سید مترز را رفیقم تازه معرفی کرده است. و من تا حدی از آن خوشمآمدهاست. خوب است. و سلامتی همهی خوبها. و اینها و آنها.
مادرم مجبورم کرد که قالیچهای را که دوست نداشتم بندازم بیرون را بندازم بیرون. نه اینکه اینکه میگویم دوست نداشتم آن را بندازم بیرون به این خاطر باشد تعلق خاطر به آن قالیچه داشته باشم؛ حالش را نداشتم. من تنبل نیستم. این را دیگر همهی خوانندگان این وبلاگ میدانند. چیزی که خوانندگان این وبلاگ نمیدانند این است که من خسته هستم. واقعا خسته شدهام. شاید بپرسید مگر چه کار میکنی؟ باید عرض کنم که کار میکنم. بله. بنده کار دارم و کار میکنم. کاری که در ازای آن پول میگیرم. پولش اندک است و کار بیهوده. ولی کار است و عار نیست. صبحها خیلی زود بیدار میشوم و به سرِ کار رفته و بعد از ظهرها از سرِ کار برگشته میشوم. بنابراین خسته هستم. آن موضوع که پولِ کمی به عنوان دستمزد میگیرم اندکی اذیتم میکند. اما بیشتر از آن بیهوده بودنِ کارم است که اذیتم میکند. بیخودی است. اگر من نبودم و آن کارها را انجام نمیدادم هیچ چیزی عوض نمیشد. راستش کارش کاریست که یکی از آشناها رو زده به یکی از آشناهایش و فقط به خاطر لطف آن آشنا به آشنایمان من سرِ کار رفتم. کاری که وجود خارجی نداشت. فقط برای اینکه من یک کاری بکنم اختراع شد. این موضوع هم کمی اذیتم میکند. به همین خاطر است که از کارم راضی نیستم، و به خداوندیِ خدا قسم به خاطر خستگی نمیگویم، امکان دارد که از کار استعفا بدهم. (یک جوری میگویم استعفا انگار مدیرعامل ذوب آهن اصفهان هستم.) باید منتظر ماند و دید که شرایط به چه شکلی پیش میرود. حالا گفتم که حال عوض کردنِ قالی کف اتاقم را نداشتم، دلیل اصلیش همین خستگی است. همیشه خسته هستم. خوابم عوضش برنامهدار شده و زود میخوابم. زود بیدار میشوم. در حقیقت همین الان وقت خوابم است. اما من دارم مینویسم. چون به نظرم وقت خوبی است برای نوشتن.
یک نکته دیگر را بگویم؟ یک دلیل دیگر اینکه دوست نداشتم قالی را بندازم بیرون این بود که کراشِ قدیمیم از آن خوشش میآمد. نه چرت گفتم. البته خوشش میآمد، ولی مشکل من این نبود. یا بود؟ نبود.
همیشه وقتی با سوال اینکه اگر بخواهید خودکشی کنید چه راهی را انتخاب میکنید روبرو میشدم، بلافاصله و بلااستثنا و بلااستفاده و بلال حبشی انتخابم پرش از ارتفاع بود. اینکه بروم روی یک ساختمان بلند و بپرم پایین و سس گوجهفرنگی بشوم و بمیرم. هیجانش خیلی بالاست. امروز اما در یک فیلمی یک نفر یوتانایز کرد و دیدنِ آن صحنه خیلی چسبید. دیدم چقدر حال میدهد و چقدر مرگِ خوبیست. در آرامش و سکوت. میخوابی و دیگر بیدار نمیشوی. بعد متوجه شدم که اوه اوه. من از این مرگ بیهیجان خوشم آمده. و سوال پیش آمد که چرا؟ حس کردم شاید به خاطر این باشد که سنم زیاد شده. یعنی حس میکنم پیر شدم. پیر شدهام و دلم آرامش میخواهد. و این نکتهی دوستداشتنیای نیست. دوست نداشتم. کلا هیجان را بیشتر دوست دارم. و این زنگ خطری برایم بود که حواسم را جمع کنم و نگذارم پیر شوم. شاید هم بگذارم. شاید هم طبیعیست. شاید باید باشد. شاید هرکی به سن من برسد کمکم پیر شود.شاید پیر شدن بخشی از زندگیِ هرکسی است. مثلا الان واقعا مطمئن نیستم که اگر پول داشته باشم، پی اس 4 بگیرم. یا اگر بگیرم حتما بتوانم همه بازیها را بکنم. یعنی آن حسِ تخمیِ پا به سن گذاشتن و کم حوصله شدن و نیاز به استراحت و آرامش کمکم دارد در من هویدا میشود. مانند موی سیاه اندر شیر سفید. ولی راستش را بخواهید هنوز هم اگر بخواهم خودکشی کنم، صد درصد انتخابم سقوط آزاد است.
خبر آخر اینکه قدمهای خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ابتداییِ دو عدد از کارهای مورد علاقهام را دارم برمیدارم. کاش بشود و بگیرد و وضعم کمی بهتر شود. یعنی میشود؟
پ.ن. آخجان! خوابم گرفته.
پ.ن.2. آی این د اسکای از د آلن پارسونز پراجکت