۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

هم‌اتاقیِ خوب، هم‌اتاقیِ مُرده‌ست.

اینکه چه اتفاقاتی افتاده و چه بلاهایی در این روزها بر سرِ ما آمده هیچ ربطی به شما ندارد. همانطور که پستهای قبلی ربطی به شما نداشت. اینها خزعبلاتی است که برای ثبت در تاریخ می‌نویسم. تاریخ هم که برای هیچکسی مهم نیست. مهم کسی است که تاریخ را می‌نویسد. مثل متفقین در جنگِ جهانی دوم. که تاریخ را نوشتند و در کونِ هندوستان کردند. بعد گاندی آمد و رفت در مجلس ملیِ انگلیس و بزش را برد و آنجا دوشید که بگوید شما انگلیسیها به تخممان هم نیستید. بعد یکسری مورخ آمریکایی آمدند این را نوشتند و مصادره به مطلوب کردند تا دمار ویتنام را درآورند. که موفق نبودند. و استنلی کوبریک در فیلم غلاف تمام فلزی تاریخ این جنگ را نوشت و نشان داد که آمریکاییها ریده بودند. بعله. تاریخ چرت است اما من به عنوان نگار فروزنده‌ی تاریخ اینجا می‌نویسم تمام بلاهایی را که سرِ من آمده. باشد که یکی دیگر از نوابغ هالیوود بیاید و اینها را فیلم کند. بعد من بعد از مرگم هم زنده باشم و هرگز نَمیرم آنکه دلم زنده شد به عشق و مرد نکونام و اینها.
آمده‌ام تهران برای چند چیز: پایان‌نامه، کارورزیها، یَلَلی‌تَلَلی. مهمترین نکته هم همین یَلَلی‌تَلَلی است. ماه رمضان هنوز تمام نشده و مهم هم نیست. من که روزه نمی‌گیرم. زیرا از برای خودم دکترم و این چیزها را می‌فهمم که چه چیزی ضرر دارد و چه چیزی ضرر ندارد و چه چیزی بیاید برود توی کونم رنگی دربیاید بابا! اما از پایان‌نامه شروع می‌کنیم:
چند روز پیش بود که پایان‌نامه را رفتم که ببرم جلو. رفتم پیش استادم. گفت بدو برو پایین تو اتاق سی‌تی‌اسکن همین الان یک دانه کیس (یا همان مورد، در اینجا یعنی بیمار) برای پایان‌نامه‌ات داشتیم. بدو برو از آن عکس بگیر. از زمان جراحی‌اش هم باید عکس بگیری. بدو بدو رفتم پایین. کیس مورد نظر سی‌تی‌اسکنش تمام شده  و رفته‌بود. اما شماره و اینهایش را برداشتم تا اطلاعاتش را بعدا بخوانم. اسمش را هم حفظ کردم. بعد رفتم در اتاق انتظار. صدا کردم "هفت‌چناری". اسم طرف هفت‌چناری بود. یک دخترِ جوانِ خوش بر و رویی که یک عدد سگ در بغلش بود گفت بله. رفتم جلو و گفتم که برای پایان‌نامه‌ام می‌خواهم از سگتان عکس بگیرم. اجازه است؟ گفت بیا از "این" عکس بگیر. بعد خندید و گفت شوخی کردم. خواهش میکنم. بفرمایید عکس بگیرید. من گفتم الان برمی‌گردم. رفتم آیفونِ یکی از دوستانِ عنم را گرفتم (زیرا موبایل خودم قدیمی است و عکسهایش خیلی خوب نیست.) بعد رفتم و از آن سگ عکس گرفتم. بعله. موبایلم قدیمی است و من خجالت نمی‌کشم این را اعلام کنم. چون نظرِ دیگران به تخم هم نیست. اما دهنم اینجوری صاف می‌شود. زیرا هرروز باید خایه مالی یکی را بکنم که موبایلش را بدهد.
کارورزیها: تخم هم نبوده اند تا به الان. هیچ اقدامی برایشان نکرده ام.
کار: راستش یک کارِ خیلی توپی بهم پیشنهاد شده که از آنهاست که می‌گویند نمی‌شود ردش کرد. می‌خواهم هرطور که شده این کار قبول کنم. حتی اگر به قیمتِ تِر خوردن در دانشگاه و پایان‌نامه‌ام باشد. حالا که نه به بار است و نه به دار، اما هروقت به بار و به دار شد می‌آیم و توضیح می‌دهم که چیست.
هم‌اتاقی: اینجا یک عدد هم اتاقی داریم که ریده است. البته در اتاق نریده‌است. در دسشتویی می‌ریند. اما کاری که دراتاق انجام می‌دهد کم از ریدن در وسط موکت نیست. ما در خوابگاه قالی و فرش نداریم و موکت داریم. راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم هیچوقت از یک آدمی اینقد بدم بیاید و کنارم تحملش کنم. آنهم نه برای چند ساعت و چند روز. برای یک ساااال! -این سااااال را با اااا نوشتم زیرا می‌دانید که ساااال با سال فرق دارد. ساااال خیلی طولانیتر از سال است- حالا که سال تحصیلی تمام شده، این بشر هم برای ترم تابستانه خوابگاه گرفته. اگر بگویم که این آدم عضو اصلیِ اتاق نبوده و ما بخاطر یک هم‌اتاقیِ دیگرمان حاضر شدیم قبول کنیم که این به عنوان نفرِ اضافه بیاید در اتاق و قرار بوده حداکثر چند ماه تا یک ترم در اتاق باشد، چه واکنشی نشان می‌دهید؟ بعله. چیزی که گفتم حقیقت دارد. و این نکته به خودیِ خود بد است. اما چیز دیگریست که او را مهوع می‌کند. سلیقه‌اش تخمی و ریده و پاشیده‌است، می‌گویم به من ربطی ندارد. با اینکه هم سنِ من است، سلیقه‌اش و علایقش مادربزرگ (و نه پدربزرگِ) خدابیامرزِ مادرم را برایم تداعی می‌کند. به من چه. حرفها و اظهارنظرهایش اهمیتی برایم ندارد. شوخی‌های جدِ پدریِ من از شوخی‌های این بشر امروزی‌تر بودند. لال بشوم اگر دروغ بگویم. اما این ها به من ربطی ندارد. می‌توانم باهایش دوستی نکنم که همین کار را هم می‌کنم. رفتارهای آزاردهنده‌اش را هم سعی می‌کنم به تخمم نباشد. اینکه هی ادعا می‌کند، گنده‌گوزی می‌کند، خودش را عاقلتر و فهیمتر از همه می‌داند، با هرکسی که نظری مخالفش داشته باشد بحث می‌کند (البته غلط کرده با من بحث کند، همان اولِ سال فهماندمش که برای من گه‌خوری نکند) را هم به تخمم نمی‌گیرم. همه‌ی این نکات درست است اما هیچکدام نکته اصلیِ منفی و حال‌به‌هم‌زنِ او نیست. من با یک حرکتش نمی‌توانم کنار بیایم. اینکه به هر نحوی شده می‌خواهد از زیر کارها دربرود. من هربار به او تذکر می‌دهم (یک ساااال است دارم تذکر می‌دهم) اما فایده ندارد. چندبار نزدیک بوده دعوایمان بشود. می‌دانید تقصیر کیست و چیست؟ تقصیرِ بقیه‌ی هم‌اتاقیهاست که با اون بیش از حد مهربان هستند. هی می‌گویند اگر بهش بگوییم انجام می‌دهد و می‌گویند که از قصد نمی‌خواهد از زیر کارها دربرود و اینها. اما حقیقت ندارد. این بشر خدای از زیر کار در رفتن است. برای مثال عرض می‌کنم: اگر یک ماه هم بهش نگویی ظرفها را بشور، اصلا فکر نمی‌کند که نوبتش شده است. باید حتما بهش بگویی. وقتی هم می‌گویی (یا بهتر بگویم، وقتی من می‌گویم) یک جوری جواب می‌دهد که انگار دعوا داریم. و البته واقعا دوست دارم دعوا کنم و بزنم خورد و خاکشیرش کنم.
حالا حساب کنید من 6 سال است خوابگاهی‌ام و با کلی آدم هم‌اتاقی بوده‌ام. باور کنید وقتی می‌گویم که این بدترین هم‌اتاقیِ ممکن است، اغراق نمی‌کنم. آدمی که اینهمه ویژگی منفی داشته باشد، (حتی پایش هم اغلب بو می‌دهد و وقتی تذکر می‌دهم بهش، ناراحت می‌شود و دعوا -نمی‌دانم چرا فقط باید من به این تذکر بدهم- چند بار هم در اتاق چُسیده (به خدا راست می‌گویم) -که این یکی را دیگر خجالت کشیدم بهش تذکر بدهم. نه اینکه من یا او باتربیت باشیم. اما فکر می‌کردم یک آدم بیست و چند ساله خودش باید بفهمد که وقتی در اتاق قانونِ چس و گوز ممنوع داریم نباید این کار را بکند و من به عنوانِ یک بیست و چند ساله‌ی دیگر اگر بهش تذکر بدهم خودم را کوچک می‌کنم. مطمئنا او انکار کرده و حاشا می‌کند-) کجا پیدا می‌شود؟ الان بلند شده دریچه کولر را دستکاری می‌کند که باد اینطرفی (یعنی جایی که من هستم) نیاید. در حالی که اگر با بادِ کولر مشکلی دارد، باید جای خودش را عوض می‌کرد. حتی موقع شام دریچه کولر را می‌بندد که غذا سرد نشود. غذا از خودمان مهمتر است؟ بمیریم از گرما که غذای عن‌آقا سرد نشود؟ من هی کوتاه می‌آیم زیرا اگر بخوام بلند بیایم و هی باهایش یکی به دو بکنم، باید 24 ساعته در اتاق دعوا کنیم. ولی واقعا دوست دارم بروم الان دعوا کنم باهایش. نه! کون‌لقش. می‌روم حمام و بعدش می‌آیم و دریچه کولر را درست می‌کنم... صبر نکردم. اول رفتم دریچه کولر را درست کردم، بعد رفتم حمام. جوابِ دعواهایش را هم سر بالا دادم رفت. کونِ لقت "امیدِ" عن‌آقا.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

چه خیالهای مسخره‌ای که می‌آیند

روزگارِ غریبی ست نازنین. جام جهانی دارد تمام می شود. تخمی ترین جام جهانیِ عمرم است این. چرا؟ چون تیمهایی که طرفدارشان بودم همان اول حذف شدند. اما تمام ماجرا این نیست. ماجرا این است که حتی اگر در حین 90 دقیقه بازی طرفدار یکی از دو تیم می‌شدم، بلا استثنا آن تیم می‌باخت. الان هم فقط رده بندی مانده و فینال. و مطمئنم آن تیمی که بیشتر ازش متنفرم، قهرمان خواهد شد. زندگیمان همیشه همینطوری بوده دیگر. کلن همیشه زندگی رفته است در کونمان. پس آن جمله اول متن چیست؟ بله. آن جمله داستان دارد. که چرا روزگار غریب شده. اجازه بدهید اول کمی برایتان شروع کنم:
یادتان است آن قدیمها هی دسته بندی می‌کردم آدمیان و رفتارهایشان را؟ الان هم می‌خواهم همان کار را بکنم. از نظرِ نگاه  و بینش نسبت به محیط پیرامون، انسانها به 3 دسته تقسیم می‌شوند: دسته اول: خوشبینها. که چیزهای مثبت را می‌بینند. دسته دوم واقع‌بینها. که واقعیت را می‌بینند. دسته سوم بدبینها. این دسته بندیِ عمومی است. از هرکسی بپرسید همین را بهتان می‌گوید. اگر فکر کرده‌اید می‌خواهم مثل همیشه خاص باشم، کور خوانده‌اید. من هم یک عنی هستم مانند بقیه آدم‌های عن دور و بَرتان. اما چیزی که می‌خواهم بگویم، این است که دسته‌بندی به این راحتیها نیست. یعنی خیلی از آدمها هستند که به راحتی در این دسته بندی‌ها قرار نمی‌گیرند. مثال می‌خواهید؟ خودِ من. من از چیزی که به نظر می‌رسد بسیار عجیبتر هستم. پس سعی نکنید من را در دسته‌بندیهای مرسوم جای دهید. بهتر است سعی کنید من را در دسته‌بندیهای غیر مرسوم جای دهید. سعی کنید یک جای خوب به من بدهید. فکر کنید برای خواهر و مادر خودتان می‌خواهید جا پیدا کنید. ممنونم از لطفتان. اما عزیزان، چیزی که می‌خواهم بگویم، فراتر از این حرفها است. عزیزانِ من سعی کنید کلا دیگران را در دسته‎بندیها جای ندهید. به شما چه که دیگران چه غلطی می‌کنند و چه نظری دارند؟ ها ها. رفتم بر روی منبر. جدیدا زیاد منبر می‌روم. من آدمِ خیلی جدیدنی شده ام! بعد اینکه جدیدا آدم خیلی عنی هم شده ام. این هم از این، هم از عن.
حالا بگذارید داستان را بگویم برایتان. من در هیچکدام از این دسته‌بندیها قرار نمی‌گیرم. آن قدیمترها فکر می‌کردم که من آدمِ واقع‌بینی هستم. گذشت و گذشت. الان اما فکر می‌کنم دیگر آدمِ واقع‌بینی نیستم. اخیرا یک سری رفتارهایی از خودم بروز می‌دهم که تعجبِ خودم را برمی‌انگیزانم. جدیدا زیاد خیال‌پردازی میکنم. خیلی بیشتر از قدیمها. قدیمها یک حد و اندازه‌ای داشت. جدیدا خیلی درهم و برهم شده است. یک جورهایی ریده‌ام. می‌دانید؟ مثلا من درباره دخترهایی که در طول زندگی‌ام بهشان علاقه داشته‌ام خیال‌پردازی می‌کنم. خیال‌پردازیِ ناجور نه ها. نه راستش. خیال‌پردازیِ مسخره بازی. یک چیزهای عجیب و غریبی فکر می‌کنم. کاری که قبلا خیلی کمتر می‌کردم. حساب کنید، آدمی که درباره دختری که سینگل است و اتفاقا در دسترس برای برقرایِ رابطه، ابدا هیچ خیال‌پردازی‌ای نمیکرده، چرا که قصد ایجاد رابطه هم نداشته و می‌دانسته که رابطه‌ای در کار نخواهد بود، بعد از گذشت چند سال و تمام شدنِ همه‌ی احساسات، یک‌هو درباره آن دختر شروع می‌کند به خیال‌پردازی. دختری که خیلی وقت است خبری از او نیست. خبر دارم که خیلی از انسان‌ها اینکار را انجام می‌دهند. اما من همچو آدمی نبودم. اما داستان جالبتر است. این خیال‌پردازیها خودخواسته است. یعنی این آدم دوست دارد خودش را مسخره کند با این جور خیالات. جالبتر می‌شود، وقتی که بفهمید پا را فراتر از این حرفها می‌گذارد و پیشِ خود فکر می‌کند که چه می‌شد اگر این خیالات به واقعیت تبدیل می‌شد...
رسیدیم به جایی که من هستم. خودم را مسخره می‌کنم و حال می‌کنم. این اتفاق کمی دردآور است. یعنی آدم دردش می‌گیرد وقتی اینجوری خودش را مسخره می‌‎کند. الکی با زخمی کهنه بازی کنی تا سر باز کند. بعد هی با زخم ور بروی و بعد، از خون‌آبه‌ای که راه افتاده لذت ببری. این منِ من هستم. و راضی‌ام. یعنی از قصد دارم این بلاها را سرِ خودم می‌آورم. باور کنید حال می‌دهد.
نمی‌دانم چه ربطی داشت به آن دسته‌بندی‌ای که کردم. قرار نبود پستم همچین مسیری را بیاید و به اینجا برسد. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ خب ربطش می‌شود اینکه من آدمِ واقع‌بینی هستم که می‌دانم قرار نیست آن خیالپردازی‌ها هیچوقتِ به واقعیت تبدیل شوند، اما خودم را می‌زنم به کوچه خوش‌بینها که از این خیالپردازی‌ها می‌کنم و اینها... . خیلی بیربط شد. چرا اینجوری شد؟ خوشبینی که یک چیزِ دیگر بود. شت! فاک ایت! ولش کنید!