۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

تیک تاک از همین‌جا آرزو می‌کند که دیگرهیچ کارتن‌خوابی نباشد

باز آمده‌ام تهران. برای دفاع. آمده‌ام شرش را کم کنم بروم. اگر بخواهیم نیمه‌ی واقع‌بینانه‌ی لیوان را نگاه کنیم، معلوم نیست که واقعا بتوانم. خیلی اوضاع تخمی است. حال و حوصله‌ی تعریف کردن ندارم. تقریبا همان چیزهایی‌ست که قبلا اینجا گفته‌ام. حالا آمده‌ام تهران و به همه می‌گویم که سرم شلوغ است برای پایان‌نامه و دفاع. اما حقیقت این است که آرزویم است سرم شلوغ باشد. که بچسبم به پایان‌نامه و تمامش کنم. اما به تنهایی نمی‌شود. برای شلوغ شدنِ سَرَم نیاز به دیگران دارم. که نپیچانند مرا و کارهایی بگویند تا انجام دهم. دلم به همین خوش است.

مشکلِ اساسی‌ام برای تهران آمدن خوابگاه بود. کلی گشتم و کلی رفیقم گشت و کلی با هم گشتیم تا جایی به عنوانِ سرپناه پیدا کنیم. رفیقم خیلی بیشتر از من گشت البته. تا من در این شب‌های سرد بدونِ سرپناه نمانم. تیک تاک از همین جا آرزو می‌کند که انشاالله در این زمستان کسی در هوای سرد بیرون نماند و کارتون را نخوابد. آن رفیقم را یادتان هست که نمود من را؟ به کوری چشمِ آن عزیز خوابگاهِ خودمان با قیمتِ خیلی پایین خوابگاه داد. و مشکلِ سرپناهم به همین راحتی حل شد. اجازه بدهید بهتر بگویم. "به همین راحتی" واقعا حقِ مطلب را ادا نمی‌کند.خیلی خیلی راحت‌تر از این حرف‌ها. آنقدر که می‌خواستم دعوا کنم و داد و فریاد راه بیندازم که چرا اینقدر راحت؟

داستانش این است: رفتم پیشِ خانمی که مسئول خوابگاه دادن است. گفتم "برای سکونت مزاحمتان شده ام." تازه می‌خواستم از مشکلاتِ بی‌پناهی‌ام برایش بگویم. بگویم که بدبخت هستم. بگویم که کسی را ندارم به من جا بدهد. بگویم پول ندارم بروم پانسیون. (به دروغ البته. زیرا برای پانسیون پول گرفته بودم از پدرم.) بگویم رحمی به من، به این برادرِ دینی‌ات بکن. به این بنده‌ی کمترین. ای پناه‌دهنده‌ی بی‌پناهان. ای‌ سکنی‌دهنده‌ی بی سکنایان. ای خوابگاه‌دهنده‌ی بی‌خوابگایان. اما قبل از اینکه چیزِ دیگری بگویم گفت یک ماهه می‌خواهی؟ برو پذیرش. خواستم توضیح بدهم و عجز و نابه را شروع کنم که متوجه شدم دارد می‌گوید خوابگاه می‌دهد. پرسیدم مطمئن هستید که خوابگاه می‌دهید؟ گفت بله. باورم نمی‌شد. با خودم گفتم مرا اسکل کرده. اما به او نگفتم. تند و تند رفتم سراغ پذیرش.

گفتم سلام پذیرش. لطفا اینجانب را بپذیرش. پذیرش گفت کدام ساختمان و کدام اتاق؟ گفتم شوخی می‌کنید؟ گفت درست صحبت کن مرتیکه الاغ. گفتم ساختمان فلان، اتاق فلان. گفت برو در اتاقت. الان تو یک ساکنِ خوابگاه هستی. گفتم پولش چقدر می‌شود؟ مبلغی که گفت کمتر از نصفِ خوش‌‎بینانه‌ترین چیزی بود که تصور می‌کردم. باورم نمی‌شد. اما این اتفاق افتاده بود و من سرِ کار نبودم. بعد که مطمئن شدم خواستم بروم دعوا. بگویم بی‌ناموس‌ها، به خدا درست نیست رفتارتان. ما عادت نداریم اینقدر راحت کارمان انجام شود. حداقل یک نفرتان یک بار بگوید نه. چرا آخر اینقدر راحت اتاق می‌دهید؟ اما چون نمی‌توانستم جمله اول را بگویم -همان جمله‌ی بیناموس‌ها، به خدا درست نیست رفتارتان.- چرا که من به خدا اعتقاد ندارم، بیخیال شدم و نرفتم دعوا. آمدم و در اتاق سکونت را برگزیدم.

اما  بحث خوابگاه و پایان‌نامه را که کنار بگذاریم، تهران خیلی حال می‌دهد. حتی در این هوای گرم. پیاده‌روی در خیابان‌های تهران هم به آدم حال می‌دهد. باز هم حتی در این هوای گرم. کلا تهران خوب است و حال می‌دهد. در هر هوایی. روزِ اولی که آمدم، در هوای گرم، زیرِ آفتابِ سوزان داشتم در خیابان راه می‌رفتم و چشم می‌چراندم. نه‌تنها دخترها را که پسرها را و مغازه‌ها را و ماشین‌ها را و درختان‌ها را و بلوارها را و همه چیزها را. خیلی چسبید. خدا به تهران خیر بدهد.

بعد اینکه یادتان هست چقدر چاق بودم؟ بعدتر یادتان هست چقدر دویدم؟ الان چقدر سرِ وزن ام. الان خیلی سرِ وزن ام. الان من آدمِ خیلی سرِ وزنی‌ای هستم. و واقعا در این موردِ خاص از خودم راضی ام. خدایی‌اش خیلی به خودم فشار آوردم. اندازه عنِ مورچه غذا می‌خوردم و اندازه عنِ خر فعالیت می‌کردم. گرچه هنوز اندکی پهلو دارم، ولی آن ارثی است و آب کردنش خیلی سخت و زمان‌بر. تا به اینجا از خودم راضی‌ام. آن‌ هم بعد از مدت‌ها. خیلی وقت است که از خودم راضی نبوده‌ام. یادم رفته بود راضی بودن چه حسی دارد. و الان دیدم حسِ خوبی دارد. خدا خیرم بدهد.

داستانِ دیگر اینکه عروسیِ خواهرم بود. 2 3 روز قبل از اینکه به تهران بیایم. نکته‌ی مهمِ کلِ عروسی این بود که چندین نفر به خواهرهایم گفتن این -یعنی من- چقدر خوشتیپ است. یا چقدر خوب می‌رقصد. یا از اینطور حرف‌ها. دانسته از اینکه من واقعا چه کسی هستم یا نادانسته. از آنجا که تعدادشان زیاد بود هر دو مورد احتمالا. خلاصه که ظاهرا ترکانده‌ام. تازه چه حالی می‌دهد وقتی بفهمند دکتر هم هستم. آففففف (آففف رسمی و کتابیِ اوففف است.) خدا خیر بدهد همه عروسی‌ها را.

در همین بحبوحه، مادرم که از ازدواجِ من در آینده‌ی نزدیک ناامید شده‌است، دختری را که برای ازدواج برایم زیرِ نظر داشت را به کسِ دیگری معرفی کرده. و این خبرِ خیلی خوبی است. البته من دختره را خیلی دوست داشتم. وقتی بچه بودم، در کودکستان هم‌بازی‌ام بود. خیلی هم خوشگل بود. شاید از من هم خوشگل‌تر. می‌شود حدودا بیست سالِ پیش. دیگر ندیده‌ام‌اش. ولی همان بیست سالِ قبل خیلی دوستش داشتم. کراشم البته نبود. شاید هم بود. ولی فکر نکنم. همین‌جوری دوستش داشتم. حالا ظاهرا تحصیل کرده شده و خیلی خانوم شده‌است. مادر و خواهرهایم می‌گویند خوشگل‌‎ترین و بهترین دخترِ فامیل است. اما من مرغم را در یک کفش کرده بودم و می‌گفتم که ازدواج نخواهم کرد. و حالا به نظر می‌رسد که مادرم راضی شده‌است. حداقل موقتی. خدا را هزاران مرتبه شکر. خدا خیر بدهد به همه.

کتابِ "اینتراستلر به روایت علم" را هم دیشب خریدم. امشب تمامش کردم. شاهکار. خدا خیر بدهد به نولان.