۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

گرم است این تخت بالا خارکسه

تودوکه تودوکه توئوکوئه
ایلائو کیشگاسانیمیتاآزوتته

بعله. واقعا که همین است. دنیا و زندگی واقعا همین است. البته من نمیفهمم شاعر در این بیت چه می گوید، ولی لامصب خواننده صدای خوبی دارد. الان که من هرچه گوش بدهم البته خوشم می‌آید، (نیم فاصله ی زورَکییییی) ولی این آهنگ را قبلا گوش دادم و صدای این دختره/بچه‌هه (این نیم فاصله تو سجسشنهای گوشی بود.) عالی است. لیتل بای لیتل است. و زندگی چیزی نیست جز لیتل بای لیتل. یا کوچک کوچک. کم کم. کم کم همه چیزش فرو می‌رود در کون آدم. درحالی که شما میفهمید یا نمیفهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد. به هرحال زندگی همین است. سخت و طاقت فرسا. سعی کنید سخت نگیرید و شل کنید.

همانطور که تا الان متوجه شده‌اید دارم با گوشی پست میگذارم. بدک نیست. قبلا یک بار امتحان کرده بودم، در حالت اجبار قابل تحمل است. من هم الان در حالت اجبار هستم. من در اجباری هستم. من یک مجبور هستم. من آدم خیلی مجبوری هستم. ما را گاییده اند. زیرا درون سربازی هستم. سربازی سخت است. الان درون قرارگاه هستم. قرارگاه موبایل میشود آورد (نمیدانم دزدکی یا غیردزدکی) و من آورده ام و اینترنت دیتا گرفته ام و دارم استفاده میکنم. تنها کاریست که میشود کرد. زیرا لپتاپ نیاورده ام. زیرا خطرناک است اندکی. و البته بچه‌ها اگر لپتاپ ببینند می آیند کونمان میگذارند که فیفا و پِس بزنند. کون لپتاپم را هم پاره میکنند.

سربازی کیری است. این را خودتان به طور قطع و یقین میدانید و آگاهید. کون آدم به باد میرود. هنوز هیچی نشده غمباد کرده ام. شانس آوردم موبایل است. همه ش درون اینترنت ام. اگر نبود تا الان خودکشی شده بودم. دروغ گفتم. من هرگز خودکشی نمیشوم. تهِ تهش خودکشی بکنم. اما خودکشی نمیشوم. این از این.

سربازی داغان است. از کجایش بگویم؟ غم و غصه است که از هر طرف میبارد. شهری که در آن خدمت میکنیم نوشهر است. زیرا من تنها خدمت نمیکنم. چندین نفریم. نوشهر هم شهر کیری ای است. مانند باقی شهرهای ایران. غیر از تهران که آن هم کیری است. ولی از بقیه بهتر است. تهران از خارج بدتر اما از داخل بهتر است. اما داشتم از نوشهر میگفتم. زیادِ از حد کوچک است. اگر گنبد گشتنش یک ساعت طول میکشید، نوشهر ده دقیقه طول میکشد. خودتان تا تهش بروید. سریع به تهش میرسید. هر روز کارم بیرون رفتن در این وقت بود، اما حوصله ام سر رفت از بس هی به تهش رسیدم. امروز ماندم در خوابگاه و تصمیم گرفتم پست بگذارم.

الان دارم این تصمیم را عملی میکنم. از این به بعد تا مدتی با موبایل در خدمت شما علاقه‌مندان به رشته ی ورزشی وبلاگ خوانی هستیم. امیدوارم از این قسمت ما تا به اینجای برنامه لذت برده باشید.

هنوز تقسیم نشده ایم. ولی تاحدودی معلوم است کجا میفتم. هیچی نمیگویم که کیری نشود. ما هروقت از چیزی حرف زدیم کیری پیری شد. هربار که از چیزی حرف نزدیم هم کیری پیری شد. کلا همیشه کیری پیری میری میشود. اینبار هم مثل همیشه. چه گهی میتوان خورد؟ گهِ قهوه‌ای.

پ.ن. گاییده شدم. دو گیگ نت در 4 روز مصرف شد. حتی صدای خودِ گوشی هم درآمد. خیلی عجیب است. و شدید. و ناجور. و نمیدانم علتش را.

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

بیشتر است.

دنیا از آنچه به نظر می‌رسد تیره‌تر است. زندگی از آنچه به نظر می‌رسد  طاقت‌فرساتر است. توان و تحملِ شما از آنچه که فکر می‌کنید بیشتر است. همیشه بیشتر است. همیشه.

سربازی تمام نشده، تازه شروع شده. آموزشی‌اش اما تازه تمام شد. دو ماه از همه چیز و همه کس دور بودم. البته تلفن‌خانه (مخابرات) ای در آنجا بود که توسط آن با دیگران تماس برقرار می‌کردم. و یک میان‌دوره‌ای داشتیم که در آن به تهران رفتم و به واسطه‌ی دوستم کمی به دنیا ارتباط برقرار کردم. ولی در نهایت من نبودم آنچه که باید باشم. آن فردی که قرار بود ریشه‌ی نورون‌های مغزش تنیده‌شده باشد به کابل‌های انتقال دیتا. که جهان از درون مغزش بگذرد و مغزش سوختِ جهان باشد. که قرار است اگر هیچی ندارد، لااقل چیزی داشته باشد. نداشتم. سربازی همان را هم از من گرفت. سربازی تنها چیزی که داشتم را از من گرفت. سربازی من را گایید. ضربه‌ای که سربازی به زندگی من وارد کرد غیرقابل توصیف است. شاید غیرقابل التیام. نمی‌دانم باید چه بکنم. فقط اینکه شل بکنم؟ مگر تا الان در برابر مشکلات کاری غیر از این می‌کردم؟ 

ایت تیکس ا لات تو نو ا من

من شاید آن واریر نباشم، ولی در حد و اندازه‌ی خودم بلدم بجنگم. من زورم کم بود. من چیزی غیر از مغزم نداشتم. من شکست خوردم؟

دو هفته مانده بود به پایانِ سربازی، که با دوستم قرار گذاشتم که او بیاید رشت و من مرخصی بگیرم و با هم برویم بیرون و مانند میان‌دوره خوش بگذرانیم. او آمد ولی به من مرخصی ندادند. آن لحظه حس کردم سربازی همه چیزم را از من گرفت. نه فقط خودم را که دوستم را هم. گریه‌ام گرفت. آن لحظه نفهمیدم برای چه گریه کردم. جلوی کلی آدم در پادگان گریه کردم. چند ساعت گریه کردم. شاید کمتر. نفهمیدم چه شد که گریه کردم. بخاطر بلایی که سر دوستم آورد بودم؟ بحاطرِ مظلومیتی که در خودم در برابر این سیستم کثیفِ نظامی حس می‌کردم؟ بخاطرِ اینکه هرچه مشت می‌زدم، به هوا می‌خورد؟ بخاطر اینکه تنها بودم؟ الان فهمیدم برای چه بود.

گریه‌ام برای این بود که حس کردم تنها چیزِ باارزشم در این دنیا را هم دادم به سربازی رفت. دوستم را. رفاقتم را. تنها چیزی که در این جهان برایم باقی‌مانده بود. و وقتی که تنها چیزت را بدهی، و هیچ کاری نتوانی برایش بکنی، دیگر گریه آنقدرها غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد. حتی نتوانی داد بزنی. حتی نتوانی با خیال راحت گریه کنی. عجز و لابه کنی. و هیچ کس نمی‌فهمد که تمامِ زندگی‌ات را از تو گرفته‌اند. به تخمم که هیچ کس نمی‌فهمد. خودم که می‌فهمیدم. اما عمقش آنقدر زیاد بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم. کتمانش می‌کردم. فکر میکردم دلیلش چیز دیگری‌ست. اما زمان حلال خوبی است. زمان می‌شوید و می‌برد همه‌ی چیزهای اضافی را. وقتی بر‌میگردی و دو هفلته پیش را نگاه می‌کنی با خیال راحت می‌توانی به مغزت اجازه بدهی که حقیقت را ببیند. دلیل گریه‌هایت این نیست که مثل همیشه هرچقدر خوب بوده‌ای، نتیجه‌ی مثبت نگرفته‌ای، دلیلش این بوده که مهم نیست چه کرده‌ای، هیچ چیزی برایت نمی‌ماند.

حالا فکر می‌کنم به لحن صحبتهای گاه و بی‌گاهمان بعد از آن حادثه. حق داشت از دستم ناراحت باشد، ولی نبود. حق داشت قهر کند، کاش قهر می‌کرد؛ نکرد. لعنتی شبیه من است. و من هی آسیب می‌زنم. به او هم آسیب می‌زنم، مثل خودم. به او و به او. چه مرگم است من؟

پنجشنبه ظهر ولمان کردند و سه‌شنبه صبح باید دم پادگان باشم، الان بامداد یکشنبه است. لعنت به سربازی. لعنت به همه چیز.

پ.ن. دیمین رایس اگن.