۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

خدا مرا لعنت کند اگر قصدِ که خوری داشته باشم یا حتی بخواهم شورَش را دربیاورم!

در این مدت ماجرا خیلی زیاد داشتم. مسافرت رفتم. کلی خوش گذراندم. کلی داستان و ماجرای جالب برای نوشتن دارم. امتحان پیش ترم دادم. باز هم ماجرای رمانس!!! داشتم. بیشتر از همیشه احساس لوزر بودن کردم و ...
اما دست و دلم اصلا به نوشتن و مسخره بازی نمی رود. در تمام این مدت، در بهترین لحظه ها هی قیافه اش می آید جلو چشمم. اعصابم خورد میشود. رفقای نزدیکش چطور تحمل میکنند؟ داشتم یادداشتهای رفقایش را میخواندم. باز هم نفهمیدم؛ رفقای نزدیکش خوش بحالشان است یا نه؟ اینکه آنقدر به او نزدیک بودند، حالا حالشان خیلی بد است، اما قبل از این اتفاق چقدر حال میکردند. و حالا از آن همه انرژی میتوانند استفاده مثبت بکنند. با یادآوری خاطراتش. یا تصاویرش. یا...
و اینکه این ضعیف بودنم را هم باید به ویژگی های لوزری ام اضافه کنم!