۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

همچنان داستان کارآموزی؛ داستان کشدار مزخرف!

 با سلام. انتقادات و پیشنهادات بسیاری به ما رسیده است. همانطور که میدانید، ما خیلی آدم به انتقادات و پیشنهادات اهمیت دهنده ای میباشیم. پس امشب، ابتدا با هم به مرور تعدادی از این انتقادات و پیشنهادات میپردازیم:
دوستی خواسته که زودتر به زودتر تر بنویسیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات سینمایی هم بپردازیم.
دوست دیگری خواسته به موضوعات جدی از قبیل سینمایی نپردازیم.
دوست عزیزی خواسته بیشتر چرت و پرت بنویسیم.
دوستی گفته میزان چرت و پرتی اش را کم کنیم.
دوست عزیزی گفته که با قلم شیرین و کلام نَمَکین خود به موضوعات روز جامعه بپردازیم.
یکی از دوستان هم خواسته حجم پستها کمتر شود.
سایر دوستان هم هنوز چیزی نگفته اند. به محض گفتنشان، شما را در جریان میگذاریم.
اما اکنون ادامه خبرها:
از کارآموزی خوشم آمده. نه بخاطر اینکه تویش یک دختر دارد که دختر خوبیست و بابایش کارخانه دارد. (میدانید که من خیلی دختر خوب باباش کارخانه دار دوستی هستم) نه. خب دست خودم نیست که! به دخترها علاقه وافر دارم. مخصوصا اگر بابایشان کارخانه داشته باشد. حقیقتش را بخواهید، من تا حالا رفیق دختری نداشته ام که بابایش کارخانه داشته باشد. همیشه این دخترها را در رویا میدیدم. اصلا راستش، در رویا هم نمیدیدم. که یک روزی یک جایی با دختری ملاقات کنم که بابایش کارخانه داشته باشد. خدایا... آیا در خواب هستم...؟ بگذریم. این خانم عامل اصلی نیست. اینکه آنجا چند نفر دیگر هم دختر دارد هم دلیل اصلی نیست. اینکه بعضی وقتا با سایر کارآموزان محترم خوش میگذرانیم هم دلیل اصلی نیست. یا اینکه با دختر(ها) لاس میزنم هم نیست. اینکه امروز قرار شد به بعضی از بچه ها بازی بدهم و سر کارآموزی بازی کنیم هم دلیل اصلی نیست. حتی اینکه با یکی از بچه ها -که عمرا لو بدهم که همان دختر باباش کارخانه دار است- فیفا بزنیم هم عمرا عامل اصلی نیست. اینها عوامل محرک هستند. عامل اصلی اما این است که آنقدر دکترِ مربوطه آدم نازنینی است که رویم نمیشود نروم. هم مهربان است و هم کاربلد. هم محترم و هم در عین حال و در هر حال و به هر حال محکم. خیلی آدم کاردرستی است. یک پارچه آقا. -چه پارچه ای؟ -مجلسی باشد آقا -چه رنگی؟ -رنگ شاد آقا. -به چشم. 200 هزار تومان میشود. -200 هزار تومان؟ چه خبر است آقا؟ -خبر سلامتی. -به به، به سلامتی! -به سلامت! -خدا به همراهت... . داشتم میگفتم. آدم بسیار گل و خوبی است. رویم نمیشود بهش بگویم دیگر نمی آیم. البته میتوانم بدون اینکه بهش بگویم هم دیگر نروم. ولی دوست ندارم نروم. میدانید. دیدم زیادی خنگ هستم. یکم دامپزشکی هم خوب چیزیست. بلاخره نزدیک 180 واحد پاس کرده ام. باید بتوانم یک گهی چیزی بخورم! اینجا میروم تا شاید یک چیزی یاد بگیرم. البته با دکتر که میرویم سر کیس ها، چیزی یاد نمیگیرم راستش. دکتر خیلی توضیح نمیدهد. فقط میگوید فلان چیز را بزن و فلان چیز را در فلان جایش فرو کن. و من خنگ تر از آن هستم که با دیدن و شنیدن و انجام دادن، توانایی یادگیری داشته باشم. میدانید؟ من آدم خیلی خنگی هستم. اما رفتن با دکتر و انجام دادن این کارها حال میدهد. به علاوه اینکه حداقل یک سری کارها دستم راه می افتد در انجامشان. منتها یک نکته منفی دارد. اینکه لباس هایم بوی گاو و گوسفند و پِهِن میگیرد. به فاک میروم. و اینکه مجبورم صبحها زود از خواب بیدار شوم. و اینکه مجبورم شبها زود بخوابم. و اینکه نمیرسم فیلم و سریال به قدر کفایت ببینم. و اینکه بعد از انجام تمام کارها، حس نمیکنم چیزی یاد گرفته ام و وقتم را مفید صرف کرده ام. حس میکنم وقتم را الکی هدر داده ام. حداقل اگر در خانه میماندم، وقتم را راستکی هدر میدادم. حقیقتش الان که فکر میکنم، این کارآموزی خیلی مزخرف است. اصلا فایده ندارد. حالا که اینطور شد کنسلش میکنم. دیگر میخواهم نروم. حوصله اش را هم ندارم. ولی زشت است همینجوری نروم، باید اول با دکتر صحبت کنم. ولی خب، با دکتر رویم نمیشود صحبت کنم. چون دکتر خیلی آدم نازنینی است...
پ.ن. فااااااک. باید از 23 شهریور برگردیم دانشگاه. و من همه وقتم را "الکی" در کارآموزی هدر داده ام!