اینکه چه اتفاقاتی افتاده و چه بلاهایی در این روزها بر سرِ ما آمده هیچ ربطی به شما ندارد. همانطور که پستهای قبلی ربطی به شما نداشت. اینها خزعبلاتی است که برای ثبت در تاریخ مینویسم. تاریخ هم که برای هیچکسی مهم نیست. مهم کسی است که تاریخ را مینویسد. مثل متفقین در جنگِ جهانی دوم. که تاریخ را نوشتند و در کونِ هندوستان کردند. بعد گاندی آمد و رفت در مجلس ملیِ انگلیس و بزش را برد و آنجا دوشید که بگوید شما انگلیسیها به تخممان هم نیستید. بعد یکسری مورخ آمریکایی آمدند این را نوشتند و مصادره به مطلوب کردند تا دمار ویتنام را درآورند. که موفق نبودند. و استنلی کوبریک در فیلم غلاف تمام فلزی تاریخ این جنگ را نوشت و نشان داد که آمریکاییها ریده بودند. بعله. تاریخ چرت است اما من به عنوان نگار فروزندهی تاریخ اینجا مینویسم تمام بلاهایی را که سرِ من آمده. باشد که یکی دیگر از نوابغ هالیوود بیاید و اینها را فیلم کند. بعد من بعد از مرگم هم زنده باشم و هرگز نَمیرم آنکه دلم زنده شد به عشق و مرد نکونام و اینها.
آمدهام تهران برای چند چیز: پایاننامه، کارورزیها، یَلَلیتَلَلی. مهمترین نکته هم همین یَلَلیتَلَلی است. ماه رمضان هنوز تمام نشده و مهم هم نیست. من که روزه نمیگیرم. زیرا از برای خودم دکترم و این چیزها را میفهمم که چه چیزی ضرر دارد و چه چیزی ضرر ندارد و چه چیزی بیاید برود توی کونم رنگی دربیاید بابا! اما از پایاننامه شروع میکنیم:
چند روز پیش بود که پایاننامه را رفتم که ببرم جلو. رفتم پیش استادم. گفت بدو برو پایین تو اتاق سیتیاسکن همین الان یک دانه کیس (یا همان مورد، در اینجا یعنی بیمار) برای پایاننامهات داشتیم. بدو برو از آن عکس بگیر. از زمان جراحیاش هم باید عکس بگیری. بدو بدو رفتم پایین. کیس مورد نظر سیتیاسکنش تمام شده و رفتهبود. اما شماره و اینهایش را برداشتم تا اطلاعاتش را بعدا بخوانم. اسمش را هم حفظ کردم. بعد رفتم در اتاق انتظار. صدا کردم "هفتچناری". اسم طرف هفتچناری بود. یک دخترِ جوانِ خوش بر و رویی که یک عدد سگ در بغلش بود گفت بله. رفتم جلو و گفتم که برای پایاننامهام میخواهم از سگتان عکس بگیرم. اجازه است؟ گفت بیا از "این" عکس بگیر. بعد خندید و گفت شوخی کردم. خواهش میکنم. بفرمایید عکس بگیرید. من گفتم الان برمیگردم. رفتم آیفونِ یکی از دوستانِ عنم را گرفتم (زیرا موبایل خودم قدیمی است و عکسهایش خیلی خوب نیست.) بعد رفتم و از آن سگ عکس گرفتم. بعله. موبایلم قدیمی است و من خجالت نمیکشم این را اعلام کنم. چون نظرِ دیگران به تخم هم نیست. اما دهنم اینجوری صاف میشود. زیرا هرروز باید خایه مالی یکی را بکنم که موبایلش را بدهد.
کارورزیها: تخم هم نبوده اند تا به الان. هیچ اقدامی برایشان نکرده ام.
کار: راستش یک کارِ خیلی توپی بهم پیشنهاد شده که از آنهاست که میگویند نمیشود ردش کرد. میخواهم هرطور که شده این کار قبول کنم. حتی اگر به قیمتِ تِر خوردن در دانشگاه و پایاننامهام باشد. حالا که نه به بار است و نه به دار، اما هروقت به بار و به دار شد میآیم و توضیح میدهم که چیست.
آمدهام تهران برای چند چیز: پایاننامه، کارورزیها، یَلَلیتَلَلی. مهمترین نکته هم همین یَلَلیتَلَلی است. ماه رمضان هنوز تمام نشده و مهم هم نیست. من که روزه نمیگیرم. زیرا از برای خودم دکترم و این چیزها را میفهمم که چه چیزی ضرر دارد و چه چیزی ضرر ندارد و چه چیزی بیاید برود توی کونم رنگی دربیاید بابا! اما از پایاننامه شروع میکنیم:
چند روز پیش بود که پایاننامه را رفتم که ببرم جلو. رفتم پیش استادم. گفت بدو برو پایین تو اتاق سیتیاسکن همین الان یک دانه کیس (یا همان مورد، در اینجا یعنی بیمار) برای پایاننامهات داشتیم. بدو برو از آن عکس بگیر. از زمان جراحیاش هم باید عکس بگیری. بدو بدو رفتم پایین. کیس مورد نظر سیتیاسکنش تمام شده و رفتهبود. اما شماره و اینهایش را برداشتم تا اطلاعاتش را بعدا بخوانم. اسمش را هم حفظ کردم. بعد رفتم در اتاق انتظار. صدا کردم "هفتچناری". اسم طرف هفتچناری بود. یک دخترِ جوانِ خوش بر و رویی که یک عدد سگ در بغلش بود گفت بله. رفتم جلو و گفتم که برای پایاننامهام میخواهم از سگتان عکس بگیرم. اجازه است؟ گفت بیا از "این" عکس بگیر. بعد خندید و گفت شوخی کردم. خواهش میکنم. بفرمایید عکس بگیرید. من گفتم الان برمیگردم. رفتم آیفونِ یکی از دوستانِ عنم را گرفتم (زیرا موبایل خودم قدیمی است و عکسهایش خیلی خوب نیست.) بعد رفتم و از آن سگ عکس گرفتم. بعله. موبایلم قدیمی است و من خجالت نمیکشم این را اعلام کنم. چون نظرِ دیگران به تخم هم نیست. اما دهنم اینجوری صاف میشود. زیرا هرروز باید خایه مالی یکی را بکنم که موبایلش را بدهد.
کارورزیها: تخم هم نبوده اند تا به الان. هیچ اقدامی برایشان نکرده ام.
کار: راستش یک کارِ خیلی توپی بهم پیشنهاد شده که از آنهاست که میگویند نمیشود ردش کرد. میخواهم هرطور که شده این کار قبول کنم. حتی اگر به قیمتِ تِر خوردن در دانشگاه و پایاننامهام باشد. حالا که نه به بار است و نه به دار، اما هروقت به بار و به دار شد میآیم و توضیح میدهم که چیست.
هماتاقی: اینجا یک عدد هم اتاقی داریم که ریده است. البته در اتاق نریدهاست. در دسشتویی میریند. اما کاری که دراتاق انجام میدهد کم از ریدن در وسط موکت نیست. ما در خوابگاه قالی و فرش نداریم و موکت داریم. راستش را بخواهید فکر نمیکردم هیچوقت از یک آدمی اینقد بدم بیاید و کنارم تحملش کنم. آنهم نه برای چند ساعت و چند روز. برای یک ساااال! -این سااااال را با اااا نوشتم زیرا میدانید که ساااال با سال فرق دارد. ساااال خیلی طولانیتر از سال است- حالا که سال تحصیلی تمام شده، این بشر هم برای ترم تابستانه خوابگاه گرفته. اگر بگویم که این آدم عضو اصلیِ اتاق نبوده و ما بخاطر یک هماتاقیِ دیگرمان حاضر شدیم قبول کنیم که این به عنوان نفرِ اضافه بیاید در اتاق و قرار بوده حداکثر چند ماه تا یک ترم در اتاق باشد، چه واکنشی نشان میدهید؟ بعله. چیزی که گفتم حقیقت دارد. و این نکته به خودیِ خود بد است. اما چیز دیگریست که او را مهوع میکند. سلیقهاش تخمی و ریده و پاشیدهاست، میگویم به من ربطی ندارد. با اینکه هم سنِ من است، سلیقهاش و علایقش مادربزرگ (و نه پدربزرگِ) خدابیامرزِ مادرم را برایم تداعی میکند. به من چه. حرفها و اظهارنظرهایش اهمیتی برایم ندارد. شوخیهای جدِ پدریِ من از شوخیهای این بشر امروزیتر بودند. لال بشوم اگر دروغ بگویم. اما این ها به من ربطی ندارد. میتوانم باهایش دوستی نکنم که همین کار را هم میکنم. رفتارهای آزاردهندهاش را هم سعی میکنم به تخمم نباشد. اینکه هی ادعا میکند، گندهگوزی میکند، خودش را عاقلتر و فهیمتر از همه میداند، با هرکسی که نظری مخالفش داشته باشد بحث میکند (البته غلط کرده با من بحث کند، همان اولِ سال فهماندمش که برای من گهخوری نکند) را هم به تخمم نمیگیرم. همهی این نکات درست است اما هیچکدام نکته اصلیِ منفی و حالبههمزنِ او نیست. من با یک حرکتش نمیتوانم کنار بیایم. اینکه به هر نحوی شده میخواهد از زیر کارها دربرود. من هربار به او تذکر میدهم (یک ساااال است دارم تذکر میدهم) اما فایده ندارد. چندبار نزدیک بوده دعوایمان بشود. میدانید تقصیر کیست و چیست؟ تقصیرِ بقیهی هماتاقیهاست که با اون بیش از حد مهربان هستند. هی میگویند اگر بهش بگوییم انجام میدهد و میگویند که از قصد نمیخواهد از زیر کارها دربرود و اینها. اما حقیقت ندارد. این بشر خدای از زیر کار در رفتن است. برای مثال عرض میکنم: اگر یک ماه هم بهش نگویی ظرفها را بشور، اصلا فکر نمیکند که نوبتش شده است. باید حتما بهش بگویی. وقتی هم میگویی (یا بهتر بگویم، وقتی من میگویم) یک جوری جواب میدهد که انگار دعوا داریم. و البته واقعا دوست دارم دعوا کنم و بزنم خورد و خاکشیرش کنم.
حالا حساب کنید من 6 سال است خوابگاهیام و با کلی آدم هماتاقی بودهام. باور کنید وقتی میگویم که این بدترین هماتاقیِ ممکن است، اغراق نمیکنم. آدمی که اینهمه ویژگی منفی داشته باشد، (حتی پایش هم اغلب بو میدهد و وقتی تذکر میدهم بهش، ناراحت میشود و دعوا -نمیدانم چرا فقط باید من به این تذکر بدهم- چند بار هم در اتاق چُسیده (به خدا راست میگویم) -که این یکی را دیگر خجالت کشیدم بهش تذکر بدهم. نه اینکه من یا او باتربیت باشیم. اما فکر میکردم یک آدم بیست و چند ساله خودش باید بفهمد که وقتی در اتاق قانونِ چس و گوز ممنوع داریم نباید این کار را بکند و من به عنوانِ یک بیست و چند سالهی دیگر اگر بهش تذکر بدهم خودم را کوچک میکنم. مطمئنا او انکار کرده و حاشا میکند-) کجا پیدا میشود؟ الان بلند شده دریچه کولر را دستکاری میکند که باد اینطرفی (یعنی جایی که من هستم) نیاید. در حالی که اگر با بادِ کولر مشکلی دارد، باید جای خودش را عوض میکرد. حتی موقع شام دریچه کولر را میبندد که غذا سرد نشود. غذا از خودمان مهمتر است؟ بمیریم از گرما که غذای عنآقا سرد نشود؟ من هی کوتاه میآیم زیرا اگر بخوام بلند بیایم و هی باهایش یکی به دو بکنم، باید 24 ساعته در اتاق دعوا کنیم. ولی واقعا دوست دارم بروم الان دعوا کنم باهایش. نه! کونلقش. میروم حمام و بعدش میآیم و دریچه کولر را درست میکنم... صبر نکردم. اول رفتم دریچه کولر را درست کردم، بعد رفتم حمام. جوابِ دعواهایش را هم سر بالا دادم رفت. کونِ لقت "امیدِ" عنآقا.