این غمگینترین پست این وبلاگ است.
تایم اداریست. آمدهام بازدید و طبق معمول بازدید آمدهام درون سوییت روی تخت لم دادهام. پریز کنار تخت من نیست، پس برای آنکه بتوانم گوشیام را به شارژ بزنم، آمدهام روی تخت هم سوییتیام دراز کشیدهام. داشتم فکر میکردم. به اینکه با این وضعیتم چه کنم؟
تند و تند اشکهایم را پاک میکنم که بالش همسوییتیام خیس نشود. ولی جلوی گریه را باید بگیرم. زورم را میزنم. جواب میدهد.
میدانید؟ داشتم فکر میکردم هیچ کسی را ندارم. خودم را گول نزنم. ماههاست از صمیمیترین رفیقم خبری ندارم. خبر دارم ولی بیشتر شبیه مسخرهبازیست. مهم نیست من چه بگویم، مهم نیست او چه بگوید، با خودمان تعارف نداریم؛ رابطهمان دیگر مسخرهبازیست. آن یکی رفیقم دو روز درمیان، یک هفته میرود در غار تنهاییاش (یا لااقل اینطور به من میگوید.) واقعن دیگر کسی نیست که با او صحبت کنم. من از دار دنیا چه میخواهم؟
نه پول
نه سلامتی
فقط یک نفر که دوست داشته باشیم همدیگر را، کنار هم باشیم، بتوانیم با هم صحبت کنیم. فقط یک نفر.
فقط یک نفر.