۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

مرگ بر شما

تبریک می‌گویم. موفق شدید. بسیار بسیار تبریک می‌گویم. شما به یک موفقیت چشمگیر دست یافتید. شما وقعا کاربلد هستید. از صمیمِ کونم به شما تبریک می‌گویم. شما موفق شدید من را هم مانند خودتان یک آدم پستِ ریاکارِ دروغگو کنید. بعله. باورتان می‌شود؟ شما مردمِ نازنینِ کثافتِ لاشی. شمایی که مثل نقل و نبات دروغ می‌گویید. شمایی که همه‌تان از دم ریاکار هستید. شما که تعارفاتِ مسخره‌ی مرسوم در کشورتان یک بهانه شده است تا هر مزخرفی دلتان می‌خواهد بگویید. شما که الکی قربان صدقه‌ی هم می‌روید. شما که حرف برایتان بادِ هواست. شما که به نزدیک‌ترین افراد زندیگتان هم مانند هلو دروغ می‌گویید. در مغزتان سبک سنگین می‌کنید: "اگر این جمله را بگویم خوشحال می‌شود" و "اگر این جمله را بگویم ناراحت می‌شود" و بعد تصمیم می‌گیرید که دروغ بگویید. شما از سگِ زرد هم کمتر هستید. بله. خودِ شما. شما چه کسی هستید که به خودتان اجازه می‌دهید تصمیم بگیرید که برای ناراحتی یا خوشحال شدنِ دیگران حقیقت را از آنها پنهان کنید؟ چه کسی به شما این اجازه را داده؟ چه کسی به شما این صلاحیت را داده؟ من معذرت می‌خواهم که شما را با سگِ زرد مقایسه کردم. حقیقت این است که سگِ زرد از شما خیلی بهتر است. شما از گه هم کمتر هستید. گه هم به شما شرف دارد. گه حداقل دروغ نمی‌گوید چون به نظرش کارِ درستی می‌رسد. گه شاید راستش را نگوید، اما دروغ هم نمی‌گوید. اما شما با خیالِ راحت دروغ می‌گویید. برای توصیف شما عبارتی وجود ندارد. آنقدر که شما پست هستید.

شما برای کلمات و جملات ارزش قائل نیستید. شما برای حرف‌هایی که می‌زنید ارزش قائل نیستید. شما برای هیچ کس و هیچ چیزی ارزش قائل نیستید. قول‌های دروغ می‌دهید، وعده‌های الکی می‌دهید. شما می‌گویید حتما تا فلان تاریخ فلان کار را انجام می‌دهم. آنهم نه به دشمنتان، نه به کسی که یکی دو بار با او ملاقات کرده‌اید، به کسی که چند سال است شما را می‌شناسد. کسی که او را دوستِ عزیزتان می‌خوانید. حتی کسی که بهترین دوستتان می‌‎خوانید. و احتمالا بهترین دوستتان می‌دانید. بله. شما با خودتان چه فکر می‌کنید؟ آیا اصلا فکر می‌کنید؟ چگونه اینقدر راحت دهانتان را باز می‌کنید و هر مزخرفی را می‌زنید؟ چرا برای انسان‌های دیگر ارزش قائل نیستید؟ حتی بهترین دوستتان؟

شما برای دیگران ارزش قائل نیستید. شما فکر می‌کنید که برای دیگران ارزش قائل هستید. شما در ذهنِ کثیفِ خودتان تصمیم می‌گیرید که دیگران را خوشحال یا ناراحت کنید. شما به دیگران توهین می‌کنید. شما برای عقل و شعور دیگران پشیزی ارزش قائل نیستید. دهانِ کثیف و بوگندویتان را باز می‌کنید و هرچه در مغزِ متهوعتان تصمیم گرفته‌اید را بر زبان می‌آورید. یا اینکه با انگشتان نجستان روی کیبورد می‌زنید و تایپ می‌کنید.  شما بیخود و بی‌جهت از دیگران تعریف می‌کنید. برای اینکه خوشحالش کنید. شما بیخود و بی‌جهت از دیگران بد می‌گویید. برای اینکه ناراحتش کنید. شما آشغال هستید.

"به به داداشِ خوشتیپِ خوشگلِ خودم." "قربونِ خوشگل‌ترین دخترِ دنیا برم." "عزیزترینم تو دنیای منی" منی؟ منی؟ آب کمر؟ شما به آب کمر هم رحم نمی‌کنید. شما بیرحم هستید. بدون عذاب وجدان زیر زشت‌ترین عکسِ یکی از زشت‌ترین آدم‌های دنیا کامنت می‌گذارید: "خوشگلیات تموم نمیشه زیبا خانوم" شما آیا مغز دارید؟ یا درونِ جمجمه‌ی پوکتان عن است؟ مغز شما از دو قسمت تشکیل شده: قسمت عنِ سفید و قسمت عنِ خاکستری. شما چه موجودی هستید؟ شما چگونه به خودتان اجازه می‌دهید به کسی مسیج بدهید که "دلم برایت تنگ شده حتما یک قراری بذاریم همدیگر را ببینیم" در حالی که به هیچ وجه چنین تصمیمی ندارید؟ صد بار بگویید قرار بگذاریم، اما یواشکی می‌آیید و یواشکی می‌روید چون حوصله طرف را ندارید. شما حق دارید که حوصله‌ی شخصی را نداشته‌باشید، اما حق ندارید به دروغ به او بگویید که هروقت آمدم خبر می‌دهم همدیگر را ببینیم. شما گهِ اضافه می‌خورید.

شما شاید گهِ اضافه بخورید، اما با همین گه‌خوری‌هایتان موفق شدید به یک دستاورد بزرگ برسید. تبریک می‌گویم. از اعماقِ کونم تبریک می‌گویم. شما موفق شدید من را هم یک آدمِ عنِ گهِ کثافتِ دروغگوی ریاکار مانند خودتان بکنید. حالا دیگر من هم مانند شما یاد گرفته‌ام هی گه بخورم و دروغ بگویم. با خیال راحت قربان صدقه می‌روم. با خیال راحت الکی تعریف می‌کنم. با خیالِ راحت وعده‌ی دروغ می‌دهم. با خیالِ راحت از اتفاقاتی که نیفتاده حرف می‌زنم...

مرگ بر شما

مرگ بر شما

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

کمی احساساتِ قبل از ظهر

هنوز ظهر نشده و اگر تا کمتر از 45 دقیقه دیگر این پست را ارسال کنم اولین پستِ قبل از ظهرِ این وبلاگ می‌باشد. و این یک رکورد منحصر به فرد است. بسیار خوب.

رفتم سرِ کار با این فکر که به رئیسم بگویم من دیگر سرِ کار نمی‌آیم. حدودِ یک هفته‌ای میبی بیشتر می‌شد که به این موضوع فکر می‌کردم و تقریبا تمامِ جوانبش را در نظر بلکه حتی زیر نظر هم گرفته‌بودم. فکر کنم این اولین تصمیمِ عمرم است که تنهای تنهای تنهایی گرفته‌ام و قبلش با هیچکسی درمیان نگذاشته‌بودم. رفتم و کلی رفتم تا رسیدم. زیرا از اینجا تا به آنجا راهِ درازی است چرا که شرکتی که در آن کار می‌کردم به خارج از شهر منتقل شده‌است. -بلند شدم رفتم درِ اتاق را بستم زیرا مادرم دارد سبزی -که فکر کنم اسفناج باشد- می‌کوبد و صدایش روی اعصاب است اما نتیجه‌اش بورانی می‌شود که جزو خوشمزه‌ترین چیزهای عالم است پس دمِ مادرم گرم- خلاصه رفتم  و رفتم تا رسیدم به شرکت. رفتم به درونِ آنجا و وارد اتاقِ کادر اداریِ شرکت شدم. گفتم سلام. رئیس کجاست؟ گفت سلام آقای فلانی. خوبی؟ سال نو مبارک. تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر بیشعور و دوشبگ می‌باشم. -دروغ گفتم. از قبلش هم می‌دانستم که چقدر دوشبگ هستم.- گفتم ممنون. سالِ نوی شما هم مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشید. رئیس کجاست؟ گفت ممنون. شما هم سال خوبی داشته‌باشید. دوباره پرسیدم رئیس کجاست؟ بنده خدا خیلی با متانت جواب داد که رئیس همین دور و برهاست. چرا اینقدر عصبی هستی؟ گفتم من عصبی نیستم. با رئیس کارِ ضروری دارم. گفت الان‌هاست که بیاید. بشین تا بیاید. گفتم راستی حقوقِ اسفندِ من چه شد؟ گفت امروز بهت می‌دهم. گفتم ممنون. گفت خواهش می‌کنم. وظیفه‌ی ماست. گفتم آنکه بعله. اما به هر حال. گفت بی‌ادب. (ملطفت هستید که همه‌ی این دیالوگ‌ها دروغین است؟ برای پر کردنِ سطور دارم شر می‌بافم.) خلاصه که نشستم تا رئیس بیاید.

بعد حوصله‌ام سر رفت. بلند شدم رفتم دور بزنم. داشتم دور می‌زدم که گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ام بگذار یک عکسی را که چند وقتِ پیش در همین محیط گرفته بودم در اینستاگرام بگذارم. گذاشتم. نشستم و پا شدم و نشستم و پا شدم تا یکهو شنیدم یک نره‌خر دارد داد می‌زند آقای فلانی آقای فلانی... نگاه کردم دیدم رئیسم است. دیدم دارد از پنجره‌ی پشتیِ همان اتاق دست تکان می‌دهد. دست تکان دادم و او داد زد سلام دکتر سال نو مبارک. داد زدم ممنون آقای فلانی. سال نوی شما هم مبارک. الان خدمت می‌رسم. در همان حال زیر لب چندین عدد فحش دادم و تَشَر زدم که فلانی خجالت بکش، مگر اینجا گاراژ است که اینطور داد می‌زنی؟ خیرِ سرت رئیسی. همان بهتر که من از این که برای تو کار کنم استعفا بدهم. گفت بیا. من اینجا هستم. گفتم بعله الان خدمت میرسم. رفتم و گفت که الان فلانی را می‌گویم بیاید برود در اتاقت  میز و صندلی بچیند که مشغول بشوی. (متوجه شدید؟ اتاقِ جدیدم هنوز میز صندلی نداشت. پس لطفا مرا جاج نکنید که چرا استعفا دادی.) رو کرد به یکی از کارگرهای آنجا و گفت که برو در فلان اتاق برای دکتر میز و صندلی بگذار.  گفتم ممنون. یک عرضی داشتم خدمتتان. گفت امر بفرمایید. گفتم خواهش می‌کنم. اما خصوصی است.  گفت بعله. الان خدمت می‌رسم که برویم بیرون یک دوری بزنیم با هم و شما صحبتت را بکنی. فکر کنم که شصتش خبردار شده‌بود.

بعد از چند دقیقه آمد بیرون و شروع کردیم به صحبت. کلی خایه‌مالی کردم که شما واقعا لطف داشتید به من در این مدت و این‌ها. حقیقت این است که واقعا هم طرف لطف داشته‌بود به من در این مدت و این‌ها. بعد گفتم که حقیقتش با توجه به شرایط جدید من بهتر است که استعفا بدهم. در مورد شرایط کمی صحبت کردیم و خیلی منطقی طرف گفت باشد هرطور که راحتی. بعد گفت حقوقت را هم برایت می‌ریزیم. شماره حساب بده به خانوم فلانی. گفتم چشم و بعد از کلی تشکر و خایه‌مالی زدم بیرون.

نکته‌ی عجیب اما این است که بعد از استعفا حالِ عجیبی داشتم، جدای از اینکه حالا به خانواده و این‌ها چه بگویم. حسِ عجیبی که می‌گویم این بود که انگار از یک رابطه‌ای نه‌چندان طولانی و نه‌چندان عمیق و نه‌چندان مهم درآمده باشم. یعنی یک دوست‌دختری داشت باشم که انگار خیلی هم رابطه‌مان جدی نبوده حالا، یکی دو ماه بیشتر با هم نبودیم، و با اینکه نکته‌ی مهمی نیست، اما حسِ چندان جذابی هم نیست. برایم به شدت این حس عجیب بود. در راه برگشت رفتم به یک کافه‌ای که جدیدا در نزدیکیِ خانه پیدا کرده‌ام. و به این موضوع فکر کردم که چقدر احساساتی شده‌ام در یکی دو سالِ اخیر. و به خاطر اینکه فهمیدم احساساتی شده‌ام، یکم در آن لحظه احساساتی شدم. و سپس آمدم به خانه.

به مادرم گفتم که استعفا دادم. انگار که با دوست‌دخترم به هم زده باشم. مامانم گفت چرا. توضیح دادم که فلان و بهمان. به شدت و به شدت و به شدت متمدنانه برخورد کرد و دمش باز هم گرم. و من الان اینقدر احساساتی شده‌ام که تخمم هم نیست که بابایم وقتی بیاید بفهمد که استعفا داده‌ام قرار است چه بگوید و چه سرکوفتی بزند و این‌ها.

پ.ن.اوری شا-لا-لا-لا
اوری وو-او-وو-او
...

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

قالیچه‌ی دهنده

سید مترز را رفیقم تازه معرفی کرده است. و من تا حدی از آن خوشم‌آمده‎است. خوب است. و سلامتی همه‌ی خوب‌ها. و این‌‎ها و آن‌ها.

مادرم مجبورم کرد که قالیچه‌ای را که دوست نداشتم بندازم بیرون را بندازم بیرون. نه اینکه اینکه می‌گویم دوست نداشتم آن را بندازم بیرون به این خاطر باشد تعلق خاطر به آن قالیچه داشته باشم؛ حالش را نداشتم. من تنبل نیستم. این را دیگر همه‌ی خوانندگان این وبلاگ می‎‌دانند. چیزی که خوانندگان این وبلاگ نمی‌دانند این است که من خسته هستم. واقعا خسته شده‌ام. شاید بپرسید مگر چه کار میکنی؟ باید عرض کنم که کار می‌کنم. بله. بنده کار دارم و کار می‌کنم. کاری که در ازای آن پول می‌گیرم. پولش اندک است و کار بیهوده. ولی کار است و عار نیست. صبح‌ها خیلی زود بیدار می‌شوم و به سرِ کار رفته و بعد از ظهرها از سرِ کار برگشته می‌شوم. بنابراین خسته هستم. آن موضوع که پولِ کمی به عنوان دستمزد می‌گیرم اندکی اذیتم می‌کند. اما بیشتر از آن بیهوده بودنِ کارم است که اذیتم ‌می‌کند. بیخودی است. اگر من نبودم و آن کارها را انجام نمی‌دادم هیچ چیزی عوض نمی‌شد. راستش کارش کاری‌ست که یکی از آشناها رو زده به یکی از آشناهایش و فقط به خاطر لطف آن آشنا به آشنایمان من سرِ کار رفتم. کاری که وجود خارجی نداشت. فقط برای اینکه من یک کاری بکنم اختراع شد. این موضوع هم کمی اذیتم می‌کند. به همین خاطر است که از کارم راضی نیستم، و به خداوندیِ خدا قسم به خاطر خستگی نمی‌گویم، امکان دارد که از کار استعفا بدهم. (یک جوری می‌گویم استعفا انگار مدیرعامل ذوب‌ آهن اصفهان هستم.) باید منتظر ماند و دید که شرایط به چه شکلی پیش می‌رود. حالا گفتم که حال عوض کردنِ قالی کف اتاقم را نداشتم، دلیل اصلیش همین خستگی است. همیشه خسته هستم. خوابم عوضش برنامه‌دار شده و زود می‌خوابم. زود بیدار می‌شوم. در حقیقت همین الان وقت خوابم است. اما من دارم می‌نویسم. چون به نظرم وقت خوبی است برای نوشتن.

یک نکته دیگر را بگویم؟ یک دلیل دیگر اینکه دوست نداشتم قالی را بندازم بیرون این بود که کراشِ قدیمیم از آن خوشش می‌آمد. نه چرت گفتم. البته خوشش می‌آمد، ولی مشکل من این نبود. یا بود؟ نبود.

همیشه وقتی با سوال اینکه اگر بخواهید خودکشی کنید چه راهی را انتخاب می‌کنید روبرو می‌شدم، بلافاصله و بلااستثنا و بلااستفاده و بلال حبشی انتخابم پرش از ارتفاع بود. اینکه بروم روی یک ساختمان بلند و بپرم پایین و سس گوجه‌فرنگی بشوم و بمیرم. هیجانش خیلی بالاست. امروز اما در یک فیلمی یک نفر یوتانایز کرد و دیدنِ آن صحنه خیلی چسبید. دیدم چقدر حال می‌دهد و چقدر مرگِ خوبی‌ست. در آرامش و سکوت. می‌خوابی و دیگر بیدار نمی‌شوی. بعد متوجه شدم که اوه اوه. من از این مرگ بی‌هیجان خوشم آمده. و سوال پیش آمد که چرا؟ حس کردم شاید به خاطر این باشد که سنم زیاد شده. یعنی حس می‌‎کنم پیر شدم. پیر شده‌ام و دلم آرامش می‌خواهد. و این نکته‌ی دوست‌داشتنی‌ای نیست. دوست نداشتم. کلا هیجان را بیشتر دوست دارم. و این زنگ خطری برایم بود که حواسم را جمع کنم و نگذارم پیر شوم. شاید هم بگذارم. شاید هم طبیعی‌ست. شاید باید باشد. شاید هرکی به سن من برسد کم‌کم پیر شود.شاید پیر شدن بخشی از زندگیِ هرکسی است. مثلا الان واقعا مطمئن نیستم که اگر پول داشته باشم، پی اس 4 بگیرم. یا اگر بگیرم حتما بتوانم همه بازی‌ها را بکنم. یعنی آن حسِ تخمیِ پا به سن گذاشتن و کم حوصله شدن و نیاز به استراحت و آرامش کم‌کم دارد در من هویدا می‌شود. مانند موی سیاه اندر شیر سفید. ولی راستش را بخواهید هنوز هم اگر بخواهم خودکشی کنم، صد درصد انتخابم سقوط آزاد است.

خبر آخر اینکه قدم‌های خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ابتداییِ دو عدد از کارهای مورد علاقه‌ام را دارم برمی‌دارم. کاش بشود و بگیرد و وضعم کمی بهتر شود. یعنی می‌شود؟

پ.ن. آخجان! خوابم گرفته.

پ.ن.2. آی این د اسکای از د آلن پارسونز پراجکت