۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

سمتِ خیس

نمی‌دانم چه می‌شود، فقط امیدوارم هرچه می‌شود خیر باشد. داستان را می‌گویم. داستانم را. داستانِ زندگیَم را. رفته‌بودم پلیس به‌علاوه‌ده. چند عدد برگه گرفتم. باید می‌رفتم جاهای مختلف و آن‌ها را به افرادی می‌دادم تا پر کنند.  گواهی واکسن و گواهی سلامت و گواهی کوفت و گواهی زهرمار. گواهی هر گهی که بخواهید. رفتم حساب بانک سپه باز کردم. که فکر می‌کردم خیلی طول می‌کشد، اما دختری که در باجه بود خیلی سریع کارِ من را راه انداخت و کارتم را صادر کرد. زیرا از من خوشش آمد. وگرنه برای بقیه به این زودی کارت صادر نمی‌کنند. کارت من در کمتر از هفت هشت دقیقه صادر شد و آمد. لبخند زدم و تشکر کردم و آمدم بیرون. شاید باید کار دیگری می‌کردم. شاید باید به او شماره می‌دادم. شاید هم نه. نمی‌دانم. زیرا قیافه‌اش یادم نیست. نمی‌دانم که ازش خوشم‌آمده بود یا نه. می‌دانید که بزرگ‌ترین مسئله همین است. که من از کسی خوشم بیاید یا نه. وگرنه بقیه از من خوششان می‌آید. از جمله منشیِ آن دکتری که قبلش رفتم. راستش به‌خاطر همین متوجه خوشگلی یا زشتی دختر بانکی نشدم. فکرم مشغول دکتری بود که رفتم. نه منشی، خود دکتر. منشیِ دکتر هم باز یادم نیست چطور بود. خوشم آمد ازش یا نه. اما او از من خوشش آمد. زیرا آمد و وزن مرا برایم اندازه گرفت. یادم نیست. فکر کنم هفتادو‌هشت‌ونیم کیلو بودم. دقیقش را بروید از منشیِ دکتری که رفتم پیشش بپرسید. من فکرم مشغول بود و حواسم به دخترک منشی نبود. چه برسد به وزنم. فکرم مشغول این بود که چه بکنم. چه چیزی را؟ خودم را. رفتم پیش دکتر. صحبت کردیم. به این نتیجه رسیدیم که حالم اصلا خوب نیست. جدی می‌گویم. هشتگ جدی. فشار خونم شانزده بود. دکتر خشکش زد. گفت چه‌اَت است؟ گفتم نمی‌دانم. گفت همیشه اینطوری هستی؟ گفتم نمی‌دانم. آخرین بار هفت هشت سال پیش که فشار خونم را اندازه گرفتم هم بالا بود. ولی تخمم نبود. گفت سرگیجه و این‌ها داری؟ گفتم زیاد. گفت می‌خواهی همین را بهانه کنیم برای معافیت؟ بعد خودش ادامه داد که البته چون مدرکت بالاست سخت می‌گیرند. من شانه‌هایم را انداختم بالا. بعد پرسید دیگر چه مشکلی داری؟ گفتم آی‌بی‌اس دارم. گفت چقدر مطمئن هستی؟ آزامایش داده‌ای؟ سابقه پزشکی داری؟ دارو مصرف می‌کنی؟ جوابم برای همه‌ی سوال‌هایش منفی بود. گفت چه کنیم؟ گفتم اینکه معرفی کنی و آنجا در کمیته بررسی و فلان و این‌ها معلوم شود نداشته‌ام ضرری دارد؟ گفت نه. فقط کمی توی خرج می‌افتی. بدون معطلی گفتم نمی‌خواهم. ولش کنید دکتر. گفت هرطور خودت دوست داری. گفتم من اورال سکس دوست دارم. گفت من مشکلی ندارم بیا اورال سکس انجام بدهیم. گفتم باقیِ بیمارانت را چه کنیم دکتر؟ گفت کدام بیمار؟ از درب مطب که باز بود نگاهی به سالن انتظار انداختم.  کسی نبود. فقط دخترک منشی. با ابرو دخترک را به دکتر نشان دادم که او را چه کنیم؟ و دکتر گفت که منشی مشکلی ایجاد نمی‌کند. عادت دارد. گفتم پس بگذار حداقل درب را ببندیم. گفت برو ببند. رفت سمت درب. دخترک داشت جدول حل می‌کرد و مدادی را بین انگشتان اشاره و نشانه‌اش گرفته بود و تکان می‌داد. درب را بستم و از مطب خارج شدم. زیرا دکتر آقا بود و من هم آقا. من به سکس با آقایان علاقه‌ای ندارم. از مطب خارج شده و راهی خیابان گشتم و سپس به بانک رفته و در نهایت از بانک به مرکز واکسیناسون گشتم. واکسیناتور پیرمردی بود. واکسن زد. یک روز و خورده‌ای گذشته و هنوز جفت بازو‌هایم درد می‌کند. زیرا دو عدد واکسن بود. نمی‌دانم مشکل از من است یا از آن واکسیناتورِ کسکش. ولی اهمیتی به درد ندادم. در کل مسیر داشتم به دکتر و این موضوع فکر می‌کردم که چندین و چند مشکل پزشکی دارم که برای هرکدامشان می‌شود معافیت گرفت. یا حداقل من در مرز معافیت هستم. چشم و آی‌بی‌اس و فشار خون و ... چرا نباید معافیت بگیرم؟ چون از قدیم به فکر خودم نبودم. زیرا هروقت که کوفتی‌ام میزد، به جای اینکه به والدینم بگویم تا برویم دکتر ببینیم چه‌ام است، پنهان می‌کردم و صبر می‌کردم و تا یا خوب شود یا عادت کنم. نمی‌دانم چرا. شاید از خرجِ دوا و درمان می‌ترسیدم. بعضی وقت‌ها البته می‌گفتم؛ فراموش می‌شد. گوشم برای مثال. یادم است راهنمایی بودم که یک روز صبح بیدار شدم و گفتم احساس می‌کنم گوشم گرفته. نمی‌دانم چه شد. دیگر هیچ‌وقت درباره‌اش صحبت نکردیم. هنوز هم گوشم حالت گرفتگی دارد. و کسی (از جمله خودم) تخمش نیست. یک بار هم در کودکی پسرخاله‌ام محکم زد در قفسه سینه‌ام. درد شدیدی گرفت، اما من چیزی به کسی نگفتم. هنوز جایش یک استخوان برآمده دارد. کلا آدم مریضی بودم. مریض یعنی روانی. نمی‌دانم چرا مریضی‌ها و مشکلاتم را به کسی نمی‌گفتم. فقط عادت می‌کردم که باهایشان سر کنم. شاید حقم است وضعیتم. نمی‌دانم. کل راه را دیروز به این موضوع فکر می‌کردم. همه‌ی این کار‌ها را دیروز انجام دادم. زیرا گنبد شهر کوچک و کیری‌ای است و می‌شود همه‌کارها را در یک روز انجام داد که البته این ویژگیَش خوب است که بخورد توی سرش. شهر کوچکِ کثافتِ لعنتی. بعد رسیدم خانه. مادرم گیر داد که بیخیال این برگه‌ها شو و بیا و برو دکتر. فشار خون خطرناک است. پدرم هم کمی پشتش درآمد. راست می‌گویند. خطرناک است. و اگر برم دوا و درمان، چه برای فشار خون چه برای آی‌بی‌اس، دو سر مثبت می‌شود. یا می‌گویند مشکل جدی‌ای نیست و راحت برطرف می‌شود یا خطرناک است و باید تحت مراقبت باشم و معافیت می‌توانم بگیرم. اما دوست ندارم بروم. می‌ترسم بروم. یکم هم دوست دارم بروم دکتر. بروم و آزمایش پازمایش بدهم و آخرش مشخص شود که مریضیِ جدی‌ای دارم. مثلا مشخص شود که سرطان دارم. (باور کنید احتمالش هست) بعد بگویند استیج 3 به بالا است و درمانش سخت است و بگویند چند ماه بیشتر زندگی نمی‌کنی. حقیقتش خیلی دوست دارم بروم و دکتر این را بگوید. دوباره هشتگ جدی. دوست دارم سرطان بگیرم و در شرف مرگ باشم. نه فقط به‌خاطر اینکه ترحم و توجه دیگران را جلب کنم، برای اینکه حس خوبی است. وقتی می‌دانی زیاد وقت نداری. باور کنید بهترین روزهای زندگیَم می‌شود. مهم‌ترین مزیت‌اش می‌دانید چیست؟ اینکه دیگر واقعا هیچ چیزی به تخمم نخواهد بود. راحت می‌شوم. هر غلطی دوست دارم می‌کنم. بدون اینکه نگران وضعیت یک سال بعدم باشم. و این بهترین اتفاق ممکن است. زیرا من از برای خودم خایه ندارم که درحالت عادی این‌گونه زندگی کنم. باید حتما در شرف مرگ باشم. بلی. من یک ترسو هستم. از اینکه اینجا اعتراف به ترسو بودنم بکنم نمی‌ترسم. ترسو هستم. می‌ترسم بروم دکتر و معلوم بشود هیچ کوفتی‌ام نیست. می‌ترسم. ترسو هستم.

۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

اوه اوه اوه

الان که این سطور را می‌نویسم اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان می‌باشد. اوه اوه! نوشتم کیری؟ به تخمتان. آن اوایل نمی‌دانم چه ویری درونم افتاده‌بود که "کیر" و "کس" در این وبلاگ ننویسم. یادم نیست دقیقا چرا. ولی به هرحال تا الان رعایت کرده بودم این قضیه را. اما الان دیگر طاقتم طاق شده زیرا ت را از دست دادم و در غم از دست دادن ت خیلی نادم وپشیمان و نگرانم. به همین دلیل الان طاقت نداشته و طاق دارم. (گرفتید؟) و حالا که دیگر فقط طاق دارم واقعا برایم مهم نیست که "کیر" و "کس" را می‌نویسم یا نه. به همین دلیل‌تر دیگر کیرم هم نیست که بنویسم "کیر" و "کس" یا نه. شما هم تخمتان نباشد. یا باشد. نمی‌دانم. اصلا نمی‌دانم شما کدام خری هستید که من هی‌ اینجا مخاطب قرار می‌دهم. واقعا شمایی وجود ندارد. غیر از خودم یک نفر دیگر اینجا را می‌خواند که آن هم از همه چیز از قبل اطلاع دارد. اما برسیم به اینکه چرا اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان است. دلیشل این است که زندگی ندارم. نه‌تنها زندگی ندارم که هیچ چیزی ندارم. واقعا هیچ چیزی ندارم.

چند روز پیش بود که داشتم در آشپزخانه ظرف می‌شستم چرا که ما ظرف‌هایمان را در آشپزخانه می‌شوییم. می‌دانم اسمش آشپرخانه است و نه ظرف‌شویی‌خانه، ولی ما خانه‌ی کوچکی داریم که فقط به اندازه دو اتاق خواب و یک هال-پذیرایی و یک حمام و یک دستشویی و یک بالکن و یک انباری خیلی کوچک و در نهایت یک آشپزخانه جا دارد. و جایی برای ظرف‌شویی‌خانه ندارد. برای همین هم مجبوریم در آشپزخانه ظرف‌شویانه بشَویم. من خیلی ظرف‌شویانه می‌شوم و همیشه ظرف‌هایم را خودم می‌شویانم. زیرا مادر پیر شده و دیگر من کیرش هم نیستم. نه دروغ گفتم. مادر پیر شده اما من خودم آدم دلسوز و وظیفه‌شناسی هستم و ظرف‌هایم را خودم می‌شویانم و غذاهایم را خودم درست می‌کنم و لباس‌هایم را خودم می‌شویم و حمامم را خودم می‌کنم و لباس‌هایم را خودم می‌پوشیانم و بند کفش‌هایم را هم خودم می‌بندانیایم. مادرم هم همیشه دعایم می‌کند و می‌گوید: "فلانی (گفته بودم مادرم من را در خانه فلانی صدا می‌زند؟) تو پسر خیلی خوبی هستی. با اینکه کمی کیری پیری می‌باشی و دک و پوزت شبیه گوسفند است، اما پسر نیکویی از برای من و پدرت هستی و برو از سرِ کوه آن گل آبی رنگ را پیدا کن و بیار تا من دوا بمالم بر پدرت و او خوب شود. و من همیشه دعایم پشت پناهت باشد."

به همین دلیل است که آن روز هم مثل همیشه داشتم ظرف می‌شستم که ناگهان یک حالت بدی شدم. یادم نیست به چه چیزی فکر می‌کردم که اینجوری شدم؛ ناگهان متوجه شدم که حالم بد است. بدِ واقعی نه از این الکی پلکی‌ها. متوجه شدم که برای چند دقیقه حواسم نبوده و انگار فکرم و کمی هم بدنم از کنترلم خارج شده بود. از چیزی که می‌ترسیدم داشت بر سرم می‌آمد. یادتان است گفتم خشم بسیاری در درون دارم و می‌ترسم بجوشد بیرون و همه را به گا بدهد؟ دستانم شروع به لرزیدن کرد. شیر آب را بستم و برای مدت طولانی‌ای در همان حالت زل زدم به سینک. نمی‌دانم چقدر شد شاید ده الی بیست دقیقه. بعد کم‌کم بر خودم مسلط شدم و شیر را باز کردم و به شستن باقیِ ظرف‌ها ادامه دادم. و واقعا از خودم ترسیدم. راستش را می‌دانید؟

من همیشه از این آدم‌های عنِ با فکر و مغز پیش‌رونده بودم. از بچگی یادم است که مثل آدم بچگی نکردم. مثلا در دوران بچگی زنگ هیچ خانه‌ای را نزدم در بروم. اولین بار دوم دبیرستان بودم که این کار را انجام دادم. فاک بر من. فاک بر من. می‌دانم. پرده‌ام بی‌جان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهی‌ست. یک کار مهمی که هرگز در زندگیم انجام ندادم دعوا بوده است. شدیدترین دعوایم مربوط به یک بار در دبیرستان است که داد می‌زدیم و هم دیگر را نفری یک بار هول می‌دادیم. از بچگی، از بچگیِ بچگی، از این می‌ترسیدم که یک نفر را بزنم و بلایی سرش بیاید و مجبور بشویم دیه بدهیم. چرا باید یک بچه‌ی اول ابتدایی همچین فکری بکند واقعا؟ می‌دانم. پرده‌ام بی‌جان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهی‌ست.

حالا می‌دانید چه چیزی را دوست دارم؟ اینکه یک نفر را تا حد مرگ بزنم. بزنم تا عصبانیتم خالی بشود. زیرا عصبانیتی که در درونم است دارد روز به روز بزرگ‌تر و بیشتر و بدتر و وحشتناک‌تر می‌شود. حس می‌کنم تنها راه خالی شدنم این است. که می‌دانم اگر اتفاق بیفتد دیگر چیزی جلودارم نیست. می‌دانم و برای ثبت اینجا می‌نویسم که بدانید که گفته بودم. گفته بودم که اگر عصبانیتم خارج شود، همه را به گا می‌دهم.

پ.ن. می‌گویند خیلی از بوکسور‌های بزرگ دنیا همین‌گونه بزرگ شدند. عصبانیتشان را درون رینگ بوکس خالی می‌کردند.

پ.ن.2. آیل کیپ کامینگ از لو رور