۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

مرثیه‎‌ای برای کیر خر

بیایید با هم صاق باشیم. چون تنهایی نمی‌شود صادق بود و تنهایی فقط باقر می‌شود بود. باقر چون خایه و این‌ها. پس همان صادق و همان با هم را بیایید:
هرچه می‌گردم هیچ ویژگی مثبتی درون خودم پیدا نمی‌کنم. چگونه؟ بگذارید بیشتر توضیح دهم:
بنده معتقد بودم که تعدادی ویژگی مثبت دارم و تعدادی ویژگی منفی. در حقیقت تعداد بسیاری ویژگی مثبت و تعداد انگشت‌شماری ویژگی منفی. مثبت‌های مختلفی در تمام عمرم بوده و کم‌کم محو شده. اگر بخواهیم از اول بررسی کنیم باید بگویم که:
شما کسخلی چیزی هستید. هزار بار هم دو نقطه بزنم درون هم هی ادامه می‌دهید به خواندن؟
اما از بچگی:
از بچگی ویژگی‌های بسیاری داشتم که هیچکدام برایم نمانده: حافظه سوپر دوپر قوی، تمرکز سوپر دوپر بالا، قدرت استدلال سوپر دوپر بسیار، تنها تعدادی از آن‌هاست. حتی ویژگی‌های جسمی فروانی هم داشتم که دیگر ندارم. الان یک تنِ‌لش هستم ولی قبلن اینگونه نبودم. در دوران 9 10 سالگی فقط می‌دویدم پیوسته از این سو تا آن سو. و خسته نمی‌شدم. لترالی از این سر گنبد تا آن سر گنبد می‌دویدم. پدرم بارها مرا مورد عتاب قرار داده بود که مگر حیوانی که در خیابان می‌دوی؟ آدمِ انسان باید در خیابان راه برود، نه اینکه بدود. ولی من راه رفتن را درک نمی‌کردم. وقتی آدم می‌تواند تندتر برود، چرا آهسته‌تر برود؟ شما وقتی می‌توانید در بزرگراه با دنده 4 5 رانندگی کنید، هرگز دنده 1 یا 2 نمی‌رانید. می‌رانید؟ آیا هیچ دلیل منطقی‌ای دارد؟ شاید بگویید خب آدم با ماشین فرق دارد و آدم خسته می‌شود؛ حق دارید، غیر از اینکه من خسته نمی‌شدم. بعد رسید به دورانی که در دبیرستان رسیدم به جایی که 100 متر هم خسته‌ام می‌کرد. شاید دلیلش ضربه‌ای که پسر‌خاله‌ی عنم به دنده‌های وارد کرد باشد. شاید هم نباشد. نمی‌دانم. به هرکسی می‌گفتم می‌گفت باید بیشتر تمرین کنی. به جای اینکه بگویند شاید هم بیماری قلبی یا تنفسی‌ای چیزی باشد.
این است جایی که من درونش زندگی می‌کردم
کلاس پنجم ابتدایی بودم که شروع به کشیدن نقاشی از روی نقاشی‌های حرفه‌ای کتاب‌ها و کیف‌ها و جامدادی‌های دور و برم کردم و متوجه شدند اطرفیانم که استعداد نقاشی دارم. ولی هیچ اتفاقی نقاشی‌ای در طول زندگی‌ام رخ نداد. اولین باری که به یک وسیله‌ی نواختن موسیقی دست زدم (در دوران راهنمایی بیلز خواهر‌زاده‌ام)، بعد از یک ربع، ملودی تولد تولد تولدت مبارک را با آن زدم. گفتند از کجا یاد گرفتی و کِی با این کار کرده‌ای و چه استعدادی داری. ولی هیچ اتفاق موسیقایی‌ای در طول عمرم نیفتاد. دوم دبیرستان بودم که برای اولین بار با گوشی خواهرم شروع به عکاسی کردم. گفتند چه عکس‌های خوبی می‌گیری و استعداد عکاسی داری، ولی هیچ اتفاق اعکاسی‌ای در طول عمرم نیفتاد.
خطم از کلاس اول ابتدایی شروع کرد به قشنگ شدن. از دوم ابتدایی تندخوانی می‌کردم. در چند دقیقه یک شعر طولانی را حفظ می‌کردم. همه‌ی این‌ها بدون راهنمایی کسی بود. خودم راهی برای بالا بردنِ سطحم پیدا می‌کردم.
اطلاعاتم را هم که نگویم برایتان؛ می‌گویم: سوم ابتدایی که بودم کتاب‌های راهنمایی خواهرم را کامل بلد بودم. کتابخانه عمومیِ آزادشهر هم کتاب علمی نداشت که من به امانت نگرفته باشم...
همه چیز در کتاب‌ها پیدا نمی‌شد، خودم راهی برای بالا بردن معلوماتم ساخته بودم که بعد‌ها فهمیدم اسمش «روش علمی»‌ست و آموزشش می‌دهند و یادش می‌گیرند.
زمانی فکر می‌کردم استعداد نوشتن دارم. بعد فکر کردم استعداد فیلم‌نامه نوشتن دارم. الان فکر می‌کنم هیچ‌کدامش را ندارم. هیچ استعدادی ندارم. تمام استعدادها و مهارت‌هایم کور شده.
هرگز فکر نمی‌کردم اینقدر قوه‌ی استدلالم پایین بیاید، ولی الان از استدلال‌های ساده هم می‌مانم.
از بچگی به حقوق دیگران احترام می‌گذاشتم. منظورم از بچگی کلاس دوم ابتدایی‌ست. که سر صف نانوایی نانوا خواست زودتر بهم نان بدهد، گفتم یک نفر جلویم هست. همیشه با زورگوهای اطرافم مشکل داشتم. همیشه یاور ضعیفان بودم. از بچگی عادت مزخرف فروتنی را داشتم. در حدی که کلاس پنجم دستم را بالا نبردم و سرگروه نشدم، ولی بعد از دو هفته زرنگ‌ترین بچه‌ی مدرسه لقب گرفته بودم.
هرچیزی که به نظر خوب می‌آید را داشتم. ولی الان کجا هستم؟

۱۳۹۷ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

سال‌ها بعد آیا برمیگردم تا این پست را بخوانم؟

مثل همیشه دارم به این فکر می‌کنم که چی بنویسم. از چی و از کی؟ و چگونه؟ آیا اینجا همیشه رسمی و کتابی می‌نوشتم؟ دارم به این موضوع فکر می‌کنم و این نشان از دو چیز دارد: اول که خرفت شدنِ من. دوم که فاصله گرفتنِ من.
باید بنویسم به چند دلیل. دلیل اول را آخر می‌گویم که متن جا برای ادامه دادن پیدا کند. دلیل بعدی را بعدن می‌گویم و دلیل مهم‌تر یا شاید خیلی هم مهم‌تر نه، –بستگی به کارکردش دارد و از آنجای که احتمالن هیچ کارکردی ندارد- را اول می‌گویم.
خیلی وقت است با او صحبت نکرده‌ام و باید بگویم که اشتباه می‌کنید. منظورم اوی همیشگی نیست. اویی که اول از همه به ذهنتان می‌آید نیست. البته چون شما وجود خارجی ندارید و درواقع خودِ آینده‌ی من هستید پس دارم زرِ مفت می‌زنم و مثل همیشه با خودم دارم صجت می‌کنم. (اسپاتیفای رفت روی تبلیغ اعصابم را گایید.) راستش بگذارید تا دیر نشده اول اصلن همین را بگویم که از این قضیه هم ناراحتم هم خوشحال. اینکه خودم دارم متن‌های عالی و شاهکار (بعله واقعن به نظرم متن‌هایم شاهکار بوده‌اند) گذشته خودم را می‌خوانم و لذت می‌برم و خود ارضایی می‌کنم. از خود لذت می‌برم دیگر. خوشحالم که چنین قابلیتی داشتم. و این‌چنین نویسنده‌ی خوبی بودم. ناراحتم که دیگر اینگونه نمی‌نویسم. راستش دیگر اصلن نمی‌نویسم. هر بار که دست به نوشتن می‌برم رسمن گند می‌زنم. و حتی کلمات را نمی‌توانم درست انتخاب کنم. یکی از توانایی‌های من درگذشته انتخاب خوب کلمات بوده (بوده؟) ولی الان حتی یک عدد توییت ده کلمه‌ای را نمی‌توانم بکنم. اینقدر که کلمه‌ام نمی‌آید. حسابی از این موضوع داغان هستم. خب این شد دلیل اولی که می‌خواستم آخر بگویم. دلیل دوم چه بود؟
دارم فکر می‌کنم. موزیک خوب خیلی مهم است می‌دانید؟ شاید به‌دلیل موزیک‌هایم دیگر نوشتنم نمی‌آید؟ چرا این احمق‌ها هی موزیک‌های درون پلی‌لیستشان را عوض می‌کنند؟ چرا آن احمق‌ها هی عوض نمی‌کنند؟ چرا این‌ها هیچکدام کار درست را انجام نمی‌دهند؟
دو خط نوشتم تا دلیل دوم یادم بیاید اما نیامد. بگذارید برویم سراغ دلیل مهم‌تر. تا به حال نشده بود این‌همه روز را بدون صحبت با او طی کنم. از خیلی قبل‌تر از اینقدر صمیمی شدنمان. همان موقعی که تازه با هم رفیق شده بودیم. نمی‌شد اینقدر فاصله بیفتد که الان افتاده. این اتفاق یک بدی دارد و چندین بدی. بدی‌اش این است که خب دلم برای او تنگ می‌شود. آدم دلش تنگ می‌شود و خیلی طبیعی است. اما بدی‌هایش چند عدد است: اول اینکه از هم‌مصاحبتی او دیگر نمی‌توانم سود ببرم. بدیِ دیگرش این است که کسی نیست موزیک معرفی کند. و دیگر اینکه کسی نیست هرچه می‌خواهم را به او بگویم. دیگر بدی‌اش این است که او نباشد دیگر کسی هم نیست و این اتفاقی‌ست که الان افتاده. خودش هم مطمئنن می‌داند ولی من هم می‌دانم که نمی‌شود. اما فکر می‌کنم برای او خوب است. و به همین خاطر با این قضیه کنار می‌آیم. می‌دانید؟ همیشه منفعل بوده‌ام و چوبش را خورده‌ام. چوبش بد است ولی من آدم نفهمی هستم و هربار می‌خورم و فکر می‌کنم بخش مهمی از مشکلات گوارشی‌ام به خاطر همین خوردنِ چوب است. چوبِ بدِ انفعال. که باعث شده به هیچ جا نرسم. و البته باعث نمی‌شود کمتر به موضوعات فکر کنم. و این بدتر است. یعنی تو هیچ چیزی به دست نمی‌آوری ولی بی‌خیال هم نمی‌شوی. آفرین بر حمقاتت. این خودش باعث استرس و استرس باعث مشکلات گوارشی می‌شود.
راستش همه‌ی زندگی‌ام شده انفعال و مسخره‌بازی. نمی‌دانم چرا؟ می‌دانم این یکی را ها. واقعن فکر می‌کنم وضعیتش خوب است و نباید او را دیسترب کنم. اتفاقی که الان مانند گربه‌ی شرودینگر است. می‌دانید؟ ما تا جعبه را باز نکنیم نمی‌دانیم گربه مرده یا زنده است. و الان تا من به او تسکت ندهم، نمی‌توانم بفهمم که او الان اکی است یا نه. ولی مطمئنم اگر تسکت بدهم وضعیت بدتر خواهد شد. از کجا مطمئنم؟ می‌دانم. شیمیِ بینمان را شناخته‌ام. و اینکه به هرحال هر نوع زور زدنی اذیت کننده است و او هم روز به روز بیشتر از فیک بودن دارد گریزان می‌شود.
راستش فکر می‌کنم اگر تسکت بدهم مجبورش می‌کنم فیک بشود یا اگر تن به فیک شدن ندهد، رفتارش با من بد باشد. مثل دفعه‌ی آخری که همدیگر را دیدیم. آن رابطه‌ی سرد که چیزی برای گفتن پیدا نکردیم. که وقت کم نیاوردیم. همه‌ی این‌ها برای اولین بار بود. اولین باری بود که من کنار او بودم و نتوانستم چیزی برای گفتن پیدا کنم. همان‌جا بود که تقریبن مطمئن شدم رابطه تمام است. قبلش هم می‌دانستم و همینجا گفته بودم، ولی فکر می‌کردم اگر جسمن دوباره نزدیک بشویم شاید همه چیز اکی بشود. ولی این دیدار آخر میخی بود بر تابوت این رابطه.
چه عبارت کسشری است میخی بر تابوت فلان چیز. من را یاید کلی خاطرات بد انداخت. شبِ انتخابات که بعد از اعلامِ شصت و سه درصد، یکی با خنده رفت روی اعصاب ما و گفت این هم میخی بر تابوت اصلاحات. انگار خودم کم ناراحتی دارم الان. که این خاطره‌ی بد هم باید یادم بیاید.
راستش هر حرکتی به نظرم الان بد است و نتیجه منفی دارد. ولی غیر از این بوده همیشه توجیه‌هایم؟ توجیه انفعال‌های کسشرم؟ آره جز این بوده ولی خب ماهیتن یکی است.
دارم اورتینکینگ می‌کنم و خودم بر این موضوع واقفم. بعدن حرص بخورم که چرا اینقدر اورتینکینگ داشتم و خودم را اذیت شکنجه می‌کردم. بعدن وقتی که برگشتم سال‌ها بعد این پست را خواندم. سال‌ها بعد آیا برمیگردم تا این پست را بخوانم؟

۱۳۹۷ مرداد ۲۱, یکشنبه

اصلن چرا؟


نگرانیِ جدیدم می‌دانید از بابتِ چیست؟ کم بودنِ وقت. به درستی احساس می‌کنم وقتم کم است. محدود است. و در این مدت زمان محدود قرار نیست به چیزی برسم. و مانند همیشه این نگرانی قرار است نگذارد از همان چیزی که دارم (در اینجا وقت) استفاده کنم.

دوستم می‌گفت خوش‌به‌حالت که اینقدر روی امیالت و اعمالت تسلط داری. و من فکر می‌کنم کاش نداشتم. کاش راحت معتاد می‌شدم ولی اینقدر همیشه نگران و بی‌قرار نبودم. نه فقط خواب که خوراک که آسایش که حتی تفریح ندارم. وسطِ تفریح هم هزار نگرانی از بابت قبل و حال و بعد دارم. دارم فکر می‌کنم بخش اعظمِ مشکلاتم از همین داستان است. از بی‌خوابی و آی‌بی‌اس و ارال‌اس و ریزش مو گرفته تا عدم موفقیتم در تمام زماین.

مادرم هی می‌گوید بیا بهت پول بدهم که می‌روی تهران بهت کمک کرده باشم. تمامِ سرمایه‌ی شخصی‌اش را می‌خواهد به من بدهد. البته که من زیر بار نمی‌روم. ولی وقتی خودش ببیند چه سختی‌هایی می‌کشم، ناراحت می‌شود که پولش را به من نداده. پس راهش این است که نبیند چقدر قرار است زندگی بهم سخت بگذرد. آخر سرمایه‌اش هیچ است و واقعن بدردم هم نمی‌خورد. ولی اگر می‌خورد هم حق قبول کردنش را نداشتم. البته دل قبول کردنش را هم هرگز نداشته‌ام.

پدر چند روز پیش می‌گفت اگر ماست می‌خوری بروم برایت بگیرم. میخواستم بزنمش. که چرا اصلن این جمله را می‌گویی؟ خسته و کوفته از بیرون آمده‌ای، آن هم در این هوای گرم. بعد به من می‌گویی... . مشکل پدرم این است که همیشه نیتش خوب بوده. مثل من. در واقع من مثل پدرم هستم. و این نقطه‌ضعف بزرگی‌ست. هم تجربه‌ی شخصی هم تجربه‌ی پدری. که حالا پدرم با 70 سال سن به هیچ جا نرسیده. با اینکه همیشه نیستش خوب بوده، همیشه تلاش کرده.
باید درس بگیرم که جمع این دو تا جواب نمی‌دهد. نباید نیت خوب داشته‌باشی و تلاش کنی و انتظار موفقیت هم داشته باشی.

اوضاع کل مملکت همزمان با اوضاع کلِ من کیری و پیری و داغان است. ولی مرگبار نیست. و این بد است. که اگر مرگبار بود بیشتر دست و پا می‌زدیم. بیشتر تلاش می‌کردیم و هیجان زندگی هم بیشتر بود. یعنی اگر به جای این رکود و کسادی و بدبختی، یکم مرگ بیشتری داشتیم، اگر هر روز از جاهای مین‌گذاری شده رفت و آمد می‌کردیم، اگر احتمال بارش موشک بالستیک بر روی سرمان وجود داشت، اگر هفته‎‌ای یک عملیات انتحاری اتفاق می‌افتاد، اگر مسئله مرگ لترالی و زندگی لترالی بود، آن وقت وضعیت خیلی بهتر بود. همین وضعیت کل بیست و خورده‌ای سال زندگانیم است. در تمام مدت وسط بودم. نه رفاه (یا حتی خوشی) داشتم هرگز (مانند الان مملکت) و نه وضعیتم مرگبار بوده. و همیشه بد بوده‌ام. (دارم فکر می‌کنم آن شش ماه را می‌توانم اسین وسط مستثنا کنم؟)

راستش فکر می‌کردم این یکی دو ماه بعد از سربازی تا جدا شدنم از خانواده خیلی بیشتر از این‌ها خوش بگذرد، ولی دارد نمی‌گذرد.

۱۳۹۷ تیر ۱۵, جمعه

ساکس

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن؟ زندگی را به عشق بخشیدن؟

آمده‌ام خانه. مرخصی پایان‌دوره. فکر کنم نصفش گذشته و نصفش مانده. بعدش باید بروم و چند روز دیگر خدمت کنم و امضا جمع کنم و تسویه کنم. ولی معلوم نیست چه.

خانه کیف می‌دهد. ولی نه آنقدر. قدیم‌ترها بیشتر کیف می‌داد. الان از یک طرف استرس‌های بی‌خود می‌آیند و از طرف دیگر فکر و خیالات مربوط به آینده و از طرف سوم مشکلات جامعه و از طرف چهارم مشکلات خانواده و از طرف پنجم گیر و گرفت‌های خانوادگی. که این آخری را بهتر از بقیه می‌توانم هندل کنم. شما به هَندل چه می‌گویید؟ ایه ایه ایه... کیر خر!

فعلن دارم فیلم می‌بینم. و سریال. کاپتان سوباسای جدید را هم. که عجیب است. فیلم‌ها اما هنوز کیف می‌دهند. در واقع تنها بخش زندگی‍ست که هنوز کیف می‌دهد و مرا بیش از پیش برای تصمیمات قبلی‌ام استوار می‌کند. فیلم واقعن چیز عجیبی است. می‌دانید چیست؟ راستش هنوز هم کشف نکرده‌ام که چیست. که مرا جذب می‌کند یا نمی‌کند. اینش عجیب‌تر است به‌واقع. و البته کار را سخت‌تر می‌کند. یک بار داشتم فکر می‌کردم که شاید در نهایت بعد از سربازی آنقدر بنشینم و فیلم ببینم تا بمیرم. این تنها کاری است که از من برمی‌آید. دروغ گفتم یک بار نبود. درواقع یک بار بود ولی همین الان بود. 30 ثانیه‌ی پیش این موضوع به فکرم رسید. در هر حال که در هدفم موفق نمی‌شوم، پس خیلی هم بعید نیست.

مادرم نمی‌دانم چه‌اش است که شل کن سفت کن راه‌انداخته. یک بار می‌گوید باید زن بگیری، یک بار می‌گوید هرطور خودت راحتی. باز می‌گوید باید زن بگیری و باز بار دیگر می‌گوید به من مربوط نیست. شاید این دو نظر از دو فرد متفاوت می‌آید و مادرم یک خواهر دوقلو دارد که از ما پنهان کرده؟ شت!

پدرم خسته‌تر از همیشه است. ولی عجب روحیه‌ای دارد. به نظرم از گذشته‌ی زندگی‌اش می‌آید. بچه که بوده آنقدر سختی کشیده و آنقدر کم‌توقع و البته آنقدر شریف است که بیخیال چشم‌داشت شده و فقط دارد تلاش می‌کند که زنده بماند/زندگی کند. یک اتفاق جالبی افتاد چند روز پیش که برق رفته بود. دیدمش روی تختش دراز کشیده و با گوشی ور می‌رود. با اسمارت‌فونی که مال من بود و وقتی خواهر‌زاده‌ام گوشی‌اش را به من داد من داده‌بودمش به پدرم. شاید آن اوایل (یعنی چند ماه اول) چند هفته یکبار هم به آن سر نمی‌زده، الان نشسته با گوشی ور می‌رود. کسی که همه‌ش می‌گفت نمی‌توانم با گوشی هوشمند کار کنم.

کاش پول داشتم برای هرکدامشان یک گلکسی اس 9 می‌خریدم.

یک عدد بستنی معجون کاله گنده خوردم، اذیتم کرد. پیر شده‌ام. خاک بر سرم.

راستش نه‌تنها خل‌تر شده‌ام، که پیرتر هم شده‌ام. نشانه‌های زیادی از پیری را در خودم می‌بینم. و خب واقعن از این اتفاق راضی نیستم. هنوز حتی سرِسوزنی به هیچ‌کدام از هدف‌هایم نزدیک نشده‌ام. شانسش را هم نداشته‌ام. ازین به بعد آیا می‌شود؟ معلوم است که نه. کسخلم؟

نمی‌دانم با زندگی‌ام چکار کنم.

پ.ن. اوه جام جهانی‌ست. که به کیرتان.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

آنتن ایرانسل هم هی این وسط قطع می‌شود

اینکه بعد از سال‌ها آمده‌ام و دارم می‌نویسم و پست می‌گذارم معنیِ خاصی ندارد. شاید به‌خاطر حرف آن رفیقم بود که گفت آمده و وبلاگم را بعد از چند ماه خوانده تا ببیند اوضاعم چطور است. در حالی که وبلاگم آپ تو دیت نیست. وضعیت وبلاگم خیلی قدیمی‌تر از وضعیت خودم است و ربطی به وضعیت خودم ندارد. شاید هم دارد. نمی‌دانم. هر دو کسشراند. پس به هم ربط دارند.

امروز رئیس می‌گفت اگر دست من بود فلانتان می‌کردم و بهمانتان می‌کردم. من به چشمانش اندکی خیره شدم و لبخند زدم. لبخندی همراه با حرص فراوان و مقدار انبوهی کظم غیظ. عملن هرکاری بخواهد با ما سربازها می‌کند و بعد می‌گوید اگر دست من بود فلان. یعنی الان که دست او نیست دارد این کار را می‌کند. اگر آزادیِ عمل بیشتری داشت چه می‌کرد؟
ببینید وضعیت مملکت را. چرا باید سیستمی ایجاد شود که همچین گوساله‌ای بتواند این‌گونه رفتار کند؟
جدیدن یک حرکت جدید یاد گرفته رئیس. جدیدن یعنی یکی دو هفته‌ی اخیر. قدیم‌تر یک حرکت قدیم یاد گرفته بود. اما در این چند هفته‌ی جدید، این حرکت جدید را یاد گرفته. حرکتش این است. هربار که من را می‌بیند (یا احتمالن آن یکی دیگر وظیفه‌ی الدنگ را) چند بار تندتند از بالا تا پایین و از پایین تا بالا برانداز می‌کند. با یک نگاه تحقیرآمیز. می‌دانید چگونه نگاه می‌کند؟ طوری که مشخص است دارد از نگاه کردنش لذت می‌برد. یا بهتر بگویم می‌خواهد و سعی می‌کند لذت ببرد. بگذارید با یک مثال توضیح دهم:
فرض کنید شما یک مرد هستید که کیر دارید. می‌دانید مالاندنِ کیرتان به شما لذت می‌دهد. گاهی همینطور نشسته‌اید و دستتان سمت کیرتان می‌رود. بعد از صد سال فکر و اندیشه برای پیدا کردنِ لذت‌های جدید، به فکر یک شیطنت تازه می‌افتید: گاهی با نوک انگشت از روی شلوار ضربه‌ای به سر کیرتان بزنید. چرا که در منظر عموم نمی‌توان کیر را درآورد و مالاند. بعد شما هرچند وقت یکبار این حرکت را انجام می‌دهید. فکر می‌کنید که این ضربه‌ی کوچک به کیر دارد بِهِتان حال می‌دهد. در حالی که فقط فکر می‌کنید. فقط به خودتان می‌گویید اوف‌اوف و به‌به! ایول! جانمی جان! چه حالی می‌دهد. در حالی‌که نمی‌دهد. قیافه‌تان کیری پیری می‌شود از سعیِ بیخودی که برای لذت بردن از چنین حرکتی می‌کنید. رئیس ما دقیقن همین است. یا من اینطور فکر می‌کنم. چون قیافه‌اش شبیه لذت‌برندگان نیست. شبیه لذت‌بازندگان است. شبیه کسی که لذت نمی‌برد اما خیال می‌کند می‌برد. و به تلاش بیهوده‌اش ادامه می‌دهد.
البته رئیس برای لذت بردن روش‌های مختلفی دارد و هربار یکی از آن‌ها را پیاده می‌کند. چون همه با هم جا نمی‌شوند و هربار باید یکی پیاده شود. به هر حال! واقف‌اید که اذیت کردن دیگران واقعن کاری ندارد. به‌خصوص وقتی سیستم دست شما را بازگذاشته باشد.
بیشتر از این راجب رئیس توضیح نمی‌دهم که پررو نشود. و الا  داستان‌های زیادی می‌شود از او تعریف کرد. از اذیت‌هایی که همسرش را می‌کند تا پرسنل بهداری و قس‌علی‌هذا.

هوا دارد گرم می‌شود. گرم و گرم‌تر. حقیقتش این یک ماه اخیر یعنی ماه اردیبهشت خیلی خنک‌تر از چیزی که انتظار داشتم پیش رفت. اگر با همین فرمان ادامه بدهد عالی می‌شود و من از اردیبهشت و مادر طبیعت تشکر می‌کنم. اگر خرداد و تیر هم همین وضعیت باشند (که عمرن باشند)، من از این دو و دیگران هم تشکر می‌کنم. فقط تا اول مرداد اگر رعایت حال ما را بکنند. خواهش می‌کنم. التماس می‌کنم. اساعه‌ی ادب.

دو ماه مانده و این دو ماه احتمالن طولانی‌ترین دو ماهِ زندگیَم باشد. حتی طولانی‌تر از دو ماهِ آموزشی. هوا گرم می‌شود، ماه رمضانِ کوفتی مبارک هم دارد می‌آید. و مصایبی که بر ما روا می‌کنند. و دهن سرویس شدن‌های بیشتر. راستش برای خودم غصه هم می‌خورم. از رنجی که می‌برم. چرا باید این‌گونه باشد؟ چه اتفاقی می‌افتد که زندگی بعضی آدم‌ها می‌افتد دست آدم‌های گوساله؟ چرا من و دیگرانی که زندگیِ تخمی‌ای داریم، باید زندگیِ تخمی‌ای داشته باشیم؟ نه! کسشر نگویید! همه‌اش تقصیر خودم است؟ گه خورده‌اید. خودم کاری کرده‌ام در این مملکت کیری و در یک خانواده‌ی عادی به‌دنیا بیایم؟ گه! نگاهی بندازید به وضع مملکت در ماه رمضان. و ببندید دهانِ گه‌تان را!

۱۳۹۷ اردیبهشت ۷, جمعه

اَه

دوستم می‌گوید تو مرا الکی گنده می‌کنی، درحالی که من او را واقعی گنده می‌کنم. یعنی او خودش گنده است، اما خودش نمی‌داند. اهل شکسته‌نفسی و این کسشرها هم نیست. فقط خودش خبر ندارد. همین.

اوضاع خیلی بد است. ما‌های آخر خدمت است و من اصلن حال خوبی ندارم. تعریف نمی‌کنم از چیزهای تازه که هربار تعریف کردم ریده شده تویش. پس می‌گذریم و می‌رویم سراغ اتفاقات بعد‌ی.

وظیفه‌ی نمونه شدم که کسشر است و به‌نظر می‌رسد دردسرش بیشتر از سودش است.

فرمانده دانشگاه عوض شده و اوضاع کیری‌پیری تر دارد می‌شود.
اوضاع سوییت هم دارد کیری‌پیری تر می‌شود. کولر درست درمان که نداشتیم پارسال، امسال یخچال هم نداریم. نه یخچال درست درمان‌ها، کلن یخچال نداریم.
رفتم به مسئول قرارگاه گفتم یخچالمان داغان است، یه فکری برایش بکن. نکرد. رفتم پیش فرمانده. گفت اکی. آمدیم دیدیم یخچالمان را برده‌اند و یک یخچال جدید آورده‌اند. چند ساعت طول کشید تا تمیزش کردیم و کپک‌هایش را زدودیم. بعد زدیم به برق و صبر کردیم روشن بشود. نشد. نمی‌شود.

آنقدر همه‌چیز بد است که نمی‌دانم کدام را بگویم. ولم کنید اَه!

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

حوصله‌ام سر رفت.

روی تخت لم داده‌ام. مثل همیشه. همیشه در اینجا روی تخت لم می‌دهم. تختم البته تخت جدید است. زیرا یک نفر رفت و من آمدم روی تختش. چرا که تختش از تخت قبلی من بهتر است. البته بیشتر از یک نفر رفته. دو نفر ترخیص شدند و یک نفر رفت پایان‌دوره. سوییت دارد خلوت می‌شود. سوییت داشت خلوت می‌شد. برایمان و برای سوییتمان برنامه ریخته‌اند. چند نفر را می‌خواهند بفرستند اینجا تا درمان بگذارند. همیشه همه چیز بدتر می‌شود. بلاشک. این تنها چیزی‌‌ست که از آن مطمئنم. و من از هیچ چیزی مطمئن نیستم. حتی مثلن از اسمم. اما شکی ندارم که همیشه همه چیز بدتر می‌شود.
این تفکری‌ست که باعث شود حتی از اتفاق خوشایندی مانند پایان خدمت هم خوشحال نشوم. خب بخواهم ادامه بدهم می‌رسد به بحث‌های فلسفی. و حوصله ندارم.

بحث دیگر اینکه از رفتن این‌هت خوشحالم. چرا؟ چون با این‌ها خیلی حال نمی‌کردم. حالا که تقریبن همه‌شان رفته‌اند، و حالا که به نظر می‌رسد آن فضول هم دیگر کاری ندارد، اینجا این را می‌گویم. از دست این‌ها ذله شدم. نه‌تنها در یگان اعصابم خورد می‌شد که ذر سوییت هم اعصابم خورد می‌شد. ولی قرار نیست بهتر شود. این‌ها رفتند و بدتر از این‌ها می‌آیند. باز آنها کلی ویژگی خوب داشتند. بعدی‌ها فقط بدند احتمالن.
این‌ها افرادی هستند که بارها من را بخاطر انجام کارهای درست مسخره می‌کردند. بارها من را به خاطر تفکرات درستم مسخره می‌کردند. یک مشت آدم سکسیت، ریسیست، خشک‌مغز و بی‌شعور. خیلی تند رفتم؟ ببخشید. این‌ها خیلی ویژگی‌های خوب دارند. این‌ها اما مانند بقیه افراد جامعه هستند. نود و نه درصد جامعه همین آدم‌ها هستند. و باید صبح تا شب و شب تا صبح با همین‌ها وقت گذراند. سختی‌اش اینجاست که قبلن یک فضای خصوصی‌ای داشتم. الان ندارم.

خواهرزاده‌های دوقلویم به دنیا آمده‌اند. هنوز ندیدمشان.

حوصله‌ام سر رفت.

۱۳۹۶ دی ۳۰, شنبه

۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه

فقط یک نفر

این غمگین‌ترین پست این وبلاگ است.

تایم اداری‌ست. آمده‌ام بازدید و طبق معمول بازدید آمده‌ام درون سوییت روی تخت لم داده‌ام. پریز کنار تخت من نیست، پس برای آنکه بتوانم گوشی‌ام را به شارژ بزنم، آمده‌ام روی تخت هم سوییتی‌ام دراز کشیده‌ام. داشتم فکر می‌کردم. به اینکه با این وضعیتم چه کنم؟
تند و تند اشک‌هایم را پاک می‌کنم که بالش هم‌سوییتی‌ام خیس نشود. ولی جلوی گریه را باید بگیرم. زورم را می‌زنم. جواب می‌دهد.

می‌دانید؟ داشتم فکر می‌کردم هیچ کسی را ندارم. خودم را گول نزنم. ماه‌هاست از صمیمی‌ترین رفیقم خبری ندارم. خبر دارم ولی بیشتر شبیه مسخره‌بازی‌ست. مهم نیست من چه بگویم، مهم نیست او چه بگوید، با خودمان تعارف نداریم؛ رابطه‌مان دیگر مسخره‌بازی‌ست. آن یکی رفیقم دو روز درمیان، یک هفته می‌رود در غار تنهایی‌اش (یا لااقل اینطور به من می‌گوید.) واقعن دیگر کسی نیست که با او صحبت کنم. من از دار دنیا چه می‌خواهم؟
نه پول
نه سلامتی
فقط یک نفر که دوست داشته باشیم هم‌دیگر را، کنار هم باشیم، بتوانیم با هم صحبت کنیم. فقط یک نفر.
فقط یک نفر.

۱۳۹۶ دی ۱۴, پنجشنبه

کیر تو سامان بیاد

وضع من نابسامان است.
وضع رفیقم نابسامان است.
وضع خانواده‌ام نابسامان است.
وضع تک‌تکِ اعضای خانواده‌ام نابسامان است.
وضع خانواده‌ی رفیقم نابسامان است.
وضع هم‌خدمتی‌هایم نابسامان است.
وضع سرپرست‌هایم نابسامان است.
وضع ارتش نابسامان است.
وضع مملکت نابسامان است.
وضع جهان نابسامان است.