رفتم تهران اما دست از پا درازتر برگشتم زیرا گفتند تو هنوز معلوم نیست سربازیات را کجا افتادهای و کدام ارگان باید خدمت کنی، پس برو گمشو از جلوی چشمانمان. آمدم و از جلو چشمانشان گم گشتم و در تهران به تفریح و عیش و نوش گشتم. زیرا من عین خر میمانم و اصلا مسائل مهم برایم اهمیتی ندارند و همهش دنبال الواتی و عیاشی هستم. جای آنکه بروم بیل بزنم، میروم بُول میزنم.
اما برگشتم و رفتم در پلیس بهعلاوهده و از خانمِ پلیس بهعلاوهده پرسیدم که من کجا افتادهام؟ اسمم را در کامپیوترِ پلیس بهعلاوهده وارد کرد و پروندهام را آورد و برایم پرینت گرفت. گفت افتادهای آموزشگاه شهید نامجوی نیروی دریایی ارتش. گفتم یعنی کجا؟ گفت نمیدانم. آمدم خانه و پادگان شهید نامجو را گوگل کردم. معلوم شد افتادهام در هتلِ نیروی دریایی. هتلِ بندرانزلیِ نیروی دریایی. اگر فکر میکنید خیلی خوشحال شدم، اشتباه میکنید. زیرا بعدش معلوم نیست. زیرا ما در استانمان پایگاه نیروی دریایی نداریم. زیرا در استانمان دریایی نداریم که نیاز به نیرو داشته باشد. دریای استانِ ما بسیار کوچک و چسمثقال میباشد. بنابراین بعد از دو ماه آموزشی معلوم نیست کدام گوری بیفتم و الان پا در هوا هستم.
اما ناراحت هم نیستم. ممکن بود جاهای خیلی بدتری بیفتم. الان نیم ساعت بامداد روز چهارشنبه است و شنبه باید بروم به گرگان تا از آنجا ما را ببرند به پادگان. فاصلهاش زیاد است و دهانم سرویس میشود. ولی من احساس بدی ندارم. راستش اندکی خوشحالم. حالا هرچه میخواهد بشود. من آدمِ قویای هستم.
آدمِ قویای این مای اَس. کجایم قوی است؟ دارم زرِ مفت میزنم. شما چرا باور میکنید؟ من یک آدمِ ریده پیده و نادان هستم. و بسیار بسیار ضعیف. هم از نظر قوای جسمی، هم از نظر قوای روحی. فقط از نظر قوای جنسی قوی هستم که آن هم زمانی که در کونم بگذارند، خیلی بهکارم نمیآید.
راستش نمیدانم چه باید بکنم و چگونه باید زندگی بکنم. هیچ چیزی ندارم. مهمترینش پول. بقیهاش را حال ندارم لیست کنم. میبینید؟ کونِ لیست کردن هم ندارم. نمیدانم به چه امیدی زنده هستم. هنوز فکرم درگیر مسائلی مربوط به دو سالِ پیش است. در حالی که باید درگیرِ مسائل دو سال آینده باشم. میدانستید شاخ و دم ندارم؟ بعله من شاخ و دم ندارم و حتما شنیدهاید که فلانچیز که شاخ و دم ندارد. من همان فلانچیز هستم.
دیشب نشستم برای بار یازدهم اینتراستلار را دیدم. و باز گریه کردم و باز هیجانزده شدم و باز حرص خوردم و باز نگران شدم و باز ترسیدم و باز خندیدم و باز امیدوار شدم و باز مسحور قدرت فیلمسازی خدای بزرگ "کریستوفر نولان" شدم. و اینکه چگونه میشود این اندازه بزرگ بود و این اندازه فیلم خوب ساخت؟ خدا یکی یعنی کریستوفر نولان و دکتر بازرگان هم یکی.
آن رفیقم که ماری بود در آستین را یادتان است؟ او را دیدم و با هم آشتی کردیم و زندگی کمی قابل تحملتر شده. به او گفتم که شاید بد با تو صحبت کردهام، اگر ناراحت شدی عذر میخواهم؛ قصدم ناراحت کردنت نبود و فقط میخواستم هرچه در دلم هست را بگویم و خودم را سانسور نکنم. گفت نه. حق داشتی و اینها. گفت نیازی به عذرخواهیِ من ندارد. رفته بودم به خانهاش. و دو نفری تنها بودیم که این حرفها را زدیم. بعد در حالیکه من حواسم نبود ناگهان از پشت درآمد و مرا با با دندانهایش نیش زد. نه دروغ گفتم، رفیقِ من مار نیست. من در اینجا رفیقم را به مار تشبیه کردم. در واقع رفیق من یک انسان است و نیش هم ندارد. یا اگر داشته باشد من تا به حال مشاهده نکردهام. بعد اینکه اصلا در آستین زندگی نمیکند. آن هم تشبیه بود. او در خانهای دوطبقه و جالب که از برای خودش است زندگی میکند. و در نهایت اینکه اصلا من او را پرورش ندادم. او را پدر و مادرش در خانهی خودشان پرورش دادهاند و به پایش کود و ریختهاند و آبیاری نمودهاند و نور دادهاند و به این مرحله رسانیدهاند و فرستادهاند به تهران. خلاصه آنکه همهی آن داستانها حل شده. یا حداقل درظاهر حل شده. (کدام خلاصه؟؟؟)
استادم میگفت پادگان بندرانزلی یک نوع خرچنگ دارد که در جای دیگری وجود ندارد و خیلی جالب و دیدنی هستند. الان بزرگترین اشتیاقِ من دیدنِ این خرچنگها میباشد. هرچند که خرچنگ در آستین پرورش نمییابد.
پ.ن. مرحبا و آفرین به یوهان یوهانسون.