۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

برای رفقا...

از پست قبلی استقبال شد (کدام استقبال دقیقا؟!) تصمیم گرفتم که بیشتر از خوبی ها بنویسم به جای بدی ها! امیدواری ها به جای یأس ها. مشکلی که نیست؟ هست؟
روزهای خوبیست. آمده ام تهران و فعلا خوش میگذرانم. یک داستان جدید هم  پیش آمده. کارآموزی پیچیده شد (شد؟) و کارورزی شروع شده. بلی. میدانم که شما خواننده های عزیز عاشقانه منتظر شنیدن و خواندن داستان ها و ماجراهای روزمره من هستید. ماجراهای جدیدی در راه است. کارورزی!! در امرِ کارورزی باید برویم در بیمارستان کشیک بایستیم. سخت است اما ممکن است. من هم مردِ کارهای ممکن هستم. آن داداشم "تام" بود که کارهای غیر ممکن انجام میداد. کارورزی هم عالمی دارد. تا حالایش خوش گذشته. به زودی و به موقعش داستانهایش را تعریف خواهم کرد. تعریف خواهم کرد که چه حالی می دهد همه آنجا دختر هستند. چندین عدد رزیدنت و انترن دختر دور و برم هستند. من هم که عاشق دخترها هستم. لاس میزنم تا جایی که جانمان امانمان بدهد. خوش میگذرد. (چرا اینقدر خالی میبندم و خودم را یک آدم کثیف جلوه میدهم؟) البته این بخش اینگونه است. بخش جراحی. 3 روز از 8 روزش مانده. بعدش باید بروم یک بخش دیگر و قس علی هذا.
گفته بودم دوستانم از آب منی بهتر هستند. چند تایشان از آب منی بهتر نیستند. بعضی هایشان همان اندازه بو میدهند. بوی آب منی. اه اه! حالمان به هم خورد. چرا اینقدر چیزهای بد مینویسی در وبلاگت؟ نمیدانم! هستند کسانی هم که از آب منی خیلی بدتر هستند. از آنها بدم می آید. ولی تحملشان میکنم.چند نفر هم هستند که تهِ آدم باحال هستند. اینها را خیلی دوست میدارم. برایشان خیلی کارها حاضرم بُکنم. هرکسی را هم حاضرم بـُ... . داشتم میگفتم، عاشقشان هستم. اصلن هم مهم نیست که اینها عاشق من نباشند. آنقدر خوب هستند که من جانم را در دست راستم و ماه و ستارگان و خورشید را در دست چپم میگذارم و دو دستی تقدیمشان میکنم. حتی اگر تمام دنیا را بهم بدهند. باز هم از پرستش مورچه ای را که دانه ای را حمل میکند به زور از او نمیگیرم. از آن رفقای باحال که گفتم، چند تایشان ممکن است الان این نوشته ها را بخوانند. پس از همینجا میگویم، خیلی خیلی بامرامید. خیلی خیلی دوستتان دارم و خیلی خیلی بهتان نیاز دارم. حتی اگر اصلا برایتان مهم نباشم و دوستم نداشته باشید و نیازی بهم نداشته باشید. شماها آنقدر بامرام هستید که این را نشان نمی دهید. باور کنید خیلی ها یک صدم این هم به من حال نمیدهند. پس همین هم برای من کلی ارزش دارد. دوستتان دارم رفقا.
اشک هایم ممکن است هر لحظه سرازیر شود. میدانید که من آدمِ خیلی احساساتی نبودم. اما شدم. یکمش بخاطر این رفیق خوبهای دور و نزدیک است. یکمش بخاطر این چند نفر خاص است و یکمش هم بخاطر این رفیق آب منی ها. یکمش هم بخاطر خوانواده و اینها. یکمش هم بخاطر این آهنگ ژوپیترِ بلک فیلد که دارد الان پخش میشود. لامصب ربطی هم به داستان رفاقت های ما ندارد. چرا اینقدر حال میدهد پس؟
پ.ن. دقت کرده اید چقدر کلام نمکینی دارم؟ و هربار که میخوام از خوبی ها بنویسم باز هم قادر به خودزنی هستم؟ من آدم خیلی خودزنی هستم!
پ.ن 2. بلک فیلد خیلی خوب است.