۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

چرا من دوست دختر ندارم؟؟

خب خب خب. میرسیم به بحث شیرینی که قول داده بودم. اول بگویم که با خواندن این شر و ور ها قرار است که شما گول بخورید و فکر کنید من دوست دختر ندارم.
من  همانطور که میدانید علاقه عجیبی به دختر ها دارم. کلا نسبت به جنس مخالف علاقه شدید و طاقت فرسایی دارم. طاقت را از هر انسانی میگیرد علاقه ام! اما مشکل اینجاست که هیچ دختری از من خوشش نمی آید. کلا تا آنجایی که میدانم، هیچ کسی از من خوشش نمی آید. متاسفانه این موضوع حقیقت دارد. میدانید من آدم عجیبی هستم. همین که در این وبلاگ که مخاطبی ندارد، فرت و فورت پست گذارده، با خودم صحبت می نمایم، یعنی اینکه آدم عجیبی هستم. بلاخره هرکسی یک نقطه ضعفی دارد و مالِ من این است. اینکه آدمِ عجیبی ام جدایِ از این است که آدم جذابی هستم. یعنی هرکسی دوست دارد دوست دختر من باشد. هر دختری (چه بسا هر پسری) از ته اعماق بشریت دوست دارد دوست دخترِ من باشد.در حقیقت اینجانب -تعریف از خود نباشد- تهِ آمالِ بشری می باشم. ولی من آدمی هستم که به هرکسی (یا به عبارت بهتر) به هیچکسی پا نمیدهم. موضوع چیست؟ تناقض؟ آری این یک تناقض بزرگ است.
من که اینقدر علاقه مندم به جنس مخالف، به راستی، چرا اینقدر پا نمیدهم؟ هان؟ واقعن دوست ندارم؟ خب جواب اینجاست. قرار است در این نوشته، علاوه بر گول زدنِ شما، به این سوال هم پاسخِ مناسبی داده شود.
داستان های زیادی دارم که برایتان تعریف کنم. از عشق های متعددم در زندگی. من آدم خیلی عاشق پیشه ای هستم. یکی از نام های من عاشق پیشه است. زیرا به پیشه های مختلفی علاقه دارم. به پیشی های مختلفی هم علاقه دارم. به پیشینیان هم علاقه ی وافری دارم. پیشانی هم یکی دیگر از علایقم می باشد. پیش‌بینی هم بلدم. پیش‌دهان و پیش‌گوش را هم مسلطم. ساز هم بلدم بزنم. آواز هم میتوانم بخوانم! آبِ حوض هم خالی میکنم. 2000 تومن میگیرم، شارژ ایرانسل میدهم! از داستان خارج نشویم. بفرمایین داخل داستان. خواهش میکنم، اول شما. امکان ندارد. استدعا دارم. فِرست لیدیز. سِکِند بیا سرشو بخور! خب خب. دیگر واقعن برسیم به ادامه داستان. صبر کن ادامه داستان. میخواهیم بهت برسیم. چرا اینقدر تند تند میروی ادامه داستان؟ 
 داستان های عشق و عاشقی ام را برایتان الان تعریف نمیکنم. که هم بحث طولانی نشود و هم میگذارم به موقع ازشان استفاده میکنم. فقط این را بگویم که چندین عدد از این داستان ها هستند. حقیقتش را بگذارید بگویم. من از بچگی بسیار شیرین بودم. خوشگل موشگل بودم. یکی از خواصم این بود که رنگ پوستم سفیدِ سفید بود. انواع لقب ها را هم برای آن گرفتم. مویم هم بورِ بور بود. زرد خوشگل. شبیه این بچه خوشگل های آلمانی بودم. (به الانم نگاه نکنید که شبیه چیز هستم!) همین. خلاصه که در فامیل طرفدار بسیار داشتم. کم کم بزرگ شدم و ادامه ماجرا...
چند ماجرا که یکی دختری بود به نام "آ" که فامیلمان بود. یکی هم بود که در یک مسافرتی دیدمش. یکی هم بود در تلویزیون دیدمش!!! چند نفری بودند. نمیخواهم سرتان را درد بیاورم عزیزانم. تا به این سن، 10 12 باری از دخترهای اطرافم خوشم آمده. و راستش به 2 3 نفرشان واقعا علاقه داشتم. یکیشان همانی بود که در 2 پست قبلی بهش اشاره کردم. او الان ازدواج کرده. من و مانده ام و تخمم! این ها را گفتم که بفهمید من چقدر آدم علاقه مند به جنس مخالفی بوده ام. 
اگر فکر میکنید که اینها را گفتم تا برسم به جواب سوالِ اول، کور خوانده اید. فقط میخواستم سرتان را به این چرت و پرت ها گرم کنم. دروغ گفتم. واقعا میخواهم الان به جواب برسم.
بی ربط است به همه مزخرفات بالا، اما من آدمی هستم که خیلی در شکل دادن و ایجاد رابطه موفق نیستم. نه تنها با با جنس مخالف، که با جنس موافق هم، هم. به زور دوستان خوبی که واقعا دوستشان داشته باشم پیدا میکنم. به ندرت با کسانی که که دوستشان دارم، رابطه صمیمی برقرار میکنم. و به ندرت تر میتوانم با یک دختر ارتباط مداومِ درست و حسابی داشته باشم. دوست دختر که کام کیس مای اسس! میبینید؟ مشکل یکی دو تا نیست. من از هرکسی (در هر دو جنس) خوشم نمی آید و از آنهایی هم که خوشم می آیدم، خیلی توان ایجاد ارتباط و رابطه را باهاشان ندارم. احتمالا از کسانی هم خوشم می آید که همین مشکل را دارند. کم اند کسانی که بخواهند و بتوانند با من در رابطه نزدیک باشند. ظاهرا خیلی آدم بچسبی نیستم. از نزدیک آدم بچسبی نیستم. بگذارید صراحتا اعلام کنم که من آدم نچسبی هستم. دانشمندان هم اعلام کرده اند قرار از از عصاره من در ساخت ماهیتابه های نچسب استفاده کنند. یک مشکل دیگر هم اینجاست که دنبال رابطه الکی نیستم، به یک چیز درست و درمان فکر میکنم. که یافتنش خیلی سخت است. خیلی خیلی بعید است. نه مثل تد موزبی ها. دنبال "د وان" و این چرت و پرت ها نیستم. اما دوست دارم کسی را دوست داشته باشم. میفهمید چه میگویم؟ خودم میفهمم. حالا با تمام این ماجرا ها من اما از رو نمیروم. میخواهم تمام تلاشم را بکنم. مشکل بعدی اینجاست: کونش را ندارم. گشاد هستم. باقیَش را خودتان به یاد بیاورید...
 حالا به یاد بیاورد حرفی را که از آن پسر سال پایینی مان نقل کردم دو پست قبل تر. خودتان را بگذارید جای من. چه حسی دارید؟ گه خورده اید خودتان را بگذارید جای من. تا وقتی کسی واقعا من نباشد، عمرا نمی تواند واقعا خودش را جای من بگذارد!!
دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اما زندگی ادامه دارد رفقا!
پ.ن. ها ها. الان شما دو عدد گول خورده اید. یکی همان گولِ اول و دیگری اینکه یکسری چرت و پرت هم این وسط وقتی حواستان نبود بهتان قالب کردم. ها ها ها
پ.ن.2. هنگام تاسیس اینجا، اصلن فکرش را هم نمیکردم که وبلاگم اینگونه از آب دربیاید. قرار بود خیلی سینمایی تر شود. که از هر 10 تا پستش لااقل 4 5 تایش مربوط به سینما باشد. حالا برای خالی نبودن عریضه، پیشنهاد فیلم میدهم. بروید "دیس ایز دی اند" را ببینید. شاهکار! و بلینگ رینگ که همین الان دیدم. بامزه است. ساند تراک خیلی خوبی دارد و از همه مهمتر تویش اما واتسون دارد. اما واتسون را باید هرجا هست، دید. سریال هوملند هم که 2 قسمت از سیزن 3ش آمده. اصلا قابل مقایسه با سیزن اولش نیست. بیگ بنگ تئوری هم بین چند سریال خنده دارِ در حالِ پخش، از بقیه بهتر است فعلا. همین!

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

پوسیدگی ها

دچار پوسیدگی شدید شده ام. سرم بسیاااار شلوغ است و دهنم تا فیها خالدونم صاف شده! هر روز حتی جمعه ها از صبح تا شب بیرونم. یک روز هم استراحت ندارم. یا دانشکده، یا بیمارستان دام کوچک یا بیمارستان دام بزرگ که از همه بدتر است. کارورزی کم بود، عملیات درمانگاهی هم به آن اضافه شده. وضعیت بسیار نابودی را دارم از سر میگذرانم. مشکلات آموزشی هم شده اند قوز بالا قوز. از اینها گذشته، وضعیت اینترنت خوابگاه هم به پشم درون کون خر میماند. به درد هیچ کوفتی نمیخورد. یا قطع است یا با سرعت 2 الی 14 "بایت" در ثانیه کانکت میشود. این دو عامل سبب شده تا نتوانم وبلاگم که هیچ، حتی فیسبوکم هم هیچ، حتی تر توئیتر که سرش خیلی گرد است، حتی تر از همه اینها، اینترنت معمولی را چک کنم و سری به سر های آن بزنم! این متن را الان (که غروب میباشد) دارم در ورد پد مینویسم که شاید شااااید شاااااااااید یک جوری توانستم آن بشوم و این را در وبلاگم بگذارم تا از برهوتی که دچارش شده، رهایی یابد. آن داستانی که کامرشال دادم برایش هم به قوه خودش باقیست. هروقت سرم خلوت شد و اینترنت به سامان، انشاالله بهش خواهیم رسید. انشالله تر که به همین زودی باشد. بیش از این مُسَدِّع اوقات گرامی نمیشوم. شب خوش و موفق باشی!
پ.ن. قسمت آخر بریکینگ بد را الان دیدم. خیلی خوب بود. راضی هستم.
پ.ن 2. آن دختره که در پست قبلی گفتم، همزمان با من کارورزی درونی دام کوچک داشت. روز اول آمد. سر ظهر آمد. رزیدنت بخش به او گیر داد که چرا دیر آمده ای؟ گفت که سر کارهای پایان نامه م بودم. از قضا آن چند روز دوره کارورزی درونی دام کوچک 2 او بود. اما من فقط همان روز اول دیدمش و تمام! :(