند. واقعا دلیلش را نمی‌فهمم. نه آنقدر زشتم، نه آنقدر حوصله‌سربر، نه چرت و پرتِ اضافه می‌گویم. نمی‌دانم چرا هیچکسی از من خوشش نمی‌آید. یکبار چند ماه پیش بعد از ماه‌ها در تیندر یک نفر که 60 70 کیلومتر فاصله داشت سر و کله‌اش پیدا شد. (در شهر ما کسی تیندر ندارد. و در کلِ استانِ ما شاید زیر 5 نفر تیندر داشته باشند که غیر از من بقیه همه از خارج آمده‌اند و به خارج می‌روند و آمدنشان بهرِ چه بوده‌است.) طرف نسبتا خوشگل (نه خیلی) و همچی خارجی‌طور بود. من بلافاصله و بدونِ تردید سوپرلایک زدم. (دفعه قبلش چند ماه قبلش بود که یک نفر سر و کله‌اش پیدا شد و من  لایک معمولی زده‌بودم و مچ نشدیم.) اما با وجود سوپرلایک، هیچ خبری از طرف نشد. یعنی واقعا اینقدر تخمی هستم؟ حتی از رو عکس؟

دومین حرکتِ جالبی که به ذهنم رسیده و واقعا ممکن است عملی‌اش کنم این است که به همه‌ی کسانی که می‌شناسم پیام بدهم که آیا شما با من مشکل داری؟ اگر بلی چرا؟ و جدا ببینم مشکل ملت با من چیست؟ چرا هیچ کسی از من خوشش نمی‌آید. زیرا من از آن‌هایی هستم که واقعا ترجیح می‌دهم یکی بیاید و مستقیم در صورتم بگوید آقا من از تو خوشم نمی‌آید زیرا کبری هستی به این دلیل و آن دلیل. تا اینکه بدونِ اینکه بفهمم چرا همه ازم دوری کنند. من دوری دوست ندارم. دوریِ بدون دلیل. من آدمِ دوریِ بدونِ دلیل دوست‌ندارنده‌ای هستم. دوست دارم بیایند و بگویند به این دلیل با تو حال نمی‌کنیم. چون واقعا این موضوع دارد عذابم می‌دهد. که هیچکسی، ابدا هیچکسی با من حال نمی‌کند. و واقعا ممکن است این کارِ دوم را انجام بدهم. شاید قبل از اینکه بروم آموزشی این کار را بکنم. زمانِ خوبی است. دو ماه فرصت دارند همه که جواب‌ بدهند. ملت هم همه بیکار هستند که بیایند توضح بدهند که به فلان دلیل و بیسار دلیل از تو خوشمان نمی‌آید. :))))))

پ.ن. د لست شادو پاپت آلبوم جدیدش را دارم برای اولین بار گوش می‌دهم. در حین نگارش این پست. مشکل از پستِ تخمی است (واقعا پستِ تخمی‌ای شد. بذارمش در وبلاگ؟) یا مشکل از خودِ آلبوم نمی‌دانم. ولی واقعا حال نکردم با آلبوم.

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

مرگ بر شما

تبریک می‌گویم. موفق شدید. بسیار بسیار تبریک می‌گویم. شما به یک موفقیت چشمگیر دست یافتید. شما وقعا کاربلد هستید. از صمیمِ کونم به شما تبریک می‌گویم. شما موفق شدید من را هم مانند خودتان یک آدم پستِ ریاکارِ دروغگو کنید. بعله. باورتان می‌شود؟ شما مردمِ نازنینِ کثافتِ لاشی. شمایی که مثل نقل و نبات دروغ می‌گویید. شمایی که همه‌تان از دم ریاکار هستید. شما که تعارفاتِ مسخره‌ی مرسوم در کشورتان یک بهانه شده است تا هر مزخرفی دلتان می‌خواهد بگویید. شما که الکی قربان صدقه‌ی هم می‌روید. شما که حرف برایتان بادِ هواست. شما که به نزدیک‌ترین افراد زندیگتان هم مانند هلو دروغ می‌گویید. در مغزتان سبک سنگین می‌کنید: "اگر این جمله را بگویم خوشحال می‌شود" و "اگر این جمله را بگویم ناراحت می‌شود" و بعد تصمیم می‌گیرید که دروغ بگویید. شما از سگِ زرد هم کمتر هستید. بله. خودِ شما. شما چه کسی هستید که به خودتان اجازه می‌دهید تصمیم بگیرید که برای ناراحتی یا خوشحال شدنِ دیگران حقیقت را از آنها پنهان کنید؟ چه کسی به شما این اجازه را داده؟ چه کسی به شما این صلاحیت را داده؟ من معذرت می‌خواهم که شما را با سگِ زرد مقایسه کردم. حقیقت این است که سگِ زرد از شما خیلی بهتر است. شما از گه هم کمتر هستید. گه هم به شما شرف دارد. گه حداقل دروغ نمی‌گوید چون به نظرش کارِ درستی می‌رسد. گه شاید راستش را نگوید، اما دروغ هم نمی‌گوید. اما شما با خیالِ راحت دروغ می‌گویید. برای توصیف شما عبارتی وجود ندارد. آنقدر که شما پست هستید.

شما برای کلمات و جملات ارزش قائل نیستید. شما برای حرف‌هایی که می‌زنید ارزش قائل نیستید. شما برای هیچ کس و هیچ چیزی ارزش قائل نیستید. قول‌های دروغ می‌دهید، وعده‌های الکی می‌دهید. شما می‌گویید حتما تا فلان تاریخ فلان کار را انجام می‌دهم. آنهم نه به دشمنتان، نه به کسی که یکی دو بار با او ملاقات کرده‌اید، به کسی که چند سال است شما را می‌شناسد. کسی که او را دوستِ عزیزتان می‌خوانید. حتی کسی که بهترین دوستتان می‌‎خوانید. و احتمالا بهترین دوستتان می‌دانید. بله. شما با خودتان چه فکر می‌کنید؟ آیا اصلا فکر می‌کنید؟ چگونه اینقدر راحت دهانتان را باز می‌کنید و هر مزخرفی را می‌زنید؟ چرا برای انسان‌های دیگر ارزش قائل نیستید؟ حتی بهترین دوستتان؟

شما برای دیگران ارزش قائل نیستید. شما فکر می‌کنید که برای دیگران ارزش قائل هستید. شما در ذهنِ کثیفِ خودتان تصمیم می‌گیرید که دیگران را خوشحال یا ناراحت کنید. شما به دیگران توهین می‌کنید. شما برای عقل و شعور دیگران پشیزی ارزش قائل نیستید. دهانِ کثیف و بوگندویتان را باز می‌کنید و هرچه در مغزِ متهوعتان تصمیم گرفته‌اید را بر زبان می‌آورید. یا اینکه با انگشتان نجستان روی کیبورد می‌زنید و تایپ می‌کنید.  شما بیخود و بی‌جهت از دیگران تعریف می‌کنید. برای اینکه خوشحالش کنید. شما بیخود و بی‌جهت از دیگران بد می‌گویید. برای اینکه ناراحتش کنید. شما آشغال هستید.

"به به داداشِ خوشتیپِ خوشگلِ خودم." "قربونِ خوشگل‌ترین دخترِ دنیا برم." "عزیزترینم تو دنیای منی" منی؟ منی؟ آب کمر؟ شما به آب کمر هم رحم نمی‌کنید. شما بیرحم هستید. بدون عذاب وجدان زیر زشت‌ترین عکسِ یکی از زشت‌ترین آدم‌های دنیا کامنت می‌گذارید: "خوشگلیات تموم نمیشه زیبا خانوم" شما آیا مغز دارید؟ یا درونِ جمجمه‌ی پوکتان عن است؟ مغز شما از دو قسمت تشکیل شده: قسمت عنِ سفید و قسمت عنِ خاکستری. شما چه موجودی هستید؟ شما چگونه به خودتان اجازه می‌دهید به کسی مسیج بدهید که "دلم برایت تنگ شده حتما یک قراری بذاریم همدیگر را ببینیم" در حالی که به هیچ وجه چنین تصمیمی ندارید؟ صد بار بگویید قرار بگذاریم، اما یواشکی می‌آیید و یواشکی می‌روید چون حوصله طرف را ندارید. شما حق دارید که حوصله‌ی شخصی را نداشته‌باشید، اما حق ندارید به دروغ به او بگویید که هروقت آمدم خبر می‌دهم همدیگر را ببینیم. شما گهِ اضافه می‌خورید.

شما شاید گهِ اضافه بخورید، اما با همین گه‌خوری‌هایتان موفق شدید به یک دستاورد بزرگ برسید. تبریک می‌گویم. از اعماقِ کونم تبریک می‌گویم. شما موفق شدید من را هم یک آدمِ عنِ گهِ کثافتِ دروغگوی ریاکار مانند خودتان بکنید. حالا دیگر من هم مانند شما یاد گرفته‌ام هی گه بخورم و دروغ بگویم. با خیال راحت قربان صدقه می‌روم. با خیال راحت الکی تعریف می‌کنم. با خیالِ راحت وعده‌ی دروغ می‌دهم. با خیالِ راحت از اتفاقاتی که نیفتاده حرف می‌زنم...

مرگ بر شما

مرگ بر شما

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

کمی احساساتِ قبل از ظهر

هنوز ظهر نشده و اگر تا کمتر از 45 دقیقه دیگر این پست را ارسال کنم اولین پستِ قبل از ظهرِ این وبلاگ می‌باشد. و این یک رکورد منحصر به فرد است. بسیار خوب.

رفتم سرِ کار با این فکر که به رئیسم بگویم من دیگر سرِ کار نمی‌آیم. حدودِ یک هفته‌ای میبی بیشتر می‌شد که به این موضوع فکر می‌کردم و تقریبا تمامِ جوانبش را در نظر بلکه حتی زیر نظر هم گرفته‌بودم. فکر کنم این اولین تصمیمِ عمرم است که تنهای تنهای تنهایی گرفته‌ام و قبلش با هیچکسی درمیان نگذاشته‌بودم. رفتم و کلی رفتم تا رسیدم. زیرا از اینجا تا به آنجا راهِ درازی است چرا که شرکتی که در آن کار می‌کردم به خارج از شهر منتقل شده‌است. -بلند شدم رفتم درِ اتاق را بستم زیرا مادرم دارد سبزی -که فکر کنم اسفناج باشد- می‌کوبد و صدایش روی اعصاب است اما نتیجه‌اش بورانی می‌شود که جزو خوشمزه‌ترین چیزهای عالم است پس دمِ مادرم گرم- خلاصه رفتم  و رفتم تا رسیدم به شرکت. رفتم به درونِ آنجا و وارد اتاقِ کادر اداریِ شرکت شدم. گفتم سلام. رئیس کجاست؟ گفت سلام آقای فلانی. خوبی؟ سال نو مبارک. تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر بیشعور و دوشبگ می‌باشم. -دروغ گفتم. از قبلش هم می‌دانستم که چقدر دوشبگ هستم.- گفتم ممنون. سالِ نوی شما هم مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشید. رئیس کجاست؟ گفت ممنون. شما هم سال خوبی داشته‌باشید. دوباره پرسیدم رئیس کجاست؟ بنده خدا خیلی با متانت جواب داد که رئیس همین دور و برهاست. چرا اینقدر عصبی هستی؟ گفتم من عصبی نیستم. با رئیس کارِ ضروری دارم. گفت الان‌هاست که بیاید. بشین تا بیاید. گفتم راستی حقوقِ اسفندِ من چه شد؟ گفت امروز بهت می‌دهم. گفتم ممنون. گفت خواهش می‌کنم. وظیفه‌ی ماست. گفتم آنکه بعله. اما به هر حال. گفت بی‌ادب. (ملطفت هستید که همه‌ی این دیالوگ‌ها دروغین است؟ برای پر کردنِ سطور دارم شر می‌بافم.) خلاصه که نشستم تا رئیس بیاید.

بعد حوصله‌ام سر رفت. بلند شدم رفتم دور بزنم. داشتم دور می‌زدم که گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ام بگذار یک عکسی را که چند وقتِ پیش در همین محیط گرفته بودم در اینستاگرام بگذارم. گذاشتم. نشستم و پا شدم و نشستم و پا شدم تا یکهو شنیدم یک نره‌خر دارد داد می‌زند آقای فلانی آقای فلانی... نگاه کردم دیدم رئیسم است. دیدم دارد از پنجره‌ی پشتیِ همان اتاق دست تکان می‌دهد. دست تکان دادم و او داد زد سلام دکتر سال نو مبارک. داد زدم ممنون آقای فلانی. سال نوی شما هم مبارک. الان خدمت می‌رسم. در همان حال زیر لب چندین عدد فحش دادم و تَشَر زدم که فلانی خجالت بکش، مگر اینجا گاراژ است که اینطور داد می‌زنی؟ خیرِ سرت رئیسی. همان بهتر که من از این که برای تو کار کنم استعفا بدهم. گفت بیا. من اینجا هستم. گفتم بعله الان خدمت میرسم. رفتم و گفت که الان فلانی را می‌گویم بیاید برود در اتاقت  میز و صندلی بچیند که مشغول بشوی. (متوجه شدید؟ اتاقِ جدیدم هنوز میز صندلی نداشت. پس لطفا مرا جاج نکنید که چرا استعفا دادی.) رو کرد به یکی از کارگرهای آنجا و گفت که برو در فلان اتاق برای دکتر میز و صندلی بگذار.  گفتم ممنون. یک عرضی داشتم خدمتتان. گفت امر بفرمایید. گفتم خواهش می‌کنم. اما خصوصی است.  گفت بعله. الان خدمت می‌رسم که برویم بیرون یک دوری بزنیم با هم و شما صحبتت را بکنی. فکر کنم که شصتش خبردار شده‌بود.

بعد از چند دقیقه آمد بیرون و شروع کردیم به صحبت. کلی خایه‌مالی کردم که شما واقعا لطف داشتید به من در این مدت و این‌ها. حقیقت این است که واقعا هم طرف لطف داشته‌بود به من در این مدت و این‌ها. بعد گفتم که حقیقتش با توجه به شرایط جدید من بهتر است که استعفا بدهم. در مورد شرایط کمی صحبت کردیم و خیلی منطقی طرف گفت باشد هرطور که راحتی. بعد گفت حقوقت را هم برایت می‌ریزیم. شماره حساب بده به خانوم فلانی. گفتم چشم و بعد از کلی تشکر و خایه‌مالی زدم بیرون.

نکته‌ی عجیب اما این است که بعد از استعفا حالِ عجیبی داشتم، جدای از اینکه حالا به خانواده و این‌ها چه بگویم. حسِ عجیبی که می‌گویم این بود که انگار از یک رابطه‌ای نه‌چندان طولانی و نه‌چندان عمیق و نه‌چندان مهم درآمده باشم. یعنی یک دوست‌دختری داشت باشم که انگار خیلی هم رابطه‌مان جدی نبوده حالا، یکی دو ماه بیشتر با هم نبودیم، و با اینکه نکته‌ی مهمی نیست، اما حسِ چندان جذابی هم نیست. برایم به شدت این حس عجیب بود. در راه برگشت رفتم به یک کافه‌ای که جدیدا در نزدیکیِ خانه پیدا کرده‌ام. و به این موضوع فکر کردم که چقدر احساساتی شده‌ام در یکی دو سالِ اخیر. و به خاطر اینکه فهمیدم احساساتی شده‌ام، یکم در آن لحظه احساساتی شدم. و سپس آمدم به خانه.

به مادرم گفتم که استعفا دادم. انگار که با دوست‌دخترم به هم زده باشم. مامانم گفت چرا. توضیح دادم که فلان و بهمان. به شدت و به شدت و به شدت متمدنانه برخورد کرد و دمش باز هم گرم. و من الان اینقدر احساساتی شده‌ام که تخمم هم نیست که بابایم وقتی بیاید بفهمد که استعفا داده‌ام قرار است چه بگوید و چه سرکوفتی بزند و این‌ها.

پ.ن.اوری شا-لا-لا-لا
اوری وو-او-وو-او
...

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

قالیچه‌ی دهنده

سید مترز را رفیقم تازه معرفی کرده است. و من تا حدی از آن خوشم‌آمده‎است. خوب است. و سلامتی همه‌ی خوب‌ها. و این‌‎ها و آن‌ها.

مادرم مجبورم کرد که قالیچه‌ای را که دوست نداشتم بندازم بیرون را بندازم بیرون. نه اینکه اینکه می‌گویم دوست نداشتم آن را بندازم بیرون به این خاطر باشد تعلق خاطر به آن قالیچه داشته باشم؛ حالش را نداشتم. من تنبل نیستم. این را دیگر همه‌ی خوانندگان این وبلاگ می‎‌دانند. چیزی که خوانندگان این وبلاگ نمی‌دانند این است که من خسته هستم. واقعا خسته شده‌ام. شاید بپرسید مگر چه کار میکنی؟ باید عرض کنم که کار می‌کنم. بله. بنده کار دارم و کار می‌کنم. کاری که در ازای آن پول می‌گیرم. پولش اندک است و کار بیهوده. ولی کار است و عار نیست. صبح‌ها خیلی زود بیدار می‌شوم و به سرِ کار رفته و بعد از ظهرها از سرِ کار برگشته می‌شوم. بنابراین خسته هستم. آن موضوع که پولِ کمی به عنوان دستمزد می‌گیرم اندکی اذیتم می‌کند. اما بیشتر از آن بیهوده بودنِ کارم است که اذیتم ‌می‌کند. بیخودی است. اگر من نبودم و آن کارها را انجام نمی‌دادم هیچ چیزی عوض نمی‌شد. راستش کارش کاری‌ست که یکی از آشناها رو زده به یکی از آشناهایش و فقط به خاطر لطف آن آشنا به آشنایمان من سرِ کار رفتم. کاری که وجود خارجی نداشت. فقط برای اینکه من یک کاری بکنم اختراع شد. این موضوع هم کمی اذیتم می‌کند. به همین خاطر است که از کارم راضی نیستم، و به خداوندیِ خدا قسم به خاطر خستگی نمی‌گویم، امکان دارد که از کار استعفا بدهم. (یک جوری می‌گویم استعفا انگار مدیرعامل ذوب‌ آهن اصفهان هستم.) باید منتظر ماند و دید که شرایط به چه شکلی پیش می‌رود. حالا گفتم که حال عوض کردنِ قالی کف اتاقم را نداشتم، دلیل اصلیش همین خستگی است. همیشه خسته هستم. خوابم عوضش برنامه‌دار شده و زود می‌خوابم. زود بیدار می‌شوم. در حقیقت همین الان وقت خوابم است. اما من دارم می‌نویسم. چون به نظرم وقت خوبی است برای نوشتن.

یک نکته دیگر را بگویم؟ یک دلیل دیگر اینکه دوست نداشتم قالی را بندازم بیرون این بود که کراشِ قدیمیم از آن خوشش می‌آمد. نه چرت گفتم. البته خوشش می‌آمد، ولی مشکل من این نبود. یا بود؟ نبود.

همیشه وقتی با سوال اینکه اگر بخواهید خودکشی کنید چه راهی را انتخاب می‌کنید روبرو می‌شدم، بلافاصله و بلااستثنا و بلااستفاده و بلال حبشی انتخابم پرش از ارتفاع بود. اینکه بروم روی یک ساختمان بلند و بپرم پایین و سس گوجه‌فرنگی بشوم و بمیرم. هیجانش خیلی بالاست. امروز اما در یک فیلمی یک نفر یوتانایز کرد و دیدنِ آن صحنه خیلی چسبید. دیدم چقدر حال می‌دهد و چقدر مرگِ خوبی‌ست. در آرامش و سکوت. می‌خوابی و دیگر بیدار نمی‌شوی. بعد متوجه شدم که اوه اوه. من از این مرگ بی‌هیجان خوشم آمده. و سوال پیش آمد که چرا؟ حس کردم شاید به خاطر این باشد که سنم زیاد شده. یعنی حس می‌‎کنم پیر شدم. پیر شده‌ام و دلم آرامش می‌خواهد. و این نکته‌ی دوست‌داشتنی‌ای نیست. دوست نداشتم. کلا هیجان را بیشتر دوست دارم. و این زنگ خطری برایم بود که حواسم را جمع کنم و نگذارم پیر شوم. شاید هم بگذارم. شاید هم طبیعی‌ست. شاید باید باشد. شاید هرکی به سن من برسد کم‌کم پیر شود.شاید پیر شدن بخشی از زندگیِ هرکسی است. مثلا الان واقعا مطمئن نیستم که اگر پول داشته باشم، پی اس 4 بگیرم. یا اگر بگیرم حتما بتوانم همه بازی‌ها را بکنم. یعنی آن حسِ تخمیِ پا به سن گذاشتن و کم حوصله شدن و نیاز به استراحت و آرامش کم‌کم دارد در من هویدا می‌شود. مانند موی سیاه اندر شیر سفید. ولی راستش را بخواهید هنوز هم اگر بخواهم خودکشی کنم، صد درصد انتخابم سقوط آزاد است.

خبر آخر اینکه قدم‌های خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ابتداییِ دو عدد از کارهای مورد علاقه‌ام را دارم برمی‌دارم. کاش بشود و بگیرد و وضعم کمی بهتر شود. یعنی می‌شود؟

پ.ن. آخجان! خوابم گرفته.

پ.ن.2. آی این د اسکای از د آلن پارسونز پراجکت

۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

تیتر امشب را اختصاص می‌دهیم به همه‌ی آنها که دوستشان داریم.

به دوستم می‌گویم که من خیلی آدمِ ول‌نکنِ رواعصابی شده‌ام. مگر نه؟ دوستم رویش نمی‌شود کلاما تایید کند، سرش را می‌اندازد پایین. اما از سکوتش من می‌فهمم که حرفم را قبول دارد و با من موافق است. دوستِ من آدمِ خجالتی‌ای نیست، اما حُجب و حیایش اجازه نمی‌دهد تو روی کسی نگاه کند و بگوید «تو آدمِ ول‌نکنِ رواعصابی هستی.» برای من اما همین که او هم با من موافق است خودش نکته‌ی مهمی است. من کسی هستم که معروف بودم به پادشاه ول‌کن‌ها. چه کسی یادش است؟ من عنِ بی‌خیالی را شخصا و رأسا درآورده بودم. کلا هیچ چیزی به تخمم هم نبود. حالا هنوز هم خیلی چیزها به تخمم هم نیستند، اما بعضی چیزها اخیرا مثل خوره روحم را میخوره اند. و من نمیتوانم از فکر کردن به آنها دست‌بردارم. خیلی از اتفاقات گذشته و افرادِ گذشته هنوز در ذهنِ من هستند و روانِ مرا می‌آزارند. در حدی که گاهی افکار بی‌شرمانه‌ای هم به ذهنم خطور می‌کند. و من خیلی شرمنده‌ی خودم و خدای خودم می‌شوم.

امشب شبِ سالِ نوی میلادی است. و الان درواقع سال دوهزار و شانزده شده است. به رسمِ هرساله سالِ نو بیاید برود در کونم؟ نه. امسال می‌خواهم یک آرزوی خوب بکنم. تیک تاک از همین جا آرزو می‌کند که امسال هیچ کارتن‌خوابی نباشد. مخصوصا در فصل زمستان که هوا خیلی سرد است. ولی خب سال نو بیاید برود در کونم بابا.

یک مسئله مهمی که ذهنم را اخیرا درگیر کرده، مسئله سربازی می‌باشد. خیلی بد است. تا سربازی (یا امریه اگر خدا بخواهد) تمام نشود هیچ گهی نمی‌توانم بخورم. حالا اینکه بعد از تمام شدنش گهی می‌توانم بخورم یا نه یک مسئله جداگانه است. که فعلا اهمیتی ندارد.

رفتم در سایتِ نظام دامپزشکی که عضو شوم و کارت و مدرک و این‌ها بگیرم. به یک نکته مهم و تخمی‌ای برخوردم. برای گرفتن کارت باید مبلغ زیادی را بپردازم آن‌هم تا یک مدت محدود. دقیقش تا پایان سال 95. یعنی حداکثر 14 ماه. و من تا آن موقع در بهترین حالت وسط‌های سربازی هستم. یعنی رسما مسخره بازی. یعنی من را مسخره خودشان کرده‌اند. یعنی من مسخره‌ی آن‌ها هستم. یعنی بیایند سرش را بخورند بابا! نه‌تنها من، که همه‌ی دامپزشکانِ این مرز و بوم. بیایند سرِ مالِ همه‌ی ما را بخورند بابا. جالبیِ موضوع می‌دانید چیست؟ اینکه آن کارت و مدرک تقریبا به هیچ دردی هم نمی‌خورد. حداقل شانسِ اینکه من بتوانم با آن کاری بکنم و پولی دربیاورم خیلی کم است. این از من.

به طرزِ عجیبی مشکلِ ذهنی‌ام پاراگراف بالا و پارگراف بالاترش (که باید باشند) نیستند. مشکل ذهنی‌ام الان همان خوددرگیری‌هاست. کراش‌ها هم که از در و دیوار بالا می‌روند و دستِ ما کوتاه و کراش بر نخیل. نخیل که می‌دانید چیست؟ نخیل یک نوع درخت است که کم است و زیاد نیست. وگرنه می‌شد خیل. اما نخیل علیرغمِ تعدادِ کمش، جثه‌اش بزرگ است. به عبارتی نخیلِ عظیم. درباره عظمتِ نخیلِ عظیم گمانه‌زنی‌های بسیاری شده‌است. بعضی می‌گویند پانصد فرسخ بعضی حتی تا هزار و پانصد فرسخ هم عظمت آن را تخمین زده‌اند. اما این نکته محرض است که عظمتِ آن فراتر از آن است که در تصور بیاید. و حتی نعوذ بلله از خدا هم بزرگ‌تر است. نخیلُ اکبر! اکبرُ من الشمس.

پلی‌لیست‌های شاد را سرچ کرده‌ام دراِیت ترکس و گوش می‌دهم و خیلی خوب است. حالم چه خوب است. لوکین فور استرینجر...نا نا نا نا...

پ.ن. "قهرمان هزار چهره" امشب تمام شد.