هنوز ظهر نشده و اگر تا کمتر از 45 دقیقه دیگر این پست را ارسال کنم اولین پستِ قبل از ظهرِ این وبلاگ میباشد. و این یک رکورد منحصر به فرد است. بسیار خوب.
رفتم سرِ کار با این فکر که به رئیسم بگویم من دیگر سرِ کار نمیآیم. حدودِ یک هفتهای میبی بیشتر میشد که به این موضوع فکر میکردم و تقریبا تمامِ جوانبش را در نظر بلکه حتی زیر نظر هم گرفتهبودم. فکر کنم این اولین تصمیمِ عمرم است که تنهای تنهای تنهایی گرفتهام و قبلش با هیچکسی درمیان نگذاشتهبودم. رفتم و کلی رفتم تا رسیدم. زیرا از اینجا تا به آنجا راهِ درازی است چرا که شرکتی که در آن کار میکردم به خارج از شهر منتقل شدهاست. -بلند شدم رفتم درِ اتاق را بستم زیرا مادرم دارد سبزی -که فکر کنم اسفناج باشد- میکوبد و صدایش روی اعصاب است اما نتیجهاش بورانی میشود که جزو خوشمزهترین چیزهای عالم است پس دمِ مادرم گرم- خلاصه رفتم و رفتم تا رسیدم به شرکت. رفتم به درونِ آنجا و وارد اتاقِ کادر اداریِ شرکت شدم. گفتم سلام. رئیس کجاست؟ گفت سلام آقای فلانی. خوبی؟ سال نو مبارک. تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر بیشعور و دوشبگ میباشم. -دروغ گفتم. از قبلش هم میدانستم که چقدر دوشبگ هستم.- گفتم ممنون. سالِ نوی شما هم مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشید. رئیس کجاست؟ گفت ممنون. شما هم سال خوبی داشتهباشید. دوباره پرسیدم رئیس کجاست؟ بنده خدا خیلی با متانت جواب داد که رئیس همین دور و برهاست. چرا اینقدر عصبی هستی؟ گفتم من عصبی نیستم. با رئیس کارِ ضروری دارم. گفت الانهاست که بیاید. بشین تا بیاید. گفتم راستی حقوقِ اسفندِ من چه شد؟ گفت امروز بهت میدهم. گفتم ممنون. گفت خواهش میکنم. وظیفهی ماست. گفتم آنکه بعله. اما به هر حال. گفت بیادب. (ملطفت هستید که همهی این دیالوگها دروغین است؟ برای پر کردنِ سطور دارم شر میبافم.) خلاصه که نشستم تا رئیس بیاید.
بعد حوصلهام سر رفت. بلند شدم رفتم دور بزنم. داشتم دور میزدم که گفتم حالا که تا اینجا آمدهام بگذار یک عکسی را که چند وقتِ پیش در همین محیط گرفته بودم در اینستاگرام بگذارم. گذاشتم. نشستم و پا شدم و نشستم و پا شدم تا یکهو شنیدم یک نرهخر دارد داد میزند آقای فلانی آقای فلانی... نگاه کردم دیدم رئیسم است. دیدم دارد از پنجرهی پشتیِ همان اتاق دست تکان میدهد. دست تکان دادم و او داد زد سلام دکتر سال نو مبارک. داد زدم ممنون آقای فلانی. سال نوی شما هم مبارک. الان خدمت میرسم. در همان حال زیر لب چندین عدد فحش دادم و تَشَر زدم که فلانی خجالت بکش، مگر اینجا گاراژ است که اینطور داد میزنی؟ خیرِ سرت رئیسی. همان بهتر که من از این که برای تو کار کنم استعفا بدهم. گفت بیا. من اینجا هستم. گفتم بعله الان خدمت میرسم. رفتم و گفت که الان فلانی را میگویم بیاید برود در اتاقت میز و صندلی بچیند که مشغول بشوی. (متوجه شدید؟ اتاقِ جدیدم هنوز میز صندلی نداشت. پس لطفا مرا جاج نکنید که چرا استعفا دادی.) رو کرد به یکی از کارگرهای آنجا و گفت که برو در فلان اتاق برای دکتر میز و صندلی بگذار. گفتم ممنون. یک عرضی داشتم خدمتتان. گفت امر بفرمایید. گفتم خواهش میکنم. اما خصوصی است. گفت بعله. الان خدمت میرسم که برویم بیرون یک دوری بزنیم با هم و شما صحبتت را بکنی. فکر کنم که شصتش خبردار شدهبود.
بعد از چند دقیقه آمد بیرون و شروع کردیم به صحبت. کلی خایهمالی کردم که شما واقعا لطف داشتید به من در این مدت و اینها. حقیقت این است که واقعا هم طرف لطف داشتهبود به من در این مدت و اینها. بعد گفتم که حقیقتش با توجه به شرایط جدید من بهتر است که استعفا بدهم. در مورد شرایط کمی صحبت کردیم و خیلی منطقی طرف گفت باشد هرطور که راحتی. بعد گفت حقوقت را هم برایت میریزیم. شماره حساب بده به خانوم فلانی. گفتم چشم و بعد از کلی تشکر و خایهمالی زدم بیرون.
نکتهی عجیب اما این است که بعد از استعفا حالِ عجیبی داشتم، جدای از اینکه حالا به خانواده و اینها چه بگویم. حسِ عجیبی که میگویم این بود که انگار از یک رابطهای نهچندان طولانی و نهچندان عمیق و نهچندان مهم درآمده باشم. یعنی یک دوستدختری داشت باشم که انگار خیلی هم رابطهمان جدی نبوده حالا، یکی دو ماه بیشتر با هم نبودیم، و با اینکه نکتهی مهمی نیست، اما حسِ چندان جذابی هم نیست. برایم به شدت این حس عجیب بود. در راه برگشت رفتم به یک کافهای که جدیدا در نزدیکیِ خانه پیدا کردهام. و به این موضوع فکر کردم که چقدر احساساتی شدهام در یکی دو سالِ اخیر. و به خاطر اینکه فهمیدم احساساتی شدهام، یکم در آن لحظه احساساتی شدم. و سپس آمدم به خانه.
به مادرم گفتم که استعفا دادم. انگار که با دوستدخترم به هم زده باشم. مامانم گفت چرا. توضیح دادم که فلان و بهمان. به شدت و به شدت و به شدت متمدنانه برخورد کرد و دمش باز هم گرم. و من الان اینقدر احساساتی شدهام که تخمم هم نیست که بابایم وقتی بیاید بفهمد که استعفا دادهام قرار است چه بگوید و چه سرکوفتی بزند و اینها.
پ.ن.اوری شا-لا-لا-لا
اوری وو-او-وو-او
...
اوری وو-او-وو-او
...