رفیقم میگوید که من ناراحتم که تو (یعنی من) وضعیتت تخمی و داغان است. من به رفیقم میگویم که خوشحالم که تو (یعنی او) وضعیتت روبِراه است. او میگوید برایت (یعنی برای من) غصه میخورم. من میگویم که من خودم غصه خودم را نمیخورم، تو هم نباید بخوری. میگویم من خودم ریدهام و پایش نشستهام. میگویم من عن میباشم و این ماجراها حقِ من است. میگویم من را ول کن. گورِ بابای من. تو (یعنی او) را بچسب. حقیقت این است که من بیشتر از اینکه ناراحتِ وضعیت تخمی و خراب و داغان و گهیِ خودم باشم، خوشحالِ وضعیتِ روبِراهِ او هستم. وقتی به اینکه الان چقدر اتفاقاتِ خوبی دارد برایش میافتد فکر میکنم، یادم میرود خودم چقدر وضعیت تخمیای دارم. خودم هم میخواهد یادم برود. زیرا درست است که من آدمِ خودآزاری هستم، اما شادی را به ناراحتی ترجیح میدهم. ترجیح میدهم به خاطرِ وضعیتِ روبراه رفیقم خوشحال باشم تا بخاطرِ وضعیتِ تخمیِ خودم ناراحت. البته اینها را به او نمیگویم. اما میدانم او اینجا را میخواند، پس اینجا مینویسم تا او بخواند.
یک نکتهی خیلی مهمی که از پستِ قبلی به اینور اتفاق افتاد حرفی بود که رفیقم به من زد: "به تو یکی دروغ نمیگم هیچوقت." داشت گریهام میگرفت بعد از این جمله. این بزرگترین دستاوردیست که در این بیست و چند سال زندگیَم به دست آوردهام. درست است. حق با شماست. من در طولِ زندگیَم هیچ گهی نخوردهام. هیچ دستاوردی نداشتهام. من کپک بودهام. چیزی نداشتهام که بخواهم به آن بنازم. اما این ارزشمندترین چیزیست که به دست آوردهام و از خیلی از دستاوردهای کشکیِ خیلیها دستاورد بزرگتریست. خیلی به این جمله افتخار میکنم. حالا هرچقدر که فیک به نظر برسد، دونت گیو اِ فاک. اگر به من بگویند در زندگیَت به چه چیزی افتخار میکنی این جمله را بالا میگیرم و میگویم من همچین چیزی به دست آوردهام. شما با این همه زور زدنِتان چه چیزی به دست آوردهاید؟
نکتهی بعد اینکه یک بار گفته بودم ناراحتم از اینکه همهی کسانی که میشناختم و همسنهایم دارند به وضعیت باثباتی در زندگی میرسند یا حداقل معلوم شده با خودشان چَندچَنداَند، اما من نیستم؛ حقیقت این است که تنها موردی که این وسط استثنا است همین رفیقم است. اصلا الان که دارم این کسشرها را اینجا مینویسم خوشحالم. از درون خوشحالم. که عجیب است اما دلیلش مشخص است.
اما اندکی هم از وضعیت خودم بگویم. تاریخ اعزامم را که گفتم معین شده. مکان و ارگانش هنوز مشخص نشده و این اندکی استرسزاست. زیرا اگر اندکی اینور و آنور بیفتم دو سال از زندگیَم لترالی به گا میرود و خب این را اصلا دوست ندارم. دوست دارم شانسی حتی قلیل و ناچیز برای بهبود اوضاع داشته باشم. اندکی هم که شده، حتی سرِ سوزنی بتوانم خودم از برای زندگیِ خودم تصمیم بگیرم و شاید شاید شاااااید بتوانم گهی بخورم. حالا هرچقدر چُسه و کوچک. حالا قرار است بروم تهران اما معلوم نیست کِی، برای گرفتن پروژهی کسری. کسریِ خدمت. خدمتِ سربازی. سربازیِ کوفتی. برای گرفتنِ پروژهی کسریِ خدمتِ سربازیِ کوفتی قرار است بروم تهران و از این اداره به آن اداره و از این دانشگاه به آن دانشگاه و از این موسسه به آن موسسه و از این کیرِ خر به آن کیرِ خر سِیلان و وِیلان بشوم. شاید کسی دلش به حال من سوخت و پروژهای چیزی دادند من بتوانم مقداری از خدمتم را کم کنم. امیدم بسیار بسیار ناچیز است و حقیقتا هیچ است. هیچ امیدی ندارم و نمیدانم چرا چیزی را که میدانم نمیشود را اینجا مینویسم، برای ثبت در تاریخ شاید؟ شاید. خب من احمقم و از یک احمق چه انتظاری دارید؟
زیاد فکر نکردهام به اینکه واقعا چرا دارم هی در این جای کوفتی پست میگذارم. تنها دلیلی که به نظرم میرسد همان دفترچهی خاطراتطور بودنش است. (فلانطور؟ هنوز هم از فلانطور استفاده میکنی؟ خاک بر سرِ عنت کنند.) راستش هرچقدر حالم از خودم به هم میخورد از این وبلاگ مسخره اما به هم نمیخورد. عجیب است و دلیلش هم نامعلوم. فقط اینکه کسخل پسخل هستم.
یک نامردیِ عجیب غریبی هم یکی دو ساعت پیش رفقای آبکمریام در تلگرام و گروپی که خودشان ساختهاند و من را هم اد کردهاند، به من کردند که نهتنها حالم از آنها دوباره، به هم خورد، بلکه دلم به حال همهی انسانهای دیگر سوخت. چقدر همهی شماها پست و حقیرید. من ریدهام و عنم. ولی آدمِ خوبی هستم. شما از عن هم کمترید. نهتنها حال از شما به هم میخورد، و نهتنهاتر دلم بهحالِ بدبختتان میسوزد، که به خودم بیشتر و بیشتر دارم افتخار میکنم. که هیچ عنی نشدم، ولی آدم درست و درمان و خوبی هستم.
راستی اخیرا دوباره زدهام در فاز کتابخوانی و روزی ششصد و پنجاه و نه عدد کتاب میخوانم و واقعا کیف میدهد. فیلمبینی جای خودش، سریالبینی جای خودش، انیمهبینی جای خودش، مانگاخوانی جای خودش، کامیکبوکخوانی جای خودش، همه چیز جای خودشان؛ کتابخوانی هم جای خودش. واقعا هیچ چیزی جای چیزِ دیگری را نمیگیرد و آدم باید هر چند وقت یک بار دورهای از هر کدام از اینها را برای خودش بگذارد. این نتیجهای است که جدیدا از زندگی گرفتهام. ها راستی گیمخواری هم جای خودش که من هنوز فرصتش را در زندگی نداشتهام زیرا هیچوقت کنسول نداشتهام. زیرا همیشه فقیر بودهام. یک مدتِ کوتاه با لپتاپم چند عدد بازی کردم و دیگر زمانش به پایان رسید. اما من میدانم روزی بلاخره پول خواهم داشت و کنسول خواهم خرید و گیم خواهم خوارید.
امروز مادرم من را برد به رامیان زیرا که برادرم اینها از مشهد آمدهبودند. مادرم گفت بیا برویم به اینجا و آنها را ببینیم و با هم نهار بخوریم. من هم گفتم باشد و صبح به زور از خواب بیدار شدم و و با هم به رامیان رفتیم. آنجا متوجه شدم که مادرم سرم را گول مالیده، برنامه کردهبودند با هم همگی بروند جنگل. و مادرم که میدانسته اگر به من بگوید من نمیروم، به من دروغ گفته. اینها هر هفته میروند جنگل و من هر هفته باهایِشان نمیروم و این بار اینگونه مرا کسخل کرد تا باهایِشان بروم. زیرا نهتنها از جنگل خوشم نمیآید که از فامیلهایمان هم خوشم نمیآید. خیلی بد است آدم نهتنها با خانوادهاش کیلومترها فاصلهی ذهنی، فکری، دیدگاهی، جهانبینی، زندگیایی ( :)))))))))))))) ) داشته باشد، بلکه آنها سعی کنند گولش بزنند تا مطابق میلشان رفتار کند. من مالِ این خانواده نیستم. همدیگر را دوست داریم اما به هم تعلق نداریم. و سوال این است:
این یکی را کجای دلم بگذارم؟