۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

چه خیالهای مسخره‌ای که می‌آیند

روزگارِ غریبی ست نازنین. جام جهانی دارد تمام می شود. تخمی ترین جام جهانیِ عمرم است این. چرا؟ چون تیمهایی که طرفدارشان بودم همان اول حذف شدند. اما تمام ماجرا این نیست. ماجرا این است که حتی اگر در حین 90 دقیقه بازی طرفدار یکی از دو تیم می‌شدم، بلا استثنا آن تیم می‌باخت. الان هم فقط رده بندی مانده و فینال. و مطمئنم آن تیمی که بیشتر ازش متنفرم، قهرمان خواهد شد. زندگیمان همیشه همینطوری بوده دیگر. کلن همیشه زندگی رفته است در کونمان. پس آن جمله اول متن چیست؟ بله. آن جمله داستان دارد. که چرا روزگار غریب شده. اجازه بدهید اول کمی برایتان شروع کنم:
یادتان است آن قدیمها هی دسته بندی می‌کردم آدمیان و رفتارهایشان را؟ الان هم می‌خواهم همان کار را بکنم. از نظرِ نگاه  و بینش نسبت به محیط پیرامون، انسانها به 3 دسته تقسیم می‌شوند: دسته اول: خوشبینها. که چیزهای مثبت را می‌بینند. دسته دوم واقع‌بینها. که واقعیت را می‌بینند. دسته سوم بدبینها. این دسته بندیِ عمومی است. از هرکسی بپرسید همین را بهتان می‌گوید. اگر فکر کرده‌اید می‌خواهم مثل همیشه خاص باشم، کور خوانده‌اید. من هم یک عنی هستم مانند بقیه آدم‌های عن دور و بَرتان. اما چیزی که می‌خواهم بگویم، این است که دسته‌بندی به این راحتیها نیست. یعنی خیلی از آدمها هستند که به راحتی در این دسته بندی‌ها قرار نمی‌گیرند. مثال می‌خواهید؟ خودِ من. من از چیزی که به نظر می‌رسد بسیار عجیبتر هستم. پس سعی نکنید من را در دسته‌بندیهای مرسوم جای دهید. بهتر است سعی کنید من را در دسته‌بندیهای غیر مرسوم جای دهید. سعی کنید یک جای خوب به من بدهید. فکر کنید برای خواهر و مادر خودتان می‌خواهید جا پیدا کنید. ممنونم از لطفتان. اما عزیزان، چیزی که می‌خواهم بگویم، فراتر از این حرفها است. عزیزانِ من سعی کنید کلا دیگران را در دسته‎بندیها جای ندهید. به شما چه که دیگران چه غلطی می‌کنند و چه نظری دارند؟ ها ها. رفتم بر روی منبر. جدیدا زیاد منبر می‌روم. من آدمِ خیلی جدیدنی شده ام! بعد اینکه جدیدا آدم خیلی عنی هم شده ام. این هم از این، هم از عن.
حالا بگذارید داستان را بگویم برایتان. من در هیچکدام از این دسته‌بندیها قرار نمی‌گیرم. آن قدیمترها فکر می‌کردم که من آدمِ واقع‌بینی هستم. گذشت و گذشت. الان اما فکر می‌کنم دیگر آدمِ واقع‌بینی نیستم. اخیرا یک سری رفتارهایی از خودم بروز می‌دهم که تعجبِ خودم را برمی‌انگیزانم. جدیدا زیاد خیال‌پردازی میکنم. خیلی بیشتر از قدیمها. قدیمها یک حد و اندازه‌ای داشت. جدیدا خیلی درهم و برهم شده است. یک جورهایی ریده‌ام. می‌دانید؟ مثلا من درباره دخترهایی که در طول زندگی‌ام بهشان علاقه داشته‌ام خیال‌پردازی می‌کنم. خیال‌پردازیِ ناجور نه ها. نه راستش. خیال‌پردازیِ مسخره بازی. یک چیزهای عجیب و غریبی فکر می‌کنم. کاری که قبلا خیلی کمتر می‌کردم. حساب کنید، آدمی که درباره دختری که سینگل است و اتفاقا در دسترس برای برقرایِ رابطه، ابدا هیچ خیال‌پردازی‌ای نمیکرده، چرا که قصد ایجاد رابطه هم نداشته و می‌دانسته که رابطه‌ای در کار نخواهد بود، بعد از گذشت چند سال و تمام شدنِ همه‌ی احساسات، یک‌هو درباره آن دختر شروع می‌کند به خیال‌پردازی. دختری که خیلی وقت است خبری از او نیست. خبر دارم که خیلی از انسان‌ها اینکار را انجام می‌دهند. اما من همچو آدمی نبودم. اما داستان جالبتر است. این خیال‌پردازیها خودخواسته است. یعنی این آدم دوست دارد خودش را مسخره کند با این جور خیالات. جالبتر می‌شود، وقتی که بفهمید پا را فراتر از این حرفها می‌گذارد و پیشِ خود فکر می‌کند که چه می‌شد اگر این خیالات به واقعیت تبدیل می‌شد...
رسیدیم به جایی که من هستم. خودم را مسخره می‌کنم و حال می‌کنم. این اتفاق کمی دردآور است. یعنی آدم دردش می‌گیرد وقتی اینجوری خودش را مسخره می‌‎کند. الکی با زخمی کهنه بازی کنی تا سر باز کند. بعد هی با زخم ور بروی و بعد، از خون‌آبه‌ای که راه افتاده لذت ببری. این منِ من هستم. و راضی‌ام. یعنی از قصد دارم این بلاها را سرِ خودم می‌آورم. باور کنید حال می‌دهد.
نمی‌دانم چه ربطی داشت به آن دسته‌بندی‌ای که کردم. قرار نبود پستم همچین مسیری را بیاید و به اینجا برسد. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ خب ربطش می‌شود اینکه من آدمِ واقع‌بینی هستم که می‌دانم قرار نیست آن خیالپردازی‌ها هیچوقتِ به واقعیت تبدیل شوند، اما خودم را می‌زنم به کوچه خوش‌بینها که از این خیالپردازی‌ها می‌کنم و اینها... . خیلی بیربط شد. چرا اینجوری شد؟ خوشبینی که یک چیزِ دیگر بود. شت! فاک ایت! ولش کنید!