نمیدانم چه میشود، فقط امیدوارم هرچه میشود خیر باشد. داستان را میگویم. داستانم را. داستانِ زندگیَم را. رفتهبودم پلیس بهعلاوهده. چند عدد برگه گرفتم. باید میرفتم جاهای مختلف و آنها را به افرادی میدادم تا پر کنند. گواهی واکسن و گواهی سلامت و گواهی کوفت و گواهی زهرمار. گواهی هر گهی که بخواهید. رفتم حساب بانک سپه باز کردم. که فکر میکردم خیلی طول میکشد، اما دختری که در باجه بود خیلی سریع کارِ من را راه انداخت و کارتم را صادر کرد. زیرا از من خوشش آمد. وگرنه برای بقیه به این زودی کارت صادر نمیکنند. کارت من در کمتر از هفت هشت دقیقه صادر شد و آمد. لبخند زدم و تشکر کردم و آمدم بیرون. شاید باید کار دیگری میکردم. شاید باید به او شماره میدادم. شاید هم نه. نمیدانم. زیرا قیافهاش یادم نیست. نمیدانم که ازش خوشمآمده بود یا نه. میدانید که بزرگترین مسئله همین است. که من از کسی خوشم بیاید یا نه. وگرنه بقیه از من خوششان میآید. از جمله منشیِ آن دکتری که قبلش رفتم. راستش بهخاطر همین متوجه خوشگلی یا زشتی دختر بانکی نشدم. فکرم مشغول دکتری بود که رفتم. نه منشی، خود دکتر. منشیِ دکتر هم باز یادم نیست چطور بود. خوشم آمد ازش یا نه. اما او از من خوشش آمد. زیرا آمد و وزن مرا برایم اندازه گرفت. یادم نیست. فکر کنم هفتادوهشتونیم کیلو بودم. دقیقش را بروید از منشیِ دکتری که رفتم پیشش بپرسید. من فکرم مشغول بود و حواسم به دخترک منشی نبود. چه برسد به وزنم. فکرم مشغول این بود که چه بکنم. چه چیزی را؟ خودم را. رفتم پیش دکتر. صحبت کردیم. به این نتیجه رسیدیم که حالم اصلا خوب نیست. جدی میگویم. هشتگ جدی. فشار خونم شانزده بود. دکتر خشکش زد. گفت چهاَت است؟ گفتم نمیدانم. گفت همیشه اینطوری هستی؟ گفتم نمیدانم. آخرین بار هفت هشت سال پیش که فشار خونم را اندازه گرفتم هم بالا بود. ولی تخمم نبود. گفت سرگیجه و اینها داری؟ گفتم زیاد. گفت میخواهی همین را بهانه کنیم برای معافیت؟ بعد خودش ادامه داد که البته چون مدرکت بالاست سخت میگیرند. من شانههایم را انداختم بالا. بعد پرسید دیگر چه مشکلی داری؟ گفتم آیبیاس دارم. گفت چقدر مطمئن هستی؟ آزامایش دادهای؟ سابقه پزشکی داری؟ دارو مصرف میکنی؟ جوابم برای همهی سوالهایش منفی بود. گفت چه کنیم؟ گفتم اینکه معرفی کنی و آنجا در کمیته بررسی و فلان و اینها معلوم شود نداشتهام ضرری دارد؟ گفت نه. فقط کمی توی خرج میافتی. بدون معطلی گفتم نمیخواهم. ولش کنید دکتر. گفت هرطور خودت دوست داری. گفتم من اورال سکس دوست دارم. گفت من مشکلی ندارم بیا اورال سکس انجام بدهیم. گفتم باقیِ بیمارانت را چه کنیم دکتر؟ گفت کدام بیمار؟ از درب مطب که باز بود نگاهی به سالن انتظار انداختم. کسی نبود. فقط دخترک منشی. با ابرو دخترک را به دکتر نشان دادم که او را چه کنیم؟ و دکتر گفت که منشی مشکلی ایجاد نمیکند. عادت دارد. گفتم پس بگذار حداقل درب را ببندیم. گفت برو ببند. رفت سمت درب. دخترک داشت جدول حل میکرد و مدادی را بین انگشتان اشاره و نشانهاش گرفته بود و تکان میداد. درب را بستم و از مطب خارج شدم. زیرا دکتر آقا بود و من هم آقا. من به سکس با آقایان علاقهای ندارم. از مطب خارج شده و راهی خیابان گشتم و سپس به بانک رفته و در نهایت از بانک به مرکز واکسیناسون گشتم. واکسیناتور پیرمردی بود. واکسن زد. یک روز و خوردهای گذشته و هنوز جفت بازوهایم درد میکند. زیرا دو عدد واکسن بود. نمیدانم مشکل از من است یا از آن واکسیناتورِ کسکش. ولی اهمیتی به درد ندادم. در کل مسیر داشتم به دکتر و این موضوع فکر میکردم که چندین و چند مشکل پزشکی دارم که برای هرکدامشان میشود معافیت گرفت. یا حداقل من در مرز معافیت هستم. چشم و آیبیاس و فشار خون و ... چرا نباید معافیت بگیرم؟ چون از قدیم به فکر خودم نبودم. زیرا هروقت که کوفتیام میزد، به جای اینکه به والدینم بگویم تا برویم دکتر ببینیم چهام است، پنهان میکردم و صبر میکردم و تا یا خوب شود یا عادت کنم. نمیدانم چرا. شاید از خرجِ دوا و درمان میترسیدم. بعضی وقتها البته میگفتم؛ فراموش میشد. گوشم برای مثال. یادم است راهنمایی بودم که یک روز صبح بیدار شدم و گفتم احساس میکنم گوشم گرفته. نمیدانم چه شد. دیگر هیچوقت دربارهاش صحبت نکردیم. هنوز هم گوشم حالت گرفتگی دارد. و کسی (از جمله خودم) تخمش نیست. یک بار هم در کودکی پسرخالهام محکم زد در قفسه سینهام. درد شدیدی گرفت، اما من چیزی به کسی نگفتم. هنوز جایش یک استخوان برآمده دارد. کلا آدم مریضی بودم. مریض یعنی روانی. نمیدانم چرا مریضیها و مشکلاتم را به کسی نمیگفتم. فقط عادت میکردم که باهایشان سر کنم. شاید حقم است وضعیتم. نمیدانم. کل راه را دیروز به این موضوع فکر میکردم. همهی این کارها را دیروز انجام دادم. زیرا گنبد شهر کوچک و کیریای است و میشود همهکارها را در یک روز انجام داد که البته این ویژگیَش خوب است که بخورد توی سرش. شهر کوچکِ کثافتِ لعنتی. بعد رسیدم خانه. مادرم گیر داد که بیخیال این برگهها شو و بیا و برو دکتر. فشار خون خطرناک است. پدرم هم کمی پشتش درآمد. راست میگویند. خطرناک است. و اگر برم دوا و درمان، چه برای فشار خون چه برای آیبیاس، دو سر مثبت میشود. یا میگویند مشکل جدیای نیست و راحت برطرف میشود یا خطرناک است و باید تحت مراقبت باشم و معافیت میتوانم بگیرم. اما دوست ندارم بروم. میترسم بروم. یکم هم دوست دارم بروم دکتر. بروم و آزمایش پازمایش بدهم و آخرش مشخص شود که مریضیِ جدیای دارم. مثلا مشخص شود که سرطان دارم. (باور کنید احتمالش هست) بعد بگویند استیج 3 به بالا است و درمانش سخت است و بگویند چند ماه بیشتر زندگی نمیکنی. حقیقتش خیلی دوست دارم بروم و دکتر این را بگوید. دوباره هشتگ جدی. دوست دارم سرطان بگیرم و در شرف مرگ باشم. نه فقط بهخاطر اینکه ترحم و توجه دیگران را جلب کنم، برای اینکه حس خوبی است. وقتی میدانی زیاد وقت نداری. باور کنید بهترین روزهای زندگیَم میشود. مهمترین مزیتاش میدانید چیست؟ اینکه دیگر واقعا هیچ چیزی به تخمم نخواهد بود. راحت میشوم. هر غلطی دوست دارم میکنم. بدون اینکه نگران وضعیت یک سال بعدم باشم. و این بهترین اتفاق ممکن است. زیرا من از برای خودم خایه ندارم که درحالت عادی اینگونه زندگی کنم. باید حتما در شرف مرگ باشم. بلی. من یک ترسو هستم. از اینکه اینجا اعتراف به ترسو بودنم بکنم نمیترسم. ترسو هستم. میترسم بروم دکتر و معلوم بشود هیچ کوفتیام نیست. میترسم. ترسو هستم.