۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

عاشقانه 1: یک غیرعاشقانه مسخره؛ نوار زرد لعنتی...

لامصب خودش هیچوقت نفمهید چقد دوسش داشتم. من که کلن مشکل دارم با خودم. اونم که دورش شلوووغ! شلوغ پلوووغ! ماشالا رفیقاش اندازه یه دانشگاه بود! از یه طرفم کلی خاطرخواه داشت؛ از همه رنگ و مدل! عملا هم من هیچ شانسی نداشتم! حتی اگه یه درصد میتونستم برم جلو!
روز اولی که دیدمش، شک کردم. اون مدلی... . خب من یه جور بودم و اون یه جور دیگه! یکم طول کشید تا بفمم که میخوامش! بازم نه اونجوری. که یکیو واسه خودت میخوای. یجوری که یکیو فقط دوس داری. از همون روز اولی که دیدمش یه خط بیمنون بود. یه خط مشکی پت و پهن. نه قرمز. شایدم زرد. آره زرد! ازین نوار زردا که دور محل وقوع جنایت میکشن که کسی وارد نشه! فقط پلیسا میتونن وارد شن و افراد خاص. افرادی که یه ربطی به مقتول دارن. اینجا اما داستانِ یه دختره. یه دختر اون طرف خط واساده. یه سری نزدیکشن و منم ظاهرن هیچ ربطی بهش ندارم. اصن باطننم ربطی بهش ندارم. من کجا و اون کجا؟ 
اوایل خودمو مسخره میکردم! چرا باید ازین خوشت بیاد؟ دیوونه ای؟ خلی؟ خری؟ هنوزم خودمو مسخره میکنم البته! خلم؟ خرم؟ یه 7 8 ماهی طول کشید که باهاش صبت کردم! نه! فک کنم همون اوایلم یه بار باهاش صبت کردم. تو سالن آناتومی فک کنم. سر این کندیل مندیلا بود. "این گریتِر تروکانتِره! این یکی میشه لِسِر..." در همین حد. سلام و علیکم که ماشالا با هیشکی تو دانشکده نداشتیم. آره! دفه بعدش 7 8 ماه از اولین بار دیدنش میگذشت. 10 12 نفری دورش بودن. منم یکی ازونا. یه برنامه بود. به لطف دوستان، مام دعوت شدیم و رفتیم. اولین باری بود که انگار دارم یه ربطی بهش پیدا میکنم. وسطِ بازی و چرت و پرت گفتن، شاید یکی دو باری هم اون یه چیزی به من گفت و منم  جوابشو دادم. منم یکی دو بار ازش سوال پرسیدم. موقع حرف زدنمون، انگار نه انگار که یه دنیا بینمون فاصله بود. نگفتم همه چی تموم بود؟ هم تیپ و ظاهر و هم اخلاق و رفتار و هم سطح خونواده و ... . یکی با این مشخصات، چطوری میتونه اینقد خاکی و صمیمی باشه. بنده خدا کاری به نوار زرد بینمون نداشت. اون کار خودشو میکرد. با همه گرم میگرفت و بگو بخند داشت. البته زیادم مسخره میکرد بقیه رو! خلاصه یه همچین مدلی بود. با همه خوب بود. هرچی نوار زرد و قرمز و مشکی و سفید دور و بر من بود، دور اون هیچی نبود! از کسی فاصله نمیگرفت. اما اون نوار زرد لعنتی همیشه جلوی من بود. حتی موقع آب بازی!
ترسناکم بود. اینکه یوقت واقعن خاطرخواهش بشم. نباید خاطرخواه یه نفر اونور نوار زرد شد. داغونت میکنه. از داغون شدن ترسیدم. پس هیچوقت اجازه ندادم به خودم که نزدیکش بشم. "این یه قانونه". هربار که تو دانشکده و تو برنامه های اکیپی باهاش هم صحبت میشدم، سریع خودمو جمع و جور میکردم. تو بدترین لحظه هام باید حواسم به این قانون میبود. یه بار سر یه ماجرایی اومد جلو و گیر داد که شما بلدین سوت بزنین؟ چه جوری سوت میزنن؟ منم مثلن خودمو ول کردم و راحت بودم. اما نبودم. و هیشکی نباید این میفمید. یه عالمه دلقک بازی درآوردم. اما حواسم بهش بود. و به قانون مهمم. به این بنده خدا فکر نکن...
فکر لامصب خیلی اینور اونو میره. نمیشه جلو شو گرفت. منم ته این فاکرام! فاکر به معنای فکر کننده! البته ازون فاکرام شاید بودم. که آدمو به فاک میدن. منم خودمو به فاک دادم شاید. اما بذار بگم من فکور بودم. و این فکر لعنتیو هیچوقت نمیشه متوقفش کرد. طرف میومد جلو چشمم. خیلی زیاد! اما تو همون و فکر و خیالام اون نوار زرد بود. و این خوب بود. باید اون نوار زردو همیشه جلوم حس میکردم. هیشکی نباید میفمید که من ازش خوشم میاد. به هیشکیم نگفتم. نه که اصنا. دو سه نفری میدونن من ازش خوشم میومده. اما کسی نمیدونه چقد و چجوری! کسیم نباید میفمید. هم بخاطر خودم. هم بخاطر خودش. هم بخاطر بقیه. لامصب کلی هم خاطرخواه داشت. یکیش رفیق شیش خودم!!!! من اونوقت چجوری باید بگم که ازش خوشم میاد. درسته که رفیقمم هیچوفت بهش نرسید. اما اگه میفمید من ازش خوشم میاد، اونم داغون میشد!!! اونم میدونس من خوشم میاد از طرف. اما نمیدونس که اونجوری! که همه ش میاد جلو چشمم. البته خب با یه نوار زرد لعنتی!
هیشکیِ هیشکی نمیدونه من هنوز ازون خوشم میاد. هنوزم دارم بهش فکر میکنم. دوس داشتم بمونه تو دانشکده. نموند. سال سوم رفت. رفت خارجه! پیش دوست پسرش! اما هیچوقت تمایلم بهش کم نشد. هنوزم کلی دوسش دارم. تو فیسبوک یکم ارتباط داریم. خودش نمیدونه که هربار که استاتوسا و عکسامو لایک میکنه، چه حالی میشم. اگه میدونس لایک نمیکرد. چند باری هم چت کردیم البته. سر سینما  و فیلم محبوبش. کل کل کردیم. وقتی اومد و رو والم عکس فیلم محبوبشو گذاشت، نمیدونس که چقد ذوق کردم. ذوق مرگ شدم. و این اتفاق در طول 2 3 ماه چن بار افتاد. و منم جواب میدادم. میرفتم رو والش چیز میز میذاشتم. کل کل میکردم و من لذت میبردم. و اون نمیدونست که من چه حالی میکنم. خیلی وقتا هم معلوم بود حوصله نداره و به زور داره باهام چت میکنه. و من دیر میگرفتم. گفتم که، مدل نگاهمون به هم فرق داشت. اون واسه من یه بت بود و من واسه اون یه رفیق قدیمی شاید بعضی وقتا حوصله سربر!
اصن یه خوبی این رابطه این بود که من با دیدنش اذیت نمیشم. با حرف زدن و رابطه باهاش اذیت نمیشم. احتمالن به این دلیل که هیچوقت اجازه ندادم به خودم که عاشقش بشم. عاشقش نبودم. نیسم. اما کشته مرده شم!!!! همین الانِ الان! الان که بعد از یه ماه ایران بودن، برگشته خارج! وقتی اومد ایران من ندیدمش! هاها! دوست داشتم ببینمش، اما ندیدمش. بهش گفتم دلم واسش تنگ شده. اما دروغ گفتم. دلم تنگ نشده. فقط دوس دارم از نزدیک یه بار دیگه ببینمش! هر بار که از نزدیک میبینمش کلی حال میده. و خب معلومه که بازم خودش نمیدونه. پارسالم که اومد ندیدمش مثلن! البته دروغ گفتم بهش. دیدمش، دور بود و من نرفتم جلو سلام کنم. بیشترش بخاطر رفیقم بود. همونی که خاطر خواهش بود. رفیقم ببینتش حالش بد میشه. فرق ما اینه! اون احتمالن عاشقه و من نه! من دوس داشتم ببینمش. دختره منو ندید و متوجه نشد که من دیدمش. بعدنا الکی بهش گفتم که چقد بیمعرفتی که نیومدی ببینیمت! اونم معذرت خواهی کرد مثلن. گفت که اومده و من نبودم و سرش شلوغ بوده و اینا.
هر سال میاد تهران. یه ماه. و من تو این یه ماه اصنم هیچ حسِ خاصی ندارم. چون تو تموم سال همین حسو دارم. و اون نمیدونه. بعضی وقتا میخوام تو فیسبوک بهش مسیج بدم. روم نمیشه! ولی همیشه که میبینم آنه دنبال یه بهونه ای چیزی میگردم که باهاش چت کنم. معمولنم چیزی پیدا نمیکنم و بیخیال میشم. کار درستم همینه البته فک کنم. چون باید بیخیالش بشم. اون دنبال زندگی خودشه و من دنبال زندگی خودم. زندگی خودم و اون!!! خب هنوزم دوسش دارم. نمیتونم به خودم دروغ بگم که! اما عاشقش نیستم! و این مهه! عشقی هم اگه باشه یه عشقه با یه نوار زرد گنده جلوش! که نباید ازش رد شد. چون هیچ ربطی به اونطرف نواره ندارم. اون طرف یه دنیای دیگه س و این طرف یه دنیای دیگه! دنیای لعنتیِ منِ لعنتی!

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بنرِ سنجاب

بلند شده ام رفته ام تابلو سازی. برای کار. ساعت 8 صبح. تعطیل بود. گفتم خودش است. این یعنی پیچان پیچان. آخجان! اما اینطور نبود. نتوانستم بپیچانم.جلوتر توضیح میدهم چرا. برگشتم خانه. نیم ساعت دراز کشیدم زیر کولر. دوباره بلند شدم رفتم. ساعت 9 رسیدم آنجا. گفتم سلام. آمده ام برای کار. یارو هم گفت بشین تا جانت درآد. گفتم چشم. نشستم تا جانم درآمد. گفت منتظر باش تا سهیلی بیاید. بعد یکی آمد به اسم سهیلی. نمیشناختمش. او هم نمیشناختتم. 73 دقیقه گذشت. ازهمان یاروی اولی پرسیدم، آقای سهیلی چه شد؟ گفت آقای سهیلی چیزیش نشد. اینجا نشسته! گفتم مگر مرض داری 3 ساعت ما را معطل میکنی؟ گفت گه خوردم. الان کارت را راه می اندازم. گفتم دیگر تکرار نشود. گفت بخورش! گفتم بی ادب! گفت خب نخورش! گفتم باادب. گفت سیکتیر! گفتم مَمَنون! 48 دقیقه دیگر هم گذشت. کونم خارش گرفته بود از بس نشسته بودم! اولیه به سهیلی گفت این بنده خدا آمده برای کار. سهیلی گفت عه؟ اولی گفت به! سهیلی گفت: آجر پاره! من خندیدم! هرددو برگشنتد سمت من با یک حالت چشم غران نگاه  پنهان. گفتم به من چه؟ آمده ام آب بخورم! سهیلی روحش از ماجرا خبر نداشت. این اولیه هم هیچی بهش نمیگفت. تا خودمان دست به آب شدیم. کارمان را راه انداختیم.
خلاصه! رفتم پشت سیستم. من نمیدانستم باید چکار کنم! 30 عدد عکس داد گفت بچین تو یه صفحه! خب کی چی؟ مسخره! 3 4 نفر آمدند. همه هم بسیجی! من مخلص همه بسیجیان اسلام هستم. دو نفر بنر میخواستند و یکی دو نفر هم چیز های دیگر. کلن اینجا بیشتر بنر میبرند. بنر سنجاب! باب اسفنجی هم طرفدار دارد. خلاصه تا ساعت 6 علاف بودم. کارای تخمی تخمی انجام میدادم. حوصله م سر رفت. یاروی اصلی که طرف حساب من بود و قرار بود راجب پول و کار حرف بزنیم، هی مرا میپیچاند. آخر زدم به سیم آخر. البته اول میخواستم بزنم به سیم آخر. اما اولش سیم اول بود. سیم آخر، آخر آمد. خلاصه زدمش. گفتم پول منو پس بده. دروغ گفتم.  بهش گفتم شرایط ما چجوری میشود؟ یک روزِ تمام برایت کار کردم مرد... . گفت دست گلت درد نکند. گفتم خواهش! گفت حالا بعدن صحبت میکنیم. گفتم بلی! من خر میباشم. دست شما درد نکند. گفت خواهش میکنم الاغِ عزیز. حالت چطوره؟ خوب و خوش و سلامت میباشی؟ فردا هم بیا یکم دیگر خرت کنیم. گفتم چشم!
از همان اولش باید میپیجانیدم. اما چرا نپیچانیدم؟ راستش یکی از آشناها رو زده بود به یکی از آشناهاش که من را اینجا راه بدند. 5شنبه غروب رفتم، گفتم چقد پول میدی؟ گف شنبه بیا! گفتم خب بگو حدودشو حداقل! گف شنبه بیا حالا! گفتم یه عدد بگو، ببینم میصرفه یا نه! گفت شنبه صحبت میکنیم. گفتم لقت! اما حقیقتش لقش نبود. چون امروز مث یک مرد ساعت 7 و نیم صبح ببیدار شدم. در شرایطی که عین خر خوابم می آمد. دیشب 2 ساعت هم نخوابیده  بودم! میدانید که؟ من مریضم. شب ها خوابم نمیبَرَد. فقط صبح ها خوابم میبَرَد. یک مریضی بسیار نادر است. فقط من این بیماری را دارم و سایر جوانان با غیرت این مرز و بوم پرگهر. لباس پوشیدم، راه افتادم. در راه 6 باز نزدیک بود از نزدیک تصادف کنم. 3 بار هم نزدیک بود از دور تصادف کنم. 5 بار دور بود از نزدیک تصادف کنم. 1 بار هم دور بود از دور تصادف کنم. اگر ایکس مساوی من باشد، چند بار تصادف کرده؟
پنج دقیقه بیشتر از خانه تا مغازه راه نبود. رفتم و گفتم که بسته بود. هر چی فحش بلد بودم، دادم. به زمین و زمان. زمین از دستم  شاکی شد. گف خودتی! منم متنبه شدم و عذر خواستم. اما زمان بچه باحالی بود. ناراحت نشد. خنده ی شیکی هم تحویلم داد و شستش را هم به نشانه آروزی موفقیت برام بالا آورد! در آخر هم برام آروزی موفقت کرد. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. کمی هم اشک ریختیم. و سپس چمدانم را برداشتم و سوار قطار شدم و خداحافظی کردم. در راه همه ش به فکر به او بودم و اشکهایش. تو تنها عشق زندگی من بودی...
پ.ن این داستان واقعیِ واقعی بود
پ.ن2 این داستان با پیچش زمانی تعریف شد
پ.ن3 لقِ قول و قرار! امشب دوس نداشتم ماجرای عشقی تعریف کنم. دفعه بعد اما حتمن!

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خوش آمدیم

امشب شب افتتاحیه این مکان است. خوش آمدید. عمرن کسی به اینجا سر نمیزند! الان. الان هیچکسی اینجا نیست. میدانم. یعنی سگ هم پر نمیزند. اما قول میدهم چیزی طول نکشد که اینجا جای سوزت انداختن هم نباشد. فقط صبر کنید. آها! حواسم نبود. کسی نیست الان. دارم با خودم حرف میزنم. بعله. دارم به خودم دلداری میدهم. یک دنیا امید و آرزو! به امید خدا روزی خواهد رسید که اینجا جای سوزن انداختن هم نباشد. البته مولطفت هستم که کلن وبلاگ جای سوزن انداختن نیست. وبلاگ یک فضای مجازیست و کسی در آن سورن نمی اندازد. کسی نمیتواند بندازد. اگر بخواهد بندازد، مانیتورش سوراخ میشود. چرا اینقد چرت و پرت میگویم؟ وللش! به زودی با یک پست جانانه بر میگردم. یک پست عاشقانه!