۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

و حالا کارورزی؛ لاس، ماس، بیرون باس!

امشب حالم زیاد سرجایش نیست. بخاطر دیشب. که دکستر تمام شد. و حالم کلِ امروز بد بود. وبلاگ را امشب آپدیت میکنم تا شاید یکم حالم بهتر شود. امروز بریکینگ بد را هم دیدم. آخرش خوب بود. و هاو آی مت یور مادر هم مث همیشه بود. خندیدیم!
خب برویم سراغ کار همیشگی. میخواهم از دانشگاه و در راس آن از کارورزی بگویم برایتان. همان که کلی دختر دور برم بودند. فقط قبلش اشاره ی به جا داشته باشم که کارآموزی هنوز پرونده اش پیچیده نشده است. نامه اش را نگرفته ام. خب حالا برویم سر اصلِ مطلب. الان میخواستم با عبارت "اصلِ مطلب" شوخی کنم و چرت و پرت بگویم. حس کردم میشود شبیه سریالهای مثلا خنده دارِ 10 15 سال پیشِ صدا و سیما. منصرف شدم. منحرف نشویم، دانشگاه باز شده و من یکسری درس و واحد با سال پایینی ها دارم. یکسری هم با سال خودمی ها دارم. دقیقش با 3 ورودی درس دارم.87، 88، 89. به علاوه کارورزی ها. میدانید که، همانطور که قبلا گفتم، در کارورزی باید مدام بایستیم در بیمارستان و بالاسر کیس ها باشیم. البته بسته به علاقه فرد، میتوانیم بالای تهِ کیس ها هم بایستیم. یعنی اینکه صرف حضور ما آنجا مهم است. خب حالا اینکه باید حتما آنجا بایستیم، یعنی اینکه سر کلاس نمیتوانیم برویم. چه شد؟ با 3 ورودی درس دارم و سر کلاس نمیتوانم بروم؟ مگر میشود؟ چطور ممکن است؟ ا...اوووو...
ما دانشگاه خیلی مقرراتی ای داریم. بعد از آنکه عنِ سر کلاس نرفتن را درآوردیم، دانشگاه کونش سوخت و از لجِ ما دانشجویان عزیز و گرامی، سخت گیری اش را زیاد کرد. بدین ترتیب که در حال حاضر دانشگاه خیلی تاکید موکد دارد که حتما همه باید سرکلاس ها حضور به هم برسانند و بیش از حد مجاز غیبت نکنند. کاری که تقریبا برای من غیرممکن بود. از ترم قبل این اتفاق افتاد. و من ممکنش کردم. برای اولین بار سر هیچ کلاسی بیش از حد مجاز غیبت نداشتم. اما امسال قضیه پیچیده تر شده است. باید در یک لحظه 2 جا حضور داشته باشم. برای همین تصمیم گرفتم یک عدد بدل برای خودم پیدا کنم. رفتم ناصرخسرو. گفتم بدل میخواهم. گفتند قیمتش بالاست. گفتم چقد بالا؟ گفتند فلان قدر. -حرفه ای عمل میکنم و رقمش را نمیگویم. نیازی نیست که بگویم من آدم خیلی حرفه ای ای هستم!- گفتم جدن؟ گفتند بلی. گفتم میدهم. گفتند بده. دادم. بهم یک بدل دادند که شبیه ژنرال پرویز مشرف بود. گفتم این کجایش شبیه من است؟ گفتند بهترین جنسی که داریم همین است. گفتم چرا مسائل را جنسی میکنید؟ یک عدد بیلاخ دادند. آن بیلاخ هم برایم 70 چوخ آب خورد. بیلاخِ طفلک خیلی تشنه اش بود. اما من روزه بودم و آب نخوردم. نقـــــــی آب نخردمه! نقــــــی بیا سرشو بخور! خب خب. مجبور شدم همان را بردارم. آمدم دانشگاه. ژنرال را فرستادم سر کلاس و خودم رفتم سر کارورزی تا بتوانم لاس بزنم. درحالی که مشغول زدنِ لاس بودم، ژنرال در کلاس ها میرید و آبروی من را میبرد. خیلی زود گندش در آمد. هم گند ریدنِ او و هم گند قضیه ی بدل. مجبور شدم بروم با استاد ها صحبت کنم. گفتند نمیشود که نیایی! باید بیایی! خدا کند که بیایی! هرچه هم توضیح دادم، افاقه نکرد. دانشجوی سال آخر و ماخر حالیشان نمیشود فاحشه ها. گفتم چشم دیوث ها. می آیم. حالا مجبورم بروم. البته امروز که نرفتم. دو درس را غیبت خوردم. گفتم که حالم اصلا خوب نبود. الکی تا ساعت 11 خوابیدم.
این از این. اما میرویم سراغ کارورزی و ما را به خیر و شما را به سلامت. بهت کرده بودم عادت. بهت فرو کرده بودم عادت. عادت را بهت فرو کرده بودم. من عادتم را به درون تو فرو کرده و تو را ...! کارورزی ها بر چند نوع هستند. جراحی و درونی و رادیولوژی و کالبدگشایی و آزمایشگاه. جراحی و درونی به دو دسته دامِ بزرگ و کوچک تقسیم میشوند. من تا حالا بخش جراحی دام کوچک را رفته و تمام کرده ام. 8 روز حاضریَم را زده ام. مانده درونی دام کوچک 1 و 2 و رادیولوژی. کارورزی یا همان انترنی خیلی سخت است. دهن آدم آسفالت میشود. الان دهن من آسفالت است و به همین خاطر اینها را مینویسم. چون نمیتوانم صحبت کنم. بگذریم. در بخش جراحی دام کوچک خیلی خوش میگذرد. همه ش باید سرپا بایستیم و با سگ و گربه و پرنده ها دست و پنجه نرم کنیم. اما یک خوبی بزرگ دارد. هی با انترن ها و مخصوصا رزدینت های دختر -برای آنها که نمیدانند، به دانشجوهای دوره تخصصی میگویند رزیدنت. انترن هم همان معادل کارورز در زبان باکلاسی است- لاس میزدم. لاس زدن امر بسیار نیک و پسندیده ای است. هرکسی دوست دارد بتواند اندکی با دخترها لاس بزند. یک سوره هم در قرآن کریم داریم به نام لاس. قل اعوذ و برب اللاس. در قرآن مجید این سوره را نداریم. مجید اینجایش خوابش برده و اشتباه نوشته. قرآن سعید هم که گم شده! خب بس است! با مقدسات شوخی نکن!
تمام چیزی که خواستم بگویم و رویم نمیشود، این است که گاهی یک دختر خیلی ویژه می آمد آنجا. که کارورز جراحی نبود. این دختر با اینکه ازدواج کرده برای من خیلی ویژه است. اما خب کاری به کار هم نداریم. هرکسی دنبال کار خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش است. از فردا که بروم سر کارورزی درونی دام کوچک 1، هر از گاهی به بخش جراحی هم سر میزنم شاید باز هم بیاید آنجا. شاید. شاید هم بیاید بخش درونی! خدا را چه دیدی؟

میخواهم یک کامرشال بدهم برای پست بعدی. خیلی دوستش دارم. پست مهمی قرار است بشود. از دستش ندهید. نکته اینکه دیروز یکی از سال پایینی ها سرِ میز ناهار برگشت به من گفت که: «آقا دخترای ورودی ما همش به شما نگا میکنن...» (لال بشوم اگر دروغ بگویم!)
پ.ن. از اندوهِ تمام شدنِ دکستر چیزی کم نشده هنوز!
پ.ن 2. یک جمله خوب داشت هاو آی مت امروز:
Ive got you. I dont have to wait for it anymore!

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

برای رفقا...

از پست قبلی استقبال شد (کدام استقبال دقیقا؟!) تصمیم گرفتم که بیشتر از خوبی ها بنویسم به جای بدی ها! امیدواری ها به جای یأس ها. مشکلی که نیست؟ هست؟
روزهای خوبیست. آمده ام تهران و فعلا خوش میگذرانم. یک داستان جدید هم  پیش آمده. کارآموزی پیچیده شد (شد؟) و کارورزی شروع شده. بلی. میدانم که شما خواننده های عزیز عاشقانه منتظر شنیدن و خواندن داستان ها و ماجراهای روزمره من هستید. ماجراهای جدیدی در راه است. کارورزی!! در امرِ کارورزی باید برویم در بیمارستان کشیک بایستیم. سخت است اما ممکن است. من هم مردِ کارهای ممکن هستم. آن داداشم "تام" بود که کارهای غیر ممکن انجام میداد. کارورزی هم عالمی دارد. تا حالایش خوش گذشته. به زودی و به موقعش داستانهایش را تعریف خواهم کرد. تعریف خواهم کرد که چه حالی می دهد همه آنجا دختر هستند. چندین عدد رزیدنت و انترن دختر دور و برم هستند. من هم که عاشق دخترها هستم. لاس میزنم تا جایی که جانمان امانمان بدهد. خوش میگذرد. (چرا اینقدر خالی میبندم و خودم را یک آدم کثیف جلوه میدهم؟) البته این بخش اینگونه است. بخش جراحی. 3 روز از 8 روزش مانده. بعدش باید بروم یک بخش دیگر و قس علی هذا.
گفته بودم دوستانم از آب منی بهتر هستند. چند تایشان از آب منی بهتر نیستند. بعضی هایشان همان اندازه بو میدهند. بوی آب منی. اه اه! حالمان به هم خورد. چرا اینقدر چیزهای بد مینویسی در وبلاگت؟ نمیدانم! هستند کسانی هم که از آب منی خیلی بدتر هستند. از آنها بدم می آید. ولی تحملشان میکنم.چند نفر هم هستند که تهِ آدم باحال هستند. اینها را خیلی دوست میدارم. برایشان خیلی کارها حاضرم بُکنم. هرکسی را هم حاضرم بـُ... . داشتم میگفتم، عاشقشان هستم. اصلن هم مهم نیست که اینها عاشق من نباشند. آنقدر خوب هستند که من جانم را در دست راستم و ماه و ستارگان و خورشید را در دست چپم میگذارم و دو دستی تقدیمشان میکنم. حتی اگر تمام دنیا را بهم بدهند. باز هم از پرستش مورچه ای را که دانه ای را حمل میکند به زور از او نمیگیرم. از آن رفقای باحال که گفتم، چند تایشان ممکن است الان این نوشته ها را بخوانند. پس از همینجا میگویم، خیلی خیلی بامرامید. خیلی خیلی دوستتان دارم و خیلی خیلی بهتان نیاز دارم. حتی اگر اصلا برایتان مهم نباشم و دوستم نداشته باشید و نیازی بهم نداشته باشید. شماها آنقدر بامرام هستید که این را نشان نمی دهید. باور کنید خیلی ها یک صدم این هم به من حال نمیدهند. پس همین هم برای من کلی ارزش دارد. دوستتان دارم رفقا.
اشک هایم ممکن است هر لحظه سرازیر شود. میدانید که من آدمِ خیلی احساساتی نبودم. اما شدم. یکمش بخاطر این رفیق خوبهای دور و نزدیک است. یکمش بخاطر این چند نفر خاص است و یکمش هم بخاطر این رفیق آب منی ها. یکمش هم بخاطر خوانواده و اینها. یکمش هم بخاطر این آهنگ ژوپیترِ بلک فیلد که دارد الان پخش میشود. لامصب ربطی هم به داستان رفاقت های ما ندارد. چرا اینقدر حال میدهد پس؟
پ.ن. دقت کرده اید چقدر کلام نمکینی دارم؟ و هربار که میخوام از خوبی ها بنویسم باز هم قادر به خودزنی هستم؟ من آدم خیلی خودزنی هستم!
پ.ن 2. بلک فیلد خیلی خوب است.

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

باور نکردنی، بی‌ور نکردنی

ممکن است کسی با خواندن وبلاگ من به اشتباه فکر کند که من در زندگیم همیشه شکست خورده ام. یا اینکه یک بازنده بزرگ میباشم. اما این درست نیست. هرکسی این فکر را کرده، مثل سگ اشتباه کرده. غلط هم کرده. به آنجای عمه اش هم خندیده. من نه یک لوزر بزرگ هستم و نه یک چه میدانم مفلوک بدبخت! من آدم موفقی هستم. همین که وبلاگم اینهمه خواننده دارد، نشاندهنده این است که وبلاگم کلی خواننده دارد. و کیست که وبلاگش اینهمه خواننده داشته باشد؟ هیچکسی را نمیشناسم که وبلاگش اینهمه خواننده داشته باشد. حتی وبلاگ خودم هم اینهمه خواننده ندارد. و این یک اتفاق باور نکردنی است. من کلا یک اتفاق باورنکردنی هستم. من خودم هم باورنکردنی هستم. من با یا بدون ور نکردنی هستم. یک نکردنی به تمام معنا.
اینها را مینویسم که به عهدم وفا کرده باشم. قرار شده بود از دست آوردهایم بنویسم. و خب دارم همینکار را میکنم. که پس فردا نگویید فلانی آدم بدقولی بود. پَس پَسون فردا هم نگویید فلانی آدم بدقولی بود. آخر هفته هم نگوید. راستش دوست دارم کلا نگویید که فلانی آدم بدقولی است. چون من بدقول نیستم. میدانید؟ من آدم خیلی نا بدقولی هستم. من یک آدم هستم که چرت و پرت زیاد میگویم. همین. بدقولی اسمش رویش است. بدقولی به چیزهایی میگویند که آدم های کمتر چرت گو میگویند و به آن عمل نمیکنند. حقیقتش من در بچگی یک بدقولی داشتم. اما بزرگتر که شدم، چرت هایم هم با من رشد کرد و بدقولی دیگر مرا دوست نداشت. مادرم به من گفت فلانی -مادرم هم مرا فلانی صدا میزند- بیا این بدقولی را بده به بچه هایی که به آن احتیاج دارند. و بدقولی آنها را دوست میدارد. سپس دستم را بگرفت و پا به پا برد مادر. به یک یتیم خانه. من هم بدقولی را دادم به یک پسر مو طلایی چشم بادامی. چشم گردویی را دوست نداشت بدقولی. خودش خواست برود پیش آن پسرک چشم بادامی.
اما یکم از دست آورد هایم هم بگویم که نگویید همه اش خالی بندی بود. این هم پر بندی: من یک دانشجوی دانشگاه تهران هستم. خیلی هم خوب. این خودش برای خودش یک موفیقت بزرگ است. برای من هم خودش یک موفقیت بزرگ است. گیرم که دارم مثل خر دست و پا میزنم و به زور درس ها را پاس میکنم، اما همینش را خیلی ها ندارند. دلم برای آنها میسوزد. من خیلی آدم دلسوزی هستم. میخوام به یک یتیم خانه بروم و درس خواندن در دانشگاه تهرانم را به یکی از آنها بدهم. شاید یک پسر چشم گردویی.
این تنها دستاوردم نیست. من خیلی محاسن دارم. محاسن منظورم ریش نیست. منظورم خوبی هاست. من خیلی خوبی دارم. خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. دوستانی دارم بهتر از آبِ روان. دوستان من حتی از آبِ منی هم بهتر هستند. این خودش خیلی دستاورد بزرگی میباشد. هرچند من از بیشترشان خوشم نمی آید و برعکس. اما در هر صورت بهتر از آبِ منی هستند. از آب چرکینی که از بینی بز بیرون می آید هم بهتر هستند. از آب گل آلود هم ماهی میگیرند. اما همه شان بیایند بخورندش. دستاورد هایم هم بیایند دم کوزه آب همدیگر را بخورند!

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

ما "گرد" میخوایم یالا...

امشب یک فرق بزرگی دارد این نوشته با همیشه. به جای اینکه در وردپد نوشته شود، در ورد نوشته شده است. همه با هم اووووو...
خب. قرار بود بروم پایتخت. خب پایتخت پایتخت است دیگر. نخواهید که من اسمش را بگویم. چون نمیگویم. به دلایل امنیتی. شما اگر آدم باشید، نیازی به گفتن من ندارید. خودتان میدانید که نام پایتخت چیست. اصلا برای اینکه ثابت کنید روبات نیستید، نام پایتخت را کامنت کنید. به علاوه عدد 37. تا قلب درون عکس به حرکت درآید واسم آن کسی که خیلی دوستش دارید را زیر لب بگویید به آرزویتان خواهید رسید. هرکس این کار را نکند خر است. و فردا هم زرتی میمیرد! خلاصه قرار شد امشب راه بیفتم با یکی از آشناها که پایتخت کار داشت و قرار بود فردا بعد از ظهر هم برگردیم. نشد. طرف نرف(ت) . ما را مسخره کرده ای؟ نخیر! خودم را مسخره کرده ام. کلی برنامه ریختم که اول بروم فلان جا و بعد بهمان جا و آخر هم بیسار جا. زرت! زهی خیال باطل! میخواستم بروم که کار خوابگاه و دانشگاه را راست و ریست کنم. تا امروز بعد از ظهر خوابگاه نداشتم. امروز بعد از ظهر دوباره سیستم راه افتاد و به من هم خوابگاه دادند. دوستان، در مجموعه خوابگاه های کوی دانشگاه تهران، پذیرای شما هستیم. قدمتان روی تخمم!
خوابگاه درست شد و دانشگاه همچنان خراب است. تلفن کردم. گفتند چون ورودی 87 هستی با ورودی 88 این واحد را نمیدهیم! گفتم مادر به خطاها چه ربطی دارد؟ 120 سال است که هر کسی با هر ورودی ای دلش بخواهد واحد برمیدارد. یک هو این ترم نمیشود؟ گفت نخیر. باید نامه نگاری کنید و فلان و بهمان و بیسار. یکی نیست بگوید آخر مادر به خطاها، من همین ترم از همان بخش با همان ورودی 88 واحد دیگری را برداشته ام. شما به این یکی گیر میدهید؟ دیوث ها؟ عمه قحبه ها؟
درسی است به نام "گرد". البته خلاصه اش میشود گرد. کاملش چیزی در مایه های " انگل شناسی کرمهای گرد و بیماریها". گفت نمیشود. من هم فحش دادم و قطع کردم. میدانید که، من خیلی آدم بی ادبی هستم. یک درس دیگر مشکل دار هم "بیماری های ماهی" است. این دو تا با هم میشوند 5 واحد. که اگر موفق یه اخذ آنها در این ترم نشوم. باید 2 ترم بعد بگیرم. یعنی همیجوری الکی 1 سال اضافه! گُه در قبر پدرتان!
گفتم بروم حضوری صحبت کنم و نامه ببرم. که گفتم که نشد. ولی خیلی ماجرای باحالی شد. همه چی الان روی هواست. احساس آدمی که در یک هواپیمای در حال سقوط است را دارم. معلق. آزاد. رها...
دوست داشتم در همچین حالی بودم. اما نیستم. چون دست خودم نیست. دست پدرم است. پدرم مال پدرش است. پدرش مال کتش است. کتش مال آستینش است. آستینش مال خدا بود. خدا مال ارواح عمه ش بود. بلی. دست خودم نیست. بابای گرامیم اصرار دارد که 6 ساله تمام کنم. اما خودم دوست ندارم. به اصرار پدرم اما سعیم را میکنم. البته احساس مسئولیت هم میکنم. بنده خدا پدرم –این یکی را نمیدانستید. پدر آدم خیلی بنده خدایی است- ، زیر بار هزینه های دانشگاه دارد پوست میشود. و مشکل اینجاست که من هم انگار نه انگار. کار بار ندارم. که کمی کمک خرج باشم. البته همین که من احساس مسئولیت میکنم، برای من خودش قدم بزرگی است. خیلی هم اصراری نیست که قدم های بیشتری را بردارم. از قدیم گفته اند، قدم بزرگ نشانه نزدن است. قدم کوچیک نشانه زدن است. قدم متوسط نشانه بیا بخورش است.

حالا وللش. مهم نیست. فعلا مهم این است که من مانده ام و حوضم و 5 واحد اضافی. احتمالش زیاد است که واقعنی به فاک بروم. البته این تنها مشکل درسی نیست. یکی دو تا دیگر هم هست از جمله کارورزی های جا به جا. داستانش مفصل است. این یکی هم ممکن است به آنجایم برود. خفن هم برود. ولی من فعلا غصه نمیخورم. نه غصه "گرد" و "ماهی" را، نه غصه کارورزی ها را. اگر یک چیز خوب در زندگیم سراغ داشته باشم، همین غصه نخوردن هایم است. اگر یکم آدم غصه خوری بودم، الان معلوم نبود کجا بودم. اما غصه خور نیستم، پس همینجا هستم.
پ.ن. فضای این وبلاگ همه اش شده شکست و بدشانسی و اینها. میدانم. قول میدهم دفعه بعد از دستاورد های بزرگم بنویسم. قول واقعنی. شایدم الکی!