الان که این سطور را مینویسم اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان میباشد. اوه اوه! نوشتم کیری؟ به تخمتان. آن اوایل نمیدانم چه ویری درونم افتادهبود که "کیر" و "کس" در این وبلاگ ننویسم. یادم نیست دقیقا چرا. ولی به هرحال تا الان رعایت کرده بودم این قضیه را. اما الان دیگر طاقتم طاق شده زیرا ت را از دست دادم و در غم از دست دادن ت خیلی نادم وپشیمان و نگرانم. به همین دلیل الان طاقت نداشته و طاق دارم. (گرفتید؟) و حالا که دیگر فقط طاق دارم واقعا برایم مهم نیست که "کیر" و "کس" را مینویسم یا نه. به همین دلیلتر دیگر کیرم هم نیست که بنویسم "کیر" و "کس" یا نه. شما هم تخمتان نباشد. یا باشد. نمیدانم. اصلا نمیدانم شما کدام خری هستید که من هی اینجا مخاطب قرار میدهم. واقعا شمایی وجود ندارد. غیر از خودم یک نفر دیگر اینجا را میخواند که آن هم از همه چیز از قبل اطلاع دارد. اما برسیم به اینکه چرا اعصابم کیری و پاره و داغان و پاغان است. دلیشل این است که زندگی ندارم. نهتنها زندگی ندارم که هیچ چیزی ندارم. واقعا هیچ چیزی ندارم.
چند روز پیش بود که داشتم در آشپزخانه ظرف میشستم چرا که ما ظرفهایمان را در آشپزخانه میشوییم. میدانم اسمش آشپرخانه است و نه ظرفشوییخانه، ولی ما خانهی کوچکی داریم که فقط به اندازه دو اتاق خواب و یک هال-پذیرایی و یک حمام و یک دستشویی و یک بالکن و یک انباری خیلی کوچک و در نهایت یک آشپزخانه جا دارد. و جایی برای ظرفشوییخانه ندارد. برای همین هم مجبوریم در آشپزخانه ظرفشویانه بشَویم. من خیلی ظرفشویانه میشوم و همیشه ظرفهایم را خودم میشویانم. زیرا مادر پیر شده و دیگر من کیرش هم نیستم. نه دروغ گفتم. مادر پیر شده اما من خودم آدم دلسوز و وظیفهشناسی هستم و ظرفهایم را خودم میشویانم و غذاهایم را خودم درست میکنم و لباسهایم را خودم میشویم و حمامم را خودم میکنم و لباسهایم را خودم میپوشیانم و بند کفشهایم را هم خودم میبندانیایم. مادرم هم همیشه دعایم میکند و میگوید: "فلانی (گفته بودم مادرم من را در خانه فلانی صدا میزند؟) تو پسر خیلی خوبی هستی. با اینکه کمی کیری پیری میباشی و دک و پوزت شبیه گوسفند است، اما پسر نیکویی از برای من و پدرت هستی و برو از سرِ کوه آن گل آبی رنگ را پیدا کن و بیار تا من دوا بمالم بر پدرت و او خوب شود. و من همیشه دعایم پشت پناهت باشد."
به همین دلیل است که آن روز هم مثل همیشه داشتم ظرف میشستم که ناگهان یک حالت بدی شدم. یادم نیست به چه چیزی فکر میکردم که اینجوری شدم؛ ناگهان متوجه شدم که حالم بد است. بدِ واقعی نه از این الکی پلکیها. متوجه شدم که برای چند دقیقه حواسم نبوده و انگار فکرم و کمی هم بدنم از کنترلم خارج شده بود. از چیزی که میترسیدم داشت بر سرم میآمد. یادتان است گفتم خشم بسیاری در درون دارم و میترسم بجوشد بیرون و همه را به گا بدهد؟ دستانم شروع به لرزیدن کرد. شیر آب را بستم و برای مدت طولانیای در همان حالت زل زدم به سینک. نمیدانم چقدر شد شاید ده الی بیست دقیقه. بعد کمکم بر خودم مسلط شدم و شیر را باز کردم و به شستن باقیِ ظرفها ادامه دادم. و واقعا از خودم ترسیدم. راستش را میدانید؟
من همیشه از این آدمهای عنِ با فکر و مغز پیشرونده بودم. از بچگی یادم است که مثل آدم بچگی نکردم. مثلا در دوران بچگی زنگ هیچ خانهای را نزدم در بروم. اولین بار دوم دبیرستان بودم که این کار را انجام دادم. فاک بر من. فاک بر من. میدانم. پردهام بیجان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهیست. یک کار مهمی که هرگز در زندگیم انجام ندادم دعوا بوده است. شدیدترین دعوایم مربوط به یک بار در دبیرستان است که داد میزدیم و هم دیگر را نفری یک بار هول میدادیم. از بچگی، از بچگیِ بچگی، از این میترسیدم که یک نفر را بزنم و بلایی سرش بیاید و مجبور بشویم دیه بدهیم. چرا باید یک بچهی اول ابتدایی همچین فکری بکند واقعا؟ میدانم. پردهام بیجان است. حوضِ نقاشیِ من بی ماهیست.
حالا میدانید چه چیزی را دوست دارم؟ اینکه یک نفر را تا حد مرگ بزنم. بزنم تا عصبانیتم خالی بشود. زیرا عصبانیتی که در درونم است دارد روز به روز بزرگتر و بیشتر و بدتر و وحشتناکتر میشود. حس میکنم تنها راه خالی شدنم این است. که میدانم اگر اتفاق بیفتد دیگر چیزی جلودارم نیست. میدانم و برای ثبت اینجا مینویسم که بدانید که گفته بودم. گفته بودم که اگر عصبانیتم خارج شود، همه را به گا میدهم.
پ.ن. میگویند خیلی از بوکسورهای بزرگ دنیا همینگونه بزرگ شدند. عصبانیتشان را درون رینگ بوکس خالی میکردند.
پ.ن.2. آیل کیپ کامینگ از لو رور