۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

بیشتر است.

دنیا از آنچه به نظر می‌رسد تیره‌تر است. زندگی از آنچه به نظر می‌رسد  طاقت‌فرساتر است. توان و تحملِ شما از آنچه که فکر می‌کنید بیشتر است. همیشه بیشتر است. همیشه.

سربازی تمام نشده، تازه شروع شده. آموزشی‌اش اما تازه تمام شد. دو ماه از همه چیز و همه کس دور بودم. البته تلفن‌خانه (مخابرات) ای در آنجا بود که توسط آن با دیگران تماس برقرار می‌کردم. و یک میان‌دوره‌ای داشتیم که در آن به تهران رفتم و به واسطه‌ی دوستم کمی به دنیا ارتباط برقرار کردم. ولی در نهایت من نبودم آنچه که باید باشم. آن فردی که قرار بود ریشه‌ی نورون‌های مغزش تنیده‌شده باشد به کابل‌های انتقال دیتا. که جهان از درون مغزش بگذرد و مغزش سوختِ جهان باشد. که قرار است اگر هیچی ندارد، لااقل چیزی داشته باشد. نداشتم. سربازی همان را هم از من گرفت. سربازی تنها چیزی که داشتم را از من گرفت. سربازی من را گایید. ضربه‌ای که سربازی به زندگی من وارد کرد غیرقابل توصیف است. شاید غیرقابل التیام. نمی‌دانم باید چه بکنم. فقط اینکه شل بکنم؟ مگر تا الان در برابر مشکلات کاری غیر از این می‌کردم؟ 

ایت تیکس ا لات تو نو ا من

من شاید آن واریر نباشم، ولی در حد و اندازه‌ی خودم بلدم بجنگم. من زورم کم بود. من چیزی غیر از مغزم نداشتم. من شکست خوردم؟

دو هفته مانده بود به پایانِ سربازی، که با دوستم قرار گذاشتم که او بیاید رشت و من مرخصی بگیرم و با هم برویم بیرون و مانند میان‌دوره خوش بگذرانیم. او آمد ولی به من مرخصی ندادند. آن لحظه حس کردم سربازی همه چیزم را از من گرفت. نه فقط خودم را که دوستم را هم. گریه‌ام گرفت. آن لحظه نفهمیدم برای چه گریه کردم. جلوی کلی آدم در پادگان گریه کردم. چند ساعت گریه کردم. شاید کمتر. نفهمیدم چه شد که گریه کردم. بخاطر بلایی که سر دوستم آورد بودم؟ بحاطرِ مظلومیتی که در خودم در برابر این سیستم کثیفِ نظامی حس می‌کردم؟ بخاطرِ اینکه هرچه مشت می‌زدم، به هوا می‌خورد؟ بخاطر اینکه تنها بودم؟ الان فهمیدم برای چه بود.

گریه‌ام برای این بود که حس کردم تنها چیزِ باارزشم در این دنیا را هم دادم به سربازی رفت. دوستم را. رفاقتم را. تنها چیزی که در این جهان برایم باقی‌مانده بود. و وقتی که تنها چیزت را بدهی، و هیچ کاری نتوانی برایش بکنی، دیگر گریه آنقدرها غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد. حتی نتوانی داد بزنی. حتی نتوانی با خیال راحت گریه کنی. عجز و لابه کنی. و هیچ کس نمی‌فهمد که تمامِ زندگی‌ات را از تو گرفته‌اند. به تخمم که هیچ کس نمی‌فهمد. خودم که می‌فهمیدم. اما عمقش آنقدر زیاد بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم. کتمانش می‌کردم. فکر میکردم دلیلش چیز دیگری‌ست. اما زمان حلال خوبی است. زمان می‌شوید و می‌برد همه‌ی چیزهای اضافی را. وقتی بر‌میگردی و دو هفلته پیش را نگاه می‌کنی با خیال راحت می‌توانی به مغزت اجازه بدهی که حقیقت را ببیند. دلیل گریه‌هایت این نیست که مثل همیشه هرچقدر خوب بوده‌ای، نتیجه‌ی مثبت نگرفته‌ای، دلیلش این بوده که مهم نیست چه کرده‌ای، هیچ چیزی برایت نمی‌ماند.

حالا فکر می‌کنم به لحن صحبتهای گاه و بی‌گاهمان بعد از آن حادثه. حق داشت از دستم ناراحت باشد، ولی نبود. حق داشت قهر کند، کاش قهر می‌کرد؛ نکرد. لعنتی شبیه من است. و من هی آسیب می‌زنم. به او هم آسیب می‌زنم، مثل خودم. به او و به او. چه مرگم است من؟

پنجشنبه ظهر ولمان کردند و سه‌شنبه صبح باید دم پادگان باشم، الان بامداد یکشنبه است. لعنت به سربازی. لعنت به همه چیز.

پ.ن. دیمین رایس اگن.